eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز کلافه گفت نه نامرد دو عالمم...تو خودت اون بچه رو میخوای؟یه جایی پیدا میکنم برو بندازش من هنوز از پس خودمم بر نمیام؟ اگه جز این میگفت تعجب میکردم.بازوم رو گرفت و زمزمه کرد _درکم کن ترنج من الان واقعا... وسط حرفش پریدم و گفتم _هول نکن انداختمش نفس اسوده ای کشید و گفت _ببین نازنینم میدونم سخت اما ما فرست زیاد داریم خانوادم از خارج بیان،ازدواج میکنیم...بعد یه فکری براش میکنم باشه گلم؟ ته دلم بخاطر حماقتم داد کشیدم.من چطوری حرفای این جونور رو باور کردم . لبخند اجباری زدم که خوشحال شد باز وا دادم بغلم کرد ونفس عمیقی کشید وگفت _از اون روز همش به تو فکر میکنم...‌نباید اون حرفا رو میزدم. یاد امیر افتادم اونم الی رو همینجوری بغل میکرد.بیچاره الی... لابد اونم مثل من فکر می کرد امیر عاشقشه خبر نداشت که مردا فقط ب فکر ارضای زیر شکشونن. ازش فاصله گرفتم و گفتم _خب حالا ازم می خوای دوباره باهات شروع کنم؟ موهامو به پشت گوشم هدایت کرد و گفت ازت میخوام دوباره نفسم شی پوزخندی ته دلم زدم...دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم _روش فکر میکنم مچ دستمو گرفت و گفت _میخوای بری؟من اومدم دنبالت تا بریم با چندتا از دوستام اشنات کنم. کور خوندی پوریا خان.اون ترنج گوش به فرمان مرد. سرد گفتم _کار دارم. خدافظ... نموندم که چیزی بگه و از ماشین پیاده شدم با اسن جنس نر باید سرد برخورد کنی تا قدرت بدونن.من احمق بودم که همه خور خودم رو در اختیار پوریا قرار دادم. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت: – سوگنداینقدر از دوستت کار نکش. سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد. – مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه. مادرش سرش راکج کرد. – لابد توام استادشی؟ ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام. –پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید. سوگند از پشت چرخ بلند شد. – بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم. در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: – پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون. خندیدم و گفتم: – نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم. گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم. سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام. سوگند دوباره خودش نوشت: –نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین. وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم. بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود. مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد. آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم. مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد. سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید: – کتف تو درد نگرفت؟ با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: –نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: –رنج خوب. با تعجب گفتم: –چی؟ –مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش. لبخندی زدم و گفتم: –آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی. –می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم. باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم. –دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده. –کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه. ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه. درچشم هایش براق شدم. –این چه مثالیه آخه سعیده؟ –کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند. دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد. خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست. ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت: –به این میگن رفاقت باثمر. از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم. دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود. دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ام بازشان کردم. خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم. نوشته بود: راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد. تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت. انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد. همین طور زل زده بودم به گوشی‌ام. دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد. –روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا. باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم. قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود. 👇👇👇 @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دره اتاقشو زدم و رفتم تو من-سلام آقا احسان چند دقیقه ای طول کشید تا یک چیزی توی برگه نوشت و سرشو اورد بالا احسان-سلام.خوبی؟ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم که گفت احسان-هنوز ساعت ۸ نشده تو برو تو پارکینگ منم اینارو جمع و جور کنم میام. ابروهام بالا انداختم.یعنی من با احسان برم . من-یعنی من با شما بیام؟ پرونده هارو روی میزش انداخت و یک تای ابروشو بالا انداخت احسان-آره...مشکلی داری؟ من-نه بابا..چه مشکلی.خیلی هم خوبه. سرشو تکون داد ومشغول جمع و جور کردنشون شد..رفتم جلو و کنارش وایستادم ومنم مشغول جمع کردن برگه ها شدم و در همین حال گفتم من-بزارین منم کمکتون کنم. پاشد وایستاد که چون غیر منتظره بود منم خم شده بودم که برگه های اون طرف میزو بردارم با دماغ رفتم تو بازوش.ایی خدااا دماغم پِرِس شد.دستمو روی دماغم گرفتم و نگاش کردم.لبخند محوی زدو گفت احسان-جلوی پاتو نگاه کن خب من-من؟من جلوی پامو نگاه کنم شما یهویی پاشدی. احسان-من که نمیدونستم تو همون لحظه میخوای خم شی اینطرف..حالا بزار ببینم چیشد دماغت دستمو از روی دماغم برداشتم که چپ چپ نگام کردو گفت احسان-همچین اه و ناله کردی گفتم دماغت شکسته..هیچی نشده که فقط سرش قرمز شده. رفتم جلوی آینه و شروع کردم ور رفتن با دماغم خدایی هیچی نشده بود..دردم نداشت زیاد فقط من خواستم الکی خودمو یکم لوس کنم..چشمم روشن هستی خانم از کی تا حالا خودتو میخوای برای پسره مردم لوس کنی...با این فکرم خنده ریزی کردم که احسان با ابروی بالا رفته وبا لحن جدی گفت احسان-مطمئنی بجای دماغت سرت به بازوم نخوره. پشت چشمی نازک کردم و دوباره آروم خندیدم.از احسان خوشم میومد علاوه بر اینکه آدم جدی و مغروری بود ولی خوش برخورد هم بود.از جدی رفتار کردنش خوشم میومد. احسان-برو پایین منتظر باش الان میام. بدون هیچ حرفی رفتم توی پارکینگ چند دقیقه ای صبر کردم که ماشینی جلوم ترمز زد ماشینش اشنا بود..با پایین دادن شیشه و دیدن چهره شاد و بامزش لبخندی روی لبم اومد. من-سلام آقا سینا سینا-سلااام هستی خااانم.بیا بالا من میبرمت. دهنمو باز کردم که بگم احسان میاد که بابا دیدن ماشینش پشت ماشین سینا دهنمو بستم..نیکا تو ماشینش بود.قیافم مچاله شد خدایا این چه عذابیه که سره ما نازل کردی..حالا که نیکا رفته اونجا من دیگه براچی برم با حرص اومدم و سوار ماشین سینا شدم..خوبه ماشالا به من میگه تو پارکینگ منتظر باش بعد میره نیکارو سوار ماشینش میکنه http://eitaa.com/cognizable_wan