رمان دوستی دردسرساز
#پارت11
پوریا گفت
_مطمئنی نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
سر تکون دادم.دستش رو جلو آورد و در آغوشم کشید.
صدام رو کمی آروم کردم و گفتم
_من این جا معذبم پوریا.
_میخوای بریم یه جایی که خودمون دو تا تنها باشیم؟
سر تکون دادم.دستم و گرفت و بلندم کردم. از پله ها بالا رفتیم.
در اتاقی رو باز کرد و گفت
_بفرمایید پرنسس.
با لبخند وارد شدم، پشت سرم اومد و در و بست.
روی تخت نشستم و نفس آسوده ای کشیدم و گفتم
_دیگه ازم نخواه بیام توی این جمع ها پوریا من دوست ندارم اینجاها رو.می دونی که اهل رفیق بازی هم نیستم اولین باره دوست پسر دارم نمیخوام از حدی فرا تر برم
کنارم روی تخت نشست،با نگاهی خمار بهم زل زد و شالم رو عقب کشید و گفت
_گرمته خانمم.
دستی به گردنم کشیدم و گفتم
_فکر کنم
دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد و مانتوم رو از تنم بیرون آورد.
خواستم چیزی بگم که متوجه نگاه سنگین و عجیبش روی شونه ها و خط سینه م شدم.
تنم داغ شد و شالم رو برداشتم که روی شونه هام بذارم اما مانع شد.
با چشم هایی که رو به بسته شدن بود سرش و جلو آورد و توی گردنم فرو برد.
#پارت12
سریع از جام بلند شدم و گفتم
_میخوام برم پوریا.
روی تخت دراز کشید و گفت
_حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من میترسی؟
قلبم تند میزد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم.
گفتم
_ازت نمیترسم اما میخوام برم من...
چشمام تار شد و ادامه دادم
_من باید برم.
نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت
_تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس.
با گذاشت لبهاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد.
پرالتهاب میبوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد.
من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چیکار میکردم؟
دستش رو توی دستم حلقه کرد و لبهاش و ازم دور کرد.
نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینهم رو بوسید.
تنم لرزید و گفتم
_نکن پوریا
صدای پر نیازش رو شنیدم
_تقلا نکن ترنجم،عقد میکنیم خیلی زود عقد میکنیم.
_اما....
زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد.
سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟
نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد.
متعجب گفتم
_این چه دودیه؟
حتی صدام رو نشنید.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت11
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.
حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود.
از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود.
بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.
ساختمان کلا دو طبقه بود.
طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند.
زنگ آپارتمان را زدم.
آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد.
جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم.
ــ دارو گرفتید؟
ــ بله الان بهش میدم.
دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود.
ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد.
سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد.
بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم.
کمکم آرام شد و خوابش برد.
آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود.
سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود.
دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود.
چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم.
از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم.
آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیاش با ته ریش همیشگیاش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیریاش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم.
سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت:
– می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم:
–بفرمایید.
دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت:
–تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر
هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده.
ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت11
درو با کلید باز کردم ورفتم تو.وای خدا عذاب بیشتر از این ممکن نبود بعد ۱۰ روز برگشته بودم توی خونه ای که مامان توش نبود.اگه الان رسیده بودیم ترکیه دقیقا باید همچین روزی برمیگشتیم خونمون با کلی ذوق وشوق وانرژی خوشحال با کلی سوغاتی.رفتم توی حال روی مبله جلوی تلویزیون دست کشیدم یادش بخیر هروقت میخواست فیلم نگاه کنه روی این مبل مینشست.سمته آشپزخونه رفتم خونه رو تازه تمیز کرده بودیم وهمه چیز سره جاش بود فقط یکم روشون خاک نشسته بود.مامانمو هر گوشه اشپزخونه میدیدم.وقتی اشپزی میکرد وقتی روی صندلی مینشست تو چیزی پوست میکند وقتی چایی میریخت قلبم داشت میگرفت سریع رفتم توی اتاقم ولی چه فایده هم رفتم عکسه خودمو مامانو که قاب کرده بودم روی دیوار دیدم همونجا کناره در سر خوردم ونشستم روی زمین دستمو روی قلبم گذاشتم؛احساس میکنم دیگه نمیزنه.واقعا هم نمیزد دیگه این قلب کار نمیکرد.دوهفته از مرگ مامان گذشته بود وما برای اولین بار اومدیم تو خونه.مرگ مرگ چه کلمه ای دست وپام سست شده بودن ومیلرزیدن.حالم خوب نبود. اصلا.بلند شدم واز توی اشپزخونه یه لیوان آب خوردم که صدای در اومد.اومدم بیرون بابا بود چقدر شکسته وافسرده شده بود
من-سلام بابا
جوابمو نداد ورفت بالا عادت کرده بودم توی لین دوهفته حتی ذره ای توجه به من نداشت.انگار منو فقط برای مامان میخواست ومن تنها ارزشی براش نداشتم.غمگین روی مبل نشستم وزانوهامو توی بغلم گرفتم نمیدونم چرا ولی ماشینامون غیب شده بود یعنی غیب که نشده بود بابا یه روز اومد وگفت میره از خونه ماشینارو برداره.ولی دیگه ماشینارو برنگردونت خونه هرچی هم پاپیچش میشدم.جواب نمیداد وفقط اخرش یه داد میزد.بابا به معنیه واقعی شبیه مرده ها شده بود شرکت برشکست شده بود ومجبور شدیم برای دادن پول کارگرا شرکتو بفروشیم تا حقوقه همشونو بدیم مقداری از پولم مونده بود که بابا اونو برای کارهای دفنه مامان خرج کرد.واای باز گفتم مامان.مامان کجایی که ببینی چقدر بدونه تو داغون وبیچاره شدیم.مامان دست وپاهام داره از غم وغصه میلرزه شاید باورت نشه مامان ولی هنوزم بعده دوهفته نمیتونم درست نفس بکشم.چطوره اگه قرص بخورم وبخوابم ودیگه بیدار نشم.اره پیشنهاد جالبیه.خاک توسرت هستی فقط همینکار مونده که انجام بدی.سرمو به مبل تکیه دادم وچشمامو بستم.مغضم درد میکرد نیاز به یکم استراحت داشتم
http://eitaa.com/cognizable_wan