♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصــــــال❤️
#قسمت9☘
زهرا گوشی به دست مشغول بود . ناگهان سرش را بالا اورد وگفت:
من باید کنسل کنم.
هر دو بہ طرفش برگشتیم.
هیچکس حرفی نمیزد
این سکوت را زهرا شکست .چشمهاشو ریز کرد و گفت :
تو کہ نمیخوای جاے من برے ؟
هاج و واج نگاه میکردم .
نمے دونستم چی بگم.
طاهره خانم برگشت و گفت اتفاقا فکر خوبیہ زهرا جان.
حُسنا به جای تو بیاد ، نائب الزیاره ات میشه.
زهرا بہ سمت من برگشت و گفت :
آره ؟
مگر با این نگاه جرأت بله گفتن داشتم
_من؟ ... چیزه ...یعنی
یه دفع زهرا از لاک حمله بیرون آمد و مظلومانہ گفت :
حُسنا تو خیلی دوست داشتی بری، من بخیل نیستم میدونم هر کسی یه رزقی داره، دوست داشتم منم بودم با شما ولی اگر موقعیت داری من راضیم به جای من بری. میدونم چقدر مشتاق بودی.
با این حرف چشام رنگ تعجب گرفت. نمیدونستم باید چے بگم.
_زهرا خودتے؟ حرفهای قشنگ قشنگ میزنی . من به جای تو برم؟ آه تو منو میگیره .
زهرا_ نه اینطوریام نیست. طوری آه میکشم که بهت نخوره، جدا از شوخے تعارف ندارم باهات .جدی گفتم .با مامانت صحبت کن
طاهره سادات_ آره اگر بتونی بیای خوبه من هم خوشحال میشم یه همسفر داشته باشم.
_ممنون لطف دارید.ولے آخہ الان میشه مگه؟ دیر نیست؟
_نه با محسن صحبت مے کنم جورش میکنہ
کمی دیگہ صحبت کردیم. اذان را گفته بودند، همونجا نماز رو خوندم و به خانه برگشتم.
با مامان خیلے صحبت کردم.
مامان _ زهرا که نیست میخوای تنها بری چیکار؟
_تنها نیستم مادر من، طاهره خانم هستند.
مامان_ اگر زهرا بود باز یه چیزی اون دوستته، تو که با زن داداشش صمیمی نیستی.
_ من میخوام برم زیارت، چه فرقی میکنه صمیمی باشم یا نه، مهم اینه آشناست و میتونه کمکم باشه.
همان موقع دايے وارد سالن شد.
دايے_چے شده صداتون تا هفت کوچہ اون ور تر میاد .
_هیچے ، صحبت کربلاست . زهرا پاش شکستہ نمیتونہ بیاد ، گفت من بہ جاش برم .مامان خانوم قبول نمیکنہ.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯