eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
-ممنونم. آیسودا با لب و چشمانش می خندید. برای لحظاتی کاملا سوفیا را فراموش کرد. الان فقط و فقط پژمان بود. همسر قانونیش. مردی که واقعا دوستش داشت. -منم از تو ممنونم. یک کت و دامن سفید رنگ پوشیده بود. همراه با یک تاج گل طبیعی. قرار بود بعد از عقد برای کارهای آرایشی به آرایشگاه برود. فردا عروسیشان بود. باید کارهای مقدماتی آرایشگاهش را انجام می داد. مو رنگ کردن و درست کردن ناخان هایش... تا پاک سازی صورت از مو و جوش و هر چیز دیگری... حاج رضا جلو آمد. هر دو را بوسید. به همراه خاله سلیم جعبه ای از یک گردنبد طلای زیبا را به دست آیسودا داد. -خوشبخت بشید. -ممنونم حاجی! آیسودا هم به نوبه ی خودش تشکر کرد. عمو و عمه های پژمان هم بودند. محضر حسابی شلوغ بود. وقت برگشت از محضر یکراست به رستوران رفتند. ناهار عقدشان بود. بعد از آن باید سری به خانه شان بزنند. دیروز تازه چیدن وسایلش تمام شده بود. آیسودا با ذوق یک ست خاکستری و صورتی زده بود. پژمان پدرش درآمده بود تا توانسته بود وسایل را همانطوری بخرد که آیسودا می خواست. تمام وسایل برقی نقره ای رنگ بود. بقیه هم صورتی! هیچ رنگ دیگری درآن خانه بود مگر به ندرت. البته غیر از گلدان های گل! بقیه ی چیزها همگی صورتی و خاکستری بودند. بد نبود. در اصل خیلی هم شیک درآمده بود. پشت میز رستوران نشست. تاج گلش را درآورده و یک شال سفید روی موهایش انداخته بود. پژمان کنارش نشست. -چی می خوری؟ -باور می کنی گرسنه نیستم؟ فقط خیلی خسته ام، دلم می خواد برم بخوابم. -میریم، تا نیم ساعت دیگه خونه ایم. آه کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار سلول های تنش برای خوابیدن زوزه بکشند پؤمان به محض اینکه به خانه رسید، آیسودا به اتاق خوابشان رفت. کت و شلوارش را درآورد. با همان لباس های زیر خوابید. پژمان لباس هایش را جمع کرد و روی صندلی میز آرایش گذاشت. کت خودش را درآورد و گفت: نمیری حمام؟ آیسودا جوابش را نداد. یعنی اصلا حال نداشت که جواب بدهد. پژمان لبخند زد. کتش را روی لباس های آیسودا انداخت و به آشپزخانه رفت. برای خودش آب میوه ریخت. خانه شان واقعا خانه شده بود. یخچال پر! بوی نویی... همه چیز با سلیقه و دل باز چیده شده بود. ایسودا واقعا خوش سلیقه بود. کنار پنجره ی سرتاسری که رو به حیاط بود ایستاد. همه ی درخت ها از شادابی برق می زدند. کف حیاط کاملا موزاییک شده و باغچه ها درست شده بود. از این خانه احساس لذت می کرد. با اینکه خیلی کوچکتر از عمارت درون روستا بود. ولی همین که آیسودا احساس خوبی داشت کافی بود. خوشحالی همسرش مهم بود. دختری که واقعا در تب و تابش سوخته بود. برای به دست آوردنش یک عمر زمان گذاشت. و حالا... با رضایت لبخند زد. لیوان آب میوه اش را یک نفس سر کشید. خودش هم به استراحت نیاز داشت. شاید هم نیاز داشت تن لختش را در آغوشش بکشد. وقتی داغی تنش روی سینه اش می نشست. لیوان را روی اپن گذاشت و به اتاق خواب برگشت. پیراهنش را درآورد. شلوارش را با یک شلوارک عوض کرد و کنار آیسودا دراز کشید. تنش را در آغوشش کشید. آنقدر ریزمیزه بود که خیلی راحت درون آغوشش جا می شد. دختره ی بانمک! *** -اصلا حال ندارم برم. پژمان دستش را گرفت و بلندش کرد. -پاشو دختر! -میشه همون فردا برم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan