eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
این دختر انگار اصلا نفهمیده بود چه خبر است. -جراتم بعدا نشونت میدم. در را باز کرد و آیسودا را کشان کشان به سمت راه پله برد. آیسودا با نفرت به اطراف چشم دوخته بود. از دیروز که دم در آرایشگاه دزدیده بودنش تا الان در همین اتاق بود. تازه داشت اطراف را دید. خانه ی پسیار مجللی بود. با مبل های کنده کاری نفیس و تابلوی مردی که دیده بود. فرش های دست بافت جا به جای سالن پهن بود. تک به تک وسایل آن خانه نفیس بود. ولی به نظرش همه اش نفرت انگیز بود. اصلا خوشش نیامد. از پله ها بالا رفت. جلوی یک در بزرگ ایستادند. آرش در زد و منتظر اجازه شد. -بیا داخل. در را با احتیاط باز کرد. بازوی آیسودا را گرفت و گفت: برو داخل. مجبور بود مدام بکشدش. وگرنه خودش که تکان نمی خورد. مرد تنومند پشت میز بزرگش نشسته بود. از نگاهش می ترسید. انگار یک گرگ گرسنه نگات کند. -بیا جلو دختر. آرش دوباره به جلو هولش داد. با پرخاش به سمتش برگشت. -اینقد به من دست نزن روانی. مرد تنومند تیز به آرش نگاه کرد. آرش در خودش جمع شده ایستاد. مرد تنومند عکسی به سمتش گرفت. -اینو می شناسی؟ آیسودا به عکس نگاه کرد و ... * هنوز سوفیا پیدا نشده بود. نگرانش بود. پژمان هم عروسی را عقب نینداخت. انگار چشمش ترسیده بود. صدای بله گفتنش درون محضر پیچید. صیغه ی موقتشان باطل و عقد دائم خوانده شد. پژمان به وضوح نفس راحتی کشید. انگار به چیزی که می خواست رسیده بود. دست آیسودا را بلند کرد و پشت دستش را بوسید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -ممنونم. آیسودا با لب و چشمانش می خندید. برای لحظاتی کاملا سوفیا را فراموش کرد. الان فقط و فقط پژمان بود. همسر قانونیش. مردی که واقعا دوستش داشت. -منم از تو ممنونم. یک کت و دامن سفید رنگ پوشیده بود. همراه با یک تاج گل طبیعی. قرار بود بعد از عقد برای کارهای آرایشی به آرایشگاه برود. فردا عروسیشان بود. باید کارهای مقدماتی آرایشگاهش را انجام می داد. مو رنگ کردن و درست کردن ناخان هایش... تا پاک سازی صورت از مو و جوش و هر چیز دیگری... حاج رضا جلو آمد. هر دو را بوسید. به همراه خاله سلیم جعبه ای از یک گردنبد طلای زیبا را به دست آیسودا داد. -خوشبخت بشید. -ممنونم حاجی! آیسودا هم به نوبه ی خودش تشکر کرد. عمو و عمه های پژمان هم بودند. محضر حسابی شلوغ بود. وقت برگشت از محضر یکراست به رستوران رفتند. ناهار عقدشان بود. بعد از آن باید سری به خانه شان بزنند. دیروز تازه چیدن وسایلش تمام شده بود. آیسودا با ذوق یک ست خاکستری و صورتی زده بود. پژمان پدرش درآمده بود تا توانسته بود وسایل را همانطوری بخرد که آیسودا می خواست. تمام وسایل برقی نقره ای رنگ بود. بقیه هم صورتی! هیچ رنگ دیگری درآن خانه بود مگر به ندرت. البته غیر از گلدان های گل! بقیه ی چیزها همگی صورتی و خاکستری بودند. بد نبود. در اصل خیلی هم شیک درآمده بود. پشت میز رستوران نشست. تاج گلش را درآورده و یک شال سفید روی موهایش انداخته بود. پژمان کنارش نشست. -چی می خوری؟ -باور می کنی گرسنه نیستم؟ فقط خیلی خسته ام، دلم می خواد برم بخوابم. -میریم، تا نیم ساعت دیگه خونه ایم. آه کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-ممنونم. آیسودا با لب و چشمانش می خندید. برای لحظاتی کاملا سوفیا را فراموش کرد. الان فقط و فقط پژمان بود. همسر قانونیش. مردی که واقعا دوستش داشت. -منم از تو ممنونم. یک کت و دامن سفید رنگ پوشیده بود. همراه با یک تاج گل طبیعی. قرار بود بعد از عقد برای کارهای آرایشی به آرایشگاه برود. فردا عروسیشان بود. باید کارهای مقدماتی آرایشگاهش را انجام می داد. مو رنگ کردن و درست کردن ناخان هایش... تا پاک سازی صورت از مو و جوش و هر چیز دیگری... حاج رضا جلو آمد. هر دو را بوسید. به همراه خاله سلیم جعبه ای از یک گردنبد طلای زیبا را به دست آیسودا داد. -خوشبخت بشید. -ممنونم حاجی! آیسودا هم به نوبه ی خودش تشکر کرد. عمو و عمه های پژمان هم بودند. محضر حسابی شلوغ بود. وقت برگشت از محضر یکراست به رستوران رفتند. ناهار عقدشان بود. بعد از آن باید سری به خانه شان بزنند. دیروز تازه چیدن وسایلش تمام شده بود. آیسودا با ذوق یک ست خاکستری و صورتی زده بود. پژمان پدرش درآمده بود تا توانسته بود وسایل را همانطوری بخرد که آیسودا می خواست. تمام وسایل برقی نقره ای رنگ بود. بقیه هم صورتی! هیچ رنگ دیگری درآن خانه بود مگر به ندرت. البته غیر از گلدان های گل! بقیه ی چیزها همگی صورتی و خاکستری بودند. بد نبود. در اصل خیلی هم شیک درآمده بود. پشت میز رستوران نشست. تاج گلش را درآورده و یک شال سفید روی موهایش انداخته بود. پژمان کنارش نشست. -چی می خوری؟ -باور می کنی گرسنه نیستم؟ فقط خیلی خسته ام، دلم می خواد برم بخوابم. -میریم، تا نیم ساعت دیگه خونه ایم. آه کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار سلول های تنش برای خوابیدن زوزه بکشند پؤمان به محض اینکه به خانه رسید، آیسودا به اتاق خوابشان رفت. کت و شلوارش را درآورد. با همان لباس های زیر خوابید. پژمان لباس هایش را جمع کرد و روی صندلی میز آرایش گذاشت. کت خودش را درآورد و گفت: نمیری حمام؟ آیسودا جوابش را نداد. یعنی اصلا حال نداشت که جواب بدهد. پژمان لبخند زد. کتش را روی لباس های آیسودا انداخت و به آشپزخانه رفت. برای خودش آب میوه ریخت. خانه شان واقعا خانه شده بود. یخچال پر! بوی نویی... همه چیز با سلیقه و دل باز چیده شده بود. ایسودا واقعا خوش سلیقه بود. کنار پنجره ی سرتاسری که رو به حیاط بود ایستاد. همه ی درخت ها از شادابی برق می زدند. کف حیاط کاملا موزاییک شده و باغچه ها درست شده بود. از این خانه احساس لذت می کرد. با اینکه خیلی کوچکتر از عمارت درون روستا بود. ولی همین که آیسودا احساس خوبی داشت کافی بود. خوشحالی همسرش مهم بود. دختری که واقعا در تب و تابش سوخته بود. برای به دست آوردنش یک عمر زمان گذاشت. و حالا... با رضایت لبخند زد. لیوان آب میوه اش را یک نفس سر کشید. خودش هم به استراحت نیاز داشت. شاید هم نیاز داشت تن لختش را در آغوشش بکشد. وقتی داغی تنش روی سینه اش می نشست. لیوان را روی اپن گذاشت و به اتاق خواب برگشت. پیراهنش را درآورد. شلوارش را با یک شلوارک عوض کرد و کنار آیسودا دراز کشید. تنش را در آغوشش کشید. آنقدر ریزمیزه بود که خیلی راحت درون آغوشش جا می شد. دختره ی بانمک! *** -اصلا حال ندارم برم. پژمان دستش را گرفت و بلندش کرد. -پاشو دختر! -میشه همون فردا برم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan