eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ از درون دلخور بود و غصه دار.😭 اما کرد...😊 آقابزرگ_ الحق که خدا رو خوب بهم چفت کرده. خدا حفظت کنه باباجان.😊 خانم بزرگ_آدم باید همیشه، باشه. آفرین مادر.😊👌 ریحانه_ ولی خانم بزرگ، مردهایی مثل ، خیلی بزرگن،وقتی همه رو بسیج میکنه، پدر و مادرش قدمی برنمیداره..پس منم😊☝️ باید تمام دنیا رو بهم بریزم تا ازم باشه. همیشه به من گرم باشه. به اندازه کوهی و ... نصیبش شده بود.😎👌حالا نوبت یوسف بود.که کاری کند. حرفی بزند.... همه سکوت کرده بودند... مشغول خوردن میوه، شیرینی یا چای بودند. و هر از گاهی، آرام، دونفری یا چند نفری، باهم حرف میزدند... دیگر ابایی نداشت... از اعتراف، میخواست خودش را خرج دلبرش کند..💞، رو به مادرش و خاله شهین کرد. _مامان.. یادتونه اون روز. که من به پاتون افتادم😊 نگاه مادرش، خاله شهین و بقیه رو بخود جلب کرد. یوسف_ یادتونه خاله شهین..؟ گفتین، ریحانه ارزشش نداره که من خودمو به این روز دربیارم..؟!😎 از سکوت مادر و خاله اش استفاده کرد. _بخاطر همین اخلاق های که داره..بخاطر ، تمام زندگیمو میذارم وسط براش، تا خوشبختش کنم.😍☝️ عمومحمد_ عاقبت بخیر بشی پسرم😊 فخری خانم_ نمیدونم مادر.. شاید!😕 خاله شهین_ چی بگم والا.. خدا عالمه😟 حمید_خوب شما دوتا گربه رو دم حجله میکشینااا...😁دیگه کسی حق نداره به شما دوتا بگه بالا چشمتون ابرو هس یوسف و ریحانه لبخندی زدند.😊☺️آقابزرگ گفت: _خب باباجان درمورد مهریه و چیزای دیگه، حرفی زدید؟ یوسف_ نه... آقابزرگ وقت نشد.😅 علی_مشکل نداره میخاین برین حرف بزنین ما مزاحم نمیشیم.. میخاین ما بریم خونمون..😁😜 نگاهی به مرضیه کرد. _خانم پاشو.. اصلا پاشو بریم😄 یوسف سیبی🍏را که دربشقاب ریحانه بود، برداشت و پرتاب کرد. علی، سریع رفت پشت آقابزرگ. _ای وای جوونمرگ شدم... کمک..😱😁 سیب به دیوار خورد. همه از حرکات علی و یوسف میخندیدند. حتی عموسهراب حتی اقای سخایی.. حمید دستش را روی علی گذاشت. _برای شادی روح میت تازه گذشته،من یقرا الفاتحه مع الصلوات..😝😂 علی پشت گردنی به حمید زد. _بیخود از خودت مایه بذار😁😠 دیگر نیازی نبود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟 _برنامه کودک😜 _یووووسف😤😬 _جانم😂 _نخند، قهر میکنمااا😬😤 یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊 _خب... یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊 سوار ماشین شدند... بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند... ریحانه سکوت کرده بود... به مثالی که یوسفش زده بود. مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔 از مسجد برگشتند... یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟 یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی..!🙁 یوسف سکوت کرد.. باید حلاجی کردن و میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍 ریحانه... قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود... که یادش نرود..!😊 که باز.... که و میجنگد ... که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی .. ...!؟☺️ یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به و مثال یوسفش فکر میکرد. ☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️ 💎این یعنی ریحانه زندگیست. 💎یعنی آنچنان دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را کند... 💎یعنی دادن از ریحانه، 💎و تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف... 👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به میرود.»👉 لبخندی زد.... دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید. _چشم .. هرچی شما بگی😍 _این چه کاری بود کردی،..!😊 _همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌 یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟! ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕 یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 هست.به گردنمه. باید بدم. _اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️ یوسف _جان ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون..😭 وزینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت.. و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همه جا هواتو دارم.. موقع میام.. دوست دارم دکتربشی باعث مواظب خودت و باش حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ زده بود. ازاون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. 😴تو یه باتلاق گیر افتاده بود.. یه دست فقط.. بود.. که اومده بود توسکارا نجات داد.. بعد.. یه گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟! هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش... ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
و گفتن ممنوع 👈تو هیچ وقت سروقت نیستی! 👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم 👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی 👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند. وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند. ❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود. چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند. وقتی با جای اینکه بگویید: «لطفا زباله ها را بیرون ببر» می گویید: ❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟ نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود! ❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.» اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند. 🧕http://eitaa.com/cognizable_wan