♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت129🍃
زهرا تا شنید ڪیسہ آبم پاره شده سریع خودش را رساند .
چقدر برایم سخت بود در این لحظات، اونے ڪہ باید باشد نبود.
زهرا_پس سید طوفان ڪجاست؟
_رفتہ بیرون، تلفنش در دسترس نیست.
وارد بیمارستان شدیم و زهرا ڪارهاے پذیرشم را انجام داد و من بسترے شدم .
در این لحظات نبودنت عجیب حالم را بد کرده است مردِ من!
زهرا با صحبت سرپرستار و دڪتر بخش وارد زایشگاه شد.
حضورش مایہ دلگرمے برایم بود.
ضربان قلب بچہ را گرفتند ، ضعیف بود.
"طوفانم ببین دورے تو بچہ ام را هم این چنین بیحال ڪرده است. چہ برسد بہ مادرش!"
باپیشنهاد دکتر و زهرا باید زودتر زایمان میکردم .
آمپول را زدند و دردهاے من ڪم ڪم شروع شد.
با هر بار درد کشیدن ، اسمت را بہ زبان مے آوردم .
طوفان باید باشے تا حال من خوب شود.
لحظات آخر دیگر نفسے برایم نمانده بود.مرگ را جلو چشمانم میدیدم .فقط نمیدانم چرا تمام نمیشد؟
هرچہ دعا و قران بود زیر لب میخواندم .
یا متین ...
بار آخر فقط داد ڪشیدم و اسمت را بہ زبان آوردم
طوفاااان
براے لحظہ اے احساس کردم چیزے از وجود من جدا شد و بعد صداے گریہ ے نوزادے ڪہ امید را بہ زندگیم بخشید.
دڪتر بچہ را روے سینہ ام گذاشت.
بہ سر وصورتش دست ڪشیدم .
در صورتش بہ دنبال تو میگشتم این بچہ باید شبیہ تو باشد.
بعد از پوشیدن لباسش زهرا سیدعلے ڪوچڪ مرا با خودش بیرون برد.
بعد از چند دقیقہ پرستارے ڪنارم آمد و خندید و گفت:
نے نے رو بردیم بیرون ،پدرش طورے بغلش کرده بود ڪسے نمیتونست ازش بگیردش.
این پرستار بیچاره فڪر میکرد طوفان بیرون است .احتمالا دایے حبیب را دیده فڪر ڪرده طوفان است.او نیامده ... میدانم نمے آید
قطره اشڪے از سر مظلومیت از چشمم چڪید.
زهرا با بچہ و لبخند بر لب بہ طرفم آمد.
زهرا_بفرما اینہم گل پسرتون ، حسابے گرسنہ است .نمیدونے فقط اقا سید تا دیدش چہ اشڪے ڪہ نمیریخت.بغلش ڪرده بود و بہ هیچڪس نمیدادش.باورش نمیشد
راستے تو گوشش هم اذان گفت.
خلاصہ باهاش حسابے خلوت ڪرده بود .
پس تو آمدے ...خوب میفهمم آمدنت بخاطر من نبود. بخاطر سید علے است.
بعد از شیر دادن مرا از زایشگاه بیرون بردند تا در بخش زنان بستری ڪنند.
چادرم را زهرا روے سرم انداخت .با ویلچر مرا بیرون برد.بہ محض خروج از زایشگاه با جمعیت خانواد ها مواجہ شدم .
همہ بہ من تبریڪ میگفتند. مامانم و مامان لیلا صورتم را بوسیدند .
من اما نگاهم فقط بہ یڪ نفر بود.
یڪ نفر ڪہ با نگاهش مرا منقلب میکرد.
تا نگاهش بہ چہره ام افتاد سرش را پایین انداخت.
نہ طوفان نگاهت را از من دریغ نڪن. من آن نیستم ڪہ تو فڪر میڪنے.
زهرا مرا جلو برد تا بہ او رسید. ایستاد
منتظر بودم ، منتظر یڪ جملہ محبت آمیز تا خستگی و دردهایم فراموش شود .
نگاهش را بہ پایین چانہ ام دوخت و گفت
طوفان_بہ دنیا اومدن بچہ ام مبارڪ باشہ
بہ خودت تبریڪ میگویے...این لفظ مالکیت براے چیست؟
زهرا ولیچر را حرڪت داد و وارد بخش شدم.
مامان شب پیشم ماند .
هراز گاهے از من سوال میپرسید چرا طوفان اینقدر سرد با تو برخورد کرد؟
چرا پیشت نماند.
گفتم از من دلخور بود و مادر بیچاره من هم از دلخوری های زن و شوهری میگفت و سیاست زن در بهبود بخشیدن بہ روابط همدیگر .
یڪ روز در بیمارستان ماندم .
روز بعد موقع مرخص شدن از بیمارستان با جمعیت چند نفره اے روبہ رو شدم .
حاج اقا سعیدی و چند نفر دیگر بہ همراه یک خانم ، سعید ،طوفان و دایے حبیب جلو در بیمارستان ایستاده بودند.
مردے جلو آمد و گفت :
_خانم حڪیمے من سرگرد موذنے هستم ،شما متهم بہ جاسوسے و اقدام علیہ امنیت ملے هستید.
باید همراه ما بہ اداره پلیس بیاید.
نگاهم بہ سمت حاج اقا سعیدے افتاد .
چشمهایش را باز و بستہ کرد این یعنے تایید .
برگشتم و بہ طوفان نگاهے انداختم .خشم تمام چہره اش را پوشانده بود.
دستم را جلو بردم ڪہ دستبند بزنند اما اقاے سعیدے اجازه نداد و گفت لازم نیست.
از آنجا عبور کردم
مادرم مبهوت مانده بود.
دایے حبیب داد میزد و میگفت :
حتما اشتباهے شده ...
طوفان_چیڪار کردے با خودت و زندگیمون ؟ فقط بگو چرا؟
جوابم فقط سڪوت است .سڪوت ...
من اینگونہ باید صبر ڪنم ...تو هم صبور باش طوفانم .صبور ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯