دوستی دردسرساز
#پارت43
بابا با پرخاش درحالی که انگشت اشاره ش رو طرف ارمین گرفته بود کلمات ر یکی یکی توی صورتش می کوبید.عقب عقب رفتم چه آشی پخته بودم؟من میخواستم خوش بگذرونم اما ببین چه گندی بالا اومد... من میخواستم یکم آزاد باشم ببین نتیجه ی بی فکریم چی شد.ـ.
من بودم که فکر میکردم پوریا حلوا حلوام میکنه و باهاش خوشبخت میشم.اما ببین چی شد،ابروم رفت.حامله شدم حالا برای جمع باید خودم رو قالب یکی کنم و یکی مسئولیت گوهی که خوردم قبول کنه،پاهام سنگین شده انگار بالای تنم وزنه ای شده روی پاهام،دهنم رو محکم چسبوندم دلم میخواست محکم جیغ بزنم ببین وقتی یکم خوس بگذرونی مرد که نیستی بهت میگن هرزه،شکم چند طبقه بالا میاد و حتی خانواده م هم نمی پذیرنت و دنبال این میگردن که یه جوری ردت کنن انگار از پوست و گوشت و خونشون نیستی...
گوشام کر شده اما متوجه شدم بابام داد میزنه وای ابروم...
الان با داد و بیداد اینا همه می فهمن...دنیا دور سرم چرخید
و من خودم رو بخاطر این دوستی نحس لعنت کردم.
سرم رو چنگ زدم صدای پوریا توی سرم می چرخید"
این بار چند نفره می بریمت...هرزه..."چشمام رو روی هم فشار دادم.تر زدی به زندگی و بختت.بابام با تذکر مامور میخواست امیر رو ول کنه و همه چیز رو به اونا بسپره و تو کلانتری همه چیز مشخص میشه بابا باز با تهدید انگشتش رو طرف امیر گرفت که از خشم می لرزید و فکش رو روی هم می فشرد با غرش حرف اخرش رو اول زد.
_باید ترنج رو بگیری.وگرنه نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره دختر رو ناقص کردی حالا کی یه دختر دست خورده میخواد?گذشت اقاجان گذشت پای گندت وایمیستی و میگیریش
#پارت44
دیوار پشت سرم خورد و چشام سیاهی رفت و پاهام وزن ضعیفم رو که به تازگی نطفه شو از دست داده بود تحمل نکرد
و روی زمین افتادم.
با داد بابام که بین پلکام تار می دیدم لب زدم که امیر گناهی نداره من گوه خوری اضافه کردم اما صدام اونقدر ضعیف بود که به گوش کسی نرسید****
از سر و صدای امیر و بابام که تو اتاق می اومد از استرس ناخنم رو جویدم سروان زنی با لیوان اب قند بالای سرم بهم چشم غره رفت که بخورش...اونام حوصله یه دختر شل ول زوار در رفته غشی رو نداشتن.
اما این بار دومه که با زور اب قند به هوش می موندم اخه چطوری در مقابل حرفایی که بی پروا میزدن تاب بیارم و دم نزنم .
حرف بابا که با رسا به گوشم رسید مو به تنم رو سیخ کرد...
بیچاره امیر بیگناه و من..._ببین برای اخرین بار بهت چی میگم بچه ی ژیگول،بچش نرده فک نکن بیخیال میشم الان ک زن شده از باکرگیش نمیگزرم...و سنگ بزارم رو موضوع یا بی سر و صدا عقدش میکنی میری سر خونه زندگیتون یا
می کشونمت دادگاه به جرم تجاوز دادگاهیت میکنم...اقای با سواد و فرهیخته و زبل و میدونی حکم تجاوز و زور چیه تو این مملکت یا باید بگم?خوبه تازه از بیمارستان ترخیص شده بود اما بازم با اون حال برده بودنش تو اتاق و...شما حرف یه الف بچه رو باور میکنید؟بابا تا حالا من دستم به تنش نخورده چه برسه که حاملش کرده باشم.
_تو گفتی من باور کردم پس این حرومی بال در اورده رفته توی دل دختر من؟کار تو نیست کار کیه؟خوبه مامور باهام بود
و یدید دخترم با چه وضعی تو اتاقت بود.باهاش...لا الله اله الله...یا دار یا مدارا یکیش رو انتخاب کن...حرف اخرمه!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت44
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد
وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.
البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم.
با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است.
با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.
نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد.
مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.
درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟
از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– ما باید از کجا بدونیم.
با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت:
– نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.
شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم.
ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.
باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.
سوگند لبخندی زدو گفت:
–وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–چطور؟
خنده ایی کردو گفت:
–استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی.
ــ امیدوارم سارام متوجه...
ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.
همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت:
– بچه ها آرش تصادف کرده.
یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.
سوگند پرسید:
– چیزیش شده؟
ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش.
زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید:
–فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟
سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم.
سوگندپرسید:
–پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟
ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده.
سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت:
–تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده.
فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده.
به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.
نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم.
اسرا به شوخی گفت:
– سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.
سعیده خندید.
– بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد.
با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم.
ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم.
همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید:
–دوباره در مورد آرشه؟
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟
سرم راپایین انداختم.
–تصادف کرده.
همه چیز را تعریف کردم.
ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره.
سکوت کردم. لبخندزد.
– خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی.
ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت44
احسان-حالت چطوره؟
لبخنده کوچیکی زدم وگفتم
من-ممنون.شما خوبین؟
احسان-اره خوبم.خسته که نشدی؟
من-نه بابا خسته براچی؟!
سرشو تکون داد وگفت
احسان-خوبه...هستی من میرم توی اتاقم یه لیوان قهوه برام بیار
سرمو تکون دادم که رفت.خسته از جام بلند شدم وبراش قهوه ریختم.حسابی خسته بودم.داشتم قهوه میریختم که از شانس گندم نیکا اومد اونجا.با دیدنم پوزخندی زد وگفت
نیکا-تو مگه قهوه هم بلدی بخوری؟
دندونامو از حرص محکم روی هم فشار دادم...نیکا خیلی عَوضی هستی خیلی..جوابشو ندادم ومنتظر حاضر شدن قهوه شدم که دوباره صدای نحسش بلند شد
نیکا-زبونم نداری نه؟
با همون لحن پر حرص گفتم
من-دارم برای آقا احسان میریزم
دوباره صدای اون پوزخند لعنتیش بلند شد
نیکا-گفتم که تو اصلا این چیزا حالیت نیس.خیلی بتونی زور بزنی یه چایی بتونی بخوری
وقتی اون احترام نگه نمیداشت پس من چرا احترام اونو نگه دارم.منم مثل اون پوزخندی زدم وگفتم
من-بهتر از تو هستم که بخاطره حساب کردن پول غذات اویزون پسرا میشی
اومد دوباره زر بزنه که سریع قهوه رو برداشتم واومدم بیرون..اخیششش حقش بود بیشعوره زشت.در زدم وبعد اینکه اجازه داد رفتم داخل.سینا هم اونجا بود وطبق معمول داشت چرت وپرت میگفت و احسان داشت با لبخندی نگاش میکرد.قهوه رو بردم وجلوش گذاشتم.رومو کردم به سینا وبا لبخنده بزرگی که رو لبام بود گفتم
من-ببخشید آقا سینا نمیدونستم اینجایین.برم برای شما هم قهوه بیارم.
اومدم بیام بیرون که سریع گفت
سینا-هستی جان دستت درد نکنه نیازی نیست.
لبخندی زدم ورو به احسان گفتم
من-پس با اجازتون من برم تو اتاقم
احسان-یه لحظه صبرکن هستی
با تعجب برگشتم سمتش وسوالی نگاش کردم..که گفت
احسان-فردا شب من چندتا از بچه های شرکتو به مناسبتی دعوت کردم خونه.تو هم دعوتی
نیشم وتا بناگوش باز کردم وخوش حال گفتم
من-واقعا؟!
نمیدونم چرا انقدر خوشحال بودم.چون هم دلم میخواست خونه احسانو ببینم هم داشتم از این روزمرگی دیوونه میشدم.زندگیم شدیدا تکراری شده بود...اونقدر لحنم ضایع بود که سینا زد زیر خنده و احسان خنده ارومی کرد وگفت
احسان-اره واقعا..فقط
رو کرد به سینا وادامه داد
احسان-اون خونه کلی کار داره.خدمتکاری هم که هر هفته میومد تمیز میکرد این هفته نمیاد.منم که سلیقم خوب نیست.موندم چیکار کنم.باید امشب برم و ببینم میتونم یک کسیو پیدا کنم بیاد کمکم..
کمی فکر کردم..خب من که کلاً بیکار و علاف بودم..یکی دیگه اینکه میتونستم فردا عصر زودتر از شرکت بیام بیرون..پس چرا من نَرَم کمکش..گناه داره بیچاره.
لبمو با زبون تر کردم وگفتم
من-آقا احسان
احسان یک ابروشو بالا داد وگفت
احسان-بله؟!
بعد چند ثانیه مکث گفتم
من-اگه بخواین من میتونم بیام کمکتون
http://eitaa.com/cognizable_wan