♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت127🍃
آن روز ڪلے با فاطمہ صحبت ڪردم.
باید شرایط زندگیش را تغییر میداد.
_ خیلے عجلہ داشت .در واقع هول بود.فاطمہ تو بہش گفتے خواستگار دارے؟
فاطمہ_نہ بابا، همون روز از شانس ماوقتے داشتم اطلاعات رو بهش میدادم مامان زنگ زد و گفت یہ خواستگارے پیدا شده و اونجا از زبونم در رفت و اون شنید.
_آهان پس بگو احساس خطر ڪرده .ولے اینجور ڪہ مشخصہ بدجور خاطرخواهت هست.
فاطمہ تو مستحق این هستے کہ با یکے ڪہ واقعا دوستت داره زندگے ڪنے.
فاطمہ_حقیقتا الان توانایے فڪر ڪردن بہ هیچ ڪسے را ندارم. نیاز بہ زمان دارم تازه دارم خودمو پیدا میڪنم.
_راستے یہ مشاورے هست خانم دڪتر صارمے خیلے آدم عجیبیہ .اگر میتونے برو پیشش.حالتو خوب میڪنہ .
آن روز و روزهاے بعد هم گذشت. تا اینڪہ یہ روز وقتے طوفان حمام بود گوشیم زنگ خورد.
_الو
_گوش ڪن تا نیم ساعت دیگہ باید اطلاعات رو بہ جایے ڪہ میگم برسونے صداے دیوید بود.
_ڪجا بیام؟
دیوید_پارڪ ...
الان نمےتونم ، آخہ نمیخوام متوجہ بشہ
دیوید_ هر جورے شده باید خودتو برسونے
_باشہ ..سعی میکنم.
فورا لباس پوشیدم
طوفان خوابیده بود. بہش گفتم باید بیرون بروم و فورا از خونہ بیرون زدم.
در راه بہ فاطمہ زنگ زدم .
_الو فاطمہ باید کتاب رو از امیر بگیری من عجلہ دارم .
فاطمہ_حُسنا مامانم فشارش بالا رفتہ آوردمش بیمارستان .
_پس بهش زنگ بزن بگو خیابون ( ...) منتظرش هستم.
یہ ڪم ترافیڪ بود وقتے اونجا رسیدم ماشین امیر را دیدم .
پیاده شدم و بہ سمتش رفتم .
در ماشین را باز ڪرد و گفت جلو بشینم.
یہ ڪم معذب بودم ولے مجبور شدم .
سریع نشستم از عقب جعبہ ے کادو پیچے شده اے بہ من داد.
_این چیہ؟
امیر_ببخشید فڪر ڪردم خانم رضوے میان . خواستم ڪہ ...
_واے آقاے ڪریمے الان وقت این چیزهاست .من عجلہ دارم
امیر _تو همین جعبہ است.
سرم را ڪہ بالا آوردم با دیدن شخص روبہ روم قلبم گرفت .
دنیا دور سرم چرخید.
طوفان ...اینجا چہ میڪند؟
در ماشین را باز ڪرد و امیر را بیرون ڪشید
طوفان_تو اینجا با زن من چہ صنمے دارے؟
تو این فاصلہ تنہا ڪارے ڪہ ڪردم جعبہ را باز ڪردم و ممورے را درآوردم و توے کیفم گذاشتم .
از ماشین پیاده شدم .
طوفان داد میزد و توضیح میخواست.
قطره اشڪے از گوشہ چشمم پایین چڪید
هیچ وقت فڪر نمیڪردم در زندگیم ڪار بہ جایے برسد ڪہ طوفان مرا باور نداشتہ باشد.
هرچے گفتم این ڪادو براے دوستمہ باور نڪرد.
طوفان_چرا من نباید بدونم ؟ چرا قرار یواشڪے میزارے و میگے طوفان نباید بدونہ؟
چطور میتونستم بگویم اون تلفن دیوید بوده و اینجا براے چہ هستم.
حال همہ ے ما بد بود.
طوفان برایم تاڪسے گرفت و خودش با موتور از آنجا دور شد.
لحظہ آخر برگشتم و از پشت شیشہ نگاهش ڪردم.
_طوفانم من هیچوقت بہ تو خیانت نمیڪنم .منو ببخش ...
سر راه آدرس پارڪ را بہ تاکسے دادم و در سطل آشغالے ڪہ دیوید گفتہ بود فلش ممورے را انداختم و رفتم.
آن روزها بہ سختے برایم گذشت.من باردار بودم و این همہ فشار را باید تحمل میڪردم .
یڪ ماه تا بہ دنیا آمدن پسرم مانده بود.
در این مدت رابطہ طوفان با من سرد شده بود. هرچہ تلاش میڪردم اعتمادش را جلب ڪنم فایده نداشت او منتظر توضیح قانع ڪننده بود و توضیحات من راضیش نمیڪرد .
روز و شب سر سجاده اشڪ میریختم و از خدا میخواستم اعتماد و زندگیم برگردد.
خیلے سخت است عاشقانہ ڪسے را بخواهے اما او بہ تو اعتماد نداشتہ باشد.
بالاخره آن روز رسید.روزے ڪہ من براے همیشہ براے طوفان تمام شدم.
در یڪ نصف روز تمام داشتہ هایم را از دست دادم.
صبح نوبت آزمایش خون داشتم وبیرون رفتہ بودم وقتے برگشتم در را کہ باز ڪردم با دیدن فرد روبہ رویم ڪمے عقب رفتم و ترسیدم.
سعید بود... محافظ طوفان
خودش هم ڪمے هول ڪرده بود.
سعید_إه...ب .. ببخشید طوفان بہم گفتہ بود چیزے جامونده بود یعنے تو لب تاپش چیزے لازم داشت اومدم خونہ براش ببرم .طوفان گفتہ بود خونہ نیستید براے همین بدون اجازه اومدم ببخشید
و فورا از خونہ بیرون رفت.
ڪمے ترسیده بودم.روے مبل نشستم و چند نفس عمیق ڪشیدم. باخودم گفتم :
_خب کار داشتہ دیگہ ...،اما اگر میخواست اینجا بیاد چرا طوفان بہ من زنگ نزد خبر بده .
تلفن رابرداشتم ڪہ بہ طوفان بگویم اما بعد منصرف شدم .
با فڪرے ڪہ بہ ذهنم رسید بلند شدم و بہ سمت اتاق ڪار طوفان رفتم. لپ تاپ را باز کردم .اطلاعات را بررسے کردم .
یہ چیزے مشڪوڪ بود. ولے نمیدونستم دقیقا چہ اتفاقے افتاده .
بہترین ڪار زنگ زدن بہ امیر بود.
شماره اش را گرفتم و با ایماء و اشاره سعے کردم بفهمد ڪہ سیستمم خراب شده و باید اینجا بیاید.
متوجہ پیامم شد و نیم ساعت بعد خودش را رساند.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯