♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت144🍃
حُسنا ★
بخاطر مسایل امنیتے دوباره خونہ رو عوض ڪردند و مرا بہ خانہ ے دیگرے بردند.
در این چند مدت قرار ما در مہدڪودڪ محل ڪار فاطمہ بود.با اینڪہ خیلے سخت بود اما بخاطر جو عمومے ڪہ داشت راحتتر بود.
و چون فاطمہ در مهدڪودڪ قرانے ڪار میڪرد .
حضورخانمهاے محجبہ راحت بود.
روبند و حجاب من مشڪلے ایجاد نمیڪرد.
با مرضیہ روزها بہ مهدکودڪ میرفتم و سیدعلے را آنجا از فاطمہ میگرفتم. اینطورے فاطمہ هم بہ ڪارهایش میرسیدـ
منتها از اول تا اخر در اتاقے ڪنار مرضیہ میماندم.
سعے میڪردم اوقاتم را با ذڪر گفتن و قرائت قرآن بگذرانم.
براے آنڪہ از درسہایم عقب نمانم بہ ڪمڪ مرضیہ و اینترنت گوشیش مقالاتے را سرچ میڪردم و مطالعہ میڪردم.
مثل این یڪ هفتہ ڪہ بہ مہدڪودڪ میرفتیم. امروز هم لباس پوشیدیم و با مرضیہ و آقاے رضایے بہ سمت مہد حرڪت ڪردیم.
_نمیخواے یہ سر برے خونتون؟
مرضیہ_هفتہ پیش ڪہ یہ سر رفتم دیدمشون ، حالا هم باهاشون تلفنے حرف میزنم .
_خدا ڪنہ زودتر این ماموریت تموم بشہ تو هم یہ ڪم بہ خودت برسے .معطل من شدے .منو ببخش
مرضیہ_آدم عجیبے هستے تو اینجا تو این موقعیت بہ جاے اینڪہ فڪر خودت باشے نگران منے؟
_خب تو هم وقتتو براے من گذاشتے ، نمیتونم بیخیال باشم
مرضیہ_موقع اے ڪہ این کار رو انتخاب ڪردم فڪر همہ این چیزها رو ڪردم .من وظیفہ ام هست.
بہ مهد رسیدیم و من و مرضیہ پیاده شدیم.
داخل شدیم .بہ اتاق فاطمہ رفتم. فاطمہ سیدعلے را در آغوشم گذاشت.
مثل همیشہ بیرون اتاق نرفت و ڪنارم نشست.
تو فڪر بود.
_چے شده فاطمہ؟
فاطمہ_از دست شوهرت عصبانیم .دلم میخواد بگیرم اینقدر بزنمش ڪہ نگو
خنده ام گرفتہ بود.
_چرا؟مگہ چیڪار ڪرده؟
فاطمہ_اومده میگہ میخوام برم سوریہ مراقب سیدعلے باش.
نمیدونم چطورے قبول کردن بره .قبلا ڪہ ممنوع الخروجش ڪرده بودن و
فاطمہ حرف میزد و من تہ دلم خالے میشد.من از سوریہ رفتنش ناراحت نبودم همیشہ میگفت دلم میخواهد بروم .
من از اینڪہ مرا ندیده میخواست برود دلم گرفت.
از اینڪہ حتے مرا لایق خداحافظے هم نمیداند .
فاطمہ_منم بہش گفتم مادرش خودش هست مراقبشہ.
حُسنا ...گریہ میڪنے؟ بخدا اگر نامحرم نبود میرفتم و یہ ڪشیده میخوابوندم تو گوشش.
من دارم از دستش حرص میخورم. خدارو شڪر من با این آدم زندگے نمیڪنم. خدا خودش میدونست .الہے شڪرت
نمیدونستم گریہ ڪنم یا بخندم.
_هیچکس مثل طوفان نیست.خیلے منو تحمل ڪرده. حق داره فاطمہ ... حق داره
هیچ ڪس براے من "او" نمیشود.
فاطمہ_ تو هم هے بگو حق داره .من نمیدونم چطور یہ عمر بہ این آدم ...
حرفش را خورد.
میدونم میخواست چہ بگوید. اینڪہ چطور یہ عمر بہ او علاقہ داشتہ .
فاطمہ_حالا میفهمم چہ اشتباهے ڪرده بودم.
من زن احمقے بودم ڪہ با نامزد قبلے شوهرم اینقدر صمیمے بودم یا اینڪہ مجبور بودم ؟
هرڪسے جاے من بود اینطور تحمل میڪرد؟
خدایا حتما توانشو در من دیدے ڪہ مرا اینطور امتحان میڪنے.
_ڪِے میخواد بره؟
فاطمہ_فڪرڪنم دو روز دیگہ، ڪسے خبر نداره ،بہ بقیہ گفتہ میخوام برم ماموریت ڪارے
_یعنے من نمیتونم ببینمش؟
نگاهے بہ سمت مرضیہ انداختم. سرش را پایین انداخت.
_مرضیہ یعنے از دور هم نمیتونم؟
اشڪم چڪید
من چطور میتونم تحمل ڪنم؟ این همہ مدت امید وصلش اینطور نگہم داشتہ بود.لااقل میدونستم اینجاست.تو این شہر و منم بہ بودنش دل خوش بودم.
اما الان ...
تا عصر تو فکر بودم و گاهے اشڪ میریختم.باید هر طورے بود میدیدمش.
نذر صلوات کردم هرجورے شده ببینمش.
امروز فاطمہ دو شیفت بود تا عصر آنجا ماندیم . موقع رفتن فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد . بوسیدمش و خداحافظے ڪردیم .آن طرف خیابون آژانس منتظرش بود.
ڪمے ڪہ دور شد صدایش زدم .
_فاطمہ ... فاطمہ
برگشت و نگاهم ڪرد.
_ ساعت رفتنشو بہم بگو
کیفش از دستش افتاد .
فاطمہ_باشہ
وسط خیابون ایستاده بود
صداے لاستیڪ هاے ماشینے از دور توجہم را جلب ڪرد.فاطمہ خم شده بود و میخواست ڪیفش را بردارد
با تمام انرژے ڪہ داشتم دویدم وسط خیابون و صدایش زدم .
_فاطمہ مراقب باش ...سیدعلے
با تمام توانم او را بہ جلو هل دادم و لحظہ آخر هردو محڪم بہ چیزے خوردیم .احساس میڪردم معلق در هوایم و بعد محڪم بہ زمین خوردم.
احساس سوزشے در سرم داشتم.
علے ...علے ...
آخرین ڪلمہ اے ڪہ بہ زبان آوردم.
و بعد فرو رفتن در تاریڪے مطلق ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯