eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه! _قربون بابای چیز فهمم! _یعنی من نفهمم؟ _چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه ! میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها! میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام بهت گیر بدن! مدام روی اعصابت رژه برن ...مدام دست بگذارن روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی! یا کاری کنن که تو خوشت نیاد ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند! دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم ... دراز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم: ممنونم که مادری کردی برایم پریناز... ممنونم که حرص زدی برایم همسری کردی برای پدرم... ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی! ممنونم که هستی... یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد! دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش! آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!! آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند! آیه مادر میخواهد!!! . . . برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند. حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟ خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس! زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!..... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی. ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برملا نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود. بعد از جلسه اول این کاملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند. واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رو در وایستی تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد! طی این یک هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود. ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود. در عین مهربانی محکم بود .مسئولیت پذیر بود و خود ساخته. عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوشبخت بود! ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید. زهرا دختری بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد .با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود! توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد. عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود! ** حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد. عطر یاس رازقی‌اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد. تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت. شانه را برداشت و موها و ریش های یک دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد. حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت: خضروی شده جمالتون آقا! حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت: اغراق میفرمایید .... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا! این حاج رضا علی بود. از چه چیز به چه چیز میرسد!؟ زنگ در به صدا در می آید. حاج رضا علی دمپایی آخوندی هایش را میپوشد .حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها خودشونو دعوت کردند. حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم. ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام... خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد...کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید .... سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید... بادیدنش لبخندی زد و گفت: _سلام استاد _سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم... ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خودِ امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟ بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ... حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟ _این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم. خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی! ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام! حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن! فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند! شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگی اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه مجهول‌الجنسی بین این دو بود! پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد! قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده: (مهندس ولکام تو یور هوس)! 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏دخترا وقتی سوسک میبینن....!!!
میگن دخترا لوسن...قبول! میگن ننرن...قبول! میگن جیغ جیغوئن...قبول! میگن از همه چی می‌ترسن...قبول! میگن بدون آرایش لولوئن...بازم قبول! حالا ببین پسرا چه موجوداتی هستن که میگن زن بگیره آدم بشه! دخترا پرچم بالاا، دستو جیغ و هورااا✋😂💃 روز دختر مباررررررک http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که مجید تو خواستگاری دختره کرد، آمریکا با هیروشیما نکرد 😂 (نوستالژی) '' قصه های مجید'' http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکه هشت‌ میلیونی ینی من زنم را دوست دارم از این به بعد فقط بگید چشم 😄 ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی صبوری با لباس زنونه در سریال آخر خط صدا و سیما رو هم اینستاگرام کردن http://eitaa.com/cognizable_wan
خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه گر چه شهر قم شده گنجینه علم و ادب قطره‌ای باشد ز دریای کمال فاطمه . . . ولادت حضرت معصومه (علیهاالسلام) بر همه دختران پاک سرزمینم مبارک باد
🔴 💠 خانمها در مقایسه با مردها نسبت به با خانواده و پدر و مادر خود بیشتر، حساس بوده و دارند. 💠 خوب است مرد گاهی پیش از درخواست همسرش بدهد که برویم منزل پدر و مادرت و نسبت به خانواده وی ابراز کرده و یا به آنها خدمت‌رسانی کند. 💠 این پیش قدمی شما در برقراری رابطه با خانواده همسرتان، شما را می‌کند. 💠و نیز اگر گاهی بخاطر نتوانستید به آنها سر بزنید و یا زمان ملاقات شما با آنها کوتاه شد همسرتان نکرده و زمینه ایجاد مشاجره، در این مسئله از بین می‌رود. 💠 زن دوست دارد بداند که آیا واقعا ارتباط با خانواده او را دوست دارد یا نه. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan