♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت140
ڪلید انداختم و وارد حیاط شدم. مادر تو حیاط بود و داشت گل ها را آب میداد.
هر بار ڪہ مرا میدید فقط آه میڪشید و بعد با یڪ استڪان چاے مے آمد و ڪنارم مینشست. این پا و آن میڪرد و بالاخره میپرسید: از حُسنا چہ خبر؟
دفع پیش بود ڪہ دیگر تاب نیاوردم و بلند شدم و گفتم
_دیگہ بس نیست هر روز از حُسنا پرسیدن ؟ اگر خبرے بشہ همہ میفهمید .
من بہ حبیب هم گفتم بیخود دنبال ڪارهاش نباشن اجازه نمیدهند ببینیمش. زنگ زدم سوال پرسیدم گفتند حداقل هفت هشت ماهے نمیشہ.
این روزهاے آخر دلم بدجور براے سیدعلے تنگ میشود.
دوست دارم مدام پیشم باشد و نگاهش ڪنم.
_مامان سیدعلے رو ڪے میارن؟
مادر_نمےدونم مادر ،حواسم نیست امروز چند شنبہ است فاطمہ یہ شیفتہ یا دو شیفت
نفسش را آه مانند بیرون داد
مادر_ این بچہ بہ فاطمہ عادت ڪرده. شبہا خیلے بیقرارے میڪنہ، صبح ها ڪہ میبینتش انگار منتظرش بوده طاقت نداره .
نمےدونم چیڪار باید ڪرد؟ این چندسال چطورے این بچہ بدون مادر بزرگ میشہ .
فاطمہ براش حڪم مادرش رو داره
بخدا آسیہ زن خوبیہ تا الان چیزے نگفتہ
اونروز میگفت دخترم خواستگار داره ولے بخاطر سیدعلے فعلا جواب منفے میده .
من جلوش شرمنده میشم .
این دختر تا ڪے میتونہ این بچہ رو بگیره ؟
میگم مادر فڪر ڪنم باید براش ڪم ڪم فڪر پرستار باشیم.
راستے الہام زنگ زد و گفت مادرش براے سیدعلے بیقرارے میڪنہ .
یہ سر ببرش پیشش . اونہم مادره منتظره
اشڪش را با روسریش پاڪ ڪرد.
_ڪاش میشد یہ راهے پیدا ڪنے بشہ حُسنا رو دید.
آخ ڪہ دوباره شروع ڪرد .
بلند میشوم و براے ختم دادن بہ این بحث همیشگے بهانہ دیدن سیدعلے را میگیرم.
_من میرم دنبال سیدعلے ببرمش پیش حوریہ خانم
بہ فاطمہ زنگ میزنم اما شماره اش در دسترس نیست.
از خونہ بیرون میروم ڪہ سعید را میبینم . بہ در ماشینش تڪیہ داده و با تلفن حرف میزند.
بہ سمتش میروم، زود تلفنش را قطع میڪند.
_تو ڪار وزندگے ندارے؟
سعید_سلام ...فعلا ڪار و زندگے من تویے
_اشڪال نداره تحملم ڪن چند روزه دیگہ از دستم خلاص میشے .
جوابم را نمیدهد .
سعید_جایے میخواے برے؟
_میخوام برم دنبال سیدعلے، فقط فاطمہ جواب نمیده
سعید_بیشتر وقتہا از مہدڪودڪ میره خونہ دوستش
جاشو من بلدم .میخواے ببرمت ؟
ابروهام بہ حالت اخم گره میخورند
_تو از ڪجا میدونے؟
سعید ڪمے هول میشود.
سعید_من؟ من هرچے بہ تو مربوط باشہ باید بدونم .سیدعلے هم پسر توئہ باید مراقبش بود .این وسط ممڪنہ دشمنات از این فرصت سوء استفاده ڪنند و سراغ پسرت برن.
باید احتیاط کرد.
براے لحظہ اے نگرانش میشوم.
سعید_البتہ نگران نشو ، ما مواظبیم ، اتفاقے نمیفتہ
_آدرسشو بفرست. خودم میرم
سعید آدرس را میفرستد و من بہ سمت ماشینم میروم .
این روزها نسبت بہ توجہ همہ بدبینم ، دوست ندارم ڪسے حواسش بہ زندگیم باشد.
بہ سمت آدرسے ڪہ سعید داده میروم .بہ مقصد ڪہ میرسم .شماره فاطمہ را میگیرم
چند بوق میخورد تا بالاخره جواب میدهد.
_سلام
فاطمہ_سلام
بدون مقدمہ میپرسم
_سیدعلے پیش شماست؟
فاطمہ_بلہ
احساس ڪردم صدایش دور تر شد.
_ڪجا هستید؟
فاطمہ_خونہ دوستم ،یہ ڪم باهاش ڪار داشتم
_بلہ میدونم، انگار ڪار هر روزتون هست اینجا اومدن
ڪارتون ڪہ تموم شد پایین منتظرتون هستم نو ماشین.سیدعلے را بیارید.
موبایلم را قطع میڪنم.
منتظر میمانم تا بیاید. چند دقیقہ بعد سروڪلہ اش پیدا میشود.
با دیدن سیدعلے همہ چیز را فراموش میڪنم.
پیاده میشوم و او را از فاطمہ میگیرم.
دوستش در آیفون در صدایش میزند انگار چیزے جا گذاشتہ
من هم مشغول دیدن سیدعلے میشوم.
میبوسمش و در آغوشم خوب نگاهش میڪنم.
دوباره عطر یاس ... این آدم انگار دست بردار نیست.
باید عادت ڪنم.بالاخره این عطر چہ بخواهم چہ نخواهم با من است.
دوستش میآید و کیفش را بہ او میدهد.
خداحافظے میڪند و در عقب را باز میڪند و مینشیند.
دور میزنم و سیدعلے را بہ فاطمہ میدهم.
لحظہ آخر غمے عجیب بہ سینہ ام چنگ میزند.
این بچہ الان باید در آغوش مادرش باشد .
نفسم را آه مانند بیرون میدهم و سرم را بہ سمت بالا میگیرم.
_حُسنا ڪجایے؟ چیڪار ڪردے با زندگیمون
چشمم بہ پنجره ساختمان روبہ رو مے افتد و تصویر مبهم زنے ڪہ با دیدن من فورا پرده را میندازد.
سوار میشوم و حرڪت میڪنم.
_میخوام سیدعلے رو ببرم خونہ مادر حُسنا ، شما ڪجا میرید؟
فاطمہ_اگر زحمتے نیست من میرم خونہ دیگہ .سیدعلے را گذاشتم تو ڪریر ،داره میخوابہ
اگر بیدار شد شیرشو ڪنار ساڪش گذاشتم .
_باشہ، ممنون ...
باید بہ هر بهانہ اے شده سر صحبت را باز ڪنم.
_از اینڪہ براے سیدعلے وقت میذارید و بہش میرسید ممنون
میدونم وظیفہ تون نیست و از خود گذشتگے میڪنید ، مامان میگفت علے خیلے بہتون وابستہ شده.
من نمیخوام این بچہ مانع زندگیتون بشہ .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯