eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی_دردسرساز دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر ایستادم.بالاخره آسانسور با معطلی به پایین رسید. سوار شدم و خواستم دکمه شو بزنم که امیرخان هم وارد شد. خودم رو عقب کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم. دکمه ی طبقه ی پنج رو زد و صاف ایستاد. نمی‌دونم چرا از این بشر حساب می‌بردم شاید به خاطر موقعیتش شاید هم به خاطر غرور و تیپ همیشه لاکچریش. آسانسور به طبقه ی دوم رسید که بی هوا گفت _دوست پسرت زیاد آدم قابل اعتمادی نیست.به نظرم محتاط عمل کن. متعجب نگاهش کردم.با من بود؟احمقی ترنج جز تو کسی اینجا نیست. با اخم های درهم به روبه رو زل زده بود انگار نه انگار حرفی زده باشه. متعجب گفتم _چی گفتین؟ سرش رو به سمتم برگردوند و نگاه نافذش رو به چشمام انداخت و با لحنی پرغرور گفت _فکر کنم شنیدی،بذار پای یه هشدار تو عالم همسایگی. آسانسور ایستاد و اون بدون در نظر گرفتن حقوق خانم ها خودش زودتر پیاده شد. لبم و محکم گاز گرفتم پس ما رو دیده بود با فکری مشغول پشت سرش بیرون رفتم. کلید انداخت و خواست وارد بشه که گفتم _ببخشید؟ برگشت و منتظر بهم نگاه کرد. این پا و اون پا کردمو گفتم _این قضیه رو که به بابام... وسط حرفم پرید _مطمئن باشید مشغله های مهم تری از شما دارم.مهم تر از این که بخوام بشینم پیش باباجونتون و از روابط شما حرف بزنم.حالا اگه امری نمونده شب خوش. پسرک عوضی حتی نذاشت جواب بدم و رفت داخل و در رو به هم کوبید. عصبی به در بسته غریدم _انگار از دماغ فیل افتاده چهار تا آمپول به بازوهات زدی دیگه این اداها چیه؟ هر چند می دونستم بی انصافی میکنم. هیکلش بی نهایت بی نقض بود،بی نقض و مردونه. گوشی و به گوشم چسبوندم و آهسته گفتم _بهت که گفتم تو خونه نمیتونم زیاد صحبت کنم پوریا بابام می‌فهمه. از اون طرف صدای رقص و آواز میومد پوریا با صدایی کشیده گفت _بابا اینجا همه با زیدشونن منم دلم تو رو میخواد میخوام الان تو بغلم باشی.بیام دنبالت هانی؟ به در نگاه کردم و گفتم _این وقت شب نمی تونم بیام بیرون پوریا میدونی که بابام اجازه نمیده عصبی غرید _نیا به درک خواستم حرفی بزنم که صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید. دلخور نگاهی به گوشیم انداختم و گفتم _چرا درک نمیکنی بابام اجازه نمیده؟ فکری به سرم زد.بابام فقط به رفیقم سارا اعتماد داشت می تونستم به بهانه ی بیماری سارا از خونه بیرون بزنم از این فکر از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم سعی کردم قیافم رو ترسیده نشون بدم. بابام جلوی تلویزیون مشغول فیلم دیدن بود با ترسی ساختگی گفتم _بابا سارا حالش خیلی بده رفته درمانگاه اما خوب نشده مادرم نداره که بالا سرش باشه میشه من امشب برم خونشون؟ بابام نگاهی به ساعت انداخت و گفت _این وقت شب؟لازم نکرده صبح زود برو. خودم رو به نگرانی زدم و گفتم _اما بابا گناه داره حالش خیلی بده باباشم تنهایی نمیدونه چی کار کنه؟ برم بابا؟ لطفا... مامانم از آشپزخونه سرکی کشید و گفت _بذار بره محسن اون دختر رو تا لازمش داری بدو بلند میشه میاد خدارو خوش نمیاد حالا ک ناخوش احواله ما به ترنج اجازه ندیم بره. بابام انگار که نرم شده باشه گفت _ماشینم تعمیرگاهه چطور میخوای تا اونجا بری؟ نمیشه چشمام برق زد و گفتم _با تاکسی میرم. سری به طرفین تکون داد و گفت _برو حاضر شو میرم به امیرخان بگم ماشینش رو بهم قرض بده تا برسونمت روی من و زمین نمیندازه. بادم مثل بادکنک خالی شد و از سر ناچاری گفتم باشه و به اتاقم رفتم. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد. همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی مامان-هستی پرده توی حالم باز کن! با حرص دستمو به سمتش دراز کردم من-ساعتی ۲۰ تومن گیج به دستم وبعدبه صورتم نگاهی کرد وگفت: مامان-چی؟ من-کلفت دیگه!ساعتی ۲۰ میگیرم کار میکنم. مامان-کلفت چرا تو گله سرسبده این خونه ای. من-مامان نمیخواد منو خر کنی گفتم که اگه بهم ۱۵۰ تومن بدی همه کاراتو انجام میدم. مامان-خاک تو سرت.خیله خب برو پردرو باز کن میگم شب بابات بریزه تو کارتت. خوشحال رفتم سمته پرده وشروع کردم به بازکردنش حالا بهتر شد اونجوری هم کار میکردم هم بدهکار بودم حالا حداقل یه پولی میگرفتم.بعد از اینکه پردرو باز کردم رفتم انداختمش تو ماشین لباسشویی تا قشنگگگ تمیز بشه.بعدشم با کمک مامان قالی کوچیکه آشپزخونه رو توی حموم شستیم.فردا پرواز داشتیم ومن داشتم از خوشحال ذوق مرگ میشدم.تاحالا فقط یکبار خارج رفته بودم اونم دبی.وااای که چقدر اونجا خوش گذشت.بعد اینکه فرشو شستیم دیگه داشتم از کت وکول میفتادم وهرچی مامان گیر داد بیا پرده ها خشک شده وصلشون کنیم محل ندادم وپریدم تو حموم بعد یک حموم حسابی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم ورفتم توی حال یک چایی ریختم که در زدن وطبق معمول من اولین کسی بودم که مثله تیمارستانیا می دویدم سمت در وبازش میکردم. من-سلام مصطفی جووونم بابا-سلام دختره خوشگله بابا خوبی؟ من-شما روکه میبینم خوب میشم. گونمو بوسید وبا مامانم روبوسی کرد ورفت تا لباساشو عوض کنه منم رو مبل لم دادم وشروع کردم کانالارو بالا پایین کردن اَه گند بزنن تو این تلویزیون که هیچوقت هیچی نداره.بابا اومد نشست وپنج دقیقه بعد مامانم با سینی شربت اومد. مامان-میگم مصطفی فردا پرواز داریم ها من-واا خب داشته باشیم. مامان-من گفتم مصطفی یا گفتم هستی من-خب چه فرقی داره جوابی که بابا میخواست بده رو من دادم. بابا-ولی من نمیخواستم همچین جوابی بدم. من-ای بابا شما هم که فقط بلدین منو ضایع کنین. اونا خندیدن ولی من از خندشون بیشتر حرصم گرفت. مامان-خیله خب من برم یکم آشپزخونه رو جمع وجور کنم تا شام حاضر شه. مامان که رفت.با حالت گریه رو به بابا گفتم: من-وااای بابا مامان از صبح مثله چی ازم کار میکشه. بابا ریز خندید. من-باشه آقااا بالاخره گریه شمارو هم میبینیم. بابا-من؟نه بابا محبوبه با من کاری نداره که. همین لحظه صدای مامان بلند شد. مامان-مصططططفی.مصطفی بیا کمک کن گازو بیار اونور من زورم نمیرسه. با حالت بامزه ومسخره ای گفتم: من-آره باباجون نترسی ها کارت نداره فقط صدات کرد که بوست کنه. بابا ضربه آرومی به بازوم زد رفت توی آشپزخونه خدا بهش رحم کنه.هرکی که تو کار دسته مامان بیفته فاتحش خوندس صدای غر غر های بابا میومد ومن فقط بهش میخندیدم ماشالا کارهای این زن وشوهر از هر فیلمی بهتر بود. http://eitaa.com/cognizable_wan