دوستی دررسرساز
#پارت61
حالا میای یا ن؟
لیوان ابلیمو رو مزه نزه کردم و نوشتم
_باشه فقط یک ساعت
تندجوابش اومد.
باشه عشقم میام دنبالت
پوزخندی زدم و نوشتم
_لازم نیست ادرس بده خودم میام .
به ثانیه طول نکشید ک زنگ زد،ریجکت کردم ک پیام داد
_هنوز دلخوری خانومم؟بابا میخوام برات جبران کنم دیگه بیام دنبالت؟
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد ادرسو فرستاد و پایینش نوشت
_بفرما لج باز خانم...
لیوان ابلیمو رو سر کشیدم و بلند شدم.
امشب تولد یکی از دوستای پوریا بود تو یه کافی شاپ بزرگ...از صبح پیله کرده بود که باهاش برم...از همون اول قصد داشتم برم امازمانی که حسابی زجر کشش کردم.
به سمت کمد رفتم و مانتوی جلو باز بنفشم رو برداشتم.
شومیز سفیدی برای زیرش انتخاب کردم با شلواری از ست مانتو یک ساعت بعد حاظر و اماده نگاهی توی اینه به خودم انداختم.یادداشتی برای امیر نوشتم که تولد یکی از دوستامه
و بعد از زنگ زدن به تاکسی از خونه بیرون زدم.
کافی شاپ زیاد دور نبود اما بخاطر ترافیک سنگین نیم ساعت دیرتر از زمانی که قول دادم رسیدم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم پوریا که چشمش به در بود با دیدن من بلند شد و به سمتم اومد.
بی تعارف دستش رو دور کمرم انداخت و گفت
_خوش اومدی عشقم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت61
وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو گفت:
– چرا اینجوری شدی؟
پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت:
–حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ...
سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت:
–شما این بلا رو سرش آوردید؟
پسره ی بدبخت لال شد.
سعیده را صدا کردم و گفتم:
– تقصیر خودم بود.
حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه.
انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم امدو بلندم کرد.
موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم و تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم.
بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–تو اینجا چیکار می کردی؟
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–می خواستم برم دانشگاه.
تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد.
دستش را به پیشانیش زدوگفت:
–وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه.
ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم.فکر میکنه من دانشگاهم.
بی توجه به حرفم گفت:
–خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت، مگه ما با هم این حرف هارو داریم.
پنهون کاری چرا آخه؟
شرمنده بودم، نمی دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم بیشتر شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه ایی پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم.
دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی دکترعکس رادید
گفت، دو تا از انگشت های پای راستم مو برداشته. و کمی هم کوفته شده.برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد.
آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و هزینه هارا پرداخت می کرد.
بالاخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم:
–شما برید، ممنون.
دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت:
–پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم دیگه ایی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:
– نه نیازی نیست.
دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش امد حتما زنگ بزنم وشماره تلفنش رابه اصرارسیوگوشی ام کرد.
سعیده کلافه به طرفش چرخیدو گفت:
–چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید.
پسرک مکثی کردو بی توجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش کردو رفت.
بعد از این که سوار ماشین شدیم، پوفی کردو گفت:
– عجب سریشی بود. شرط می بندم فردا بیاد خواستگاریت حالا ببین.
دردم را فراموش کردم و خندیدم و گفتم:
–چی میگی تو؟
– من نمیدونم چرا هر کس به پست تو می خوره عاشقت میشه، چرا کسی مارو نمیبینه؟
این بار بلندتر خندیدم.
– دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟
شاکی نگاهم کردو گفت:
– والا ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد.
–توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده.
ــ نه خب، فکرش رو بکن.
حالا از اینورم تو تاقچه بالا میزاری آخه، بعد قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
–حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهانه های مختلف شروع به زنگ زدن نکرد.
خنده ام رو جمع کردم و گفتم:
– غلط کرده زنگ بزنه.
ــ نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری داشته اینقدراصرار داشت تا خونه باهامون بیاد.
وای راحیل، به جان خودم حالا اگه من دقیقا جای تو تصادف می کردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچاره ی بیخودی بودا، اصلا باید کفاره میدادم نگاهش می کردم. تازه اونم میزد در می رفت، نمی موند خرج درمونم رو بده. حالا خوبه می گی این پسره اصلامقصرنبوده، اگه مقصر بودچیکارمی کرد.
اصلا میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی عصبانی شدم.اصلا ناراحتیم واسه تو نبود که...
با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتادوبا صدای بلند خندید.
برای اینکه پسره اینقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم هواتو داشت.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت61
کلافه رو تخت دراز کشیدم...ساعت ۱ بود از اون موقع که احسان رفتش دیگه ندیدمش.حسابی کلافه بودم..دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه؛آخه خدایی تقصیر من بود اون بیچاره اومده بود جلو نیکا از من طرفداری کنه بعد من با حرفایی که زدم ناراحتش کردم..پوووف.رو تخته تشستم و ارنج دستامو روی پاهام گذاشتم پاهامو تکون میدادم...چیکار کنم الان؟اگه برم پیشش زشته؟نه اتفاقا اگه نرم بدتره!یکی محکم زدم تو سرم الهی بمیرم که کلا همیشه همین اخلاق گند و دارم یه زری میزنم بعد پشیمون میشم.اه گند بزنن بهت دختر...رفتم سمت در دستم که روی دستگیره رفت پشیمون شدم.اگه الان با خودش فکر کنه مثلا من کشته مرده اشم چی؟نه بابا احسان اینجوری نیست...در اتاقشون واستادم هیچکی اون اطراف نبود گوشمو گذاشتم رو در که ببینم چیکار میکنن..ولی لامصبا هیچ صدایی ازشون در نمیومد؛حالا ولش کن من که برای فالگوش وایستادن نیومدم اومدم منت کشی کنم.درو زدم..چند دقیقه طول کشید که در باز شد و سینا اومد جلوی در
من-سلام
سینا-سلام..چیزی شده هستی؟
دستامو توی هم قلاب کردم و مِن مِن کنان گفتم
من-چیزه..من اومده بودم آقا احسانو ببینم....اخه اون موقع از دست نیکا عصبانی بودم برا همین..
سینا پرید وسط حرفم و با لبخند گفت
سینا-باشه بیا بروتو...فقط نیکا کجاس؟
من-نمیدونم از اون موقع که از اتاق رفت بیرون دیگه نیومدش..
سینا-خیله خب تو برو تو منم برم ببینم میتونم نیکارو پیدا کنم یا نه..خیر سرمون ساعت ۴ جلسه داریم هنوز ناهارم نخوردیم
از جلوی درگاه در کنار رفت که رفتم تو.چشمم خورد به احسان روی تختش دراز کشیده بود و ارنج دستشو روی چشماش گذاشته بود..انقدر گیج بودم که یادم رفت از سینا بپرسم تو اتاق احسان چیکار میکرد..البته همون بهتر که نپرسیدم مگه فضولم..صدامو صاف کردم
من-آقا احسان
با شنیدن صدام دستشو از رو چشمام برداشت و با ابروی بالا رفته نگام کرد..عادتش بود هر وقت تعجب میکرد چشمام گرد نمیشد ابروش بالا میرفت.روی تخت نشست و گفت
احسان-اینجا چیکار میکنی هستی؟
من-خب راستش اومدم معذرت خواهی کنم.
انگار بحث براش جالب شد چون به پشت تخت تکیه داد و دوتا ابروشو انداخت بالا
احسان-معذرت خواهی؟براچی؟
من-خب راستش اون موقع نیکا خیلی بد حرف زد یه چیزی گفت که من جونم آتیش گرفت برای همین اعصبانی بودم.تنها کسی هم پیشم بود شما بودین..برای همینم همه عصبانیتامو سره شما خالی کردم....ببخشید
لبخند کجی روی لبش نقش بست
احسان-نه بابا..ناراحت که نشدم.فقط اون داد آخرت رو اعصابم بود
شرمنده سرمو پایین انداختم که ادامه داد
احسان-تو نگران نیکا نباش.اگه اذیتت کرد کافیه به من بگی.خودم به حسابش میرسم.
سرنو آوردم بالا و با لبخند نگاش کردم.یه حس خوب سراسر وجودمو گرفت.حس اینکه بعد چند ماه یه حامی داشتم..درست شده بودیم شبیه این پدر دخترایی که دختره میومد از دوستاش شکایت میکرد و باباهه گوششونو میپیچوند
من-دستتون درد نکنه اقا احسان.خودم از پسش بر میام
چشمکی زد و با شیطنت گفت
احسان-اره دیدم چجوری خوابوندی تو گوشش
ریز خندیدم..خب حقش بود.
احسان-ولی خدایی خودمونیم دستت سنگینه.فکر کنم یه ماهی ردش بمونه.
من-حقش بود دختره ی فضول
احسان-آرا واقعا..من که خوشم اومد
با خنده نگاش کردم
من-پس خواسته دلتون بوده..من ناخواسته عملیش کردم.
احسان-اِاای..یجورایی آره.
دوباره خندیدم که یاد چیزی افتادم
من-آقا احسان ساعت ۱ و خورده ایه نمیخواین بریم غذا بخوریم اخه ساعت ۴ جلسه دارین
احسان-آره..ولی قبلش من باید لباس بموشم.تو هم برو بپوش که بریم پایین.
من-باشه..الان مثل جت میام.
و دویدم سمت اتاقم گشنم بود.حسااابی.با اون همه حرصی هم که من خورده بودم طبیعی بود گشنم بشه.همون لباسایی که توی راه پوشیده بودمو دوباره پوشیدم میخواستم اون لباسایی که با خودم اورده بودمو توی جلسه بموشم تا تمیز و مرتب باشم
http://eitaa.com/cognizable_wan