رمان دوستی دردسرساز
#پارت41
با حرص قطع کردم و سرم
رو بین دستام گرفتم .
دقیقه ای بعد صدای باز شدن
در را شنیدم . سرم را بلند کردم
امیر خان با نگاه سردی سر تا پامو
رصد کرد و خشک دستور داد بیا تو
بلند شدم و سر به زیر به سمتش رفتم.
از جلوی در کنار رفت و گفت.
فقط امشب.
سر تکون دادم و وارد شدم
مثل اون دفعه تنها پوشش یه
شلوارک بود انگار این بشر زیادی با
بدنش حال می کرد
روی مبل نشستم و سوال کرد حال
بابات چطوره؟
آروم و سر به زیر گفتم.
نمیدونم ولی فکر کنم که خوبه
که دکترا مرخصش کردن
سر تکون داد و گفت . کی میخوای
بهش بگی حرف های که گفتی همش چرند بود
#پارت42
نگاهم به نگاه به خون نشسته ی امیرخان به نگاه خصمانه ی بابام خورد...میترسیدم...میترسیدم باز دهن باز کنم بگم واقعان چه گوهی خوردم کلا سکته کنه و یتیم بشم.
چون میدونم مامانم جونش اونقدر به بابام بنده که پشت سرش اونم راهیه اون دنیا بشه...از تصورشم موی به تنم سیخ شد و لرزیدم ترجیه دارم سکوت کنم و با اشک ریختن برای بخت سیاهم همه چیز رو دست بازی سرنوشت بسپارم.
امیر وقتی صدایی ازم درنیومد با تشری بلند اسمم رو خوند.
_ترنج بگو این گندی که زدی خودت تنهایی زدی و من توش دخلی نداشتم ...
بگووو!
روبه بابام ادامه داد
_من هیچ چشمی به دخترتون نداشتم...دستم یهش نخورده...
بابا با پوزخندی رو به من گفت
_تحویل بگیر...گردن نمیگیره دوباره میپرسم دختر عین ادم جواب بده
این پسر راست میگه
ترسیده از داد امیر و دل چرکی بابا تو جام فقط بهش زل زدم در حالی که با سر انکار میکردم شدت گریم بیشتر شد
که امیر کنترل خشمش رو از دست داد.همونجوری بهت زده از رفتارم چشاش درشت شدم.سمتم خیره برداشت و دهنش هرز چرخید:
_مثل سگ دروغ میگی دختره ی کثـ....مامور نیروی انتظامی بازوش رو به کمک بابا عقب کشیدن و فوش امیر توی داد بلند بابام گم شد.
_خفه شو عوضی...هر گوهی با دخترم خوردی...تو زیر پای دختر ساده من نشستی اغفالش کردی.حالا که گند بالا اوردی میزنی زیرش؟دختر ساده و بدبخت من که آسه میرفت،آسه میومد اونو چه به این غلطای خلاف شرع؟تو بی دین و ایمون
مثلا مانکنی دیدی بهت اعتماد دارم اونقدر رفتی و اومدی
و توی در همسایگی گولش زدی که باهاش ازدواج میکنی...حتما ازش فیلم گرفتی که این بیچاره تا الان لام تا کام هیچی نگفته و ترسیده...
امثال پسرای موجه ی مثل تو رو من خوب میشناسم...دخترای مردمو بدبخت بی ناموس میکنید بعد ولش میکنید تا با ننگ خودش بمیره اما اقای مشهور...آقای شاخ باید بگم کور خوندی...
خربزه خوردی باید پای لرزش بشینی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت42
جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم.
چند جور غذا سفارش دادو گفت:
–ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.
مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود.
ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.
اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت:
–من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت:
–تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، انشاالله حل میشه.
با نگرانی پرسید:
–من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم.
ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.
در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم.
با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت:
–چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
– این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
–به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم:
–اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه.
بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم:
–خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه.
چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت:
– اینم بخورید بقیهاش رو می بریم.
سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد.
از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.
آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت:
–چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.
ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.
ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه.
باتعجب گفتم:
–مشکلم؟
ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
– مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم.
سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:
– واقعا صبر معجزه میکنه.
وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم.
اخمی کردو گفت:
–گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.
ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم.
دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:
– اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟
ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه.
نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.
سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم.
خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند.
این خداحافظی برایم سخت بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.
لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد.
پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت42
سرمو انداختم پایین و به انگشتای دستم خیره شدم و همونطوری اروم گفتم
من-آقا سینا..میخواستممم...میخواستم بگم..که اگه میشه..یعنی لطفا..
سرمو با خجالت اوردم بالا وادامه دادم
من-آدرس خونم رو به آقا احسان یا هر کس دیگه ای نگین..ممنون میشم
سینا با همون چشمایی که گاهی مهربون وگاهی شیطون بود نگام کرد.قیافش خوب بود.خیلی خوشگل نبود ولی بامزه بود.ولی قیافه احسان از سینا بهتر وخوشگلتر بود..لبخنده محوی زد وگفت
سینا-هستی جان مطمئن باش که من حرفی به کسی نمیزنم...ولی اینو مطمئن باش که تو برای ما عزیزی چون فهم وشعور داری با یه قلب مهربون نه اینکه خونتون کجای تهرانه یا اینکه مارک لباست چیه
لبخند گشادی زدم حرفش خیلی به دلم نشست.یعنی واقعا من مهربون بودم.نه بابا!جون من؟!من از کی یه قلب مهربون داشتم وخودم خبر نداشتم..دوباره به چشمای سینا نگاه کردم وگفتم
من-خیلی ممنون آقا سینا به اجازتون
سری تکون داد منم سریع رفتم تو خونه ودرو بستم ساعت نزدیک یک بود.پوووف.در حیاطو اروم بستم و اومدن خونه در خونرو هم اروم بستم و بهش تکیه دادم.دستمو روی پیشونیم گذاشتم و نفسمو بیرون فوت کردم که یهو همه چراغای حال روشن شد..همچین میگم چراغا انگار توی کاخ سفیدم بابا یکدونه لامپ از سیم اویزونه دیگه..سیخ سر جام واستادم بابا اروم اومد سمتم و با یک لحنی که اروم ولی عصبی وتند گفت
بابا-کجا بودی تا الان؟!
رومو ازش گرفتم واروم گفتم
من-بیرون بودم
اومدم یک قدم بردارم که صدای فریادش بلند شد
بابا-میدونم بیرون بودی ولی تا یک شب بیرون چه گهی میخوردی
من-اِ..درست صحبت کن بابا
با لحنی بلند تر از فریاد قبلیش داد زد
بابا-میگم کدوم قبرستونی بودی؟
با گستاخی وبی پروا توی صورتش نگاه کردم ومثل خودش فریاد کشیدم
من-قبرستون
دلم گرفته بود.دلم برای مامان محبوبم تنگ شده بود.وحالا بابا خوب بهانه ای دستم داد بود تاومنم دق ودلی هامو سرش خالی کنم.فرصت خوبی بود ومنم حسابی منتظر همچین روزی بودم.قبل از اینکه حرفی بزنه با داد گفتم
http://eitaa.com/cognizable_wan