eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان دوستی دردسرساز حرصم گرفت و گفتم _انقدر مرد نیستی که بیای و پای کارت وایستی؟ حق به جانب گفت _کدوم کار؟ تو خودت... عصبی وسط حرفش پریدم و چاک دهنم و باز کردم _ببین عوضی انقدر این حرف و نزن که انگار من مقصرم انگار اونی که آیندش در خطره تویی نه من... تو می دونستی اون قرص کوفتی چیه و گذاشتی من بخورم تو می دونستی من چه قدر رو این مسئله حساسم پس یه جوری برخورد نکن که انگار تو بی تقصیری یا پای کارت وایمیستی و عقدم میکنی یا دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. عصبی جواب داد _برو بابا مگه خرم کسی گردن بگیرم که انقدر راحت به دست میاد؟اینو بهت بگم که من حاضر نیستم با دختری که خودش و به این راحتی در اختیارم گذاشت ازدواج کنم.از کجا معلوم من اولین نفر بودم؟ از کجا معلوم آخری باشم؟ لال شدم این پوریا بود که این طوری باهام حرف می‌زد؟ _به نفعته خفه خون بگیری و جایی جار نزنی چون اونی که آبروش میره خود تویی من که بهت تجاوز نکردم به زور که نبردمت اون مهمونی خودت کردی پس از این به بعدم هر کاری می خوای بکنی پای خودت به من ربطی نداره. همین و قطع تماس.نگاهم به امیر خان افتاد که لباس پوشیده تکیه زده بود به دیوار و با تاسف نگاهم می کرد. گوشی از دستم افتاد حرف های پوریا توی ذهنم چرخید و چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم با صدای مردونه ی آشنایی چشم هام و باز کردم و نگاه گیجم رو به امیرخان دوختم که داشت با تلفن حرف می‌زد _گفتم که امروز تعطیل کنید نمیتونم بیام... نمیفهمی میگم نمی‌تونم؟ اصلا گوشی و بده به الی گه زدی به اعصابم حالیت نیست برام مشکل پیش اومده. چند لحظه بعد انگار گوشی دست الی رسید که لحنش نرم تر شد _الو عزیزم؟ ببین می تونی امروز کار و بدون من پیش ببری؟... نه قربونت برم چیز نگران کننده ای نیست... حالا بعدا دیدمت میگم برات... خاطرم جمعه می دونم بهتر از من از پسش برمیای... منم همینطور می بینمت. تلفن و قطع کرد و تازه متوجه چشم های بازم شد. با بدنی کرخت بلند شدم و گرفته گفتم _مزاحمتون شدم من میرم شما به کارتون برسید. با تحکم گفت _بشین سرجات. نگاهش کردم با اخم های درهمی کنارم نشست و گفت _یه نشونه از پوریا بهم بده! لبخند تلخی زدم و گفتم _لازم نیست اون منو نمیخواد. _منم نمیخوام برم و بهش بگم که تو رو بخواد فقط میخوام حالیش کنم بازی کردن با زندگی یه دختر چه عواقبی داره. به صورت اخمالودش نگاه کردم و پرسیدم _چرا؟ اون هم نگاهم کرد و گفت _یک بار به خاطر قسمی که خوردم کاری باهاش نداشتم و باعث شدم کسی که مثل خواهرمه جلوی چشمم خودکشی کنه. پوزخندی زدم و با طعنه گفتم _من خودکشی نمی کنم. _برای همینه یه روزه چیزی نخوردی؟این وضعت کم از خودکشی نداره _خودکشی هم نکنم بعد از اینکه بابام بفهمه منو می کشه من... با تردید نگاهش کردم... می تونستم بهش اعتماد کنم؟ دل و به دریا زدم و دودل گفتم _من میخوام فرار کنم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
آرش* با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد. گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند، که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر... با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام. کلی فکر کردم که چه بنویسم. نوشتم: –سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود. مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم. نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد. ــ سلام،لطفا پیام ندید. زود نوشتم. چرا؟ اوهم زود جواب داد: –چون دلیلی نداره. ــ همکلاسی که هستیم. ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم: –ولی من نیت بدی ندارم. ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه. ــ ولی من نیتم ازدواج. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست. یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم. گفت : –آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم: –عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت: – عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت: – کجایی پسرم؟ لبخندی زدم و گفتم: –همینجام. مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت: – بشین برات میوه بیارم. ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت: –ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد. .... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی آرمان-ساعت کاری ما از ۸ صبح تا ۸شبه از ساعت ۱ظهر تا ۲ونیم یک تایمه استراحته که بعضی همکارا میرن خونشون بعضی ها هم میدونن البته وظیفه ناهار به عهده شرکته وخودش غذارو توی سلف میده .حقوقش یک میلیون ودویست تومنه.باید اتاقه کناری من مشغول به کار بشی و منشی منی کارهای هماهنگی همه به عهده توعه.البته من یک شریک هم دارم به نامه سینا که اینجا ۵۰ درصد سهامش ماله اونه واونم توی همینجاس هر حرفی میزد من فقط سر تکون میدادم وبه حرفاش گوش میدادم .بالاخره صحبتاش تموم شد که گفتم من-پس آقای احسان بهتره من برم جای خانم مختاری که چندتا توضیح هم در رابطه با کار بگیرم ازشون سرشو تکون داد اومدم برم بیرون که صداش بلند شد برگشتم سمتش که گفت ارمان-منو به فامیلم صدا کنین با تعجب چشمی گفتم واومدم بیرون.مگه من آرمان جون صداش میکردم که میگفت به فامیل صدا کن.مردم هم دیوونن بخدااا.رفتم جای مهرنوش یا همون خانم مختاری دو ساعتی منو همونجور ایستاده نگه داشتو درباره کاراش وپوشه بندی واینجور چرتو پرتا حرف زد خدارو شکر حداقل رشتم کامپیوتره واینجور چیزا حالیمه .انقدر حرف زدو منو ایستاده نگه داشت که وقتی برگشتم خونه پاهام گز گز میکرداحساس میکردم کمرم داره از وسط نصف میشه از درد رفتم یه دوش گرفتم هنوز ساعت ۳ عصر بود ومن فقط صبح برای توضیح واینجور چیزا رفته بودم .ساعته ناهار که رد شد ولی ایشالا برای شام یه چیزی درست میکنم.روی زمین دراز کشیدم که یکم خستگیم در بره. http://eitaa.com/cognizable_wan