دوستی دردسررساز
#پارت55
کمی سر سنگین گفتم
چرا؟
لحنش اروم بود
چون دلم واست تنگ شده.
پوزخندی زدم...من هم اینقدر سادم که برای بار دوم گول بخورم
_ببین ترنج قبول دارم اشتباه کردم نباید اون حرفا رو بهت میزدم اگه یه فرست بدی جبران میکنم بیام دنبالت عزیزم؟
دستم مشت شد... با این وجود گفتم.
_ساعت دو منتظرتم.
قطع کردم و با حدص زیر لب لحن فحشی نثارش کردم عوضی...عوضی...عوضی...نشونت میدم بازی کردن با من یعنی چی.
درو که باز کردم ماشینش رو دیدم بدم نمیومد اخم کنم امل با ظاهری خنثی به سمتش رفتم و سوار شدم.
با لیخند دستش رو سمتم دراز کرد و گفت
_سلام عزیزم...
به رو به رو زل زدم بی توجه به دستش گفتم
_زیاد وقت ندارم...
کارمو گزاشت به حساب ناز کردن اما من الان توانایی اینکا دستم به دستت بخوره رو نداشتم
نفسش رو فوت کرد و گفت
_قهری باهام منکه ازت معذرت خواستم عزیزم.ببخشید اشتباه کردم نباید اون حرفا رو میزدم.بگم غلط کردم خوبه؟
نگاهش کردم و سرد گفتم
_حامله م...
جا خورد و گفت
از کی از من؟
دندون هام رو به هم قفل کردم وبا خشم نگاهش کردم که به تته پته افتاد
_آ...اخه. ما...
حرصی گفتم
ما چی؟تو کور بودی ندیدی باکره بودم؟فکر کردی فاحشه ام که هر شبمو با یکی صبح کنم؟بله از تو حاملم مرد هستی پاش وایسی؟
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت55
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است.
درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.
به دلیل آزارهای ناپدریاش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمیگردد.
مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول میشود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید میشود.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.
ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.
افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار میایستد.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم:
–داشتم به تو فکر می کردم.
چشمهایش را گرد کرد و گفت:
–راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.
حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی.
بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همانطور که بلند میشد گفت:
–اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت:
– دوپین کن بعد بریم.
قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.
گوشیام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند.
ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند.
ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.
ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید.
ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره.
بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید.
تلفنم که تمام شد سوگند گفت:
– بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.
ــ سوگند من زیاد نمیمونما.
ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت:
–چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره.
خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد.
یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد.
سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت:
–توام اهلشی؟
ــ اهل چی؟
اشاره کرد به گلدان ها و گفت:
– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.
چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم:
–چه جورم...
اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد.
مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانهی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت55
احسان-آلا بخاطره منم که شده حرفی نمیزنه چون اون به همه گفته که من عاشقشم هیچوقت نمیره به کسی بگه که من ازدواج کردم چون خودش خراب میشه.
یک تای ابرومو بالا دادم..پس قضیه عشق و عاشقیه.
من-از کجا باهاش آشنا شدین؟
با ابروی بالا رفته نگام کرد.وجواب نداد..حالا چی میشه مثلا بگه کجا اشنا شدن.ازش کم میشه.
احسان-هنوزم با اینکه میدونی به کسی نمیگه ناراحتی؟
خدایی دیگه مسخره بازی بود اگه بخوام نُنُر بازی در بیارم
من-نه.دلیلی نداره که ناراحت باشم مگه ما باهم نسبت خاصی داریم که ناراحتی یا خوشحالی من مهم باشه.
آخیش.خیالم راحت شد.بزار اونکه اینهمه منو حرص میده منم حرصش بدم...با پوزخند به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت
احسان-آره خب..ولی من خوشم نمیاد بین من و کارمندام کدورتی باشه.حالا فرقی نداره هرکی میخواد باشه.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
من-اما بابا من باید برم
بابا-وقتی میگم نه یعنی نه.حالیته؟
از سرجام بلند شدم وگفتم
من-خیله خب اگه نزاری برم حقوقمو بهم نمیدن منم نمیتونم بهت ۷۰۰ تومن تو بدم
با این حرفم شل شد گفت
بابا-حالا چند روز باید بری
پوزخندی زدم.برات متاسفم بابا.متاسفم که برای پول حاضری هرکاری بکنی.چجوری انقدر عوض شدی
من-کلا یه روز. فردا ساعت ۸ میریم شب اونجاییم باز دوباره صبحش راه میفتیم و برمیگردیم
بابا-باشه.میتونی بری
حرصم گرفته بود.اخه چجور پدری هستی تو.رفتم توی اتاق و درو محکم کوبیدم.اصلا من اگه دروغ میگفتم چی؟اگه الکی بهت میگفتم برای یه قرار کاری میخوام برم و بعدش میرفتم پی ولگردی.بیخیال هستی.هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر اعصابت خورد میشه.ساکه کوچیکمو از توی کمد برداشتم یک ساک کوچیک یک نفره توش یه دست مانتو شلوار گذاشتم با یک دست لباس راحتی.همینا کافی بود برای یک روز مسواکمم توش گذاشتم با کِرم.پوف.اعصابم خورد شده.از همه چیز خستم.سریع کلافه میشم.هرچی میشه به یکی گیر میدم.سرمو روی بالشت گذاشتم.برای یک قرار داد میخواستیم بریم البرز فاصلش تا تهران ۱ساعت بود برای همین قرار بود با ماشین بریم.مشکلم این بود که اون نیکای نکبتم باید با ما میومد.منو احسان و سینا و نیکا چهارتایی قرار بود بریم.به گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۲ بود.پوزخندی ناخواسته روی لبم اومد.هیچکی نبود که بهم زنگ بزنه یا پیام بده.هیچکی نبود که دلش برام تنگ بشه.هیچکی منتظرم نبود....هیچکی
http://eitaa.com/cognizable_wan