eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان دوستی دردسرساز رو به مامانم نالیدم مامان تو یه چیزی بگو. مامانم با اشک سر تکون داد و گفت شیری که بهت دادم حرومت بشه ترنج این بود جواب پدرومادرت که ازدواج نکرده حامله بشی ؟ اشکم سرازیر امیرخان آین بار خطاب به من گفت متاسفانه بچتون از دست دادی ترنج مات نگاه ش کردم با نفرت ‌گفت اون توله سگ حروم زاده اگ هم نمی مرد هم خودم میکشتمش توروهم می کشم دختره ی عوضی . دوباره خواست بهم حمله کنه که امیر خان نذاشت . مامانم گفت کی بود بابای اون بچه ؟ حتی بابامم ساکت شد و منتظر جواب من موند. یاد خرف های بد پوریا افتادم اون بچم و گردن نمی گرفت مطمئنم تازه اگه بابام اونو میدیدبیشتر از قبل عصبانی میشه . اخه ترنج احمق به کی اعتماد کردی؟ بابام دستش و بالا برد وعصبی گفت میگی اسم اون حرومی رو یا همینجاخفت کنم؟ هول شدم .... چشمم به امیر خان افتاد داشت به من نگاه می کرد.... به تته پته افتادم و گفتم بابای اون بچه.... منتظر بودم نجاتم بده اما اون منتظربود تا من حقیقت وبگم اون نمی دونست که پوریا گم گور میشه و هیچ مسئولیتی قبول نمیکنه. کل پسرهای فامیلمون رو از نظر گذروندم و باز نگاهم به امیر خان افتاد. اون قوی و قدرتمنده‌.... می تونه جلوی پدرم وایسته. بابام چیزی به اون نمیگه.... این فکر های احمقانه باعث شد بدون دیدن عواقب کارم بگم از امیردحامله بودم سکوت بدی حکم فرما شد. امیر خان با دهنی باز مونده به من زل زده بود با التماس نگاهش کردم که عصبی گفت. چرادری وری میگی تو؟ بابام با چشم های به خون نشسته نگاهش کرد اما اون بی اهمیت به سمت من اومد وبا خشم گفت من تا حالا دستم به تو خورده؟ چرا مزخرف میگی؟ بابام به زمین تف انداخت و با تاسف وخشم گفت‌ 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت. سکوت بینمان طولانی شد. می‌خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم. آهی کشید و گفت: – میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید. ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه. دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید: – شما چی؟ ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست. من بیشتر افکار آدم‌ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه. سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت: – شما با افکار من آشنایی دارید؟ برایم سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم. حتی ترم های پیش. راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید. اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: – اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره. دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: – من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودی‌ام هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونه‌ی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمی‌کردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما... خیلی جدی گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانی‌اش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: – متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم. صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شد و پرسید: –یعنی شما با این که می‌دونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: – من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ساعتو نگاه کردم هنوز ساعت ۴ بود.کارام وزود تموم کرده بودم که برم جای بهار ولی این احسانه گاو وقتی برای مرخصی ساعتی گفتم.نه گذاشت ونه برداشت سریع پشت بندش گفت نه....میگم چطوره اگه بگم بهار باشه بیاد اینجا.مطمئنم قبول میکنه.خوشحال گوشیو برداشتم وشمارشو گرفتم که بعد ۱۰-۱۱ تا بوق برداشت..خوب شد قطع نکردم بهار-چیه؟ معلومه هنوز از دستم بخاطرع اونکار ناراحته.با لحن کشدار وچاپلوسی گفتم من-اووو سلام جیگره خودم.خوشگله خودم.نفس خودم.الهی من قربون اون چشمای سبزت بشم.الهی من فدای اون موهای فرفریت بشم.الهی من قربون پوست سفیدت بشم الهی من قر.. بهار-هستی خفه میشی.یا میخوای همینجوری تا شب زرزر کنی ریز خندیدم من-اخه میمون.من اگه نازتو نکشم که توی خر نه زنگی میزنی نه یادی از من میکنی بهار-کارا خوبی میکنم.مثله توعم من-حالا خانمه ناز نازو آشتی میکنی یا باید تا شب منتتو بکشم. بهار-تا شب باید منت بکشی من-خیله خب..پس هیچی؛من میخواستم بگم پاشی بیای شرکتی که کار میکنم..ولی مثل اینکه تو قهری.پس خدافظ بهار-هستی صبر کن. با لحنی که سعی میکردم مثلا جدی باشه گفتم من-چیه؟ بهار-حالا که یکم فکر میکنم میبینم چون من خیلی دل رحمم دلم نمیاد بزارم تو از افسردگی جون بدی من-اهااااا.یعنی تو الان نگران منی؟! بهار-نگران تو که نیستم.ولی چه کنم که این دله بی صاحاب خیلی شکنندس دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم وزدم زیر خنده بهار-هستی من یک ربع دیگه اونجام اومدن حرفی بزنم که تلفونو قطع کرد سگه بیشعورپاشدم قشنگ دورو برمو تمیز کردم وچنددقیقه منتظر موندم که سر وکله بهار پیدا شد.با ذوق پریدم تو بعلش آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود من-وااای دیوونه نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود همینجوری محکم بغلش کرده بودم ومثل خلا اینور اونور تابش میدادم منو کشید عقب وگفت بهار-اتفاقا من برعکس اصلا دلم برات تنگ نشده بود.اتفاقا داشتم لذت میبردم که تورو نمیبینم پشت چشمی براش نازک کردم وروی صندلیم نشستم.اونم روبروم نشست بهار-خب انترخانم چه خبرا؟ نیشمو تا جایی که جا داشت باز کردم من-من که بی خبرم..تو چه خبر؟خیلی وقته ندیده بودمت با این حرفم انگار تازه داغه دلش تازه شده بود.مثل دیوونه ها شروع کرد تند تند ور زدن بهار-دختره ی میمون خر شغال گاو سگ گوساله بزه گاو میش بزغاله ی الاغِ قاطر ِشامپانزه ی گوزن کوه.. اومد حدفشو کامل کنه که در باز شد وسر من وهستی همزمان به سمت در چرخید.نمیدونم چرا ولی با دیدن احسان مثله مجرما سرجام ایستادم که بهار هم به تبعید از من بلند شد..احسان با ابرو های بالا رفته جلو اومد وگفت احسان-هستی معرفی نمیکنی؟ دستپاچه لبخندی زدم وگفتم من-چرا.ایشون بهار هستن دوست خیلی صمیمیه من. کلشو تکون داد وگفت احسان-خوشبختم بهار خانم.اخه چون هستی قبلا هماهنگ نکرده بود تعجب کردم. بهار سرشو تکون داد وبا نیشی که تا جایی که امکان داشت باز بود شروع کرد به زر زدن بهار-سلام.خوبید؟بله..راستش من تا حالا اینجا نیومده بودم که هستی جونو ببینم.الانم که اومدم خیلی خوشم اومد.ماشالا چه شرکت باکلاسی.چه رئیس خوش تیپی.اصلا از سر وروی این شرکت با کلاسی میباره.مبارکتون باشه شرکتتون.موفق باشین همیشه. من داشتم با چشمای گرد شده ودهن باز نگاش میکردم که با تموم شدن حرفش سرمو چرخوندم سمته احسان اونم داشت با ابروهای بالا رفته ولبخندی که سعی میکرد انکارش کنه به حرفای بهار گوش میداد.عجب کثافتی بود این بهتر تا قبل از اومدن احسان که هرچی حیوون روی کره زمین بود به من نسبت داده بود حالا چجوری حرف میزد..چشم آرمان روشن. احسان-خیلی ممنون.به هر حال خوش اومدید به اینجا.خوشحال شدم از دیدنتون. بعد حرفش کلشو کشید ورفت.بهار همونجور که نیشش تا بناگوش باز بود دوباره روی صندلی نشست وگفت بهار-وااای هستی عجب پسره جیگری بود.عوضی چرا انقدر خوشتیپ بود. با تاسف کلمو تکون دادم وگفتم من-قورتش ندی یه وقت..اخه دخترم انقدر هیز..چشماتو درویش کن.بزار به امیر بگم. http://eitaa.com/cognizable_wan