♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت128🍃
چادرم را پوشیدم و در را برایش باز کردم.روے ڪاغذے برایش نوشتم ڪہ سعید اینجا بوده و احساس میڪنم لپ تاپ دست خورده .
بدون ڪوچڪترین حرفے بہ اتاق رفت و لپ تاپ را روشن ڪرد .
ڪمے با آن ور رفت .
منتظر ایستاده بودم اما عجیب دلم شور میزد .احساس میڪردم همین الان است ڪہ طوفان از راه برسد .
بلند شد و ایستاد.
امیر _من سر در نمیارم ، باید مهندس شبڪہ اونو ببینہ .
متوجہ شدم ڪہ گره اے در ڪار است.
واے اگر طوفان متوجہ بشود؟
چہ باید میکردم ؟
با فڪرے ڪہ در ذهنم میگذشت
هیچوقت طوفان نباید میفہمید سعید اینجا بوده.
همہ فکرم سمت طوفان بود.
وقت بیرون رفتن ازاتاق ایستاد و گفت :
امیر_ببخشید خانم حسینے با خانم رضوے صحبت کردید؟
تو دلم گفتم تو هم این وسط چہ گیر دادے .چہ عجلہ اے دارے آخہ.
_من باهاشون صحبت کردم ولے خودتون در جریان هستید ایشون یہ تجربہ ناموفق داشتہ و الان نیاز بہ آزادے فڪر داره و البتہ بہ نظرم اون اتفاق باعث شده تقریبا یہ ڪم اعتماد ڪردن بہ بقیہ براش سخت بشہ.نیاز بہ زمان دارند.
امیر_میدونم ولے لطفا یہ جورے بهش بگید ...
دستپاچہ بود. من میترسم دیر بشہ آخہ شنیده بودم خانواده شون کسے رو مدنظر دارند.
امیر_اگر ممڪنہ بهش بگید من واقعا تا حالا ڪسے رو اینجوری نخواستم .من واقعا نمیتونم بہ ڪسے دیگہ فکر ڪنم ،بهش بگید امیر گفتہ من واقعا دوستت دارم.
حالا وقت این حرفها بود آقای عاشق پیشہ؟
_باشہ ،فعلا زودتر برید ڪہ الان طوفان میرسہ، تو رو خدا سریعتر
از اتاق بیرون رفتم با چیزے ڪہ دیدم دست بہ دهان گرفتم و هین بلندے کشیدم.
طوفان بود. طوفانِ من بود اما طوفان همیشگے نبود.
این آدم زخم خورده بود. الان با خودش چہ فڪرے میڪند .
خدایا بلایے از این بدتر هم میشد سرم بیاید؟
بہ سمت امیر خروشید و او را بہ دیوار چسباند تا میتوانست او را ڪتڪ زد.
آن لحظات جز ترس هیچ نمیفهمیدم .
از ترس تمام بدنم میلرزید .امروز از صبح پسرم هیچ حرڪتے نڪرده بود.
احساس کردم زیر پایم خیس خیس شد.
واے ڪیسہ آبم پاره شده بود.
از ترس جیغ ڪشیدم و بہ زمین نشستم .
اما طوفان اصلا حواسش بہ من نبود.
حواسش بہ زن باردارش نبود.
رگ غیرتش بالا زده بود. ناموسش را بر باد رفتہ میدید.
مثل یڪ ببر زخمے بہ سمت طعمہ اش حملہ میڪرد.
امیر را بیرون انداخت و کنار دیوار سُر خورد.
ڪاش من میمردم و این روزهایت را نمیدیدم .
طوفانم مرا ببخش
طوفان_گفتے من اشتباه میڪنم، اون قرارها بخاطر دوستت بوده، الان چے؟الان ڪہ با چشم و گوش خودم شنیدم چے؟
_طوفان...حالم خوب نیست ،ڪیسہ آبم پاره شده...
هرچہ من میگفتم اما او حرف خودش را میزد.
_اشتباه میڪنے،میشہ بریم بیمارستان ،بچہ ام تڪون نمیخوره
داد زد
طوفان_بچہ؟ تو لیاقت مادرے براے اون بچہ رو ندارے میفهمے؟
اونقدر حالش بد بود یہ آن احساس کردم الان از فشار ، سڪتہ میڪند.
دورِ خونہ مجنون وار میچرخید.
تحمل اینجا ماندن نداشت بلند شد و از خونہ بیرون رفت.
من ماندم و تنهایے و این حال خرابم .
من ماندم و بچہ ے در راهم.
من ماندم و ویرانے لانہ اے ڪہ عاشقانہ ساختہ بودمش .
من ماندم و غرور وغیرت مَردَانہ اے ڪہ شڪستہ شده بود.
احسنت بہ غیرتت مرد ڪہ حتے در این لحظات هم روے زنت دست بلند نڪردے .
طوفان! من براے داشتنت با همہ دنیا میجنگم .
من آن حُسناے سابق نیستم .من براے زندگے تو از حیاتم هم میگذرم تا تو فقط باشے ،
باشے و زندگے ڪنے
باشے و این ڪشور را سربلند ڪنے.
حتے بدون من ...حتے دلخور از من !یڪساعتے گذشت
بلندشدم و سراغ تلفن رفتم .بہ زهرا زنگ زدم
لباس پوشیدم و ساڪ بچہ ام را برداشتم.
قرآن را بوسیدم و دلم را بہ آیہ هاے مقدسش گره زدم.
محبوب حقیقے من !
دلم بہ وجود تو گرم است.
تو مراقب همسر و بچہ ام باش .
«یا انیس من لا انیس لہ »
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت129🍃
زهرا تا شنید ڪیسہ آبم پاره شده سریع خودش را رساند .
چقدر برایم سخت بود در این لحظات، اونے ڪہ باید باشد نبود.
زهرا_پس سید طوفان ڪجاست؟
_رفتہ بیرون، تلفنش در دسترس نیست.
وارد بیمارستان شدیم و زهرا ڪارهاے پذیرشم را انجام داد و من بسترے شدم .
در این لحظات نبودنت عجیب حالم را بد کرده است مردِ من!
زهرا با صحبت سرپرستار و دڪتر بخش وارد زایشگاه شد.
حضورش مایہ دلگرمے برایم بود.
ضربان قلب بچہ را گرفتند ، ضعیف بود.
"طوفانم ببین دورے تو بچہ ام را هم این چنین بیحال ڪرده است. چہ برسد بہ مادرش!"
باپیشنهاد دکتر و زهرا باید زودتر زایمان میکردم .
آمپول را زدند و دردهاے من ڪم ڪم شروع شد.
با هر بار درد کشیدن ، اسمت را بہ زبان مے آوردم .
طوفان باید باشے تا حال من خوب شود.
لحظات آخر دیگر نفسے برایم نمانده بود.مرگ را جلو چشمانم میدیدم .فقط نمیدانم چرا تمام نمیشد؟
هرچہ دعا و قران بود زیر لب میخواندم .
یا متین ...
بار آخر فقط داد ڪشیدم و اسمت را بہ زبان آوردم
طوفاااان
براے لحظہ اے احساس کردم چیزے از وجود من جدا شد و بعد صداے گریہ ے نوزادے ڪہ امید را بہ زندگیم بخشید.
دڪتر بچہ را روے سینہ ام گذاشت.
بہ سر وصورتش دست ڪشیدم .
در صورتش بہ دنبال تو میگشتم این بچہ باید شبیہ تو باشد.
بعد از پوشیدن لباسش زهرا سیدعلے ڪوچڪ مرا با خودش بیرون برد.
بعد از چند دقیقہ پرستارے ڪنارم آمد و خندید و گفت:
نے نے رو بردیم بیرون ،پدرش طورے بغلش کرده بود ڪسے نمیتونست ازش بگیردش.
این پرستار بیچاره فڪر میکرد طوفان بیرون است .احتمالا دایے حبیب را دیده فڪر ڪرده طوفان است.او نیامده ... میدانم نمے آید
قطره اشڪے از سر مظلومیت از چشمم چڪید.
زهرا با بچہ و لبخند بر لب بہ طرفم آمد.
زهرا_بفرما اینہم گل پسرتون ، حسابے گرسنہ است .نمیدونے فقط اقا سید تا دیدش چہ اشڪے ڪہ نمیریخت.بغلش ڪرده بود و بہ هیچڪس نمیدادش.باورش نمیشد
راستے تو گوشش هم اذان گفت.
خلاصہ باهاش حسابے خلوت ڪرده بود .
پس تو آمدے ...خوب میفهمم آمدنت بخاطر من نبود. بخاطر سید علے است.
بعد از شیر دادن مرا از زایشگاه بیرون بردند تا در بخش زنان بستری ڪنند.
چادرم را زهرا روے سرم انداخت .با ویلچر مرا بیرون برد.بہ محض خروج از زایشگاه با جمعیت خانواد ها مواجہ شدم .
همہ بہ من تبریڪ میگفتند. مامانم و مامان لیلا صورتم را بوسیدند .
من اما نگاهم فقط بہ یڪ نفر بود.
یڪ نفر ڪہ با نگاهش مرا منقلب میکرد.
تا نگاهش بہ چہره ام افتاد سرش را پایین انداخت.
نہ طوفان نگاهت را از من دریغ نڪن. من آن نیستم ڪہ تو فڪر میڪنے.
زهرا مرا جلو برد تا بہ او رسید. ایستاد
منتظر بودم ، منتظر یڪ جملہ محبت آمیز تا خستگی و دردهایم فراموش شود .
نگاهش را بہ پایین چانہ ام دوخت و گفت
طوفان_بہ دنیا اومدن بچہ ام مبارڪ باشہ
بہ خودت تبریڪ میگویے...این لفظ مالکیت براے چیست؟
زهرا ولیچر را حرڪت داد و وارد بخش شدم.
مامان شب پیشم ماند .
هراز گاهے از من سوال میپرسید چرا طوفان اینقدر سرد با تو برخورد کرد؟
چرا پیشت نماند.
گفتم از من دلخور بود و مادر بیچاره من هم از دلخوری های زن و شوهری میگفت و سیاست زن در بهبود بخشیدن بہ روابط همدیگر .
یڪ روز در بیمارستان ماندم .
روز بعد موقع مرخص شدن از بیمارستان با جمعیت چند نفره اے روبہ رو شدم .
حاج اقا سعیدی و چند نفر دیگر بہ همراه یک خانم ، سعید ،طوفان و دایے حبیب جلو در بیمارستان ایستاده بودند.
مردے جلو آمد و گفت :
_خانم حڪیمے من سرگرد موذنے هستم ،شما متهم بہ جاسوسے و اقدام علیہ امنیت ملے هستید.
باید همراه ما بہ اداره پلیس بیاید.
نگاهم بہ سمت حاج اقا سعیدے افتاد .
چشمهایش را باز و بستہ کرد این یعنے تایید .
برگشتم و بہ طوفان نگاهے انداختم .خشم تمام چہره اش را پوشانده بود.
دستم را جلو بردم ڪہ دستبند بزنند اما اقاے سعیدے اجازه نداد و گفت لازم نیست.
از آنجا عبور کردم
مادرم مبهوت مانده بود.
دایے حبیب داد میزد و میگفت :
حتما اشتباهے شده ...
طوفان_چیڪار کردے با خودت و زندگیمون ؟ فقط بگو چرا؟
جوابم فقط سڪوت است .سڪوت ...
من اینگونہ باید صبر ڪنم ...تو هم صبور باش طوفانم .صبور ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت130🍃
سیدعلے را مامان بغل ڪرد و با دایے حبیب پشت سر ما حرڪت میڪردند.
سیدطوفان و سعید هم جداگانہ ڪنار ما مے آمدند.
براے لحظہ اے از شیشہ ماشین بہ بیرون نگاهے انداختم ،ماشین سعید ڪنار ما حرڪت میکرد .
سیدطوفان سرش را بہ دست گرفتہ بودو با دیدن من سرش را به حالت تاسف چپ و راست کرد و دست بہ صورت گرفت.
بہ اداره پلیس ڪہ رسیدیم مرا بہ اتاقے بردند.
بعد از چند دقیقہ یڪ مامور خانم سیدعلے را پیشم آورد و آرام کاغذے در دستم گذاشت.
از بیرون هیچ خبرے نداشتم.
بہ سختے کاغذ را باز ڪردم .
"هرچے پرسیدند ،در حد ضرورت جواب بده، هیچے را رد نڪن "
بعد از دقایقے همان مامور خانم داخل شد و سیدعلے را بیرون برد.
_مادرتون بیرونہ، نگہش میداره
مرا بہ اتاق دیگرےبردند .اتاق بازجویے بود.
بازپرس پرونده اے را جلویش باز ڪرد و سوالاتے پرسید اینڪہ قصد شما از همڪارے با این شبڪہ چے بود؟
من در حد ضرورت جواب میدادم .
_تهدیدم ڪرده بودند اگر همڪارے نڪنم خانواده یا همسرم را میکشند.
بازپرس_ولے با توجہ بہ شواهد و مدارکے ڪہ ما پیدا کردیم از سیستم کامپیوتر خونہ تون ، شما فراتر از همڪارے جلو رفتید.
اسناد و مدارڪ نشون میدهند شما اطلاعات ضرورے سایت نظامے مارا منتقل کردید و این فراتر از یه همڪارے ساده است.
از ڪجا این اطلاعات را بدست آوردید؟
جواب من سڪوت بود.
بازپرس_امیر کریمے منزل شما چیڪار میکرد؟این وسط نقش اون چے بود؟
_ڪار شخصے داشت. من از ایشون خواستم که نگاهی به کامپیوترمون ڪہ خراب شده بود بیندازد.
بازپرس_همسرتون هم در جریان بود؟
_نہ
بازپرس_ولے همسرتون گفتند در جریان بودند.
من بہ قربان تو ڪہ اینجا هم حواست هست آبرویت بر باد نرود.
_بلہ یادم افتاد در جریان بودند.یعنے بهشون گفتہ بودم
بازپرس_مشخصات و اسم طرف هاے همڪاریتون رو بنویسید.
اسم دیوید و بابک را نوشتم و مشخصات چہره .
بعد از چند بار سوال و جواب ، دوباره بازپرس خانمی آمد و همان رویہ ادامہ داشت.
دو سہ روزے در بازداشتگاه بہ سر بردم.
سیدعلے پیشم بود. با اینڪہ اذیت بودم ولے باید تحمل میکردم .
فرداے آن روز جلسہ دادگاه برگزار شد.
و جلسات مکرر بعدے بعد از حدود دو هفتہ با نظر قاضے بہ ۵ سال حبس محڪوم شدم.
خودم هم باور نمیڪردم ڪہ جدے جدے محکوم شدم.فقط منتظر دیدن اقاے سعیدے بودم.
موقع قرائت حڪم ترس بدے وجودم را فراگرفتہ بود.
نکند اقای سعیدے اشتباه ڪرده باشہ؟نڪنہ من بازے خوردم؟ آخہ همہ چیز اینجا جدے بود. جدے من محڪوم بہ حبس شدم.
این وسط خانواده بیچاره من شب وروزشان گریہ بود.
هر ڪارے میکردند تا ثابت ڪنند ڪار من نبوده فایده اے نداشت.
قاضے در دادگاه اعلام کرد بچہ هم تا ۲ سال میتواند پیش مادرش بماند .
از امیر کریمے هم بازجویی شده بود ولے بہ جایے نرسیدند.
براے طوفان محرز شده بود ملاقات هاے من و امیر ڪاملا شخصے بوده و نہ ڪارے!
چند بار سیدطوفان بہ ملاقاتم آمد.حال خوبے نداشت.
برایش مجهولات زیادے پیش آمده بود.
من تنہا حرفے ڪہ بہ او زدم این بود ڪہ چون تهدیدم ڪرده بودند مجبور بہ همڪارے شدم.
سیدطوفان نمیتوانست قضیہ جاسوسے را درڪ ڪند.
بار آخر موقع رفتن ایستاد و گفت :
سیدطوفان_ دوست ندارم سیدعلے اینجا بمونہ، اجازه بده با خودم ببرمش
سد اشڪ جلو چشمهایم را گرفتہ بود.آخر بہ پلکہایم اجازه باریدن دادم.
روے میزخم شد.
طوفان_راهے ڪہ خودت انتخاب ڪردے.تو زندگیت چے ڪم داشتے؟ محبت ؟عشق؟ من ڪہ شب و روزم تو بودے!
من ڪہ دیوونہ وار دوسِت داشتم.
چے برات ڪم گذاشتم؟
حُسنا داغے بہ دلم گذاشتے ڪہ تا آخر عمر نمیتونم فراموش ڪنم.
بہ این بچہ چے بگم ؟ بگم مامانت باباتو دور زد؟
فڪر آبروتو نڪردے، فڪر نڪردے خدا هم هست و میبینہ.
براے اولین بار از شدت این غم جلو من گریہ ڪرد.
گریہ ڪرد و من هم گریہ ڪردم.
طوفان_اجازه بده سیدعلے را ازاینجا ببرم ،نمیخوام بچہ ام تو زندان بزرگ شہ.
براے جبران هم شده اینڪارو بڪن.
.میگم یڪے براے شیردادن بیاردش .
اگرچہ ... حرفش را خورد.
میدونستم میخواهد چہ بگوید؟
اینڪہ تو حتے لیاقت شیر دادن بہ بچہ ام را هم ندارے.
برایم سخت بود جدایے فرزند اما سختتر اینڪہ دوست نداشتم طوفان از من برنجد .دوست داشتم حداقل آخرین خواستہ اش را اجابت ڪنم.
دوباره اشڪم ریخت. سرم روے میز گذاشتم براے بچہ ام گریہ میڪنم ڪہ چہ غریبانہ این میان بہ دنیا آمد .
_باشہ فقط بہ یہ شرط ، ڪہ فاطمہ سید علے را برام بیاره.
سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم ڪرد
سیدطوفان_میخواے انتقام بگیرے؟فڪر ڪردے من مثل توأم؟
من مثل تو نیستم .هیچوقت هم بہ اون چیزے ڪہ تو مغزتہ نمیرسے.
بہش میگم بیاد اگر بتونہ ،
تو هم بشین تو این خلوت توبہ ڪن شاید خدا بخشیدت.ڪاش میتونستم ببخشمت ...ڪاش
بدون خداحافظے از اتاق بیرون رفت.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#ادامہ_قسمت130🍃
بعد از این همہ مدت بہ خودم اجازه دادم بلند بلند گریہ ڪنم.
گریہ ڪردم و لیوان روے میز را پرت ڪردم .
داد زدم :
خدااااا آرومم ڪن.
من هم آدمم گاهے ڪم مے آورم .
چطور دوریش را تحمل کنم؟چطور؟
طوفان من بے وفا نیستم.
تمام خاطراتمان را از روز اول مرور ڪردم.
از فرودگاه و آسانسور و سامرا ،روزهاے خوبے ڪہ داشتیم.عاشقانہ هایمان....همہ چیز برایم زیبا بود.
حتے خاطرات تلخ اسارت هم برایم زیبا بود.
من با خاطراتم زنده ام طوفان
مرا با گردباد زندگے درنینداز ڪہ قطعا بازهم من پیروزم.
نیروے عشق من چنان است ڪہ فرهاد ڪوه ڪن را هم از پا در مے آورد .
فقط منتظرم بمان ...
من منتظر روزے هستم ڪہ خورشید درخشان حقیقت از پشت ابرهاے تاریڪے بیرون بیاید و بےگناهے من براے تو ثابت شود.
ڪاش آن روز خیلے دیر نباشد.
من منتظرم ...منتظر★
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت131🍃
بعد از آخرین دیدارم بہ زندان منتقل شدم. بند سیاسے .
سیدعلے هم همراهم بود.
در آن یڪ روزے ڪہ در زندان مستقر بودم. یڪ نفر عجیب جلو سلول ما رفت وامد میکرد. ڪمے مشڪوڪ شده بودم.
یکبار ڪہ براے دستشویے بیرون رفتم ، وقتے برگشتم دیدم ایستاده و سید علے را بغل ڪرده.
وقتے مرا دید فورا آن را زمین گذاشت و من من ڪنان بیرون رفت.
با خودم گفتم احتمالا بچہ ندارد و دلش بچہ میخواهد .یا اینڪہ بچہ دارد و دلش برایشان تنگ شده.
روز بعد فاطمہ بہ دیدنم آمد.
آنقدر گریہ ڪرد ڪہ نمیتوانست درست صحبت ڪند.
_آروم باش فاطمہ
فاطمہ_چطور میتونم آروم باشم ؟ حُسنا تو براے من یہ دوست نبودے از خواهرم بهم بیشتر نزدیڪ بودے.
حُسنا من با حرفات زندگے ڪردم تو این سہ ماه
ڪریمے برام تعریف ڪرد چے شده؟
دلم میخواد سر بہ تنش نباشہ .
دیگہ نمیخوام ببینمش اگر اون حرفها رو نزده بود تو اون لحظات تو الان لااقل یہ پشت و پناهے داشتے.
لااقل طوفان تو رو باور داشت.
حُسنا من دارم ڪم میارم میخوام برم بہ طوفان همہ چیزو بگم .دیگہ بسہ ...چقدر سختے باید بڪشے .
بخدا من ڪم آوردم تو چرا هیچے نمیگے؟
چرا داد نمیزنے بگے خدا بسہ. تمومش ڪن ...من میرم میگم مطمئن باش
دستاشو گرفتم.
_فاطمہ اگر میخواے زندگے رو از من و طوفان بگیرے اینڪارو ڪن. اگرمیخواے جنازه طوفان رو ببینے اینڪارو بڪن.
اگر میخواے نفس ڪشیدن رو ازمن بگیرے بهش بگو.
من تحمل میڪنم .تا هر موقع ڪہ بشہ تحمل میڪنم.تو صبور باش هیچے نگو
نباید بگے
فاطمہ_قرار آقاے سعیدے باهات حرف بزنہ، امروز رفتم پیشش .برات پاپوش درست ....
دستمو بہ علامت سڪوت بالا بردم .
متوجہ شد نباید چیزے بگہ.
_فاطمہ سیدعلے رو بہ تو میسپارم ، مراقبش باش
قطره اشڪے لجوج وار از چشمم پایین چڪید.
_براے شیر خوردنش یه وعده بیارش اینجا براے وعده عصر یا شب هم میریزم تو شیشہ ، بهت میدهم براش نگہ دار تو فریزرے جایے . یا نهایتا اگر دیدےگرسنہ است بہش...بہش شیر خشڪ بده
دستام میلرزید...
تو گریہ ڪردن ، میخندیدم.
_باشہ فاطمہ؟قول بده مراقبش باشے ، قول بده زود بہ زود بیاریش .
فاطمہ نتونست تحمل ڪنہ سرشو رو میز گذاشت و گریہ ڪرد .
بہ حال من و بچہ ے مظلومم گریہ میڪرد.
من براے زندگیم گریہ میڪردم و لبخند میزدم براے این امتحان .
بہ خداے مهربون لبخند میزدم .
فڪر کردے ڪم آوردم؟ نہ من ڪم نمیارم. هنوزم راضیم بہ رضاے تو ...
فاطمہ رفت و سیدعلے را با خودش برد.
یڪ روز بعد از اقامت در زندان در بلندگو اعلام ڪردند ملاقاتے دارم.
حاج آقا سعیدے بود.
مرا بہ اتاقے غیر از اتاق ملاقات بردند.
روبہ رویم نشست .
سعیدے_اینجا نہ دستگاه شنودے هست و نہ دوربینے خیالتون راحت باشہ
نمیدونم باید چطورے از شما تشڪر ڪنم بخاطر همڪارے ڪہ با ما داشتید .واقعا زن صبورے هستید.
من شرمنده ام ... از شما بخاطر این وضعیت شرمنده ام.
ولے بخدا قسم اگر نگران جون سیدطوفان نبودیم لحظہ اے بہ خودمون اجازه نمیدادیم ڪہ شما اینطورے سختے بڪشید.
حقیقت اینہ ڪہ ما براے نجات شما پاپوش درست ڪردیم. راه دیگہ اے نداشتیم.
دشمن ما از یہ منبعے مطلع میشن ڪہ احتمالا اطلاعاتے ڪہ شما ارسال ڪردید اطلاعات حقیقے نیستن .
براے همین ڪسے رو میفرستن تا بررسے ڪنہ.
و اون فرد با ورود بہ خونہ شما تا حدودے متوجہ میشود ڪہ حدسیاتشون درست بوده .
ما خیلے نگران شما بودیم.
حین یا بعد از این ماجراے تبادل اطلاعات قطعا شما بہ عنوان مہره سوختہ تلقے میشدید و درصدد حذف شما بر مے آمدند.
مجبورشدیم در زمانے ڪہ شما بیمارستان هستید مدارڪے را در منزل و سیستم شما جاسازے و وارد ڪنیم.
در واقع براے شما عمدا پاپوش درست ڪردیم . باید همہ چیز طبیعے جلوه میڪرد تا همہ باور ڪنند شما در زندان هستید.
با قاضے دادگاه هماهنگ شده بودیم.
نڪتہ مهمتر این هست ڪہ با توجہ بہ نفوذے ڪہ در بین زندانیان سیاسے داشتیم متوجہ شدیم ڪہ از طریق واسطہ ها ڪسے سعے داره بہ شما آسیب برسونہ .
بہ همین علت درخواست ڪردیم شما را بہ جایے ڪہ خود ما تعیین ڪردیم منتقل ڪنند.
و بہ همہ باید بگیم ڪہ شما ممنوع الملاقات هستید.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت132🍃
_آقاے سعیدے فقط اینو بگید تا ڪے باید این بازے ادامہ داشتہ باشہ؟
سعیدے_ما بہ وسیلہ شما بہ سرنخمون رسیدیم اما منتظر هستیم اطلاعات بیشترے از طرف اون و سر دستہ ها بہ ما برسہ.
فقط شرمنده ام و تمنا دارم تحمل بفرمایید .
نڪتہ دیگہ از اونجایے ڪہ شما باید مدتے منتقل بشید جاے دیگہ فرزندتون را پیش خودتون نگہ ندارید.
چون شما قراره ممنوع الملاقات باشید و اینجا نیستید ڪہ بہ بچہ تون برسید.
ما این رو در اسرع وقت بہ اطلاع همہ خواهیم رساند.
عصر همان روز مرا بہ سلول خاصے بردند و بہ همہ زندانیان اعلام ڪردند ڪہ ممنوع الملاقات هستم.
براے آخرین بار فاطمہ وسیدعلے و مادرم را ملاقات ڪردم .
مادرم گریہ میڪرد.سعے کردم دلداریش بدهم اما چہ ڪند مادر است و دلش براے دخترش پر پر میزند.
اما طوفان نیامد ... نیامد و مرا با خودم تنہا گذاشت.
طوفان یعنے مرا فراموش ڪرده اے؟
با خودم تڪرار میڪردم:
_حق دارد ...او حق دارد.
دل بیچاره من نگران او بود.نڪند از غصہ دق ڪند.
دوسہ روز بعد تحت تدابیر امنیتے مرا بہ خانہ اے منتقل کردند.
در آن خانہ براے سیدعلی شیر میدوشیدم و بہ خانم غفورے مرضیہ میدادم تا در زندان بہ فاطمہ برساند.
هیچ ڪس از مڪان و جاے زندگے من خبر نداشت.
نزدیڪ چهار ماه گذشت .
در این چہار ماه تمام زندگے من مرور خاطراتم بود. یڪ موبایل بدون سیم کارت بہ من داده بودند با عکس هاے سیدعلے و تعدادے فایل هاے صوتے تا ڪمتر دلتنگ شوم.
مداحے میگذاشتم و گریہ میڪردم .
یڪ ماه اول از خانہ بیرون نرفتم .
بعد از یڪ ماه با سختے و محافظت شدید از خونہ بیرون رفتم.
تا اینڪہ همان روز اقاے سعیدے بیخبر بہ خونہ آمد و گفت باید از اینجا منتقل شوید شمال .
علتش را نگفت و من هم نپرسیدم اما حدس اینڪہ اینجور حرڪات اطلاعاتے براے امنیت بیشتر بود ، ڪار دشوارے نبود.
یڪ هفتہ در شمال در خانہ اے سڪونت داشتم .
در آن یڪ هفتہ خانمے بہ اسم ڪلانترے ڪنارم بود.
و ڪمے رفت وآمدم راحتتر شده بود. گاهے ڪنار دریا میرفتم.
بعد از یڪ هفتہ حاج اقا سعیدے ، آقاے رضایے را فرستاد ڪہ مرا بہ تهران برگرداند.
وسایلم را توے چمدان ڪوچڪم گذاشتم .
من از همہ دنیا فقط یڪ تسبیح داشتم یڪ تسبیح سبز شاه مقصود ڪہ دلم بہ بند بند مہره هایش بند بود.
تسبیح شاه مقصود را با خودم وقت زایمان بہ بیمارستان آورده بودم و ذڪر میگفتم
از آن خانہ فقط دلم را و تسبیح شاه مقصود را برداشتہ بودم.
این تسبیح عجیب بوے تو را میدهد
طوفانِ من ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت134🍃
قرار نیست ڪہ فقط در شادے هاے هم شریڪ باشیم .گاهے شنیدن مشڪل دیگران مارا نسبت بہ مشڪلات خودمان امیدوارتر میکند براے همین دوست داشتم از مرضیہ حرف بیرون بڪشم.
مرضیہ_میخواے یہ مأمور اطلاعاتے رو تخلیہ اطلاعاتے ڪنے؟
_اگر باعث میشہ سبڪ بشے ،چرا ڪہ نہ
نفسش را آه مانند بیرون داد
مرضیہ_هیچوقت از مشڪلم بہ بقیہ چیزے نگفتم. بجز خانواده ام ڪہ ڪارے جز غصہ خوردن از دستشون برنمیومد.
پدرم پیش عموم ڪار میکرد.عموم مرد پولدارے بود و از پدرم بزرگتر. یہ جورایے بابام گوش بہ حرفش بود.
اوایل دبیرستان بودم ڪہ میشنیدم عموم میگفت مرضیہ براے حمید هست.
عروس خودمہ
حمید ۵ سال از من بزرگتر بود. یہ پسرے ڪہ پیش باباش ڪار میڪرد و سرش بہ ڪار خودش گرم بود.
از بچگے من با اسم حمید بزرگ شدم. با اینکہ هیچوقت بہش نزدیڪ نمیشدم یا حتے همڪلام هم نشدیم .
سعے میڪردم بہ ازدواج فڪر نڪنم. یہ جورایے بدم میومد.
تا سال اخر دبیرستان قبل از ڪنکور عمو رسما حرفشو پیش ڪشید و منم ڪہ میدونستم اول و آخر حمید شوهرم هست ، همون سال هم نامزد ڪردیم.
دقیقا گند زدن بہ ڪنکور من با این تصمیمشون .اون سال دانشگاه قبول نشدم
حمید خیلے معمولے برخورد میڪرد. یعنے رفتارهاش خیلے عادے بود و گاهے خیلے سرد ، دیر بہ دیر خونہ مون میومد .
هر بار هم ڪہ میومد سعے میکرد پیش بابا بشینہ
منم ڪہ از خدام بود از من دور باشہ.
تا اینڪہ یکسال بعدش عمو گفت این دوتا باید عقد ڪنند .
ما هم ڪہ تابع حرف بزرگترها بودیم عقد کردیم .
ما کلا ۲ سال تو عقد بودیم .
بعد از عقدمون حمید خیلے تغییر کرد .روابطش گرم شده بود و بهم محبت میکرد . من هنوز بهش عادت نڪرده بودم.
سعے میکردم در جمع باشم و از نزدیڪ شدن بهش واهمہ داشتم.
هربار مامان بہ زن عموم میگفت این دو تا زودتر برن سر خونہ زندگیشون زن عموم میگفت چہ عجلیہ؟ بزار خوش باشن تازه تو عقدند بزار راحت باشن .
بعضے وقتہا باهم بیرون میرفتیم.
ولے هنوز من در روابطم محتاط بودم .اصلا نمیتونستم درست بهش محبت کنم.
بعد از یکسال حمید ،حمید سابق شده بود. خیلے سرد و بی روح ، اصلا گرم نمیگرفت .
یہ بار زن عموم بہ مامانم گفتہ بود بہ مرضیہ بگو از دختراے دیگہ یاد بگیره چطور دور شوهرشون میگردند .یہ ڪم بہ حمید برسہ تا دلش جاے دیگہ اے نره
اون روز خیلے ناراحت شدم اما با حرفهاے مامان تصمیم گرفتم روشم رو تغییر بدهم .
واقعا بہ خودم میرسیدم .لباس هاے نسبتا باز میپوشدم و آرایش میکردم .گرمتر برخورد میکردم و سعے میکردم بهش محبت ڪنم.
حمید وقتے تغییر منو میدید یہ جور دیگہ اے میشد.
من حقیقتا از این حالت بدم میومد .یہ جورایے چندشم میشد.آخہ احساس میڪردم منو واقعا دوست نداره و فقط بہ غریزه اش توجہ داره.
خواستہ هاش ڪلافہ ام کرده بود.
بطوری ڪہ بہ مامان گفتم و مامان هم بہ زن عمو گفت.
زن عموم هم گفت زنشے شرعا حقشہ .باید خواستہ هاشو براورده ڪنے .
منم بہ حرف بقیہ گوش ڪردم .
یڪسال بہ همین روال گذشت طورے شد ڪہ دیگہ صداے بابا در اومد و گفت چرا اینہا نمیرن خونشون .
عموم هم وقتے حرفهاے بابا رو شنید قبول ڪرد و بہ حمید گفت باید زودتر برید سر خونہ زندگیتون.
بابا جهیزیہ هم خریده بود.
یہ روز حمید اومد و بهم گفت باهم بریم بیرون .
اون روز بدترین روز زندگیم بود.
حمید حرفاشو زد و منو با زندگے اے ڪہ نساختہ بودیم تنہا گذاشت.
گفت: من هیچوقت نمیتونستم بہ تو بہ چشم زنم نگاه ڪنم هرچےبود اصرار بابا بود. واقعا بہ پول نیاز داشتم میخوام برم
خارج .همہ ڪارهامو ڪردم فردا دارم میرم.وکالت دادم کارهای طلاق رو انجام بدن .
فقط اومدم بگم منو ببخشے .
خودت خوب میدونے منو تو بدرد هم نمیخوردیم.
اون روز تا شب خودمو توے اتاق حبس کردم.چہ دعوایے ڪہ بین بابا و عموم نشد.
زن عموم هم میگفت بخاطر بے توجہی تو بود ڪہ حمید گذاشت و رفت.
براے اولین بار مامانم جلوش وایساد و گفت :
مرضیہ دیگہ باید چیڪارمیڪرد ڪہ نڪرد. یہ دخترے ڪہ هنوز عروسے نڪرده و خونہ خودش نرفتہ شده یہ زن مطلقہ .پسر شما نامردے ڪرد و گذاشت و رفت تقصیر مرضیہ چیہ؟
#نویسنده_زهراصادقے
#ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#ادامہ_قسمت134
اونروزها سختترین روزهاے زندگیم بود.از هرچے مرد بود بدم میومد.
تا اینڪہ تصمیم گرفتم شاغل بشم طورے ڪہ فرصت ازدواج و زندگے دوباره رو نداشتہ باشم.
بہ ڪمڪ پدر یڪے از دوستام با ڪلے آزمون و مصاحبہ وارد این ڪار شدم.
سہ سال گذشت تا با یڪے از مأمورهاے اطلاعات آشنا شدم. ڪم ڪم متوجہ شدم هر دو مون بہ هم علاقہ مند شدیم. ماجراے زندگیمو بہش گفتم .فڪر میڪردم جا بزنہ ولے اینڪارو نکرد.
قرار بود بیان خواستگارے یڪ روز قبل از خواستگارے تو یڪے از مأموریتہا تیر خورد و ...
شهید شد.
اینہم سرنوشت من ...
با این جملہ ناخودآگاه اشڪش چڪید.
براستے دلم براے خودم بسوزد ؟ یا تو ...
"تو نپندار که تنها عاشوراييان را بدان بلا آزمودند و لاغير... صحراے بلا به وسعت همہ تاریخ است."(شهید آوینے)
_خیلے سخت بوده واقعا روزهاے سختے رو دیدے.
اما بہ نظر من هیچوقت براے شروع دوباره دیر نیست.
همیشہ راه زندگے باز هست.
مرضیہ_بعد اینهمہ سختے دوباره ؟بہ نظرم خدا نمیخواد من سر وسامون بگیرم .
_میدونے من یہ مثالے دارم اینہ ڪہ
اگہ خدا از یہ درے بیرونت ڪرد .تو از پنجره برو داخل ، بازهم بیرونت ڪرد از دود کش برو داخل
هیچوقت نباید تو زندگے ڪم بیاریم. توشکست اولش سختہ ها واقعا آدم سقوط میڪنہ هرچے هم بالاتر برے وقتے سقوط میڪنے ،سقوطت شڪننده تر هست.
اما بعد از رنج و درد اولیہ اش زمان ڪہ یہ ڪم بگذره ،بلند میشے .
خدا بیخود مارو اشرف مخلوقات نیافریده
تو ڪُشتے با آزمون هاے زندگے باید حریف رو ضربہ فنے ڪنے .اونوقتہ ڪہ
خدا بہ فرشتہ هاش میگہ
دیدید این همونے بود ڪہ گفتید چرا باید اینو بیافریدم؟خوب نگاش ڪنید.
مرضیہ_ پس با همین هاست ڪہ اینجور دوام آوردے.
_ اگر وعده "او" نبود .من هیچوقت دوام نمیاوردم .
إِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ
ترجمه:
به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل میشوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است!
(فصلت آیہ۳۰)
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت135
روزها باید میگذشت و من هم از آن هرچند سخت، ولے میگذشتم.
وقتے فاطمہ سیدعلے را پیشم مے آورد .بہ اتاقم میبردمش و باهاش در خلوت صحبت مےڪردم.دلتنگے هایم را بہ سیدعلے میگفتم تا بہ پدرش برساند.
فاطمہ_ خوبہ ڪہ سیدعلے رو میبینے یاد سیدطوفان میفتے. دلتنگیتو با سیدعلے خالے میڪنے. این پسر با پدرش انگار سیبے هستند ڪہ از وسط نصف شده اند .
اصطلاحش "کپے ِ برابر با اصل" بود.
سیدعلے شیر میخورد و من نگاهش میڪردم .دستش را گرفتہ بودم و میبوسیدم
پسرم انگار از قحطے آمده است.
_خوبہ ڪہ شبیہ باباطوفانے ، لااقل وقتے نگاهت میڪنہ یاد من نمیفتہ ڪہ عصبے بشہ
فاطمہ ڪمے نگران و عصبے بہ نظر میرسید.
_چے شده؟
فاطمہ_سیدعلے خیلے شبها بیقرارے میڪنہ ، منو ڪہ میبینہ گریہ میڪنہ ، میدونہ میخوام بیارمش پیش تو
عمہ فڪر میکنہ بہ من عادت ڪرده .
ڪمے سرش را پایین انداخت.میخواست چیزے بگوید ولے تردید داشت.
_بگو فاطمہ حرفتو بزن
فاطمہ_عمہ اون روز یہ سوالم ازم پرسید . گفت سید علے بہ تو خیلے وابستہ شده اگر زمانے حسنا برنگشت براش ... براش مادرے میڪنے؟
چشمهایم بہ وضوح دو دو میزد .
ڪمے بہ خودم لرزیدم
چرا برنگردم؟مگر قرار نیست برگردم .
بہ چشمهایش نگاه میڪردم ، از من خجالت میڪشید.
_چرا خجالت میڪشے؟
فاطمہ_همینجورے
_خب تو چے گفتے؟
فاطمہ_من ؟ من فورا گفتم اصلا فڪرشم نڪنید، مادرش برمیگرده خودش بچہ شو بزرگ میڪنہ، من تازه گذشتہ رو فراموش کردم نمیخوام بہش برگردم
لبخندتلخے زدم.
الان وقت وصیت ڪردنہ ، برات سختہ ولے باید بگے
"وعسے أن تکرهوا شیئا و هو خیر لڪم "
چہ بسا چیزے ڪہ برایت ناخوشایند هست اما خیر تو در آن است.
_فاطمہ اگر عمرم نڪشید و رفتم... براش مادرے ڪن باشہ؟
دردل میگفتم
چہ با طوفان ...چہ بدون طوفان
چطور اینقدر جسارت داشتم ڪہ چنین حرفے بزنم ؟ چطور دلم آمد ...
من از بے مادرے فرزندم میترسم .
اما پیشڪشے عشق ...نہ اینبار مثل قبل نیست. این حق من نیستـ باید باشم و خودم پسرم را بزرگ ڪنم.باید زندگیم را پس بگیرم.
فاطمہ_این حرفو نزن ، خودت این وسط پس چہ ڪاره اے ؟ ان شاء اللہ زودتر تڪلیفت مشخص میشہ و سر خونہ زندگیت میرے.
در ضمن اصلا فڪرشو نڪن ڪہ من دوباره ... ببین خیالت راحت باشہ من ثانیہ اے نمیتونم بہ زندگے گذشتہ ام برگردم .لطفا دیگہ این قضیہ رو تکرار نڪن ...یہ ڪم حالم بد میشہ
_ببخشید چنین قصدے نداشتم.
فاطمہ_میدونم تو بہ فڪر سیدعلے هستے.ان شاء الله خودت براش مادرے میڪنے. من اگر بخاطر تو و این بچہ مظلوم نبود ثانیہ اے این وضعیت را تحمل نمیڪردم. فڪر نڪن بخاطر پسر عمہ ام هست.فقط بخاطر توئہ ڪہ عجیب تونستم باهات ارتباط برقرار ڪنم و زندگیم رو متحول ڪردی.شاید بہترین دوستے ڪہ تا حالا داشتم تویے
خندید و گفت :
یہ زمانے دشمنم محسوب میشدے اما خیلے وقتہ خواهرم شدے .
بغلش ڪردم
_تو خوبے ڪہ همہ رو خوب میبینے .
ازم جدا شد و ڪمے بو ڪشید
فاطمہ_ حُسنا بوے عطر یاس میدے.
تورو خدا دیگہ نزن ڪہ شوهرت گیر میده چرا دوستت عطر یاس میزنہ
تو از عطر من هم فرار میڪنے؟
همان موقع تلفنش زنگ خورد.
گوشیش را برداشت و با دیدن اسم روے صفحہ ، چشمهایش رنگ تعجب گرفت.
فاطمہ _طوفانہ ... یعنے چیڪار داره؟
_جواب بده
فاطمہ_بلہ سلام
اشاره ڪردم بزار روے بلندگو
دڪمہ بلندگو را زد.
طوفان_سیدعلے پیش شماست؟
صداے ِ طوفانِ من بود.
بعد از چهار ماه صدایت را مےشنوم...
طاقت نداشتم .دستامو بہ صورت گرفتم و اشڪام ناخودآگاه ریخت.دستم را بہ دهان گرفتم تا صداے هیجان زده ام را نشنود.
حرف بزن خوبِ من ... حرف بزن
فاطمہ_بلہ
طوفان_ڪجا هستید؟
فاطمہ_خونہ دوستم ، یہ ڪم باهاش کار داشتم .
طوفان_میدونم ، انگار ڪار هرروزتون هست اینجا اومدن
یا خدااااااا
طوفان_ڪارتون ڪہ تموم شد پایین منتظرتون هستم تو ماشین .سیدعلے را بیارید.
تلفن را قطع کرد.
فاطمہ_واے حُسنا بدبخت شدم .آدرس اینجا رو پیدا ڪرده ، الان چیڪار ڪنم؟
مرضیہ فاطمہ را آرام کرد و برایش توضیحاتے داد ڪہ وقتے پایین رفت چطور جوابش را بدهد.
من اما در فڪر دیدن تو بودم.
ڪنار پنجره رفتم و آرام پرده را ڪنار زدم. طوفان جلو خونہ تو ماشین نشستہ بود.
ڪاش بیرون مے آمدے تا براے ثانیہ اے نگاهت ڪنم.
یڪ ثانیہ هم سهم من نیست با مرام؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت136🍃
مرضیہ_ببین فاطمہ کیفتو اینجا بذار ، رفتے پایین من تو آیفون تصویرے میگم کیفت جا مونده برات میارمش پایین .
اگر هم پرسید بگو این همکارم تو مهدکودکه
فاطمہ_باشہ ...باشہ
فاطمہ استرس داشت من هم دست ڪمے از او نداشتم .
_آروم باش ، توڪل بہ خدا ڪن .چند تا نفس عمیق بکش
فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد و پایین رفت.
چند دقیقہ بعد مرضیہ آیفون را برداشت
و بہ فاطمہ گفت ڪہ کیفت جامونده.
گوشیش را برداشت و تماسے با رضایے گرفت ڪہ مبادا خودش را نشان دهد.
چادر رنگیش را پوشید و پایین رفت.
ڪنار پنجره رفتم وگوشہ پرده را آرام ڪنار زدم .
ڪنار ماشین ایستاده بود و سیدعلے را بغل گرفتہ بود.
بالاخره دیدمت .بعد از چہار ماه دورے ...دیدمت .
باور نمیڪنم میبینمت .خودتے طوفانِ من؟
دستمو بہ دهان گرفتم و هق هق وار گریہ ڪردم .
عزیز ِ حُسنا ڪجا بودے؟ چرا نیومدےمنو ببینے؟
چقدر لاغر شدے طوفانم.محاسنت هم ڪہ زیادے بلند شده .
سرتو بالا بگیر و نگاهم ڪن .من اینجام ... این بالا
مرضیہ ڪیف را بہ فاطمہ داد و در را بست.
حس بدے داشتم ، نگران این بودم مبادا فاطمہ جلو بنشیند. اما او در ِعقب را باز کرد و نشست.
طوفان سیدعلے را بہ فاطمہ داد
لحظہ ے آخر ڪہ میخواست سوار ماشینش شود سرش را بالا آورد و نگاهے بہ پنجره انداخت.
پرده را انداختم .دست بہ قلبم
گرفتم .
_واے نڪنہ منو دیده باشہ؟
نہ نہ اون لحظہ پرده را سریعا انداختم.
مرضیہ داخل اتاق شد.
مرضیہ_خدارو شڪر این چند وقت بیرون نرفتے اگر چہ بیرون هم میرفتے متوجہ نمیشد.
اما خب دیگہ اینجا جاے موندن نیست.رد اینجا رو زدن باید احتیاط ڪرد .
فورا شماره آقاے سعیدے را گرفت.
مرضیہ_قرار شد تا یڪ ساعت دیگہ بیاد اینجا
من اما هنوز در هیجان دیدن یارم بودم.
از وقتے دیده بودمش ، دلتنگیم چندبرابر شده بود.
دوست داشتم همین الان از خونہ بیرون بزنم و سراغش بروم .
اما افسوس ڪہ نمیشد ...
حدود یکساعت بعد آقاے سعیدے آمد و مرضیہ ڪلیت ماجرا را تعریف ڪرد.
سعیدے_اینجورے باید خونہ رو عوض ڪرد و شما هم محل دیدارتون باید محل کار خانم رضوے یعنے مہدڪودڪ باشہ .
مرضیہ_اونجا رفت وآمد زیاده همہ میشناسن خانم رضوے رو مشڪلے پیش نمیاد؟
سعیدے_نہ مشڪلے پیش نمیاد ، شما قبلش باهاش هماهنگ کن و تدابیر لازم رو انجام بدید .اونجا از لحاظ مڪان جاے بہترے هست.
صحبت بہ تدابیر اطلاعاتے رسید و من ترجیح دادم از آنجا دور شوم .
بہ اتاقم رفتم و روے تخت نشستم .پاهایم را در شڪمم جمع کردم و سرم را روے زانوهایم گذاشتم.
دلتنگیم آنقدر زیاد بود ڪہ قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ سینہ ام میڪوبید.
طوفان ... ڪجایے ؟
ڪار ِ من شده روزانہ مرور خاطراتت ...
خوب یادم هست.
"یہ روز عصر زنگ در آپارتمان بہ صدا در اومد. از چشمیہ در نگاه ڪردم،هیچڪس نبود.
توجہے نڪردم ، دوباره زنگ در بہ صدا در آمد. اینبار هم نگاه ڪردم ڪسے نبود.چادرم را پوشیدم و در را باز ڪردم.
شاخہ گلے جلو صورتم قرار گرفت .یہ شاخہ گل رُز سفید
طوفان_بفرمایید شاهزاده خانم
خنده ام گرفتہ بود.
_پس صاحب این دستہا ڪجا هستند؟
خودش را بہ جلو پرت کرد و گفت:
_صاحب این دستہا رفتہ بودن گل بچینن براے خانومشون دیگہ.
ڪلے هم خار رفتہ تو دستم.
دستش را جلو آورد ڪہ من نگاهے بیندازم
میدونستم منظورش چیہ؟
دستاشو بوسیدم
_خوب میشن
طوفان_آهان حالا شد .همہ خارها ڪنده شدن
_اے شیطون ...
نگاهے بہ گل ڪردم
_چقدر خوشگلہ ممنون آقا ...حالا مناسبتش چیہ؟
طوفان_مگہ مناسبت میخواد ؟ همینجورے گرفتم
_نہ دیگہ من تو رو میشناسم،اهل این چیزها،نیستے
طوفان_هیچے خانم جون از بس گفتے چقدر بے احساسے ،لااقل ڪادویے گلے چیزے بخر منم گفتم بہ حرف خانمم گوش ڪنم.
_ممنون خودت گل بودے ولے واقعا خوشگلہ ...حسابے ذوق ڪردم .
طوفان_قابل تو رو نداره البتہ خانوم ما خوشگلتره ها
اینهم در وصف خانم خونہ ام :
"از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
معشوق تو زیباست ، قشنگ است ، ملیح است
اعضاے وجودم همہ فریاد ڪشیدنت احسنت ، صحیح است...صحیح است...صحیح است."
ومن در دل چقدر ذوق زدم براے شعرت .
هنوز شاعرانہ هایت را بہ یاد دارم .
دلتنگتم
محبوبِ دلِ خستہ من! ڪجایے ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت137🍃
طوفان★
این روزها از خودم ،خاطراتم ،از همہ فرار میڪنم .
هرجا نشانے از او هست مرا عذاب میدهد.
اون خونہ و وسایلش را دوست داشتم آتش بزنم.
سعید اصرار کرده بود یہ سر وسامونے بہ خونہ بدم . بعد اون روز بیمارستان و اداره پلیس وقتے برگشتم اونقدر حالم بد بود ڪہ همہ چیز را بہم ریختم.
ڪل وسایل خونہ داغون شده بود.
اون روز سعید بہ داد وسایل خونہ رسید.
مخالف بودم اما
خودش چند تا ڪارگر گرفت و خونہ را مرتب ڪرد.
هنوز نمیتونستم داخلش بمونم.نمیتونستم درست کار کنم.
اینقدر باهام صحبت ڪرد ڪہ پروژه ات مهمہ و باید سر وقت تحویل بدے .بچسب بہ ڪارت ...
بزور سعے میڪردم بشینم و تمرکز ڪنم.
تنها دلخوشیم این بود ڪہ میرم خونہ بابا و سید علے را میبینم .
آخر شبہا هم میرفتم سر قبر حمید و باهاش خلوت میڪردم.
نمیدونم چرا خبرے از حاج حیدر نبود.هرچے بہش زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
چند بارے بہ مغازه اش سر زدم ولے درش بستہ بود.
احتمالا دوباره رفتہ مشهد .
سر قبر حمید تصمیمم را گرفتم .
باید میرفتم
باید طورے میرفتم ڪہ هیچکس متوجہ نمیشد.
با حاج آقا صبورے مسئول اعزام سپاه صحبت کردم. گفت باید هماهنگ کند
و جالب اینڪہ یڪ ساعت بعد زنگ زد و گفت اجازه دادن و میتونے برے.
فردا بیا و کارهاے اعزامت را انجام بده .
خودم هم باور نمیڪردم اینقدر راحت قبول ڪرده باشند.
همہ ے ڪارهاے اعزامم را انجام دادم.
حدودا آخر هفتہ زمان اعزامم بود.
یہ روز وقتے میخواستم از سر ڪار برگردم بہ سعید زنگ زدم و گفتم باید ببینمت .
برگشتن با ماشین اون برگشتم.
تو راه بهش گفتم
_میخوام برم ،ڪارهام جور شده ،شماها هم سنگ اندازے نڪنید بذارید برم،اینجورے دلم آرومتره
وقتے شنید چنان ترمزے کرد، با اینڪہ ڪمربند بستہ بودم ولے با سر رفتم تا نزدیڪ شیشہ جلو ماشین
_چہ خبرتہ؟
سعید_توچے گفتے؟ڪجا میخواے برے؟
_سوریہ... شماها هم نمیتونید مانع ام بشید.
سعید_پس ...پس پروژه ات چے؟بچہ ات چے؟
_اگر برگشتم ڪہ تمومش میڪنم ، اگر هم نہ ڪہ ...یڪے دیگہ اینڪارو میڪنہ.
سیدعلے هم آدم زیاد هست بزرگش ڪنہ
براے اولین بار عصبانے شد.
سعید_بدبخت تو دارے فرار میڪنے، ازچے فرار میڪنے؟
اون پروژه فقط کار خودتہ،هیچکس نمیتونہ انجامش بده اون وقت تو ...
عصبانے بود. اما چرا ڪسی متوجہ حال من نبود.
موندن من و زندگے اینجورے یعنے مرگ تدریجے ...
من مردن تدریجے نمیخواستم.
دنیا با همہ زیبایے هاش براے من مُرده .
من انگیزه اے براے زیستن ندارم.
و چہ بهتر ڪہ این جسم نحیف را در راه درست فدا ڪنم.
من باید برم ... آره باید برم
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت138🍃
وقتے از سر ڪار برگشتم یہ سر خونہ رفتم .
همہ جا تمیز شده بود.
خاطرات این خونہ دست ازسرم برنمے داشتند.
یہ سؤالے هیچوقت از ذهنم پاڪ نمیشہ
اینڪہ چرا؟
چرا حُسنا اینڪارو ڪرد؟ چہ ڪمبودے تو زندگیش بود.
چے براش ڪم گذاشتم.
تمام رفتارهاے این چند ماهم را بررسے ڪردم.
من ڪجا براش ڪم گذاشتم.
از بس فڪر ڪرده بودم دیگہ مغزم ڪشش نداشت.
بلند شدم و ڪاغذے برداشتم.
شروع ڪردم بہ نوشتن وصیت نامہ ام
پایین وصیت نامہ ام براے سیدعلے نوشتم .
علے جان بابات خیلے دوستت داره ولے باید میرفتم.
خیلے وقت بود باید میرفتم ولے بہم اجازه نمیدادن .
من مرد موندن نبودم ، دنیا با همہ ے زیبایے هاش براے من تاریڪ تاریڪہ
تو زندگیت دنبال عشق حقیقے بگرد.همہ ےعشق هاے دنیایے بعد از یہ مدت ازبین میرن.
هواے مامانت رو داشتہ باش.براش مرد باش.روش غیرت داشتہ باش
چقور نوشتن این چندڪلمہ برام سخت بود.نمیتونم براش بنویسم مامانت باهام چیڪار ڪرد؟
نمیتونم اونو نسبت بہ مادرش بدبین ڪنم.هیچکس از راز دل من خبر نداره.
"علے جان ! زندگے بدون حضور خدا جهنمہ ، هیچ وقت محبوب حقیقیتو فراموش نڪن ،هرڪارے خواستے ڪنے یادت باشہ اون بالاسرے حواسش بہ تو هست.
تا میتونے مطالعہ ڪن .خوندن ڪتابهاے مفید آدم رو در دریاے بزرگے از اطلاعات غرق میڪنہ .
آرامشے تو رفتنم هست ڪہ تو موندنم نیست.
نوشتم ڪسے برام گریہ نڪنہ.
نوشتم و نوشتم . تقریبا یکساعت زمان برد.
اومدم ڪاغذے بردارم و براے حُسنا بنویسم اما منصرف شدم.
تو حالِ خودت بمون .منم اینجورے راحتترم تو رو نمیبینم بہترم .
اگر ببینمت داغون میشم.
برگشتن حُسنا تو زندگے من چیزے رو تغییر نمیده.
ممڪنہ جلو بقیہ نقش بازے ڪنم اما هیچوقت نمیتونم مثل سابق باشم.
اگر سیدعلے نبود هیچوقت پاے این زندگے نمیموندم.
این خونہ براے من فقط یادآورے خاطراتہ
اینجا عذاب میڪشم.
صدات هنوز تو گوشمہ :
★★★
«_مگہ تو غذا نخوردے؟
حُسنا_من هیچوقت تنهایے غذا نمیخورم ،باید اقامون باشہ
_اے بابا آدم گرسنہ این چیزها سرش نمیشہ ڪہ .
زن بپر غذا رو بیار، ڪہ من وقتے گشنہ ام بشہ هیچڪسو نمیشناسم بقول معروف حُسنا ڪیلویے چنده؟
حُسنا_آفرین ...آفرین دیگہ چے ؟ ڪہ حُسنا ڪیلو چنده ها؟
_آره بابا
فڪر کردم رفت غذا رو بیاره ، با گوشیم مشغول بودم
_خانم پس غذا چے شد؟لوزالمعده داره پانکراسمو میخوره ها
حُسنا_هہ هہ هہ ، اولا اینڪہ لوزالمعده اسم دیگہ پانکراسہ اقاے مهندس
دوما امروز غذا نداریم
ظرف غذا دستش بود و چادر رنگیشو سرش کرد و بہ طرف در رفت .
_اینڪہ دستتہ ، غذاست دیگہ، صدامو بلند ڪردم
ڪجا میبریش؟
_سُرور خانم بنده خدا پاش درد میڪنہ غذا درست نڪرده براش میبرم .تا تو باشے نگے حُسنا ڪیلویے چند؟
در و باز ڪرد تا خواست بیرون بره
دویدم سمتش
چادرشو گرفتم
_من غلط بڪنم ، حُسنا کیلویے میلیارد ،میلیارد ...سر جدت بیا داخل ڪہ دارم از گشنگے میمیرم
یہ ابروشو بالا داد
حُسنا_چے؟میلیارد ؟
_نہ اصلا تریلیون ...هان؟ نہ نہ بے نهایت
...بابا تو اصلا غیر قابل شمارشے بیا تو
غذاے اون روز چقدر دلچسب بود.
خاطرات تو همہ خوب بودند همہ ...
گلے ڪہ برایش خریده بودم را توے گلدون گذاشت .از توے میوه خورے یہ سیب برداشتم
_میدونے طوفان ، هیچوقت تو زندگیم اینقدر ڪسے رو دوست نداشتم.اینقدر دوستت دارم کہ اگر ڪفر نبود میپرستیدمت .
سیب رو بہش دادم
_منم همینطور ،بیا حالااین سیبو بخور خیلے جو گیر نشو چندسال دیگہ همہ اینہا یادت میره ، میگے چہ اشتباهے ڪردم ، منم میگم اے وای زن زشت ڪم بود خُل و چل هم بہش اضافہ شد.
رفتم و روے مبل سہ نفره نشستم .
سیبو پرت ڪرد بہ طرفم. دقیقا خورد بہ قفسہ سینہ ام
حُسنا_نخیرم ، تو اگر عوض شے من نمیشم.
من همینجوریم ، تو ممڪنہ خوشے بزنہ زیر دلت و نظرت عوض بشہ در ضمن خودتم زشتے مثل اینڪہ دلت واسہ دمپایے تنگ شده
_نہ خدا امواتت رو بیامرزه با همین سیب راضیم ... باید بفرستمت مسابقات تیراندازے یا پرتاپ دیسڪ قطعا برنده میشے
هییییے روزگار ...
ما بچہ بودیم سیبل دمپایے مامانمون بودیم حالا هم ڪہ زن گرفتیم ڪلا سیبل همہ چیز هستیم .از دمپایےگرفتہ تا کفگیر و ملاقہ و سیب و چندوقتہ دیگہ سراغ چوب هم میرے
اومد و ڪنارم نشست .
حُسنا _اینقدر خودتو لوس نڪن حالا انگار چے شده ، من ڪجا میتونم تو رو بزنم آخہ. هم دلم نمیاد هم توانشو ندارم.
بوڪسورے گفتن ...
با مشت بہ سینہ ام زد . و بعد سرشو رو شونہ ام گذاشت .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت139🍃
اومد و ڪنارم نشست .
حُسنا _اینقدر خودتو لوس نڪن حالا انگار چے شده ، من ڪجا میتونم تو رو بزنم آخہ. هم دلم نمیاد هم توانشو ندارم.
بوڪسورے گفتن ...
با مشت بہ سینہ ام زد . و بعد سرشو رو شونہ ام گذاشت .
_تو توانشو ندارے ؟پدر صلواتے تو با زبونت منو ڪہ ذلیل خودت ڪردے رفت.
هیچ وقت فڪر نمیکردم یہ دخترے یہ روزے با دلِ من اینجورے ڪنہ ،اگرچہ همون بار اول ڪہ دیدمت مشخص بود. آتیش زیر خاڪستر بودے با اون بلبل زبونیهات لجمو در میاوردے
_ تو هم خیلے لج منو درمیاوردے... فقط اخم و تخمت براے من بود. چہ پدر ڪشتگے با من داشتے آخہ؟
با اون ابروهاے گره ڪرده ...
_قضیہ "اگر با دیگرانش بود میلے، چرا ظرف مرا بشکست لیلے" هست.ما مردا احساسمون رو گاهے با اخم کردن منتقل میڪنیم.
حُسنا_آهان شما جزو اون دستہ از آدمها هستید ڪہ طرف رو تا میتونید میزنید بعد میگید ما علاقہ مون را با زدن نشون میدیم.
_من ڪے تو رو زدم آخہ .آخہ چرا حرف تو دهن من میزارے .فعلا ڪہ تو بدنمو زدے ڪبود ڪردے
حُسنا_میدونے اون موقع من تو رو چے صدا میزدم ؟
_چے؟
حُسنا_گردباد ...هر جامیدیدمت میگفتم آی ڪہ این اقاے گردباد هم اومد .اسمت و قیافہ ات منو یاد گردباد مینداخت.
ابروهام بالا پرید خنده ام گرفت :
_گردباد؟؟؟ اسم قحط بود روم گذاشتے؟
حُسنا_چیڪار ڪنم؟میخواستے اسمت طوفان نباشہ.
_اولا شما هنوز مفهوم اسم منو درڪ نڪردید.من سید طوفان حسینے ام . این اسم برگرفتہ از عظمت ڪار عاشورا هست.
یاران حسین می آیند و مانند طوفان بر هرچہ پلیدے و زشتے و ظلم هست
فائق می آیند.
دستمو تو هوا چرخاندم
آیندگان بدانند طوفان حسینے در راه است ...
_بہ بہ عجب سخن نغزے ...آفرین بر تو اے شاعر مهندس ... از پزشکے کہ هیچے نمیدونی لااقل یہ ڪم از ادبیات یادبگیرے بدنیست
همونجور ڪہ سرش رو شونہ ام بود پرسید :
میگم طوفان ما از الان اینقدر میزنیم تو سر و ڪلہ هم ، پیر شدیم چطورے همدیگر رو تحمل میڪنیم؟
_فڪر ڪنم تا من پیر شم یہ مو سیاه تو سرم نمونده باشہ از دست تو
سرشو بلند ڪرد وقتے لبخندمو دید خم شد و بازومو گاز گرفت .
_آے آییییے ، بیا هنوز سہ ماه هم از عروسیمون نگذشتہ اینجورے مثل ببر حملہ میڪنے، خدا بہ فریاد آخر و عاقبتم برسہ
شاڪے شد و اسممو جیغ مانند صدا زد :
طوفاااان
_جانِ طوفان ، آے کیف داره وقتے حرص میخورے
حُسنا_جدے ازت پرسیدم بہ نظرت همہ اینجورے میمونند با همین شور و احساس تا پیر شن؟
_من چہ میدونم آخہ .بہ ڪسے توجہ نڪردم .
ولے فڪر نڪنم. نہ بابا اڪثر ملت ڪہ دو روز بعد حال و هواے عاشقے از سرشون میپره .البتہ بجز سید رحمان ڪہ عجیب هواے لیلا خانمشو داره .
خندید و گفت :
_چیہ مگہ برات ڪم گذاشتہ اینجورے میگے؟حسودے میڪنے؟
_نہ بابا من از خدامہ بابام هواے مامانم رو داشتہ باشہ. اما دیگہ اینجوریم نہ دیگہ .
همیشہ تو خونہ حرف حرف مامانمہ .بابا هم چون مامانو دوست داره میگہ هرچے مامانتون گفت.
صدامو ڪلفت ڪردم و گفتم
_پس این وسط مرد چیڪاره است؟
حُسنا_مردِ من ! رییس توے خونہ زنہ ، مرد رییس بیرون خونہ است.
ولے خب قبول دارم باید بچہ ها از باباشون حساب ببرن .و حرف آخر رو بیشتر وقتہا مرد بزنہ البتہ اگر منطقے باشہ
ولے تو اگر بہ بابا رحمان رفتہ باشے محبتت همیشگیہ، اما من فڪر میڪنم بعد از چند وقت دیگہ خانمم و عشقم تبدیل میشہ بہ
زن ،ضعیفہ ، یا نہایتا حُسناے خالے
باید ڪم ڪم عادت ڪنم.
زورگوییهات داره شروع میشہ آقا
ولی ایڪاش شما مردا همہ انرژے و احساستون رو همین اوایل تخلیہ نڪنید.
ڪہ بعدش فڪر ڪنید زن دیگہ نیازے بہ محبت نداره.
سرم تو گوشے بود.
_ها باشہ
حُسنا_بیا همین الان این گوشے رو بیشتر از من میخواے ،حواست بہ حرفهاے من نیست
زیر چشمے نگاهش ڪردم
_نہ هرڪسے جاے خودش داره .تو زن اولے
دیدم صورتش از حرص خوردن داره قرمز میشہ، ڪنارش دنبال چیزے میگشت.
_بہتره من در برم ڪہ احتمالا امشب سر سالم بہ زمین نمیذارم .
حُسنا_آره واقعا برو ڪہ ممڪنہ سرت بر باد بره »
ایڪاش این خوشے ها ادامہ داشت.
عمر خوشبختے ما ڪوتاه بود.
خاطره اون روز امیر اینجا ...از ذهنم پاڪ نمیشہ. بدبختے این بود ڪہ امیر هم تو اداره پلیس وقتے ازش پرسیدند اونجا چیڪار میڪردے گفتہ ڪار شخصے داشتہ تو خونہ من .
ڪارِشخصے با زن من... تو خونہ من!
عصبانے شدم و با مشت محڪم بہ میز شیشہ اے وسط خونہ ڪوبیدم.شیشہ ها فروریخت وسوزشے توے دستم احساس ڪردم .
خستہ شدم از این خاطرات. ڪِے دست از سرم برمیدارید.
روے مبل دراز ڪشیدم.
خدایا من ڪم آوردم .بگو تقاص ڪدوم گناه رو دارم پس میدهم .من چقدر بدبختم ڪہ هنوز دوسش دارم ...
من دل شڪستم. میدونم دارم تقاص دل شڪستن فاطمہ رو میدهم .
آهِ این دختر زندگیمو ازم گرفت.
استغفرالله ربے و اتوب الیہ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت140
ڪلید انداختم و وارد حیاط شدم. مادر تو حیاط بود و داشت گل ها را آب میداد.
هر بار ڪہ مرا میدید فقط آه میڪشید و بعد با یڪ استڪان چاے مے آمد و ڪنارم مینشست. این پا و آن میڪرد و بالاخره میپرسید: از حُسنا چہ خبر؟
دفع پیش بود ڪہ دیگر تاب نیاوردم و بلند شدم و گفتم
_دیگہ بس نیست هر روز از حُسنا پرسیدن ؟ اگر خبرے بشہ همہ میفهمید .
من بہ حبیب هم گفتم بیخود دنبال ڪارهاش نباشن اجازه نمیدهند ببینیمش. زنگ زدم سوال پرسیدم گفتند حداقل هفت هشت ماهے نمیشہ.
این روزهاے آخر دلم بدجور براے سیدعلے تنگ میشود.
دوست دارم مدام پیشم باشد و نگاهش ڪنم.
_مامان سیدعلے رو ڪے میارن؟
مادر_نمےدونم مادر ،حواسم نیست امروز چند شنبہ است فاطمہ یہ شیفتہ یا دو شیفت
نفسش را آه مانند بیرون داد
مادر_ این بچہ بہ فاطمہ عادت ڪرده. شبہا خیلے بیقرارے میڪنہ، صبح ها ڪہ میبینتش انگار منتظرش بوده طاقت نداره .
نمےدونم چیڪار باید ڪرد؟ این چندسال چطورے این بچہ بدون مادر بزرگ میشہ .
فاطمہ براش حڪم مادرش رو داره
بخدا آسیہ زن خوبیہ تا الان چیزے نگفتہ
اونروز میگفت دخترم خواستگار داره ولے بخاطر سیدعلے فعلا جواب منفے میده .
من جلوش شرمنده میشم .
این دختر تا ڪے میتونہ این بچہ رو بگیره ؟
میگم مادر فڪر ڪنم باید براش ڪم ڪم فڪر پرستار باشیم.
راستے الہام زنگ زد و گفت مادرش براے سیدعلے بیقرارے میڪنہ .
یہ سر ببرش پیشش . اونہم مادره منتظره
اشڪش را با روسریش پاڪ ڪرد.
_ڪاش میشد یہ راهے پیدا ڪنے بشہ حُسنا رو دید.
آخ ڪہ دوباره شروع ڪرد .
بلند میشوم و براے ختم دادن بہ این بحث همیشگے بهانہ دیدن سیدعلے را میگیرم.
_من میرم دنبال سیدعلے ببرمش پیش حوریہ خانم
بہ فاطمہ زنگ میزنم اما شماره اش در دسترس نیست.
از خونہ بیرون میروم ڪہ سعید را میبینم . بہ در ماشینش تڪیہ داده و با تلفن حرف میزند.
بہ سمتش میروم، زود تلفنش را قطع میڪند.
_تو ڪار وزندگے ندارے؟
سعید_سلام ...فعلا ڪار و زندگے من تویے
_اشڪال نداره تحملم ڪن چند روزه دیگہ از دستم خلاص میشے .
جوابم را نمیدهد .
سعید_جایے میخواے برے؟
_میخوام برم دنبال سیدعلے، فقط فاطمہ جواب نمیده
سعید_بیشتر وقتہا از مہدڪودڪ میره خونہ دوستش
جاشو من بلدم .میخواے ببرمت ؟
ابروهام بہ حالت اخم گره میخورند
_تو از ڪجا میدونے؟
سعید ڪمے هول میشود.
سعید_من؟ من هرچے بہ تو مربوط باشہ باید بدونم .سیدعلے هم پسر توئہ باید مراقبش بود .این وسط ممڪنہ دشمنات از این فرصت سوء استفاده ڪنند و سراغ پسرت برن.
باید احتیاط کرد.
براے لحظہ اے نگرانش میشوم.
سعید_البتہ نگران نشو ، ما مواظبیم ، اتفاقے نمیفتہ
_آدرسشو بفرست. خودم میرم
سعید آدرس را میفرستد و من بہ سمت ماشینم میروم .
این روزها نسبت بہ توجہ همہ بدبینم ، دوست ندارم ڪسے حواسش بہ زندگیم باشد.
بہ سمت آدرسے ڪہ سعید داده میروم .بہ مقصد ڪہ میرسم .شماره فاطمہ را میگیرم
چند بوق میخورد تا بالاخره جواب میدهد.
_سلام
فاطمہ_سلام
بدون مقدمہ میپرسم
_سیدعلے پیش شماست؟
فاطمہ_بلہ
احساس ڪردم صدایش دور تر شد.
_ڪجا هستید؟
فاطمہ_خونہ دوستم ،یہ ڪم باهاش ڪار داشتم
_بلہ میدونم، انگار ڪار هر روزتون هست اینجا اومدن
ڪارتون ڪہ تموم شد پایین منتظرتون هستم نو ماشین.سیدعلے را بیارید.
موبایلم را قطع میڪنم.
منتظر میمانم تا بیاید. چند دقیقہ بعد سروڪلہ اش پیدا میشود.
با دیدن سیدعلے همہ چیز را فراموش میڪنم.
پیاده میشوم و او را از فاطمہ میگیرم.
دوستش در آیفون در صدایش میزند انگار چیزے جا گذاشتہ
من هم مشغول دیدن سیدعلے میشوم.
میبوسمش و در آغوشم خوب نگاهش میڪنم.
دوباره عطر یاس ... این آدم انگار دست بردار نیست.
باید عادت ڪنم.بالاخره این عطر چہ بخواهم چہ نخواهم با من است.
دوستش میآید و کیفش را بہ او میدهد.
خداحافظے میڪند و در عقب را باز میڪند و مینشیند.
دور میزنم و سیدعلے را بہ فاطمہ میدهم.
لحظہ آخر غمے عجیب بہ سینہ ام چنگ میزند.
این بچہ الان باید در آغوش مادرش باشد .
نفسم را آه مانند بیرون میدهم و سرم را بہ سمت بالا میگیرم.
_حُسنا ڪجایے؟ چیڪار ڪردے با زندگیمون
چشمم بہ پنجره ساختمان روبہ رو مے افتد و تصویر مبهم زنے ڪہ با دیدن من فورا پرده را میندازد.
سوار میشوم و حرڪت میڪنم.
_میخوام سیدعلے رو ببرم خونہ مادر حُسنا ، شما ڪجا میرید؟
فاطمہ_اگر زحمتے نیست من میرم خونہ دیگہ .سیدعلے را گذاشتم تو ڪریر ،داره میخوابہ
اگر بیدار شد شیرشو ڪنار ساڪش گذاشتم .
_باشہ، ممنون ...
باید بہ هر بهانہ اے شده سر صحبت را باز ڪنم.
_از اینڪہ براے سیدعلے وقت میذارید و بہش میرسید ممنون
میدونم وظیفہ تون نیست و از خود گذشتگے میڪنید ، مامان میگفت علے خیلے بہتون وابستہ شده.
من نمیخوام این بچہ مانع زندگیتون بشہ .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت141🍃
_ شما بخاطر من و زندگیم خیلے اذیت شدید نمیخوام مزاحم زندگیتون بشم .
شما حق دارید بہ آینده و موقعیت هایے ڪہ دارید فڪر ڪنید.
مامان میگہ باید براے سیدعلے پرستار بگیریم.
دارم میرم مسافرت . اگر برگشتم ڪہ پرستار میگیرم .اگر هم ڪہ برنگشتم ...
فاطمہ_مگہ ڪجا میرید ڪہ حرف از برنگشتن میزنید؟
سڪوت ڪردم .
فاطمہ_پس درست متوجہ شدم دارید میرید سوریہ؟ بالاخره بہ آرزوتون رسیدید .
ولے فڪر نمیڪنید سیدعلے اینجا بہ پدرش نیاز داره .در غیاب مادرش ، پدرش باید بالا سرش باشہ .این بچہ چہ گناهے ڪرده ،شما فڪر راحتیہ خودتون هستید.
ناخوداگاه گفتم
_دختر دایے تا مادرش برمیگرده براش مادرے ڪن .
سعے ڪردم نگاهش نڪنم ،نمیدونستم عڪس العملش چیہ؟
فاطمہ_الحمدللہ مادرش هست ، خودش براش مادرے میڪنہ
بہتر نیست قبل رفتن بہ حُسنا هم خبر بدید؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم
_اون ڪہ ممنوع الملاقاتہ
سرم را بہ طرف شیشہ چرخاندم .
تُن صدایم ناخوداگاه آرام شد
_اگرهم بودش فرقے نمیڪرد.بہتر ڪہ هیچے نفہمہ
فاطمہ_شما تو این چند مدت اصلا سراغش رفتید ڪہ بہتون اجازه ملاقات ندهند؟
جوابے ندادم. نمیتونستم برم .هنوز با خودم ڪنار نیومدم
فاطمہ_ڪدوم مردے زنشو اینجورے رها میڪنہ ڪہ شما رها ڪردید؟
این همون جوانمردے بود ڪہ میگفتید؟
گفتین حاج حیدر بہم یاد داد تو سختترین شرایط هم نامرد نباشم .
من تو زندگے خودم مردونگیتون رو دیدم .اون شب جلو بیمارستان بعد فوت بابام اومدین و بہم گفتید رسم جوانمردے نیست یہ زنو همینجورے تو جامعہ رها ڪنم.
بعدها فہمیدم بہترین ڪار ِ ممڪن را ڪردید.
ولے پسر عمہ الان بہ مردونگیتون شڪ ڪردم.
میدونید چرا؟
چون یہ زن تنہا رو رها ڪردید .
حتے اگر اون زن جاسوس هم بود بہ حرمت اینڪہ ناموستون بود باید سراغش میرفتید.تلاش میڪردید، اصلا همونجا میموندید تا اجازه بدهند ببینیدش.
بقیہ فڪرمیڪنند یہ سره دارید میرید و جوابتون نمیدهند.
من ڪہ میدونم تو این چہارماه بجز اون اوایل دیگہ یہ بار هم سراغش نرفتید. هر وقت رفتم از اونجا براے سیدعلے شیر بگیرم پرسیدم ڪہ رفتید ؟ گفتن نہ نیومده
شما عاشق نبودید ، عاشق واقعے اینڪارو با معشوقش نمیڪنہ.
عاشق واقعے یڪے دیگہ است ڪہ ...
تحمل شنیدن این حرفہا رو نداشتم.
_شما از چیزے خبر ندارید،پس زود قضاوت نڪنید . حُسنا داغے بہ دلم گذاشت ڪہ هرڪسے جاے من بود طور دیگہ اے رفتار میڪرد.من دیگہ بہ هیچ ڪسے و هیچ حرفے اعتماد ندارم.اتفاقا بہتر ڪہ نمیبینمش .اگر میدیدمش حالم خراب میشد.
دختر دایے میدونم این بلایے ڪہ سر زندگے من اومد بخاطر دل شڪستن شما بود.من تاوان دل شڪستگے یہ دختر معصوم رو دارم میدهم.ازت میخوام منو ببخشے.
میشہ ببخشیم؟ این دم آخر بزار راحت برم .
فاطمہ _یہ روز یہ زن بہ من یاد داد آدمہایے ڪہ در حقم ظلم میڪنن رو ببخشم . اون زن میگفت : وقتے میبخشے نہ بخاطر اونہا ، بخاطر آرامش خودت ببخش. اینجورے پیش خدا عزیزتر و والاتر از اون آدم هستے.
ازش پرسیدم حتے اونے ڪہ دلتو شڪستہ؟
گفت : حتے اونے ڪہ دلتو شڪستہ . این نشون دهنده ظرفیت بالاے آدمهاست. باید آدمها و رفتارشون را ڪوچڪ ببینیم. تا اگر ناراحت شدیم بتونیم زود ببخشیم .
بہم گفت :فاطمہ میدونے چرا خدا مارو زود میبخشہ درستہ بخاطر مہربونی خودش هست.
ولے من فڪر میڪنم بخاطر ڪوچڪ و حقیر بودن ما و بزرگے و عظمت خودش هست.
چطور وقتے یہ بچہ ڪارے میڪنہ زود میبخشیمش حتے اگر معذرت خواهے نڪنہ .
ما هم وقتے یہ بنده اے اشتباهے میڪنہ باید اونو ڪوچڪ ببینیم و ببخشیمش.
همون موقع قول دادم آدمهایے ڪہ تو زندگیم بہم ظلم ڪردن را ببخشم. بعدِ اون آرامشے بہم دست داد ڪہ هیچوقت نداشتم.
من شما رو خیلے وقتہ بخشیدم.
میدونید اون زن ڪے بود پسر عمہ؟
رسیده بودیم در خونہ دایے.ماشین را جلو در نگہ داشتم.
لحظہ اے سرم را بالا آوردم و از آینہ نگاهش ڪردم
فاطمہ_اون زن حُسنا بود ، مادر سیدعلے ، زن شما
من اگر الان اینجام ، اگر سیدعلے رو نگہ میدارم فقط بخاطر حُسناست ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪرد.
من بہش قول دادم تاوقتے بتونم از این طفل معصوم مواظبت ڪنم.حُسنا اون چیزے ڪہ شما فڪر میڪنید نیست.
درِ ماشین را باز ڪرد و پیاده شد.شیشہ را پایین دادم.
فاطمہ_یہ روز متوجہ همہ حرفہاے من میشید .فقط امیدوارم اون روز دیر نباشہ .خداحافظ
فاطمہ داخل رفتہ بود و من بہ حرفہایش فڪر میڪردم.این دخترچقدرشبیہ حُسنا حرف میزد.
ڪاش میدونستے چے شده و قضاوتم نمیڪردے .حُسنا هیچ حرفے برای گفتن نداشت.حتی تلاش نڪرد قانع ام ڪند.
برگشتم و سیدعلے را نگاه ڪردم.
مظلومانہ خوابیده بود.
این بچہ چہ گناهے دارد وسط این جنگ نابرابر ...
سرم را روے فرمان گذاشتم .
❤️حسین ❤️خودت نگهدار امانتے ات باش...
آقا دستمو بگیر
قسم بہ علے شش ماهہ ات منو بپذیر ...
#نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت142🍃
از اونجا بہ خونہ ے حوریہ خانم رفتم.مادر حُسنا با دیدن سیدعلے آنقدر گریہ ڪرد ڪہ الہام شاڪی شد و گفت
الہام_مامان جون تو رو خدا بچہ گناه داره بده بہ من
بچہ را بغل ڪرده و بوسید و قربان صدقہ اش میرفت.
از من در مورد حُسنا پرسید .
_فعلا گفتن تا چند ماه ممنوع الملاقاتہ
حوریہ خانم_ این چہ آتیشے بود تو زندگے این دختر افتاد؟
من ڪہ میدونم دخترم بیگناهہ . من دخترمو بزرگ ڪردم میشناسمش.
اون اگر هم ڪارے ڪرده از ترس بوده ، نگران خانواده اش بوده .حُسنا اینجورے نیست.
تمام مدتے ڪہ حرف میزد سرم را پایین انداختہ بودم.
حوریہ خانم_آقا سید تو هم حرف بقیہ رو باور میڪنے؟ بہم بگو تو هم فڪر میڪنے حُسنا واقعا جاسوس بوده ؟
_نہ
خودم هم نمیدونم چرا این کلمہ از دهانم خارج شد.
واقعا فڪر میڪنم حُسنا بیگناهہ؟
انگار تہ قلب من میگفت حُسنا بیگناهہ ولے هیچ مدرڪے نبود تا اثباتش ڪنم.
حوریہ_آره مادر ، من میدونم بچہ ام اهل این ڪارها نیست. حتما ڪسے پاپوش براش درست ڪرده.
هرڪے اینڪارو ڪرده خدا ازش نگذره .
الهے خیر نبینہ .این دختر چرا باید اینقدر سختے بڪشہ ؟
الہام زیر لب چیزے گفت ڪہ من هم شنیدم
_از وقتے اومدے تو زندگیش بدبختیاش شروع شد.
بلند شدم و بہ اتاق حُسنا رفتم.
من واقعا مسبب بلاهایے هستم ڪہ سر حُسنا اومد ؟
من یا نفْسَش؟
اصلا قضیہ جاسوسے را درڪ نمیڪنم.
اگرحُسنا بیگناه بود چرا هیچے نگفت؟چرا جواب نداد ، چرا از خودش دفاع نڪرد؟
اگر اشتباهے بود لااقل نیروهاے اطلاعات چیزے میگفتن.
نڪنہ اصلا ورودش بہ زندگے من هم با نقشہ بود؟
واے نہ ...
افڪار متناقض توے ذهنم جولان میدادند .
احساس میڪنم شیطان همہ جاے زندگیم رخنہ ڪرده.
این اتاق یادآور تمام خاطرات خوب ما بود.
قفسہ ڪتابها را نگاه میڪنم . دست میبرم و ڪتابے از بین آن بر میدارم.
المراقبات ...
آن را سر جایش میگذارم
ڪتاب دیگرے برمیدارم
شوالیہ هاے ناتو فرهنگے
ڪتابے دیگر
دیوان امام خمینے
مبارزه با نفس
دنبال یڪ آدرس غلطم. دنبال یڪ منبع اشتباه
چطور میشود ، چطور میتواند ڪسے ڪہ باطنش پاڪ است دست بہ چنین ڪارے بزند؟
تو عاشق ڪشورت بودے ؟گفتے عاشق منے؟مگر میشود دروغ باشد؟
البتہ همیشہ بودند آدمہایے ڪہ در گذشتہ بہ سرشان قسم میخوردند اما بہ یڪ باره تغییر موضع میدهند.
ڪم افرادے بودند اوایل انقلاب با امام پیمان بستہ بودند اما بعدها راهشان را جدا ڪردند و بیراهہ رفتند.
اما حُسنا ...
یادم میاید یڪ بار وقتے داشتیم با هم تو خیابون راه میرفتیم یڪ لحظہ ڪنار مغازه اے ایستاد میخواست لباسے را ببیند.همانجا یہ آقایے ڪہ عجلہ داشت بہش تنہ زد و رفت. اجزاء صورتش جمع شد. فورا گفت برگردیم نمیخوام خرید ڪنم. تا یکساعت هیچ حرفی نمیزد. اینقدر برایش حریم محرم و نامحرم مهم بود.
بعد چطور تو خونہ من ...
اصلا شاید اون مخالف بوده و امیر اصرار ڪرده .
اگر برایش مهم بود چرا سہ بار اجازه داده همدیگر رو ببینند بار آخر هم ڪہ توخونہ ...
ڪے گفتہ فقط سہ بار شاید ...
استغفراللہ ربے و اتوب الیہ
خدایا دارم دیوونہ میشم.ڪاش غیرت نداشتم ،ڪاش دوستش نداشتم.
تو این چہار ماه از بس فڪر ڪرده ام و بہ جایے نرسیدم خستہ شدم.
از خودم و همہ خستہ شدم.
خدایا هدف از این آزمونها چیہ؟
تلفن را برمیدارم و براے اولین بار بعد از سہ ماه و نیم بہ آقاے مدبرے زنگ میزنم.
مدبرے از نیروهاے وزارت اطلاعات بود و در جریان بازداشت حُسنا نقش داشت.
در مورد حُسنا مجددا میپرسم اینڪہ چرا باید ممنوع الملاقات باشد؟
مدبرے_این نظر دادستان بود.
ازطرفے با توجہ بہ مدارڪے ڪہ توے خونتون پیدا شد مشخص شده کہ ڪار خانمتون همڪارے ساده نبود بلڪہ یہ جورایے جاسوسے هم بوده .
ولے یہ مسایلے اینجا وجود داره ڪہ ما هنوز خودمون در حال بررسے هستیم.
_میتونم بپرسم چہ مسایلے؟
آخہ من نمیتونم باور ڪنم چرا همسر من اینڪارو ڪرده ؟ شاید ترسیده ؟ یا تهدیدش کردند.
مدبرے_ متاسفانہ مشڪل اینجاست ڪہ همسر شما اتهامش رو هم پذیرفتہ. اسنادے هم ڪہ جاسوسے شده اسناد ساده اے نبودند. ما دنبال منبعے هستیم ڪہ این اطلاعات را بہ خانم شما رسونده .و همسرتون هم متاسفانہ هیچ اشاره اے بہ همڪارے با ڪسے نمیڪنہ. بخاطر حساسیت موضوع هست ڪہ ممنوع الملاقاتہ .
_اونجا ... اذیتش ڪہ نمیڪنند؟
مدبرے_فڪر نمیڪنم
_یہ سوال؟ شما بہ امیر کریمی مظنون نیستید؟
مدبرے_تو این چند وقت خیلے زیر نظرش داشتیم ولے هیچ مورد خاصے نتونستیم ازش پیدا ڪنیم.
مدبرے_ببینید یہ مسایلے تو وزارت هست من پاے تلفن نمیتونم خیلی چیزها رو بگم .البتہ هنوز در حد فرضیہ است مطمئن نیستم.
فعلا اجازه بدید تا ما بقیہ تحقیقاتمون رو انجام بدیم.در صورت اطمینان بہ شما هم اطلاع میدیم.
"چہ کسے حالِ مرا میفہمد ...
فقط خدا میدونہ چطور دارم تحمل میڪنم.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت143🍃
احساس میڪنم دریچہ هاے قلبم بستہ شده .نفس هایم درست بالا نمی آیند.
باید بروم پیش حمید.
فقط اوست ڪہ حال مرا خوب میفہمد.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
الہام را صدا میزنم
_ببخشید الہام خانم ، من باید برم یہ جایے
الہام_الان تازه سیدعلے خواب رفتہ ،گرسنہ اش بود شیرشو خورد ،بہ سختے خوابوندمش.
_نہ من تنہا میرم ڪارم ڪہ تموم شد میام دنبالش .
از حوریہ خانم خداحافظے میڪنم و از آنجا بیرون میزنم.
دم دماے غروب است ڪہ سر قبر حمید میرسم.
_ سلام رفیق
سلام ڪہ میدهم بغضم میترڪد ...
_حمید میبینے چقدر بدبختم ؟ چقدر روسیاهم ؟
دلتنگم و با تو میل سخنم هست همیشہ
_حمید ڪے میام پیشت؟
میشہ بیام؟خستہ ام خستہ ...
یہ روزِ جمعہ سر همین قبر ، همینجا نشستہ بودم .حُسنا ڪنارم نشستہ بود و قرآن میخواند.
***" _بہ نظرت منم شهید میشم؟
حُسنا_دعا میڪنم ڪہ بشے .تو هم دعا ڪن منم شهید بشم .میدونے حیفہ آدم عاشق با مرگ عادے از دنیا بره.
اگر ما عاشق باشیم باید آرزومون این باشہ عاشقانہ قطره هاے خونمون رو در راهش بدیم.
_پس دعا کن برم سوریہ
حُسنا_دعا میکنم هرچے خیرت هست برات پیش بیاد و در راهے ڪہ هستے شهید بشے. آسید ناراحت نشیا بہ نظر من تڪلیف شما الان سوریہ رفتن نیست.
شما الان هم تو جبہہ هستید.
این سلاح ها و ادوات نظامے رو طراحے
میڪنید و میسازید .
در واقع شما الان دارید میجنگید.
منتها مبارزه شما مستقیم نیست.
این کشور بہ امثال شما نیاز داره. صلابت نظامے این حڪومت اسلامے اونقدر مهمہ ڪہ باید هرڪسے در هر جایے هست تلاش ڪنہ این پرچم بالا نگہ داشتہ بشہ.
امام زمان بہ شما نیاز داره .
تو این راه هم اگر آدم لیاقت داشتہ باشہ میتونہ شهید بشہ.
_پس دعا ڪن ترورم ڪنن .
لبخند زد و گفت :
_دعا میڪنم بنده خوب خدا تا میتونے بہ ڪشورت خدمت ڪنے ، امام زمانتو ببینے و بعد شهید بشے."
حُسنا ...من باید برم.
سر بہ قبر گذاشتم. گریہ امونم را بریده بود.
_حمید جان مثل همیشہ دستمو بگیر . این روزها تو نیستے،حاج حیدر نیست .پس ڪے بہم بگہ چیڪار ڪنم؟
ندایے از درون قلبم بہم گفت :
تاڪے میخواے یڪے دستتو بگیره ،وقتشہ خودت پاشے
خدایا این امتحان کے تموم میشہ؟
ڪتاب قرآن روے قبر را برداشتم .نیت کردم و بازش کردم
"چون کاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر مرا دیوانه نخوانید بوی یوسف می شنوم...(۹۴یوسف)"
"چون مژده دهنده آمد و جامه بر روی او انداخت ، بینا گشت گفت :، آیانگفتمتان که آنچه من از خدا می دانم شما نمی دانید."(۹۶)
این تفأل نبود. استخاره هم نبود.
فقط دنبال یہ آیہ بودم تا امیدوار شوم.
بشارت بینایے مرا میدهید...
من فقط با شہادت بینا میشوم نہ چیز دیگر ...همہ درها بستہ شده .همہ اعتماد من از زندگے ام رفتہ .
هیچ راه دیگرے نیست.
خدایا خودت میدونے خیلے وقتہ من تصمیمم را گرفتہ بودم ولے بہم اجازه نمیدادن اما الان با این اتفاق دیگہ امیدے تو زندگے ندارم.
میخوام فقط بہ تو برسم.
زندگے دنیا ارزش موندن نداره.
اللهم الرزقنے شهادت فے سبیلڪ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت144🍃
حُسنا ★
بخاطر مسایل امنیتے دوباره خونہ رو عوض ڪردند و مرا بہ خانہ ے دیگرے بردند.
در این چند مدت قرار ما در مہدڪودڪ محل ڪار فاطمہ بود.با اینڪہ خیلے سخت بود اما بخاطر جو عمومے ڪہ داشت راحتتر بود.
و چون فاطمہ در مهدڪودڪ قرانے ڪار میڪرد .
حضورخانمهاے محجبہ راحت بود.
روبند و حجاب من مشڪلے ایجاد نمیڪرد.
با مرضیہ روزها بہ مهدکودڪ میرفتم و سیدعلے را آنجا از فاطمہ میگرفتم. اینطورے فاطمہ هم بہ ڪارهایش میرسیدـ
منتها از اول تا اخر در اتاقے ڪنار مرضیہ میماندم.
سعے میڪردم اوقاتم را با ذڪر گفتن و قرائت قرآن بگذرانم.
براے آنڪہ از درسہایم عقب نمانم بہ ڪمڪ مرضیہ و اینترنت گوشیش مقالاتے را سرچ میڪردم و مطالعہ میڪردم.
مثل این یڪ هفتہ ڪہ بہ مہدڪودڪ میرفتیم. امروز هم لباس پوشیدیم و با مرضیہ و آقاے رضایے بہ سمت مہد حرڪت ڪردیم.
_نمیخواے یہ سر برے خونتون؟
مرضیہ_هفتہ پیش ڪہ یہ سر رفتم دیدمشون ، حالا هم باهاشون تلفنے حرف میزنم .
_خدا ڪنہ زودتر این ماموریت تموم بشہ تو هم یہ ڪم بہ خودت برسے .معطل من شدے .منو ببخش
مرضیہ_آدم عجیبے هستے تو اینجا تو این موقعیت بہ جاے اینڪہ فڪر خودت باشے نگران منے؟
_خب تو هم وقتتو براے من گذاشتے ، نمیتونم بیخیال باشم
مرضیہ_موقع اے ڪہ این کار رو انتخاب ڪردم فڪر همہ این چیزها رو ڪردم .من وظیفہ ام هست.
بہ مهد رسیدیم و من و مرضیہ پیاده شدیم.
داخل شدیم .بہ اتاق فاطمہ رفتم. فاطمہ سیدعلے را در آغوشم گذاشت.
مثل همیشہ بیرون اتاق نرفت و ڪنارم نشست.
تو فڪر بود.
_چے شده فاطمہ؟
فاطمہ_از دست شوهرت عصبانیم .دلم میخواد بگیرم اینقدر بزنمش ڪہ نگو
خنده ام گرفتہ بود.
_چرا؟مگہ چیڪار ڪرده؟
فاطمہ_اومده میگہ میخوام برم سوریہ مراقب سیدعلے باش.
نمیدونم چطورے قبول کردن بره .قبلا ڪہ ممنوع الخروجش ڪرده بودن و
فاطمہ حرف میزد و من تہ دلم خالے میشد.من از سوریہ رفتنش ناراحت نبودم همیشہ میگفت دلم میخواهد بروم .
من از اینڪہ مرا ندیده میخواست برود دلم گرفت.
از اینڪہ حتے مرا لایق خداحافظے هم نمیداند .
فاطمہ_منم بہش گفتم مادرش خودش هست مراقبشہ.
حُسنا ...گریہ میڪنے؟ بخدا اگر نامحرم نبود میرفتم و یہ ڪشیده میخوابوندم تو گوشش.
من دارم از دستش حرص میخورم. خدارو شڪر من با این آدم زندگے نمیڪنم. خدا خودش میدونست .الہے شڪرت
نمیدونستم گریہ ڪنم یا بخندم.
_هیچکس مثل طوفان نیست.خیلے منو تحمل ڪرده. حق داره فاطمہ ... حق داره
هیچ ڪس براے من "او" نمیشود.
فاطمہ_ تو هم هے بگو حق داره .من نمیدونم چطور یہ عمر بہ این آدم ...
حرفش را خورد.
میدونم میخواست چہ بگوید. اینڪہ چطور یہ عمر بہ او علاقہ داشتہ .
فاطمہ_حالا میفهمم چہ اشتباهے ڪرده بودم.
من زن احمقے بودم ڪہ با نامزد قبلے شوهرم اینقدر صمیمے بودم یا اینڪہ مجبور بودم ؟
هرڪسے جاے من بود اینطور تحمل میڪرد؟
خدایا حتما توانشو در من دیدے ڪہ مرا اینطور امتحان میڪنے.
_ڪِے میخواد بره؟
فاطمہ_فڪرڪنم دو روز دیگہ، ڪسے خبر نداره ،بہ بقیہ گفتہ میخوام برم ماموریت ڪارے
_یعنے من نمیتونم ببینمش؟
نگاهے بہ سمت مرضیہ انداختم. سرش را پایین انداخت.
_مرضیہ یعنے از دور هم نمیتونم؟
اشڪم چڪید
من چطور میتونم تحمل ڪنم؟ این همہ مدت امید وصلش اینطور نگہم داشتہ بود.لااقل میدونستم اینجاست.تو این شہر و منم بہ بودنش دل خوش بودم.
اما الان ...
تا عصر تو فکر بودم و گاهے اشڪ میریختم.باید هر طورے بود میدیدمش.
نذر صلوات کردم هرجورے شده ببینمش.
امروز فاطمہ دو شیفت بود تا عصر آنجا ماندیم . موقع رفتن فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد . بوسیدمش و خداحافظے ڪردیم .آن طرف خیابون آژانس منتظرش بود.
ڪمے ڪہ دور شد صدایش زدم .
_فاطمہ ... فاطمہ
برگشت و نگاهم ڪرد.
_ ساعت رفتنشو بہم بگو
کیفش از دستش افتاد .
فاطمہ_باشہ
وسط خیابون ایستاده بود
صداے لاستیڪ هاے ماشینے از دور توجہم را جلب ڪرد.فاطمہ خم شده بود و میخواست ڪیفش را بردارد
با تمام انرژے ڪہ داشتم دویدم وسط خیابون و صدایش زدم .
_فاطمہ مراقب باش ...سیدعلے
با تمام توانم او را بہ جلو هل دادم و لحظہ آخر هردو محڪم بہ چیزے خوردیم .احساس میڪردم معلق در هوایم و بعد محڪم بہ زمین خوردم.
احساس سوزشے در سرم داشتم.
علے ...علے ...
آخرین ڪلمہ اے ڪہ بہ زبان آوردم.
و بعد فرو رفتن در تاریڪے مطلق ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت145🍃
★طوفان
از سر ڪار ڪہ برمیگشتم یہ سر بہ خونہ رفتم تا چند دست لباس براے سفرم بردارم .
فردا ساعت پنج صبح پروازم بود.
قرار بود دو روز دیگر برویم ڪہ امروز خبر دادند پرواز جلو افتاده و باید زودتر حاضر باشم
زنگ زدم و سفارش غذا دادم. ساعت ۴ کلاس داشتم. باید یہ جورایے ڪلاسم را تمام و با بچہ ها خداحافظے میڪردم. از آن طرف هم میرفتم خونہ پیش مامان وبابا وسیدعلے.
یڪ امشب را باید با علے تنها سر ڪنم میدانم امشب سخت میگذرد براے من.
بعد از خوردن غذا لباس پوشیدم .دنبال پاڪت براے وصیت نامہ ام میگشتم. ڪشو میز اتاق خواب را باز ڪردم ڪہ با عڪس عروسیمان مواجہ شدم.
دست بردم و برش داشتم .
این منم دامادے ڪہ تمام دنیا وعقبایش را در ڪنار این عروس حس میڪرد.
باید از تو بگذرم ،از همہ چیز باید بگذرم.
عڪس را سر جایش میگذارم و پاڪت را برمیدارم. وصیت نامہ ام را روے میز میگذارم واز خونہ بیرون میروم.
ڪلاس را تمام میڪنم .موقع برگشتن بہ خانہ دلم عجیب شور میزند.از اینڪہ باید سیدعلے را بگذارم و بروم نگرانم.
تلفنم زنگ میخورد.
فورا دڪمہ اتصال را میزنم و روے بلندگو میگذارم
_سلام سعید ، دارم رانندگے میڪنم ڪارم دارے؟
صدایش گرفتہ بود.
سعید_سلام . میخواستم بدونم پروازت ساعت چنده؟
_ساعت پنج ، چطور؟ میخواے مانع رفتنم بشے؟
سعید_من نہ ولے ...
_چيہ بگو دیگہ
با فاصلہ حرف میزند
سعید_طوفان... یہ سر باید بیاے ...بریم... بیمارستان .
_بیمارستان براے چے؟ڪسے چیزیش شده؟
سعید_پشت سرتم ماشینو بزن ڪنار بہت میگم.
دلشوره ام بیشتر میشود. سعید هیچوقت خبرهاے خوبے برایم نداشت.
ماشین را ڪنار میزنم و پیاده میشوم. اشاره میڪند سوار شوم.
سوار ماشینش میشوم و او حرڪت میڪند.
_بگو چے شده؟
سعید_نگران نشو ...چطور بگم فاطمہ تصادف ڪرده .
شوڪہ شدم
_فاطمہ ؟ چیزیش شده؟ حالش خوبہ؟
ڪجا بوده؟
یڪ لحظہ یادم بہ سیدعلے می افتد.
_سی...سیدعلے چے؟ اون پیشش بوده؟
سعید بہ من نگاهے مے اندازد
و دنده را عوض میڪند.
سعید_ باهم بودن
_یا قمربنے هاشم ،سعید بگو حالش چطوره؟
سعید_من نمیدونم خبر ندارم گفتم باهم بریم.بچہ ها الان بہم خبر دادن
_یاخدا ، واے ... این دم رفتن دیگہ این چہ بلایے بود سر من اومد.
سعید_فڪر ڪنم قسمت نیست برے، باید بمونے و روے پروژه ات ڪار ڪنے
_چے میگے ،پروژه ڪجا بود، بچہ ام از همہ چیز مهمتره
خدایا خودت ڪمڪش ڪن
یا امام حسین خودت نگهدار هدیہ ات باش.
بہ بیمارستان میرسم و هنوز ماشین توقف نڪرده در را باز میڪنم و با عجلہ بہ سمت ورودے میدوم.
از پذیرش میپرسم ڪسے با این مشخصات با یہ بچہ اینجا نیاوردند؟
منشے پذیرش با ڪمے گشتن میگوید
_چرا؟ دونفر بودند. دوخانم و یہ بچہ
برید اورژانس
بہ سمت اورژانس میدوم و دنبال نشانے از فاطمہ میگردم.
تمام تخت ها را چڪ میڪنم. تا میرسم بہ یڪ تخت ڪہ فاطمہ رویش خوابیده و گریہ میڪند و خانمے با چادر مشکے ڪنارش نشستہ بود.
فقط دنبال سیدعلے میگردم.
دستپاچہ داد میزنم
_سید ...سیدعلے ڪو ؟ ڪجاست؟
فاطمہ بلند میشود و با گریہ میگوید اورژانس اطفال
همان موقع زن دایے و مامان و بابا و طاهر هم از راه میرسند.
فقط نمیدانم چگونہ خودم را بہ اورژانس اطفال میرسانم.
طاهر هم بہ دنبالم می آید.
بچہ ها را یڪ بہ یڪ نگاه میڪنم تا بہ سیدعلے میرسم.
آرام خوابیده
بہ سمتش میروم .پیشانیش را میبوسم و میخواهم بغلش ڪنم ڪہ پرستارے می آید و اجازه نمیدهد.
پرستار_لطفا بغلش نڪنید. شما پدرش هستید؟
_بلہ
پرستار_باید از بدنش عکس گرفتہ بشہ ببینیم شکستگے داره یا نہ.فعلا ڪہ چیز خاصے ازش ندیدیم.
چون تو بغل بوده و موقع افتادن مادرش روش افتاده باید ببینیم آسیبے ندیده باشہ
تو هم فڪر میڪنے فاطمہ مادرش هست؟
برایت بمیرم علے ڪوچڪ من ڪہ بے مادر بہ این روز افتادے.
حُسنا نمیبخشمت .هیچ وقت بخاطر ظلمے ڪہ در حق بچہ ام ڪردے نمیتونم ببخشمت.
_مطمئنید ڪہ حالش خوبہ
پرستار _فعلا بلہ ولے باید نتیجہ عکس بردارے رو ببینیم. ولی بعید میدونم چیزے باشہ
خداروشڪر حال مادرش هم خوبہ فقط فڪرڪنم پاش شکستہ تو اورژانسہ ولے دوستشو ڪہ من دیدم اون خیلے حالش بد بود. بردنش آے سے یو
لحظہ اے دلم براے دوستش سوخت. خدارا شڪر ڪردم ڪہ سیدعلے یا فاطمہ ڪارشان بہ آنجا نڪشید.خدا ڪمڪش ڪند و او هم حالش بہتر شود.
مادر هم از راه میرسد .
چند دقیقہ بعد سعید هم میاید و من باید تہ توے ماجرا را از فاطمہ بپرسم.
از اورژانس اطفال خارج میشویم و پیش فاطمہ میروم. سعید هم بہ دنبالم می آید.
آنجا ڪہ میرسم با دیدن شخص روبہ رویم تمام دنیا روے سرم آوار میشود.
امیر... اینجا چہ میڪند ؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت146🍃
با دیدن امیر ڪنار فاطمہ چنان خشمے وجودم را فراگرفتہ بود ڪہ متوجہ هیچ چیز و هیچڪسے نبودم.
جلو رفتم و بہ شونہ اش زدم
_تو اینجا چہ غلطے میڪنے؟
جا خورده بود، فڪرش را هم نمیکرد من جلو بقیہ اینطور با او صحبت ڪنم.
امیر_سلام ...من اومده بودم حال فاطمہ خانم ... یعنے چیز ...خانم رضوے رو بپرسم.
_تو خیلے بیجا میڪنے ، ڪے بہت اجازه داده بیاے اینجا؟مگہ نگفتہ بودم دور و بر من و زندگیم نبینمت؟
امیر_طوفان تو اشتباه میڪنے؟ هدف من بدنیست
دادکشیدم
_خفہ شو ، هدفت بد نیست ڪہ زندگیم رو اینجورے بہ لجن ڪشیدے؟
دنبال چے هستے؟ چرا دست از سر زندگیم برنمیدارے؟
تقریبا هلش دادم.
گمشو از جلو چشمم.
امیر_طوفان من تاحرفمو نزنم ازاینجا نمیرم
بہ سمتش حملہ ڪردم. خون جلو چشمامو گرفتہ بود.لحظہ هایے رو یادم مے آمد ڪہ امیر تو خونہ من ... ڪنار زن من بود و...
یقہ شو گرفتم .
_تو میخواے حرف بزنے ؟ ...توِ نامرد حرفاتو زدے...تو زندگیمو ازم گرفتے ... تو منو بہ خاڪ سیاه ڪشوندے
عصبانے بودم و مشتے حوالہ صورتش ڪردم.
پرستار داد میزد و میگفت :
اقا اینجا بیمارستانه ،بس ڪنید
لطفا زنگ بزنید حراست بیاد
سعید و طاهر جلو اومدند وسعے در آرام ڪردن من داشتند.
میخواستند مارا از هم جدا ڪنند.
صداے بلند بابا بود ڪہ مرا بہ خودم آورد
سید رحمان_ طوفاااان بس ڪن
از امیر جدا شدم.
نفس نفس میزدم.
لباس امیر پاره شده بود و فاطمہ گریہ میڪرد .
مادرم هراسان بود و زن دایے در بُہت بسر میبرد.
لحظہ اے بعد حراست بیمارستان آمد و مارا از بخش اورژانس بیرون ڪرد.
روے پلہ هاے بیمارستان نشستم و دست بہ سر گرفتم .
امیر آن طرفتر ایستاده بود.و با دستش خون بینے اش را میگرفت.
برگشتم بہ طرفش
_چقدر بہت بدهم دست از سرم بردارے؟ ڪہ گورتو گم ڪنے و جلو چشمم نباشے؟
وقتے میبینمت ...
از عصبانیت اڪسیژن بہ حنجره ام نمیرسید
بلند شدم و بہ طرفش رفتم ڪہ طاهر جلویم را گرفت.
_بس ڪنید ...
برگشتم صداے آقاے سعیدے بود.
پشت سرش آقاے مدبرے و سرگرد مؤذنے و چند نفر دیگر
از پلہ ها بالا آمدند.
مؤذنے با سہ مامور بہ سمت راست من ڪہ امیر و سعید ایستاده بودند رفت
مؤذنے_آقاے سعید لطفے شما بہ جرم جاسوسے ، اقدام علیہ امنیت ملے و سوء قصد بہ جان خانم حُسنا حڪیمے بازداشت هستید.
آن سہ مامور اطراف سعید را گرفتند و سرگرد بہ دستہایش دستبند زد.
شوڪہ شده بودم .
_این ڪار ها چیہ؟ یعنے چے؟...اینجا چہ خبره؟
سعید_شما هیچ مدرڪے علیہ من ندارید ، چطور بہ مامور اطلاعات انگ جاسوسے میزنید؟
سرهنگ مدبرے مافوق سعید بہ سمتش رفت
مدبرے_مدرڪت پیش منہ...
سرش را پایین انداخت
مدبرے_هیچ وقت فڪر نمیڪردم زیر دست خودم یہ آدم نفوذے باشہ ، واقعا متاسفم ...ببریدش.
سعید را بردند و من شوڪہ شده بہ رفتنش نگاه میڪردم.
_یہ نفر بہ من بگہ اینجا چہ خبره؟
سعیدے_بفرمایید تو ماشین بهتون میگم .اقای ڪریمے شما هم تشریف بیارید.
فورا گفتم
_من با این هیچ جا نمیام.بگید از جلو چشمم دور شہ
امیر_باید حرفامو بشنوے طوفان ، تو در مورد من و زنت اشتباه فڪر ڪردے
_تو یڪے حرف نزن
سعیدے_آقاے حسینے بس ڪنید. ڪمے آروم باشید الان متوجہ همہ چیز میشد.
امیدوارم حال خانمتون هرچہ زودترخوب بشہ
_حالِ خانومم؟
امیر و سعیدے و مدبرے سرشان را پایین انداختند.
مدبرے دستم را گرفت و مرا پایین برد.
جملہ ها را مرور میڪردم.
حالِ خانومتون؟
_خانمم چہ اش شده؟
راه میرفتیم و هیچڪس حرفے نمیزد.
_چرا ڪسے چیزے نمیگہ؟ اتفاقے براے زنم افتاده؟
سعیدے در را باز ڪرد
بشینید الان همہ چیز رو میگم
نشستم و او هم ڪنارم نشست.
مدبرے و امیر جلو نشستند.
_خب میشنوم
سعیدے نفس عمیقے ڪشید و گفت :
شما از خیلے از اتفاقات اطرافتون بیخبر بودید.
وقتے خانم حڪیمے را گروگان گرفتند همہ براشون سوال بود ڪہ چطور ایشون با وجود اینکه هنوز همسر شما نشدند وارد این ماجرا میشن
قطعا نزدیکترین ڪس بہ حریم شخصے شما از این راز باخبر بوده.یعنے سعید
قضیہ ے گم شدن ناگهانے گوشے شما، تعقیب خانم حڪیمے ، و بعد گروگان گیرے همہ با نقشہ سعید بود.
اونہا فڪر میڪردند با فشار آوردن بہ شما اطلاعات سایت و پروژه را بہشون خواهید داد.
اما تو اون یڪ هفتہ گروگانگیرے متوجہ میشن ڪہ نہ شما و نہ اطلاعات سپاه زیر بار چنین موضوعے نمیره حتے اگر قرار ڪسے کشتہ بشہ.
بنابراین بہترین موقعیت را تہدید میبینند .باید خانم حڪیمے زنده میموند تا با تهدید از طریق جان خانواده و جان شما ، مجبور بہ همڪارے بشہ
من از قبل، در جریانِ تعقیب و گریز بہ خانمتون گفتہ بودم اگر مجبور شدید همڪارے ڪنید.
بنابراین اونہا براے اینڪہ بتونند نقشہ شون رو پیاده ڪنند با یہ معامله صورے خانم حڪیمے را آزاد میڪنند.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت147🍃
بعد از چند روز با دادن پیام و تهدید اونو مجبور بہ همڪارے میکنند.
این وسط ما بہ عامل نفوذ در وزارت اطلاعات شڪ ڪرده بودیم. اما دنبال شریڪ و نوچہ این نفوذے میگشتیم.
براے همین نیاز بہ همڪارے خانمتون با ما و اونہا بود.
قرار بود خانم حڪیمے اطلاعات پروژه شما رو از طریق واسطہ ڪہ خانم رضوے بودند بہ دست اقاے ڪریمے برسونند.
و امیر هم باید اطلاعات را با تغییر زیرکانہ دوباره از همین طریق بہ دست خانمتون میرسوندند .
این وسط چند روزے خانم رضوے مسافرت میرن و همسرتون مجبور میشہ مستقیم اطلاعات را از امیر بگیره.
بعد از چند ماه سعید شڪ میڪنہ ڪہ این اطلاعات و دیدارها ممڪنہ بہ نوعے دور زدن باشہ.
با ورود بہ خونہ شما و بررسے لپ تاپ متوجہ این قضیہ میشہ.
خانمتون در بدو ورود بہ منزل اونو میبینہ، شڪ میکنہ ڪہ چرا باید سعید تو خونہ باشہ.
تنہا راه، چڪ ڪردن سیستم هست و تنہا ڪسے ڪہ میشناختہ و میتونستہ ڪمڪ ڪنہ تو اون شرایط امیر کریمے بوده.
این وسط ما مجبور بودیم زودتر خانم حڪیمے را از این بازے بیرون بڪشیم . چون اونہا بعد یا حین ماموریت راحت
ایشون رو بعنوان مُهره سوختہ ازبین میبردند.
با گذاشتن اسناد جعلی و شواهد و مدارڪ جاسوسے در سیستم و منزل شما
ایشون رو بہ جرم جاسوسے محڪوم ڪردیم.
درصورتے ڪہ واقعا چنین چیزے نبود.
ما با دادستان و سازمان زندان ها هماهنگ بودیم.
در زندان مطلع شدیم ڪسے قصد جان همسرتون رو داره. بنابراین اعلام ڪردیم ممنوع الملاقاتہ و اونو از زندان بہ خونہ اے منتقل ڪردیم.
این وسط خ.رضوے ڪہ درجریان مسایل بود پسرت را براے شیردهے،پیش مادرش میبرد .
ما اینجا میخواستیم بدونیم با ڪنار رفتن عامل جاسوسے که خانم شما بودند عکس العمل اونہا چیہ؟
قطعا باید بہ شما نزدیڪ میشدند و همینطور هم شد.
وقتے شما برنامہ سوریہ را مطرح ڪردید ما اونو فورا پذیرفتیم چون منتظر بودیم ببینیم عکس العمل سعید چے هست؟
براے اینڪہ تو رو مجبور بہ موندن ڪنہ تصمیم میگیره با تصادف و آسیب بہ پسرت تو رو اینجا ماندگار ڪنہ.
دریغ از اینڪہ همون موقع خانمتون با خانم رضوے با هم بودند . خانمتون متوجہ سرعت ماشین میشہ و خانم رضوے را هل میده .
.اما هردو بہ ماشین میخورند و البتہ خانم رضوے چون جلوتر رفتہ بود ڪمتر آسیب میبینہ ولے خانمتون ...
شنیدن این حرفہا برایم غیر قابل باور بود.
مغزم هنڱ ڪرده بود.
پس دوست فاطمہ ،حُسناست ڪہ در آے سے یو بسر میبرد.
من چطور اشتباه ڪردم؟
نگاهے بہ امیر ڪردم و گفتم :
اما من خودم تو ماشین و خونہ دیدمتون ،حرفاتون رو شنیدم .اون حرفها رو تو زدے بہ حُسنا. تو بہش گفتے دوسش دارے
امیر_نہ طوفان اینطور نبود. بذار بگم.تو اشتباه شنیدے...
تو این چہارماه خواب و خوراڪ نداشتم.از عذاب وجدان مُردم و زنده شدم.
من تو اون مدت ڪہ خانم رضوے اطلاعات را برام میاورد یہ جورایے...یہ جورایے بہشون علاقہ مند شده بودم.
روم نمیشد بهشون بگم با ایما واشاره بهشون فهموندم ولے قبول نمیڪرد. تو جریان مسافرتشون ڪہ نبودند و خانم حڪیمے بہ جاشون اومده بودند من باهاشون حرف زدم.اون گل براے خانم رضوے بود. اون ڪادو ، جعبہ اے بود براے پنهان ڪردن فلش ممورے والبتہ خوشحال ڪردن خانم رضوے
اون روز تو خونتون هم بخاطر مشڪل سیستم مجبور شدم برم. شنیده بودم خانم رضوے خواستگار دارن ، بہ خانمتون اصرار ڪردم باهاش صحبت ڪنند هرچہ زودتر،
اونجا بہ خانمتون گفتم بہ فاطمہ خانم بگید دوستت دارم.
تو هم وقتے از راه رسیدے جملہ آخر رو شنیدے.
ما نمیتونستیم بہت بگیم. براے همین هیچڪدوممون جواب قانع ڪننده اے برات نداشتیم.
طوفان همسرت پاڪہ،هیچوقت بہ تو خیانت نڪرد.
نہ تنہا بہ تو بلڪہ بہ این ڪشور هم خیانت نڪرد.
حاضر شد اسارت بڪشہ، از بچہ اش دور باشہ ،حتے جونشو بده ولے بلایے سر تو و پروژه نیاد.
من اشتباه ڪردم ، من این وسط خراب ڪردم.
تو رو خدا منو ببخش .
چہار ماهه دارم میمیرم. زندگے ندارم از عذاب وجدان
اگر اون روز اون حرفها رو نمیزدم ...تو در مورد زنت اینجورے فڪر نمیڪردے.
پیاده شده . دور زد و در سمت مرا باز کرد.پایین پایم زانو زد و دستمو گرفت.
امیر_هرچے زدے حقم بود. بخدا بیشتر از این حقم هست.فقط منو ببخش رفیق
حجم حرفهاے ڪہ شنیده بودم آنقدر سنگین بود ڪہ توانایے پلڪ زدن را هم از من گرفتہ بود.
احساس میڪردم ڪسے بہ قلبم چنگ انداختہ و میخواهد ازحلقم بیرونش بیاورد.
_باور نمیڪنم ...من هیچے رو باور نمیڪنم
سیدعلے بوے عطر یاس میداد. پس این چند وقت، پیش حُسنا بوده ...
من با حُسنا چہ ڪردم؟
نہ ... من زندگیمو نابود ڪردم. من شیشہ عشقمو شڪستم .
خدایا یاسِ من پژمرد ...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت148🍃
یاسِ من تو دستهاے خودم پژمرد.من چیڪار ڪردم ؟ هرڪسے جاے من بود همینطور رفتار میڪرد؟
ناباور پیاده شدم ، چند قدم راه رفتم اما سریعا برگشتم
عصبے بودم
_شما زندگیمو نابود ڪردید. با چہ حقے چنین ڪارے با زن من ڪردید ؟
نگفتید بلایے سرش میاد!
چرا از اول این قضیہ رو بہ من نگفتید تا سعید رو همونجا خفہ اش ڪنم.
واے خداے من ، این همہ مدت اون نزدیڪ من و زندگیم بود. از همہ چیز من باخبر بود.اون وقت من نمیدونستم داره چیڪار میڪنہ.
چرا همون موقع نگرفتینش؟
بہ سمت حاج اقا سعیدے رفتم .
_چرا ...چرا بہم نگفتید؟
آقاے سعیدے_ ما نگرانت بودیم ،میدونستیم اگر تو چیزے بفہمے ممڪنہ تنهایے حرڪتے ڪنے، حرفے چیزے بزنے اون وقت جونت در خطر بود.
شما همینجورے با اطلاعات سپاه همڪارے نمیڪردے.اون وقت اگر متوجہ میشدے بہ هیچ کس اعتماد نمیکردے .نمیتونستے شنود توے خونہ و این تعقیب و گریزها رو تحمل ڪنے.
اگر میفهمیدے میخواستے یہ جورایے دورشون بزنے و اونہا هم ڪہ حواسشون جمع بود اون وقت راحت ڪار رو خراب میکردے.
ما نمیتونستیم ریسڪ ڪنیم.بایدغیر مستقیم این نفوذ رو پیدا میڪردیم.
سعیدلطفے فقط یہ نوچہ بود. عظیمیان مہره اصلے و دستور دهنده لطفے بود.عظیمیان اونقدر جلو رفتہ بود ڪہ حتے پاش بہ اتاق مشاور رییس جمهور هم رسیده بود.
زمانے ڪہ خانمتون و خانم رضوے تصادف میڪنند نیروهاے ما ڪہ محافظ خانمتون بودند ،مشخصات ماشین فرد ضارب رو ارسال میڪنند و نیروهاے پلیس راحت اونو میگیرن.
با اعترافاتے ڪہ راننده ڪرد ،متوجہ شدیم سعیدلطفے اونو فرستاده، اون هیچ وقت مستقیم ڪارے انجام نمیداد ڪہ خودش را لو بده
همسر شما حقیقتا بہ این نظام خدمت بزرگے انجام داد .
ان شاء اللہ ڪہ هرچہ زودتر حالش خوب بشہ
انگار بہ زمین میخ شده ام ، توانایے هیچ حرڪتے ندارم.
چند دقیقہ بہ همان حالت میمانم ،چند قدم بہ عقب میروم ، سپس بہ سمت راست میچرخم. راه مے افتم بہ طرف بیمارستان ، اما لحظہ اے مے ایستم.
اختیارے در رفتار و حرڪاتم ندارم.
لحظہ اے بعد امیر زیر بغلم را میگیرد و مرا بہ سمتے میڪشاند.
بابا وطاهر و محسن همہ ایستاده اند و مرا نگاه میڪنند.
بہ سختے نفس میڪشم.امیر مرا لبہ ے باغچہ اے مینشاند و سرم را خم میڪند .
شلینگ آبے روے سرم میگیرد .آب هم نمیتواند آتش درونم را خاموش ڪند.
بہ اتفاقات دور و برم فڪر میڪنم.بہ رفتارها و حرڪات بقیہ ...
سعید ، امیر ، فاطمہ ... حُسنا
همینڪہ اسمش بہ زبانم می آید .بلند میشوم و راه میافتم.
امیر_صبر ڪن طوفان حالت خوب نیست.
قدمهایم براے نزدیڪ شدن بہ ڪسے ڪہ او را شڪستہ ام چہ قدر عجلہ دارند.
ورودے بیمارستان دنبال بخش آے سے یو میگردم.
همہ دنبالم مے آیند.
_ڪجاست، کدوم طرفہ
هیچکس حرفے نمیزند و فقط نگاهم میڪنند.
داد میکشم
_میگم ڪدوم طرفہ
محسن دستم را میگیرد.
امیر و طاهر سرشان را بہ زیر میاندازند.
امیر گریہ میڪند.
_براے چے گریہ میڪنے؟مگہ حُسنا چیزیش شده؟
رویش را برمیگرداند.
محسن مسیر را میگوید.
با آسانسور بالا میرویم.
آسانسور ڪہ مے ایستد در باز میشود.
روبہ رویم حبیب نشستہ و دست بہ سر گرفتہ ، زهرا ایستاده
مرا ڪہ میبینند بلند میشوند.
چشمهایشان اشڪے است.چرا؟
مگر چہ اتفاقے افتاده؟
بہ در بزرگے میرسم ڪہ رویش بہ انگلیسے نوشتہ اند آے سے یو
در را محڪم هل میدهم و وارد میشوم.
پرستار صدا میزند :
اجازه ندارید وارد بشید.
من اینجا دنبال یڪ نفرم.
دنبال یڪ نفر ... دنبال زندگیم میگردم.
دنبال همہ ے داشتہ هایم میگردم .
من اینجا براے دیدن کسے آمده ام ڪہ عطر یاسش مرهمم بود.
من اینجا براے دیدن گل پژمرده ام آمده ام.
سر میچرخانم و دنبال یڪ نشان از یارم هستم.
محسن و حبیب با پرستار بحث میڪنند.
توانایے پیدا ڪردنش را ندارم.
_فقط بہم بگید ڪجاست؟
پرستار سر تا پایم را نگاهے مے اندازد.
مڪث میڪند سپس اشاره میڪند دنبالش بروم .
راه مے افتم.
ڪنار پنجره اے شیشہ اے مے ایستد و اشاره میڪند.
پرستار_اینجاست
از شیشہ نگاهے بہ داخل می اندازم.
یڪ نفر روے تخت خوابیدهودستگاهو لولہهایے بہ او وصل ڪرده اند .
این جسم نحیف ...حُسناے من است؟
یڪ دست بہ شیشہ میگیرم و دستے دیگر بہ قلبم .
قلب ِسیاه من تیر میڪشد.
سر بہ شیشہ میچسبانم
_تو حُسنایے؟ تو همون زنے هستے ڪہ شوهرت تنہا رهات کرد؟
تو همونے هستے ڪہ موقع زایمانت شوهرت بالا سرت نبود و مظلومانہ بچہ ات را دنیا آوردے؟
تو همونے هستےڪہمن ،طوفان حسینے بہ توتہمت زدم وتو دم نزدے؟
تو همونزنمظلومےهستیڪہزندانرفتے؟
تو ڪے هستے؟
داد ڪشیدم و محڪم بہ شیشہ زدم
بگو تو ڪے هستے...
تو اونجا چیڪار میڪنے؟
پرستار و محسن و حبیب بہ طرفم میآیند.
پرستار_خواهش میڪنم آرومتر اینجا سروصدا ممنوعہ
احساسمیڪنمسقفدورسرم میچرخد
محسن زیر بغلم را میگیرد.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت149🍃
چشمهایم سیاه تاریڪے میرفت.
محسن زیر بغلم را گرفت و ڪشان ڪشان مرا بیرون برد .
همہ پشت در ایستاده بودند ، محسن مرا روے صندلے نشاند.
محسن_طاهر یہ ڪم آب بیار براش
سرم را بہ دیوار گذاشتم.
مادرم نگاهم میڪرد و گریہ میڪرد.
پدرم سرش پایین بود وتسبیحش را میچرخاند.
طاهره سادات از راه رسید و بعد از آن الہام و احسان ...
چشمہایم را براے ثانیہ اے میبندم
صداے گریہ ے الہام و صداے احسان در گوشم میپیچد.
احسان_چے شده؟ڪجاست؟حالش چطوره؟
محسن اب را جلو دهانم میگیرد
حاج محسن_بیا اینو بخور
ڪمے از آب یخ را مینوشم.
چندان افاقہ نمیڪند.
آنرا روے صورت و سرم میریزم .
میخواهم بلند شوم ڪہ محسن نمیگذارد.
_میخوام ببینمش
محسن_تو ڪہ دیدیش
_میخوام باهاش حرف بزنم، تا حرف نزنم آروم نمیشم
محسن_با این حالت نمیشہ
_مگہ حالم چشہ؟
محسن را ڪنار میزنم و روبہ بقیہ میڪنم
_حالِ من بده؟آره؟شما براے چے گریہ میڪنید؟
براے حُسنا گریہ میڪنید؟
حُسنا گریہ نداره،من گریہ دارم.
براے بیچارگے من گریہ ڪنید ، براے بدبختے من گریہ ڪنید.
مامان میبینی چقدر بدبختم ،سیدرحمان پسرتو میبینے ؟ من مستحق بدتر از اینهام
زنم تو بدترین شرایط بچہ شو دنیا آورد، پیشش نموندم، رفت زندان پیشش نبودم، تنہایے غصہ خورد پیشش نبودم. بہش تهمت زدم
با مشت بہ سینہ ام ڪوبیدم
_من احمق بہ زنِ معصومم تهمت زدم .
چرا هیشڪے منو از دست خودم نجات نداد؟ چرا اون موقع کسے بہ دادم نرسید .
با دوزانو روے زمین نشستم .
اشڪ هایم از چشمہاے بہ خون نشستہ ام پایین میریخت.
_حسناے من پرپر شد پیشش نبودم.
همش تقصیر من بود.اون بخاطر من این بلا سرش اومد.
با هق هقِ من بقیہ هم شروع بہ گریہ ڪردند.
_من مستحق زندگے نیستم. من آدم نیستم.
من گناهکارم ، من مستحق چے هستم؟
چرا ڪسے منو از این ڪابوس بیدار نمیڪنہ؟ هیچڪس نیست دستمو بگیره
دوجفت ڪفش جلو پایم ایستاد، سربلند ڪردم
پدرم بود.
سیدرحمان خم شد و یڪ ڪشیده محڪم بہ گوشم زد.
سیدرحمان_اینو زدم ڪہ بگم من بہ پسرم یاد دادم تو سختے ها توڪّلش بہ بالاسریش باشہ .
پس توڪلت ڪجاست پسر؟ ... بلند شو ...بہ جدّم قسم ڪہ ناامید شدن ڪار شیطانہ
برو دعا کن ، برو التماسش ڪن خودت رو روے خاک بنداز تا ببخشت. از هرچے بگذره از حق بنده اش نمیگذره ...
راه افتاد و رفت .
_من ڪجا برم؟ڪجا رو دارم ڪہ برم
خدایا...هنوز نگام میکنے؟
احسان روبہ زهرا ڪرد و پرسید
_دڪترش چے گفتہ؟
سرش را پایین انداخت
زهرا_چیز خاصے نگفتہ باید عمل شہ
_دڪترش کجاست؟میخوام ببینمش
زهرا_نمیدونم هنوز هستش یا نہ
بلند شدم و راه افتادم ، بہ آسانسور ڪہ رسیدم زهرا و حبیب و محسن هم با من وارد شدند.
زهرا طبقہ را گفت و همہ بہ سمت اتاق دڪتر حرڪت ڪردیم.
همانجا مردے از اتاق خارج شد.
زهرا جلو رفت و صدایش زد.
زهرا_آقاے دڪتر ،ببخشید چندلحظہ
دکتر بہ طرف ما برگشت
زهرا_ایشون همسر خانم حڪیمے هستن
_سلام ، میخوام بدونم وضعیت همسرم چطوره؟
دڪتر_سلام ، واقعا متاسفم ڪہ یڪے ازهمڪارهاے خودمو روے اون تخت میبینم، باسرعتے ڪہ ماشین بہ ایشون زده سر بہ زمین برخورد داشتہ .ما با اسڪنے ڪہ از سرشون گرفتیم متوجہ شدیم
این برخورد باعث یہ مقدارے خونریزے شده. درستہ این خونریزے نسبت بہ خونریزے هاے مغزے دیگہ، ڪمتر هست ولے بازهم خطرناڪہ و باید احتیاط ڪرد.
ایشون فعلا بیهوش هستندو
نیاز بہ عمل هست. این عمل رو من میتونم انجام بدهم اما ترجیح میدهم استادم پروفسور مدنے اینکار رو انجام بدهند.هرچہ زودتر این عمل باید انجام بشہ.
باهاشون هماهنگ کردم قرار فردا ساعت۸ صبح این عمل انجام بشہ ،بعد از عمل همہ چیز مشخص میشہ
براشون دعا ڪنید
دڪتر میرود و من همانجا میمانم
من اینجا میان غصہ هایم ایستاده ام .
از بالا ڪہ نگاه میڪنے من اینجا ایستاده ام، وسط این دنیا ...تنہا
هرچہ دورتر میشوم خودم را تنہاتر میبینم
اگر حُسنا دوام نیاورد ... اصلا نمیتوانم تصورش ڪنم .
با عجلہ از آنجا دور میشوم .میدوم و از پلہ ها پایین میروم .
محسن صدایم میزند
_ڪجا میری طوفان این وقت شب ؟
از حرڪت مے ایستم و سینہ بہ سینہ اش میشوم.
_جایے نمیرم همینجام ، نگران نباش بدتر از این وضعیت براے من پیش نمیاد .
بذار تنہا باشم ، میخوام با خودم خلوت ڪنم.
ازبیمارستان خارج میشوم و پیاده راه مے افتم.
تا بہ حال بہ این حد درمانده نشده بودم.
خدایا منو میبینے
میبینے چقدر بیچاره و حقیرم ؟
میدونے چقدر گناهڪارم ؟
مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْغَفُورُ وَ
اَنَا الْمُذْنِبُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُذْنِبَ اِلا الْغَفُورُ ...
اے ڪریم بہ بیچارگیم رحم ڪن ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت150🍃
شب تا صبح را در شاه عبدالعظیم بسر بردم.
تمام شب را خلوت ڪردم و اشڪ ریختم.
بعد از نماز صبح بہ بیمارستان رفتم.
زهرا پیش سیدعلے مانده بود و فاطمہ هم با پاے گچ شده بہ خونہ رفتہ بود.
با دڪتر سیدعلے صحبت کردم
دڪتر: جواب عکس ها هیچی نشون نمیده ،الحمدلله حالش خوبہ و مشڪلے نداره
صبح مرخصش کردند .
سید علے را بہ الہام دادم ڪہ پیش حوریہ خانم ببرد.
ساعت ۸ صبح پروفسور مدنے همراه با دڪتر ناصحے آماده رفتن بہ اتاق عمل بودند.
از ڪنارم ڪہ گذشتند پروفسور مدنے لبخندے زد و دستش را بہ شونہ ام زد:
"نگران نباش جوون ، توڪل بخدا ڪن"
مامان ، طاهره سادات و زهرا پشت اتاق عمل نشستہ بودند .چندے بعد بابا و احسان و حبیب هم بہ جمع مان پیوستند.
احسان بہ طرفم آمد
احسان_مامان از دیروز همش پاپیچ ما شده ڪہ شما دوتا ڪجا میرید. چرا چشمهاے الہام قرمز بوده .دیگہ نمیدونم چے بہش بگم .
_الان ڪے پیشش هست؟
احسان_خالہ حانیہ و ریحانہ ،الہام ڪہ سیدعلے را آورده میگہ یہ چیزے شده وگرنہ این بچہ رو صبح نمیاوردن اینجا .
مجبور شدم بہ خالہ حانیہ گفتم ،وقتے شنید خیلے حالش بد شد.
ولے بعدش گفت من مشڪلے ندارم،خودم وریحانہ پیش حوریہ میمونیم
مہرداد هم ڪہ ایران نیست . خونہ شون ڪارے نداره
یادم بہ مہرداد افتاد بعد از ازدواج ما دوباره بہ ڪانادا برگشت.
بعد از حالِ دیشبم یڪ نور امید ،یڪ باور عمیق در قلبم ایجاد شده بود. مطمئن بودم خدا تنہا رهایم نمیڪند.
ثانیہ هاے پشت در اتاق عمل بہ کندے میگذشت.
از شدت استرس طول راهرو را آنقدر رفتم و آمدم ڪہ صداے مادر بلند شد.
مامان _مادر بشین سرگیجہ گرفتم ، باور ڪن اینجورے ما هم استرس میگیرتمون
طاهره_مامان چیڪارش دارے ڪسے ڪہ استرس داره نمیتونہ یہ جا بشینہ .
مجبور شدم روے صندلے نشستم.
بابا رحمان ڪنارم نشست.
دستش را جلو آورد و تسبیحش را دراز ڪرد.
سیدرحمان_اینو بگیر باهاش ذکر بگو آروم میشے
تسبیح را از دستش گرفتم .
آرامش من فقط درصورت بهبودے حُسنا بدست مے آید.
شروع میڪنم بہ ذڪر گفتن. صلوات میفرستم و تقدیم میڪنم بہ خانم حضرت زهرا سلام اللہ علیها
یادم مے آید در مواقع مشڪلات سخت توسل بہ حضرت زهرا عجیب ڪار گشایے میڪند.
ذڪر اللّهمّ صلّ علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها بعدد ما أحاط به علمک را 530 بار میگویم.
بعد از دوساعت انتظار ڪہ چشمانم بہ در خیره بود پروفسور مدنے را دیدم ڪہ از اتاق عمل خارج شد.
با سرعت هرچہ تمام بہ طرفش رفتم .
_چطور بود آقاے دڪتر؟
دڪترمدنے_عمل خوبے بود، از اینجا بہ بعد همہ چیز بہ همسرتون بستگے داره. باید بهوش بیان .ممڪنہ بہ همین زودے بهوش نیان .
_یعنے تا ڪے؟
دڪتر_من امید دارم ظرف دو ،سہ روز آینده هوشیاریشون رو بدست بیارن.
ولے اگر طول کشید تا
تا یڪ هفتہ جاداره.
ان شاء اللہ ڪہ اینطور نیست و همین امروز فردا چشماشون رو باز ڪنند.
دڪتر میرود و من براے دیدن یارم لحظہ شمارے میڪنم.
یڪساعتے طول میکشد تا دوباره اورا بہ بخش منتقل ڪنند.
بعد از وصل مجدد دستگاه و لولہ هاے تنفسے پرستار از اتاق خارج میشود
من هنوز همسرم را ندیده ام .هنوز باهاش حرف نزدم.
بہ سمت پرستار میروم و با ڪلے خواهش و التماس اجازه میدهد براے چند دقیقہ داخل بروم.
لباس مخصوص میپوشم و وارد اتاق میشوم.
جلو تختش می ایستم.
لولہ هایے بہ دهانش وصل است و قفسہ سینہ اش بالا پایین میشود.
یڪے از دستہایش را گچ گرفتہ اند.
دندانم را بہ لب میگیرم ، فقط نمیدانم چطور جلو بغضم را گرفتہ ام .
جسارت بہ خرج میدهم و جلوتر میروم.
ڪنارش مےایستم.
سلام ڪہ میدهم اشڪم میچڪد.
_سلام خانومم ... اینجا براے یہ مرد تنہا
یہ مرد خجالت زده
یہ مرد شرمنده جایے هست؟
صندلے را میڪشم و رویش مینشینم.
دستم را جلو میبرم و دست سالمش را میگیرم
این دستہا روزے مرهم خستگے هایم بود.
_حُسنا تو چہ ڪردے با خودت؟ با من؟
تو چہ جور آدمے هستے؟
تو ڪے بودے من نشناختمت .
سرم را روے دستهاے سردش میگذارم و هق هق وار گریہ میڪنم .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت151🍃
_من تو رو از خودم رنجوندم .من احمق بودم .من از هیچ چے خبر نداشتم.
خانومم اینقدر پیشت محرم نبودم دردهاتو بهم بگے؟
تو چرا اینقدر مظلومے؟
چرا پا نمیشے بزنے تو گوشم ؟ چرا از خودت دفاع نمیڪنے ؟
مگہ من ڪے بودم ڪہ بخاطر من زندگے و جونتو فدا ڪردے؟
من تا آخر عمرم شرمنده تو هستم. هرڪارے هم ڪنم نمیتونم جبران ڪنم .
حُسنا من بدون تو ...نمیتونم زندگے ڪنم. تو روخدا زودتر چشماتو باز ڪن
دیگہ طاقت این دورے رو ندارم.خدایا تو این فراق چے گذاشتے؟ کِے این ڪابوس تموم میشہ؟
"این وصال داره برام مثل رؤیا میشہ."
احساس میڪنم هیچوقت نمیرسم بہش
.
نہ ،نہ من نامید نمیشم.
تو باید پاشے.تو باید چشماتو بازڪنے ، باید جواب تڪ تڪ حرفہاے منو بدے.
منومیبخشےحسنا؟
جوابمو بده
میبینے دارم گریہ میڪنم؟بہ بیچارگیم رحم ڪن
بخاطر من نہ لااقل بخاطر سیدعلے پاشو
من نمیتونم بدون مادر این بچہ رو بزرگ ڪنم .خودت باید بلند شے بزرگش ڪنے.
خودت گفتے دوست دارم پسرمو در راه امام زمان بدهم .میخوام سرباز و جان فداے مولاش بشہ
چرا ما آدمہا تا یڪے رو ازدست میدیم تازه میفہمیم اون ڪے بوده؟ تازه قدرشو میفہمیم .
خدایا بہ مادرم فاطمہ زهرا قسمت میدهم .بزار بمونہ پیشم .
بمیرم براے مظلومیت مادرم .خودتون گفتید تو مصایب و بلاهاتون
یادتون بہ مصائب ما اهل بیت بیفتہ .
میخوام اینجا روضہ بخونم
میخوام از یہ زن بگم ، یہ مادرے ڪہ دردهاشو تو سینہ اش نگہ داشت. مادرے ڪہ نذاشت همسر غیرتمندش از ماجراے ڪوچہ چیزے بفهمہ .
میخوام از زنے بگم ڪہ خودشو سپر شوهرش ڪرد تا علے سرپا بمونہ .
تا ولایتش استوار باشہ.
میخوام از زنے بگم ڪہ جنین تو شڪمش رو بین درب و دیوار ڪشتند.
میخوام از زنے بگم ڪہ مظلومانہ بین در ودیوار اسم باباشو فریاد زد.
از زنے حرف میزنم ڪہ شوهرش وقتے غسلش میداد و دستش بہ بازوهاش رسید سر بہ دیوار گذاشت و هق هقش بلند شد.
اون زن مادرم فاطمہ بود. دختر پیغمبر بود.ڪسے بود ڪہ خدا بخاطرش قسم خورده بود.
بمیرم براے غربتت حیدار کرار ...
فقط یہ زنہ ڪہ میتونہ مردشو از پا در بیاره.
علے بعد از فاطمہ ڪمرش شکست. دیگہ هیچوقت مثل قبل نشد.
الان هم اینجا زنے خوابیده ڪہ بہ تأسے از مادرم براے شوهرش و ڪشورش از جونش گذشتہ.
حُسنا من بدون تو ڪمرم میشڪنہ .بہ تنہایے و غربتم رحم ڪن .
الهے بفاطمہ ... بفاطمہ
پرستار داخل اومد و گفت وقتم تموم شده.
_دارم میرم ولے زود برمیگردم .تا بیام باید چشماتو باز کنے
یادتہ میگفتم زشتے ، میفتادے دنبالم.
الان هم پاشو بیفت دنبالم .دلم براے دمپاییت تنگ شده خانم
براے حرص خوردنات .برای حرف زدنت
حُسنا تو منو دارے بہ جنون میکشونے.
...
"فڪر زنجیرے ڪنید اے عاقلان
بوے گیسویے مرا دیوانہ ڪرد ..."
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_152🍃
سہ روز گذشت. سہ روز از عمل حُسنا گذشتہ بود و هنوز بہ هوش نیامده بود.
سہ روز از سختترین روز زندگے من گذشتہ بود.
سہ روز از حجم سنگین رازهاے برملاشده زندگیم گذشتہ بود و من دست خالے با بیچارگے و شرمندگے تمام روے صندلے خالے بیمارستان نشستہ بودم.
گاهے ساعتہا فقط بہ یڪ نقطہ خیره بودم.
ساعتہا پشت یڪ پنجره شیشہ اے بہ بالا و پایین شدن خط هاے یڪ مانیتور خیره میشدم.
در قلب زخمیت براے من هم جایے هست؟
چندبار با دڪتر صحبت کردم وقتے براے چڪاپش میآمد ، میگفت:
باید صبر ڪنیم. هیچ ڪارے نمیتونیم انجام بدیم.فقط دعا ڪنید
صندلے هاے اینجا با من رفیق شده بودند.
جاے خواب و خوراڪ من اینجا بود.
محسن و حبیب و احسان هربار میآمدند مرا وادار بہ رفتن میڪردند اما محال بود از اینجا تڪان بخورم .
حبیب_پاشو طوفان ، پاشو برو خونہ یہ ڪم استراحت ڪن
بہ هیچڪس جوابے نمیدادم
بہ خودم میگفتم ڪجا برم ؟ این چند ماه اون سختے ڪشید بخاطر من ، من چند روز نمیتونم تحمل ڪنم ؟
حاج محسن_خب لااقل چیزے بخور ؟
چشمانم را میبندم تا با هیچکس روبہ رو نشوم .
نذڪرڪرده بودم تا وقتے بہوش بیاد روزه میگیرم
احسان_فڪر ڪردے بہ خودت سختے بدے اون حالش خوب میشہ؟
من باید خودم را تنبیہ ڪنم. باید بیشتر از اینہا تنبیہ بشوم
محسن_پرستار میگفت اون روز سرت گیج بوده نزدیڪ بود بیفتے ،لااقل بیا سرمی چیزے بہت بزنن. حال داشتہ باشے اینجا بمونے، خودتو تو آینہ نگاه ڪردے؟
_هیچے نمیخوام، فقط تنہام بذارید
در این سہ روز با اجازه پرستارها داخل اتاق میرفتم.
اول مے ایستادم و خوب نگاهش میڪردم و بعد ڪنارش مے نشستم .
تنہا راه ارتباطے ما یڪ دست بود.
دستش را میگرفتم و تمام امید و عشقم را بہ این دستہا منتقل میڪردم.
میبوسیدمش و بہ محاسنم میڪشیدم . انگشتان ظریفش را بہ چشمانم میڪشیدم تا اشڪهایم را حس ڪند.
سعے میڪردم حرف بزنم تا امید بہ هوشیاریش بیشتر شود.
اما امروز هیچ حرفے براے گفتن نداشتم.
در واقع رمقے برایم نمانده بود.
فقط نگاهش میڪردم.
دیروز روزه ام را با کیڪ و اب میوه ای باز ڪرده بودم.
احساس ضعف داشتم.
بیرون مے آیم
چشمانم را میبندم و سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم.
چند دقیقہ بعد ڪسے ڪنارم مینشیند .
دستے بہ زانوهایم میگذارد .
دستش را میگیرم و لمس میڪنم اما توان باز ڪردم پلڪہایم را ندارم.
_جوونمرد ، براے تنبیہ ڪردن خودت ڪارهاے دیگہ هم میشہ انجام داد.
صداے حاج حیدر بود.صدایش را خوب میشناسم
پلڪہایم را باز میڪنم و سرم را بہ سمتش میچرخانم
_بالاخره اومدے؟ڪجا بودے اینقدر دنبالت گشتم.وقتے باید باشے نیستے ...
ڪسے نبود دستمو بگیره، میبینے پهلوون حالو روزمو ؟
حاج حیدر_مشہد بودم ، حاج محسن اومد پیشم .اشتباه نڪن، اونے ڪہ تا اینجا ڪشوندت دستتو رها نڪرده .حواسش ڪاملا هست.
بعضے وقتہا سخت میشہ براے اینہ ڪہ ببینہ چقدر بہش اعتماد دارے و بہش تڪیہ میڪنے؟
ما آدمہا خطا زیاد داریم ولے اشتباه اینجاست ڪہ توے خطاو اشتباهت بمونے و هیچ تلاشے براے بیرون اومدن از داخلش نڪنے.
تلاشے براے توبہ و پشیمونے نڪنے.
براے جبران، ڪارهاے بهترے وجود داره .
پاشو بیا بریم تا نشونت بدهم چطورے خودتو تنبیہ ڪنے.
دنبال حاج حیدر راه می افتم .تاڪسے میگیرد و باهم بہ آدرسے ڪہ میگوید میرویم.
روبہ روے درب خانہ اے مے ایستد .
زنگ میزند و بعد از چند دقیقہ در باز میشود.
یاالله گویان داخل خانہ میشود.
یڪ خانہ ڪوچڪ قدیمے .
فرش هاے خانہ بہ حدے قدیمے هستند ڪہ زبرے آن را زیر پایت حس میڪنے.
خانمے با چادر رنگے بہ استقبالمان مے آید .
خانم_خوش اومدید حاج آقا ،
خیلے وقتہ منتظرتون بود.بابت سوغاتے تون هم ممنون ،خداخیرتون بده ،بہ دستمون رسید.
وارد اتاقے میشوم ، یڪ اتاق با یڪ تخت و کپسول بزرگے ڪہ ڪنار آن گذاشتہ بودند.
و مردے ڪہ روے تخت خوابیده بود و سقف را نگاه میڪرد.
حاج حیدر_سلام پهلوون ، خوبی؟
بہ سختے صدایش بالا مے آید
_سلام...خوش اومدے...منتظرت بودم...زیارت قبول
حاج حیدر_ فداے تو ...قبول حق ماچاڪریم
آقا سید ! این آقا جلالِ ما از مردهای نیڪ روزگاره ، از رفقاے جبہہ است .
جلو رفتم و پیشانیش را بوسیدم.
چند دقیقہ اے نشستیم و حاج حیدر از خاطرات جبہہ شان گفت.
همان موقع خانمش آمد و باهم چند ڪلمہ اے آرام حرف زدند.
حاج حیدر بلند شد وگفت
حاج خانوم من هستم شما برید.
دست روے شونہ هام گذاشت و گفت: پاشو ...این ڪار توئہ
خانم آقا ڪمال مارا راهنمایے ڪرد بہ طرف حمام.
او را روے دوشم انداختم و داخل بردم و روے صندلے مخصوصے گذاشتم ، بہ جز لباس زیرش بقیہ لباسهایش را در آوردم و مشغول شستنش شدم.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_153🍃
حقیقتا براے اولین بارم ڪار سختے بود.
مجددا لباس تمیز تنش ڪردم و او را ڪول ڪردم تا اتاق و روے تخت گذاشتم. حاج حیدر غذایش را ڪہ سوپے آبڪے بود بہ دستم داد و من آرام بہ دهانش میگذاشتم.
خودم از گرسنگے ضعف ڪرده بودم.
تنبیہ خوبے بود.
بعد از دادن غذا خداحافظے ڪردیم و از آنجا بیرون آمدیم.
مجددا راه افتادیم این بار پیاده حدود یڪ ساعت راه رفتیم.
در این حین بہ احسان زنگ زدم و از حال حُسنا پرسیدم .هنوز خبرے نبود.
وارد ڪوچہ پس ڪوچہ هاے تنگ و قدیمے شدیم .
حاج حیدر از مغازه اے یڪ توپ پلاستیڪے خرید .
روبہ روے خانہ ے دیگرے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ پسر کوچکے در را باز ڪرد.
وارد حیاط شدیم.توپ را بہ پسر داد و سرش را بوسید.
حاج حیدر_مادرت هست؟
پسر_بلہ ، الان صداش میزنم
مامان ...مامان عمو اومده
خانم جوانے در حال پوشیدن چادر بیرون آمد.
سرم را پایین انداختم
_سلام حاج اقا ، خیلے خوش آمدید
حاج حیدر_سلام دخترم ، خوبید؟ حال مادرتون خوبہ؟
خانم_ بہ لطف شما ، بفرمایید بشینید.
روے تخت چوبے گوشہ ے حیاط نشستیم.
خانم_چے بگم...همونجوره
صاحب خونہ اومده بہمون گفتہ تا آخر هفتہ بیشتر وقت نداریم .
سرش را پایین انداخت.
تازه چایے دم ڪردم الان براتون میارم .
حاج حیدر بہ درخت توت توے حیاط نگاهے کرد و گفت: صدقہ دفع بلا میڪنہ ، اجر صدقہ رو فقط خود خدا میده
_شماره ڪارت دارن؟
از جیبش کاغذے جلویم گذاشت . با موبایل بانڪم وجہے را ڪارت بہ ڪارت ڪردم.
آن خانم با سینے چایے آمد .من ڪہ چیزے نمیخوردمـ بلند شدم و بیرون رفتمـ چند دقیقہ بعد حاج حیدر هم از آن خونہ بیرون آمد.
_دیگہ ڪجا باید بریم؟
حاج حیدر_چیہ خستہ شدے؟
_نہ ، نگران زنمم
حاج حیدر نفسش را بیرون داد و گفت:
_صدقہ دفع بلا میڪند ،بالاسرے میبینہ،
براے رضاے خودش نیت ڪن و صدقہ بده
اینبار تاڪسے گرفتیم و دوباره در محلہ دیگرے روبہ رو درڪوچیڪے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ مرد جوان لاغراندامے ڪہ روے دوشش عبایے انداختہ بود نفس زنان در را باز کرد
سلام علیڪ ڪردیم و ما را بہ داخل راهنمایے ڪرد.
چندین پلہ و زیر زمینے محقر ڪہ در واقع حجره ڪوچڪے بود.
حاج حیدر درب ورودے خانہ ایستاده و من روے پلہ ها منتظر ماندم.
با طلبہ جوان آرام حرف میزد.احساس کردم معذب بود جلو من حرف بزند.
اما براے لحظہ اے گفتگویشان را میشنوم
حاج حیدر_خانمتو دڪتر بردے چے گفت؟
طلبہ_هیچے دڪتر گفت این لاغرے استخونہا از سوء تغذیہ و ڪمبود ویتامین دے و ڪلسیم هست.تو این زیرزمین آفتاب هم نمیاد .نور ڪم هست.
سرش را پایین انداخت
حاجے بخدا شرمنده اش هستم نمیدونم چیڪارڪنم شش ماهہ گوشت نخریدم.
روم نمیشہ شبہا بیام خونہ.
اون خیلے صبوره. بعضے وقتہا بہم فشار میاد میڱم این لباسو دربیارم و برم دنبال ڪار. عصرها میرم بنایے ولے هنوز ...
حاج حیدر_تحمل ڪن ،خدا بزرگہ مرد ، امام زمان سربازشو تنہا نمیزاره
با فڪرے ڪہ بہ ذهنم میرسد از خانہ بیرون میروم اما قبلش بہ حاج حیدر میگویم
_حاجے چند دقیقہ اے باشید من این اطراف کارے دارم .میرم و میام
از خانہ طلبہ بیرون میزنم و بہ خیابان میروم اطراف را میگردم تا مغازه ے گوشت فروشے پیدا ڪنم.
دقایقے بعد با ڪیسہ اے مشڪے مقابل درب خانہ مے ایستم. حاج حیدر خداحافظے میڪند و از خانہ بیرون می آید.طلبہ پایین پلہ ها ایستاده ، قبل از بستن درب آرام مشماے مشڪے را طورے پشت در میگذارم ڪہ مرا نبیند و فورا در را میبندم.
بہ خیابان ڪہ میرسم اذان را میگویند.
حاج حیدر_تنبیہ امروز تموم شد.
بریم مسجد ...
اذان میگویند ... این یعنے اذن دادن میتونیم در دریاے رحمتش وارد بشیم.
با ضعف و خستگے بزور جنازه ام را بہ مسجد میکشانم .
اللہ اڪبر ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت154🍃
در زندگے همہ ما آدمہا یڪ "حاج حیدر" وجود دارد.
اطرافمان را ڪہ خوب نگاه بیندازیم او را میبینیم.
اصلا گاهے حاج حیدر در درون خودمان هست و براے یافتنش بے جہت گرد جہان میگردیم.
فقط ڪافیست اندڪے بیشتر تأمل ڪنیم.
حاج حیدر وجودمان را باید بیابیم تا در جاهایے ڪہ درمانده میشویم دستمان را بگیرد.
و حاج حیدر آن روز دست مرا گرفت.
اگرچہ آن سرزدن ها بنوعے تنبیہ بود اما برایم خودسازے خوبے بود.
باید هر از گاهے خودم را این چنین تنبیہ ڪنم.
بعد از نماز بہ سمت بیمارستان حرڪت ڪردم. در راه بہ احسان زنگ زدم و گفتم ڪہ سیدعلے را برایم بیاورد، دلتنگش هستم شاید با دیدنش جانِ تازه اے بگیرم.
بہ بیمارستان رسیدم و منتظر علے ڪوچڪم بودم.
احسان و الہام با هم آمدند ، سیدعلے را
از دست احسان گرفتم.
_سلام بابایے ، خوبے عزیزم؟
میدونے چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
چشمہاے گرد مشڪیش را بہ من دوختہ و خوب نگاهم میکند.
_مامانے هم دلش برات تنگ شده
بہ طرف اتاقش میروم.
بہ پرستار میگویم باید پسرم مادرش را ببیند.
بہ سختے قبول میڪند.
احسان و الہام از پشت شیشہ مارا نگاه میڪردند. همان موقع مامان و بابا و طاهر هم از راه میرسند.
وارد اتاق میشوم و سید علے را جلو میبرم نزدیڪ نزدیڪ
_سلام مامانے ، میبینے منو ، اومدم پیشت
علے ببین مامان اینجا خوابیده. فقط نمیدونم چرا بامن قہر ڪرده ؟
میدونے بابا مامانتو اذیت ڪرد؟
توهیچوقت مامان رو اذیت نڪن
روے صندلے ڪنار تخت مینشینم و سیدعلے را آرام روے سینہ حُسنا میگذارم دستم را زیرش گرفتم ڪہ فشار بہ قفسہ سینہ اش نیاید.
سیدعلے بوے مادرش را حس ڪرده بود سعے میڪرد خودش را بہ حُسنا بچسباند.
از پشت شیشہ الہام و مادرم گریہ میڪردند و احسان رویش را برگردانده بود انگار تحمل دیدن این صحنہ را نداشت.
_مامان حُسنا ببین من اومدم سیدعلے اومده ها ...
حُسنا پاشو پسرت تو رو میخواد .
چشمہ اشڪم بہ چشمانم فشار آورده بود پلڪہایم میسوخت و میبارید.
سیدعلے بہ گریہ افتاده بود .بوے مادرش را حس میڪرد .
_حُسنا پاشو علے شیر میخواد، پاشو خانومم بخاطر پسرت پاشو
دو دستم بہ سیدعلے بود ڪہ کنار حسنا قرار گرفتہ بود. سرم را روے تخت گذاشتم و گریہ ڪردم.
در دل میگفتم خدایا این صحنہ رو میبینے ، یہ روز هم بچہ هاے فاطمہ روے سینہ مادرشون افتاده بودند .
خدایا بہ معصومیت این بچہ نگاه ڪن نہ بہ گناهڪارے من ...
مادرشو بهش برگردون...
دستام شُل شده بود اما سیدعلے انگار خودش را بہ مادرش گرفتہ بود ڪہ تڪانے نمیخورد .
سرم را بالا آوردم دستے دور علے پیچیده شده بود.
حُسنا با چشمان بستہ دستش را دور علے گرفتہ بود.دستم را رها میڪنم
ڪاملا او را بغل گرفتہ بود.
با بہت بہ صحنہ روبہ رویم نگاه میڪنم .
_این ...دَس ...دست حُسناست.
دست خودشہ
تڪونش داد
خدایا ...
من خواب نیستم؟
از پشت شیشہ گریہ ، بُهت و تعجب بقیہ را میبینم.
همہ بہ طرف اتاق هجوم مے آورند.
من اما شوڪہ شده ام .
هنوز باور نمیڪنم ...
پرستار با سرعت بہ اتاق میاید.
سیدعلے گریہ میکند.
میخواهد او را از حُسنا بگیرد اما حُسنا مقاومت میڪند .
پرستار_خواهش میڪنم همہ بیرون باشید
دڪتر را پیج میڪنند.
در همین حین پلڪہاے حُسنا را میبینم ڪہ حرڪت میڪند.
_پلڪهاش حرڪت داره
بعد از چند دقیقہ دڪتر از راه میرسد.
علایمش را چڪ میڪند .
آرام ڪنار گوشش میگوید
_خانم حڪیمے اگر صداے منو میشنوید دستتون رو شل کنید .
ڪمے دستش را شل میڪند اما دوباره علے را بہ خودش میچسباند .
دڪتر _میتونید چشماتون رو باز ڪنید ؟
نزدیڪ میروم .
حُسنا آرام پلڪہایش را باز میڪند .
باز میڪند و سپش مجددا میبندد
دڪتر_ڪاملا طبیعیہ این بستن پلڪ .ممڪنہ دوباره بخوابہ ، وضعیتش خوبہ ...
نزدیڪ تخت میروم .
نمیدونم حرف بزنم یا نہ
سیدعلے گریہ اش شدید شده .الہام در را باز میڪند خم میشود و با چشمہاے اشڪے سیدعلے را از حُسنا میگیرد و بیرون مے بَرَد.
عشق مادر بہ فرزند چقدر مقدس و بزرگ است.این عشق حُسنا را بہ بیدار شدن مایل ڪرد.
چند دقیقہ بعد دوباره حُسنا پلڪہایش را باز ڪرد.
دوست داشتم با او حرف بزنم اما زبانم قفل شده بود.
بہ دیوار ڪنارش تڪیہ دادم .
چشمانش ڪہ باز شد
چند بار پلڪ زد دور وبر را نگاه ڪرد .
ڪم مانده بود همانجا قالب تہے ڪنم.
چشمش ڪہ بہ من افتاد دیگر طاقت نیاوردم .دست بہ تخت گرفتم و روے آن خم شدم .
اجزاء صورتم از فشار گریہ جمع شده بود.
بغضم ترکید و بے صدا اشڪ ریختم.
پاهایم سست شده بود. روے دو زانو خم شدم
لبش را تڪان میداد.
_خانم پرستار میخواد حرف بزنہ
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت۱۵۵🍃
پرستار پزشکے را صدا میزند ، با ڪمڪ پزشڪ لولہ هاے تنفسے را باز میکند.
و علایم تنفسیش را چڪ میڪنند.
دوباره لبہایش را تڪان میدهد
خم میشوم و گوشہایم را نزدیڪ دهانش میبرم
حُسنا_علے...سیدعلے
در این شرایط هم حواسش بہ سیدعلے است.
_حالش خوبہ، همین جاست .
پرده شیشہ اتاق را کنار میزنم .الہام تا مرا میبیند سیدعلے را بغل کرده نزدیڪ شیشہ مے آورد.
بقیہ هم ڪنارش میایند
_ببین اینجاست.حالش خوبہ
هرکدام براے حُسنا دست تڪان میدهند.
الہام و مادرم گریہ میکنند .احسان دست بہ چشمانش میکشد تا اشڪ هایش را پاڪ ڪند.
در همان حین حبیب و زهرا از راه میرسند و خودشان را بہ شیشہ میچسبانند.
همہ در حال خوشحالے گریہ میڪنند.
رمقے برایم نمانده ،پرستار حالم را ڪہ میبیند صندلے را ڪنار تخت میکشد
پرستار _بشینید دارید از حال میرید. فشارتون بدجور افتاده
الان براتون یہ سِرُم میارم
روے صندلے مینشینم .قلبم از هیجان راه بہ گلویم باز ڪرده
میخواهم حرفے بزنم اما صدا از از گلویم خارج نمیشود.
آرام لب میزنم
_خدایا شڪرت
چشمانش را بہ من دوختہ
همان چشمہایے ڪہ رنگ عوض میڪردند .
گاهے عسلی،گاهے قہوه اے،گاهے میشے
الان اما چشمانش بہ رنگ عسل بود.
با بیحالے سرم را ڪج میڪنم .
_بالاخره بیدار شدے؟
چرا این اشکہا تمومے ندارند.قطره ها از ڪنار پلڪہایم روے گونہ ام میریزد.
آهستہ میپرسد
حُسنا_من ڪجام؟
_بیمارستان ... تصادف کردے
من نبودم تو تصادف کردے.
چشمانم را میبندم ...
_ چرا؟چرا بہم نگفتی؟
جون من اینقدر ارزش داشت ڪہ بذارے اون حرفہا رو بہت بزنم؟
دستش را بالا مے آورد .خم میشوم بہ طرفش
دست بہ محاسنم میڪشد
حُسنا _لاغر شدے...
دستش را میبوسم و بہ چشمانم میگذارم .
_از غم دوریت ، شاید هم حماقت ... شرمندگے
خم میشوم و سرم را روے دستش میگذارم .
_حُسنا منو بخاطر حماقتم میبخشے؟
سڪوت میڪند
سرم را بالا مے آورم.
تاب نگاه کردن مستقیم در چشمانش را ندارم براے همین سرم را پایین می اندازم
_بخدا اگر نبخشے حق دارے.فقط بگو چیڪار ڪنم ببخشے؟
بازهم سڪوت میڪند.
پرستار مے آید و بطرے سِرُم را بالاے سرمبہپایہفلزےوصلمیڪند
پرستاربا پنبہ و الکل روے دستم میکشد و سپس سوزنے فرو میڪند و چسب میزند.
و سپس لولہ را وصل میڪند.
براے لحظہ اے چشمانم را میبندم .
نمیخواستم بخوابم اما مغزم از همہ چیز بیرون مے اید و در خلأیے فرو میروم.
نمیدانم چقدر گذشتہ ڪہ چشمانم باز میشود. دستے روے سرم قرار گرفتہ
این دست حُسناست.
دستش را آرام از روے سرم میدارم و میبوسم.
چشمانش بستہ است با بوسہ من پلڪہایش را باز میڪند.
عمق خستگے و درد را در چہره اش میبینم.
این حُسنا با حُسناے ۵ ماه قبل خیلی فرق دارد.
زیر چشمش گود رفتہ ، صورتش لاغر شده و اندامش نحیف
این دردها براے یڪ زن۲۶ سالہ خیلے ست.
از اول هرچہ بلا سرش آمده مقصرش من بودم .
نگاهش میڪنم
_من بہ تو زیاد ظلم ڪردم ، از روز اول و تو مظلومانہ پابہ پاے من اومدے
من میدونم مستحق بخشش نیستم .
فقط ازت میخوام یہ چیزے بگے...
حرفے بزنے ...اصلا داد بڪش
چرا منو نمیزنے؟
بازهم سڪوت میڪند.
اما بعد آرام لب میزند:
حُسنا_دلت براے دمپایے تنگ شده ؟
براے اولین بار بعد از چند روز لبخند میزنم
_خیلے
خم میشوم و دمپایے بیمارستان را در مے آورم.
_بیا بگیر بزن
لبش بہ لبخند ڪمے ڪش مے آید
حُسنا_قبول نیست ، این پلاستیڪیہ
آن لحظہ دوست دارم با تمام وجود در آغوش بگیرمش و یڪ دل سیر ببوسمش.
هوا را عمیق بیرون میدهم
_تو این چند روز بہ اندازه ۳۰ سال عمرم زجر ڪشیدم .خدا نصیب هیچڪس نڪنہ
خداروشڪر ...الحمدللہ ڪہ تو رو دوباره بہم داد.
_حُسنا منو ببخش، من حالا حالاها با خودم ڪنار نمیام...خودمو باید تنبیہ ڪنم اما تو منو ببخش و ازم دلخور نباش خانم
البتہ تنبیہے از این بالاتر نبودڪہ جلو چشام داشتے پرپر میشدے و هیچ ڪارے ازم برنمیومد.
حُسنا_نگران نباش چہ بخوام ، چہ نخوام بیخ ریشت گیرم .راه دیگہ اے ندارم .
دستش را میگیرم و روے قلبم میگذارم
_جاے تو اینجاست.چہ بخواے چہ نخواے
حُسنا_هنوز دیڪتاتورے؟
_براے تو آره ، براے داشتنت بد دیڪتاتورے میشم.
حُسنا منو میبخشے؟
چشمانش را باز و بستہ میڪند.
حُسنا_شرط داره ؟
_هرشرطے بگے قبولہ
حُسنا_نشنیده؟ ... شاید بہ ضررت باشہ
_مہم نیست،بزار بہ ضررم باشہ
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال🍃
#قسمتآخر 💜❤️💙💚
حُسنا_اول از زورگویے هات ڪم ڪن ... بهم محبت ڪن ... تو بچہ دارے ڪمڪم ڪن ... از همہ مہمتر منو یہ سفر ڪربلا ببر
لبخند میزنم
حُسنا_درضمن اگر بہ من اعتماد دارے هیچ وقت در مورد من قضاوت عجولانہ نڪن
من بہ تو هیچ وقت خی...
چشمهایش را میبندد و نفس میکشد
حُسنا_ خیانت نڪردم و نمیڪنم.
سرم را پایین میندازم .اخم مهمان ابروهایم میشود.
چقدر احساس شرمندگے میڪنم.
_حُسنا منو ببخش
تو مسیر زیباے عشقو به من نشون دادے
اما من مسیر نفرت رو در پیش گرفتم.
اگرچہ هیچوقت نتونستم متنفر باشم اما ...دلخور بودم.
اصلا همش تقصیر اون امیره بے عقلہ، اگر اون جورے حرف نزده بود اگر اون ڪارها رو نڪرده بود .من ...من راجع بہ تو اونجورے فڪر نمیڪردم
هرچے ڪتڪ خورد حقشہ
حُسنا_بنده خدا ...عاشق شده بود.
_عاشق؟ هِہ ... فاطمہ بخواد این خِنگول رو تحمل ڪنہ خیلیہ
یہ عاشقے نشونش بدهم .داشت زندگے منو نابود میڪرد. مگہ میزارم قِسِر در بره
حُسنا_شرطامو قبول ڪردے؟
لبخند میزنم بہ خوبے تو
چقدر شروطت هم مثل خودت خاص هستند.بدون هیچ درد و مشقتے
_تو جون بخواه ...
فورا گفت
حُسنا_ڪیہ ڪہ بدِه
_من میدهم ...
تو ازتبار ڪدام خورشید عشقے کہ این چنین پرتوے محبتت را بر برگهاے خشڪ وجودم میتابانے تا گرمابخش سرزمین سرد و تاریڪ روحم باشد.
میدانم تو ... از قبیلہ بارانے
بر خشکسالے وجود من میبارے و ڪویر تشنہ ام را سیراب میڪنے.
خون ڪدام شیر زن در رگہاے توست؟ ڪہ یڪ تنہ بہ میدان زدے و علیہ هرچہ نامردے و خیانت است شوریدے.
من باید سالہا پاے درس تو شاگردے ڪنم
چرا دنبال شهید در زندگیمان میگردیم.
هرکس اطرافش یڪ شهید زنده دارد و تو براے من یڪ شهید زنده اے....
حسنا_چے میگے زیر لب؟
_هیچے دارم شاعر میشم .
حُسنا _ برام شعر بخون
دستش را میگیرم
_اینے ڪہ میخونم از من نیست
از #فاضلنظرے هست.
"خانہ ی قلبم خراب از یکّہ تازے هاے توست
عشق بازے ڪن ڪہ وقت عشق بازے هاے توست
چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مسٺ
ڪودڪم! دستم پر از اسباب بازے هاے توسٺ
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبرے ڪردن یڪے از بے نیازے هاے توسٺ
قصّہ ے شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هرچہ هست اے عشق از افسانہ سازے هاے توسٺ
میهمان خستہ اے دارے در آغوشش بگیر
امشب اے آتش، شب مهمان نوازے هاے توسٺ
🍃دوماه بعد
حُسنا_آسید بیا همین جا بشینیم روبہ روے گنبد میخوام از هردو طرف بہ گنبدها دید داشتہ باشیم
بے زحمت، سیدعلے هم بزار رو کاشے ها
بازے ڪنہ
سیدعلے روے کاشے ها سینہ خیز میرود.
طوفان_اینو ببین اولین باره داره میره جلو
حُسنا_آره داره براے اربابش سینہ خیز میره
نفسش را آه مانند بیرون میدهد
حُسنا_بالاخره اومدم... بعد این همہ سختے ...میدونے طوفان
بہ نظرم راه عشق راه سختے هاست
اصلا کربلا بدون سختے معنا نداره
حسین ویارانش این همہ بلا و مصیبت کشیدند.
میخوان بگن سفر یار بدون چشیدن ذره اے بلا و سختے معنایے نداره.
طوفان_خوشحالم بعد این همہ فراق ودورے بالاخره این وصال میسر شد.
تو این سفر ڪہ میومدیم یادم بہ سفر اول واسارتمون افتاد
حُسنا_واے نہ بہش فڪر نڪن .دوست ندارم خاطرات بد رو یادآورے ڪنم.
خداروشڪر الان اینجاییم واین رؤیا تمام شد.
طوفان_اون خاطرات درستہ تلخ اند ولے منو بہ تو رسوند.
رؤیاے وصال ما بہ واقعیت پیوست.
اینجا در بین الحرمین ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
تا نگاه میڪنے وقت رفتن است ...
همان حڪایت همیشگے
وقت رفتن و مبادا ڪہ ما از قافلہ
ڪربلاییان جا بمانیم.
یاران شتاب ڪنید
"طوفان مهدوے در راه است..."
تمام
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯