eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزی بهتر از علم کیمیا
دنیا میخواهی نماز شب بخوان! آخرت میخواهی نماز شب بخوان!
تشویق به بدی گاهی بعضی از مردم نسبت به کسی که نمازش را منظم نمی خواند می گویند: بهتر این است که اصلا نخواند و یا به کسی که ریش گذاشته و گاهی هم گناه می کند، می گویند: خوب است که آن ریشت را هم بزنی و یا به گنهکاری که در مجلس امام حسین علیه السلام شرکت نموده می گویند: تو کجا و این مجلس کجا؟! در حالی که باید با بدی ها برخورد شود نه خوبی ها، آیا به دانش آموزی که از درسی رد شده سزاوار است گفته شود، حال که از این درس نمره نیاوردی باید از سایر درس ها نیز رد شوی؟ 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
طوفان باعث ميشه درخت ريشه هاش رو عميق تر و قوى تر كنه. تو طوفان هاى زندگى به برگ هايى كه از دست ميدى فكر نكن، به ريشه اى كه قوى تر ميكنى فكر كن... 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛱خیلی‌ها هستند که ممکن است موضوع تفریحات را جدی نگیرند و فکر کنند که یک زندگی خشک و بی‌لبخند، می‌تواند زندگی موفقی باشد. اما چنین نیست. 🏕 اگر در زندگی تفریح سالم نباشد؛ زندگی برخود انسان و بر معاشران او، جهنم خواهد شد. مادیات، مقدمه‌ی زندگی خوبند؛ و تفریح، عنصر اساسی زندگی خوب است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
پارت 259 همین عصبی ترش می کرد. انگار داشت خودش را سرگرم می کرد. -خیلی ظالمی. -نه فقط دارم دلمو آروم می کنم. به آرامی پرسید: چرا دوسم داری؟ پژمان جوابش را نداد. در عوض گفت: چایت داره سرد میشه. -اگه من عاشق یکی دیگه باشم؟ نگاه پژمان تیز شد. جوری که آیسودا جا خورد. -خودت می دونی که نمیشه. -می دونم. -پس چی؟ -احتمالات رو میگم. کمی به جلو خم شد و مستقیم به آیسودا نگاه کرد. انگار می خواست وقتی حرف هایش را می زند توی صورتش کوبیده شود. در اینجور مواقع کاملا جدی بود. بدون اینکه بخواهد شوخی کند. -گوش کن دختر... وقتی اینگونه حرف می زد خواه ناخواه می ترسید. زیادی لحنش برنده می شد. البته که گاهی واقعا مرد وحشتناکی هم می شد. -هیچ کس هیچ حقی نداره که تو زندگیت باشه، بفهمم بوده یا هست بهتره گم و گور بشه قبل از اینکه جایی بندازمش که عرب نی انداخت. پولاد دیگر برایش مهم نبود. هر بلایی می خواست به سرش بیاید. مرد هرزه باید سهمش همان هرزه ها شود. -تو سهم منی، من نمی ذارم سهمم نصیب کسی بشه، ته اش اینکه که یه بله بگی، اگه فرصت بهت دادم نه برای اینه که زندگیت پی مرد دیگه ای بچرخه، برای اینه که دلت راه بیاد. همه را می فهمید. او هم مرد دیگری را دوست نداشت. اصلا هیچ کس را دوست نداشت. خیلی وقت بود که تهی شده! -من کسیو دوست ندارم. -خوبه! برق نگاهش هنوز پابرجا بود. مطمئن بود ذهن پژمان را مشغول کرده. فقط خدا نکند دنبالش را بگیرد. از این قسمتش به شدت می ترسید. پژمان کمر صاف کرد و نشست. -مواظب حرف زدنت باش. نفهمید چرا ترسید. انگار نوید مرگش را دادند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 260 چند ماه می گذشت که از پولاد خبری نداشت. تمام تعلق خاطرش انگار دود شده و به هوا رفته باشد. ولی باز هم نگران بود. خاطراتی که با پولاد داشت می توانست پژمان را عصبی کند. ابدا نمی خواست عصبی شدن پژمان را ببیند. به چهره ی پژمان نگاه نکرد. واقعا می ترسید. پژمان از جایش بلند شد. با عجله پرسید: کجا؟ پژمان جوابش را نداد. یکراست به اتاق خواب رفت. آیسودا پوفی کشید. خراب کرده بود. فقط امیدوار بود کنجکاوش نکرده باشد. طولی نکشید که پژمان با جعبه ای در دست برگشت. بالای سر آیسودا ایستاد. -این برای توئه! آیسودا متعجب جعبه را گرفت. در جعبه را باز کرد. تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که درون عمارت داشت را برایش آورده بود. همه ی گلسرهایش... برس مویش... دو سه تا تکه طلا که پژمان برای مناسبت های متفاوت برایش خریده بود. و کلی چیزهای دیگر.... با چشمانی که برق می زد گفت: ممنونم، واقعا دلم براشون تنگ شده بود. پژمان فقط لبخند زد. مانده بود این مرد چرا نمی خندد. به والا که خنده به چهره اش می آمد. جعبه را روی میز گذاشت. -خاله بلقیس جمع کرده بود، داد دستم گفت اگه دیدمت بدم بهت. -ممنونم. -دلتنگت بودن. -منم. این را از صمیم قلبش گفت. واقعا دلتنگشان بود. خاطرات خوبی در کنار بدی های ماندنش در عمارت داشت. شاید اگر زور بالای سرش نبود بهتر می پذیرفت. شاید هم جای پژمان، پولاد کنارش بود. پولادی که تازه متوجه ی ذاتش شد. یادش که می آمد حالش بد می شد. درست عین حالا که چهره اش کاملا در هم فرو رفت. پژمان متعجب نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 261 حالت چهره اش یکباره در هم فرو رفت. -چی شد؟ به زور لبخند زد. -هیچی! کاش این همه از پژمان نمی ترسید. راحت می توانست درد و دل کند. از خودش و خواسته هایش بگوید. ولی نمی شد. تمام این سال ها فقط ترسیدن را یاد گرفته بود. اطاعت کردن و آرام بودن. چه فایده داشت؟ فقط روز به روز چموش تر می شد و غریبه تر! آنقدر غریبه شد که حالا حتی نتواند یک درد ودل ساده هم بکند. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. باید می رفت کمی کارهایش را انجام می داد. شب هم زود می خوابید. به آقا سید قول داده بود فردا زودتر بیاید. ظاهرا کارهایی داشت. جعبه را برداشت و گفت: من دیگه باید برم. پژمان دخالتی نکرد. از اول هم الکی خواسته بود بیاید. پشت آمدنش هیچ دلیل منطقی نبود. فقط دلتنگی بود و دلتنگی! چادرش را به سر زد و گفت: شب بخیر. پژمان هم جوابش را داد. تا دم در بدرقه اش کرد. آیسودا بدون اینکه پشت سرش نگاه کند رفت. با رفتنش زیر لب پژمان گفت: پس پای یه نفر دیگه در میونه! * فصل سیزدهم مسخره بود. حالا دیگر به جشن عقد نواب و ترنج دعوت بود. حرصی گوشی را روی میز گذاشت. خود به خود شروع به خندیدن کرد. نواب داشت با ترنج ازدواج می کرد به همین سادگی! فردا پس فردا هم در مورد شراکتش می آمد حرف می زد. البته که نمی خواست با متجاوز زنش حرفی بزند. کم کم باید قید دوستی اش با نواب را هم می زد. اشتباه پشت اشتباه! هیچ چیزی سر جایش نبود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمینشبزند. بعد از یک ماه که آدم اجیر کرده هنوز خبری از آیسودا نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 262 و شاید حالا وقتش بود همه ی دشمنی ها را کنار می گذاشت و به سراغ پژمان نوین می رفت. او آدم زیاد این ور و آن ور داشت. مطمئنا می توانست کارهایش را بکند. اگر آیسودا را پیدا می کرد از خیلی چیزها می گذشت. مدیونش می شد. خسته از جدال هرروزه در ذهنش بلند شد. این دختر او را به پای کس و ناکس می انداخت. حقش نبود. حق مردی که عاشق است نبود. درست بود که وقتی چهار سال پیش آیسودا رفت تلاشی نکرد. البته این تلاش نکردن هم به خواست خود آیسودا بود. و خودش هم آنقدر بی پول و بدبخت بود که نمی توانست مانع رفتنش شود. آن نامرد هم به همین بهانه آیسودا را به آنجا کشاند. بدبختی اینجا بود حالا که پول هم داشت آیسودا را نداشت. کم آورده بود. به هر دری می زد بسته بود. هیچ کسی هم نبود محض رضای خدا کمکش کند. انگار روی پیشانیش نوشته بدبخت! امروز جلسه ی مهمی داشت. ابدا نمی خواست خرابش کند. فقط با این کار به خودش ضربه می زد. موقعیت شرکت نباید به خطر می افتاد. خصوصا که 4 سال برای جا افتادن یک شرکت آنقدرها هم زمانی نبود. از اتاق بیرون زد. ساعت به جلسه نزدیک می شد. تاکید هایش را به منشی کرد و به سمت اتاق کنفرانس رفت. ** -سلام یوسف! -سلام حاج رضا، خوبی؟ حاج رضا از جایش بلند شد. فعلا نمی خواست کسی صدایش را بشنود. حتی زنش و آیسودا! از ساختمان بیرون آمد. دمپایی پوشید و از پله های بهارخواب پایین آمد. -زنده باشی، تو خوبی؟ زن و بچه هات خوبن؟ -زیر سایه الله، به مرحمت شما، غرض از مزاحمت، خبری از دختر کتایون نداری؟ حاج رضا لحظه ای ساکت شد. باور نداشت نگران آیسودا شده باشد. -فکر نمی کردم نگرانش بشی. اینبار یوسف ساکت شد. -می دونی چند ساله کتی رو ندیدم؟ نه خودش نه دختراش! می دانست بگوید دخترانش یوسف احساس ترس می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🔷 حتما زیاد شنیدید که ما باید مراقب باشیم که گناه نکنیم. خیلی هم در مورد این شنیدیم که باید "مبارزه با هوای نفس" کنیم. 🔶 بله اینا درسته ولی یه نکته ریز و مهم این وسط وجود داره: 👈 ببینید برای خدا این مهمه که انسان در مبارزه با نفساش پیروز بشه "ولی نه زیاد". ✅ ولی برای خدا این خییلی مهمه که "انسان صرفا در چرخه مبارزه با نفس قرار بگیره". یعنی همین که آدم تمام فکر و ذکرش این باشه که ✔️ من میخوام با هوای نفسم مبارزه کنم... این خیییلی مهمه... حتی اگه آدم هزاران بار شکست بخوره بازم خداوند متعال مهربانانه دستای آدم رو میگیره و میگه عزیزدلم بلند شو...💖 اشکالی نداره... من خودم تو رو درست کردم و شرایطت رو دقیق میدونم... تو همین که داری تلاش میکنی که خوب باشی برام کافیه... من تو رو درک میکنم بنده ی خوبم... 💖🌺💖 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞عشق مثل یک مثلث است، که سه ضلع دارد: 💕جذابیت 💕صمیمیت 💕تعهد اگر هر یک از این اضلاع از بین برود، رابطه شما با مشکل روبروست. 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
شوخی شوخی جدی شد😳 چندماه قبل شهادتش به شوخی تو تابوت شهدا میخوابید،خدا هم جدی جدی شهیدش کرد و تو تابوت شهدا خوابوندش.😔💔 انگشتر خونین مسلم خیزاب😞 خاطرات این گنجینه سرگرم شده‌ایم که همسر شهید خیزاب جعبه‌ای را به ما نشان می‌دهد با انگشترهای چیده شده آقا مسلم روی آن...یکی در نجف، یکی عقیق یمانی، یکی شرف الشمس❗️ دراین میان اما انگشتری که نگینش، سنگ مزار آقا امام حسین(ع) است و حالا به خون شهید💔 آغشته شده، حرف‌ بیشتری برای گفتن دارد. او می‌گوید: «پدرم چندسال پیش قالی ابریشمی را به حرم امام حسین(ع) اهدا کرد🍃 که به ازای آن از طرف عتبه حضرت، یک انگشتر که نگینش سنگ مزار آقا امام حسین(ع) بود به ایشان هدیه داده شد🌺. روزی که آقا مسلم راهی سوریه بود، پدرم این انگشتر را به ایشان هدیه داد تا حافظ و نگهدار او در این سفر باشد که تا لحظه شهادت هم همراهشان بود🕊.» حلقه‌های ازدواج‌شان هم حالا کنار این انگشترها در این گنجینه نشسته‌اند؛ حلقه‌هایی که روزی یادآور «وصال» بودند و امروز یادآور «فراق»؛ روزی که حلقه متبرک شده به خون مسلم در لحظه شهادتش را برای همسفر 11ساله زندگی‌اش آوردند.😢  تسبیح‌های شهید خیزاب هم در این گنجینه به چشم می‌آیند، ولی اینطور که همسر او می‌گوید، آقا مسلم از بین همه آنها، علاقه خاصی به تسبیح تربت امام حسین(ع) داشته؛ آنقدر که همیشه ذکرهایش را باآن می‌گفته است🌹 راوی:همسرشهیدمدافع‌حرم #مسلم_خیزاب❤️ 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 #بقیع... در ۸شوال سال ۱۳۴۴ق. همه آثار تاریخی قبرستان بقیع و گنبد قبور #اهل_بیت علیهم السلام به فتوای شیخ عبدالله بلیهد، قاضی سعودی، به بهانه شرک و بدعت بودنِ زیارت قبور، ویران گردید.
اگر در مهمانی هستید دایم سرتان با دیگر آقایان گرم نباشد. گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند. 👈این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب می‌کند. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄