#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت5
دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر ایستادم.بالاخره آسانسور با معطلی به پایین رسید.
سوار شدم و خواستم دکمه شو بزنم که امیرخان هم وارد شد.
خودم رو عقب کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم.
دکمه ی طبقه ی پنج رو زد و صاف ایستاد.
نمیدونم چرا از این بشر حساب میبردم شاید به خاطر موقعیتش شاید هم به خاطر غرور و تیپ همیشه لاکچریش.
آسانسور به طبقه ی دوم رسید که بی هوا گفت
_دوست پسرت زیاد آدم قابل اعتمادی نیست.به نظرم محتاط عمل کن.
متعجب نگاهش کردم.با من بود؟احمقی ترنج جز تو کسی اینجا نیست.
با اخم های درهم به روبه رو زل زده بود انگار نه انگار حرفی زده باشه.
متعجب گفتم
_چی گفتین؟
سرش رو به سمتم برگردوند و نگاه نافذش رو به چشمام انداخت و با لحنی پرغرور گفت
_فکر کنم شنیدی،بذار پای یه هشدار تو عالم همسایگی.
آسانسور ایستاد و اون بدون در نظر گرفتن حقوق خانم ها خودش زودتر پیاده شد.
لبم و محکم گاز گرفتم پس ما رو دیده بود
با فکری مشغول پشت سرش بیرون رفتم.
کلید انداخت و خواست وارد بشه که گفتم
_ببخشید؟
برگشت و منتظر بهم نگاه کرد. این پا و اون پا کردمو گفتم
_این قضیه رو که به بابام...
وسط حرفم پرید
_مطمئن باشید مشغله های مهم تری از شما دارم.مهم تر از این که بخوام بشینم پیش باباجونتون و از روابط شما حرف بزنم.حالا اگه امری نمونده شب خوش.
پسرک عوضی حتی نذاشت جواب بدم و رفت داخل و در رو به هم کوبید.
عصبی به در بسته غریدم
_انگار از دماغ فیل افتاده چهار تا آمپول به بازوهات زدی دیگه این اداها چیه؟
هر چند می دونستم بی انصافی میکنم. هیکلش بی نهایت بی نقض بود،بی نقض و مردونه.
#پارت6
گوشی و به گوشم چسبوندم و آهسته گفتم
_بهت که گفتم تو خونه نمیتونم زیاد صحبت کنم پوریا بابام میفهمه.
از اون طرف صدای رقص و آواز میومد پوریا با صدایی کشیده گفت
_بابا اینجا همه با زیدشونن منم دلم تو رو میخواد میخوام الان تو بغلم باشی.بیام دنبالت هانی؟
به در نگاه کردم و گفتم
_این وقت شب نمی تونم بیام بیرون پوریا میدونی که بابام اجازه نمیده
عصبی غرید
_نیا به درک
خواستم حرفی بزنم که صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید.
دلخور نگاهی به گوشیم انداختم و گفتم
_چرا درک نمیکنی بابام اجازه نمیده؟
فکری به سرم زد.بابام فقط به رفیقم سارا اعتماد داشت می تونستم به بهانه ی بیماری سارا از خونه بیرون بزنم
از این فکر از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
سعی کردم قیافم رو ترسیده نشون بدم.
بابام جلوی تلویزیون مشغول فیلم دیدن بود با ترسی ساختگی گفتم
_بابا سارا حالش خیلی بده رفته درمانگاه اما خوب نشده مادرم نداره که بالا سرش باشه میشه من امشب برم خونشون؟
بابام نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_این وقت شب؟لازم نکرده صبح زود برو.
خودم رو به نگرانی زدم و گفتم
_اما بابا گناه داره حالش خیلی بده باباشم تنهایی نمیدونه چی کار کنه؟ برم بابا؟ لطفا... مامانم از آشپزخونه سرکی کشید و گفت
_بذار بره محسن اون دختر رو تا لازمش داری بدو بلند میشه میاد خدارو خوش نمیاد حالا ک ناخوش احواله ما به ترنج اجازه ندیم بره.
بابام انگار که نرم شده باشه گفت
_ماشینم تعمیرگاهه چطور میخوای تا اونجا بری؟ نمیشه
چشمام برق زد و گفتم
_با تاکسی میرم.
سری به طرفین تکون داد و گفت
_برو حاضر شو میرم به امیرخان بگم ماشینش رو بهم قرض بده تا برسونمت روی من و زمین نمیندازه.
بادم مثل بادکنک خالی شد و از سر ناچاری گفتم باشه و به اتاقم رفتم.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت6
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوهام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.
وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد.
کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کردو گفت:
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم،
لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم:
–زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه را گرفت و گفت:
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ایی نیست.
سرجایش نشست.
حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی.
تا حالا هیچ وقت برای کس دیگری جزوه نیاورده بودم.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالاوپایین کردو گفت:
–اوووه بله، و رفت نشست.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت6
مامان-اِی بابا شب خواب روز خواب ظهر خواب پس تو کی میخوای بیدار باشی.پاشو دیگه دختر چه خبره مثلا خیره سرت امروز پرواز داریم.
تا این کلمه آخرو شنیدم سریع صاف نشستم که مامانم ترسیده یک قدم عقب رفت.با صدایی که خماره خواب بود گفتم:
من-ساعت چنده؟
مامان-چه عجب.ساعت ۶شده پاشو
من-اُاُاااُااُ مامان ۴ ساعت دیگه باید بریم فرودگاه.
مامان-خب بیشعور هنوز ساکتو جمع نکردی.
برای اینکه مامان دیگه ادامه نده گفتم
من-باشه عشقم شما برو منم الان وسایلمو جمع میکنم ومیام.
مامان رفت بیرون ای بابا آخه مرغم این موقع صبح بیدار نمیشه رفتم توی دستشویی بعد از انجام کارهای لازم رفتم سمت کمدم اممممم خب حالا چی بردارم چند دست لباس تونیک وشلوار برداشتم دیگه اونجا روسری سرم نمیکردم ولی اینجوریم نبودم که تاپ یا نیم آستین بپوشم کلا خیلی راحت وول نبودم. ولی بابا بهم گیر نمیداد اعتماد داشت بهم برای همینم تاحالا هیچ دوست پسری نداشتم.یعنی سعی نکردم از اعتمادشون سواستفاده کنم.انقدر با خودم چرت وپرت گفتم که شد ساعت ۸ونیم.خب ساکامم که جمع کردم بهتره برم یه دوش بگیرم بالاخره میخوایم بریم ترکیه دیگه با این فکر لبخنده گشادی زدم ورفتم حموم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
همینجور که موهامو خشک میکردم یک مانتو لی تا نزدیک زانو با شلوار سفید پوشیدم یک شاله سفیدم انداختم رو سرم کفش وکیفمم دوتاش مدل لی بود.اوناروهم پوشیدم وبا ساکم رفتم پایین ساعت ۹ونیم بود باید میرفتیم چون۱۱ پرواز بود.دیگه ماشین نبردیم و سوار تاکسی شدیم قرار بود دوهفته ای بریم وبیایم. خونه تا فرودگاه خیلی راه نبود وزود رسیدیم پروازم چون خداررررو شکر خداررررو شکر تاخیر نداشت به موقع سوار هواپیما شدیم واای از دیدنه هواپیما مثه خر ذوق کردم نمیدونم چرا ولی از محیط هواپیما خیلی خوشم میومد.رفتم وسریع کنار پنجره نشستم مامان با تاسف سری تکون داد وگفت
مامان-هستی دقیقا مثله بچه هایی انگار تاحالا هواپیما ندیدی
خندیدم وچیزی نگفتم در واقع چیزی هم نداشتم که بگم.هواپیما حرکت کرد ومن با ذوق فراوون بیرونو نگاه میکردم تاحالا بیشتر از ۱۰ بار سوار هواپیما شده بودم ولی همیشه همین ذوق رو داشتم.یک ربعی از پرواز گذشته بود که متوجه تکون های نسبتا زیاده هواپیما شدم بیخیال حتما دست اندازه هواییه.چند دقیقه بد تکون ها خیلی شدیدتر شد وبعد صدای خلبان توی هواپیما پیچید.خلبانه کلی حرف زد وبعدم اونارو به انگلیسی ترجمه کرد ولی من فقط از حرفاش یک چیزو فهمیدم اونم اینکه یکی از موتور های هواپیما دچار مشکل شده وای خدا خاک تو سرم توی فیلما دیده بودم موتور از کار میوفتاد و هواپیما سقوط میکرد.سعی کردم به این مزخرافه توی ذهنم توجه نکنم و به جاش آروم باشم داشتم به این فکر میکردم که دسته سرده مامان روی دستم نشست.
مامان-هستی.دخترم نترسی ها چیزی نیست.
به صورته مامانم نگاه کردم صورتش پر از نگرانی واسترس بود مگه میشد چیزی نباشه و مامان انقدر نگران باشه.
مامان-وقتی منو بابات کنارتیم نباید از چیزی بترسی.
لبخندی به صورت مهربونش زدم که ادامه داد
مامان-خیلی دوست دارم هستیه مامان.
من-مامان م...
اومدم حرفمو بزنم که هواپیما تکون خیلی وحشتناکی خورد و سره منم محکم به صندلی جلو بخورد کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan