eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 آیا می دانید اگر شب ها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدن مان می افتد ؟ ⇠ درمان سرفه ⇠ کمک به خواب راحت شبانه ⇠ کمک به کاهش فشار خون ⇠ کاهش تری گلیسیرید های خون ⇠ تقویت سیستم ایمنی بدن ⇠ افزایش سرعت چربی سوزی ⇠ جلوگیری از افسردگی 🔸‌عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است ؛ یک ماده شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی ، به جنگ افسردگی می رود. 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی ! نه به دغدغه ای فکر کرد ، نه غصه ای خورد ، نه نگرانِ چیزی بود ... یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود کرد . از من می شنوید ، گاهی اوقات ، خودتان را بردارید و بزنید به جاده ی بی خیالی ! ميانِ این همه مشغله و روزمرِگی هایِ تکراری ، برایِ ساعاتی هم که شده گوشه ی دنجی رها شوید و برایِ ادامه ی راه ، نفس بگیرید ... اجازه ندهید دلخوشی و آرامش ، مسیرِ قلبِ شما را گم کند ، اجازه ندهید امید و نشاط ، در شما بمیرد ! یک روزهایی برایِ خودتان باشید ، برایِ خودِ خودتان ! 👇👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷کارهای نیکی که ما دوست داریم #بچه هایمان انجام دهند باید خودمان اول با عشق و معرفت آن کارها را انجام دهیم تا فرزندان ما تشنه آن کار شوند مثلا اگر خانم چادر می پوشد باید چنان این چادر را با علاقه سر بکند که #دختر #خانواده با عشق به سمت #چادر برود و مادر خانواده نسبت به کارش عقیده و معرفت درست داشته باشد.🌷 🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیگر عاشق هم نیستیم. چطور عشق را دوباره تولید کنیم؟ فعالیت های مشترک و سرگرم کننده و هیجان انگیز خود را زیاد کنید؛ روی جذاب بودن حقیقی خود کار کنید و هرگز متوقف نشوید. 🌷 آیا خانم ها در رفتار با شوهرانشان به نکات زیر دقت می کنند : 🌷آیا وقتی شوهرتان میخواهد بیرون برود،به او میگویید : من منتظرت هستم, انشا الله موفق باشی ؛ به سلامت , مواظب خودت باش ؟ 🌷وسایلی که شوهرتان برای بیرون از خانه نیاز دارد مثل کلاه ،شال گردن ، و.. صبحانه را برای او آماده کنید. 🌷صحیح نیست مردانتان صبحانه را تنهایی بخورند و شما خواب باشید. 🌷می دانید وقتی مرد می بیند زنش با یک لیوان شربت به استقبال او می آید ؛ چقدر آرام میشود ؟ 🌷خانه ی دل پذیری برای حضور شوهر آماده کنید. 🌷چند دقیقه قبل از ورود همسرتان کارهای خانه را کنار بگذارید و لباس هایتان را مرتب کنید. 🌷اگر شوهرتان ظهر کمی دیر تر می آید ، بهتر است منتظر بمانید و نهارتان را با او بخورید. 🌷متوجه باشید همسرتان که از سر کار می آید ؛ نیاز به محیطی آرام دارد . درس سوم 🌷هنگام ورود به خانه اجناسی که خریده ؛ به دقت نگاه کنید و از او تشکر کنید. 🌷گاهی مردان اجناسی غیر مترقبه ای خریداری می کنند و انتظار ابراز احساسات همسرشان را دارند. 🌷وقتی شوهرتان وارد خانه میشود ، لحظاتی او را در آغوش بگیرید. 🌷اگر اهل قناعت نباشید و شوهرتان مجبور به اضافه کاری باشد ، تاوان سنگینی مثل به هم خوردن آرامش زندگی خواهید پرداخت . 🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 297 در را پشت سرش بست. حس می کرد کمی عصبی است. هنوز متوجه ظاهرش نشده بود. تمام شب گذشته را تا الان با زیرشلواری بود. وارد خانه اش شد. گرم بود. آفتاب هم سخاوتمندانه از پنجره به داخل آمده تا جای که می توانست دست و پایش را دراز کرده بود. پالتویش را درآورد. بدون توجه به اطراف یک راست به اتاق خواب رفت. با همان وضعیت روی تخت دراز کشید. الان فقط خواب مهم بود و بس! * امروز جمعه بود. هوس کرده بود بخاطر تشکر از خرید لب تاب چند روز پیش خودش به خانه ی پژمان برود. برایش صبحانه درست کند. می دانست نباید دروغ بگوید. اما از گفتن راستش هم خجالت می کشید. بخاطر همین وقتی از خانه بیرون زد به خاله سلیم و حاج رضا گفت می رود قدم بزند. همان بیرون هم کیک و آبمیوه می خورد. از خانه بیرون زد. فورا به سمت خانه ی پژمان دوید. کلید انداخت و در را باز کرد. فقط ماند که چراغ ماشین را دیشب داخل نبرده. داخل خانه شد. گرم بود و ساکت و آرام! چادرش را کنار گذاشت. آرام به سمت اتاق پژمان راه افتاد. نمی خواست تا قبل از اینکه صبحانه را آماده کند بیدارش کند. در اتاقش باز بود. سرکی به داخل کشید. خوابِ خواب بود. انگار هفت خوان را در خوابش می دید. لبخند زد و بیرون آمد. وارد آشپزخانه شد. چای گذاشت. از یخچال چند تا پرتقال برداشت و آب گرفت. کره و پنیر و مربا گذاشت. چندتا تخم مرغ هم برای آبپز درون ظرف نهاد. کار تقریبا تمام شد. میز را که چید. حالا می توانست سروقت پژمان برود. ساعت حدود 9 صبح بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 298 دیگر باید بیدار می شد. به سمت اتاق پژمان راه افتاد. در زده داخل شد. پژمان جوری خواب بود که انگار یک قرن است نخوابیده. بالای سرش ایستاد. رویش که خم شد بوی سوختگی را از او استشمام کرد. انگار بوی دود بدهد. -پژمان؟! حتی تکان هم نخورد. چه رسد به اینکه حتی جوابش را هم بدهد. -پژمان، صبح شده بیدار شو. باز هم هیچ به هیچ! دستش را روی بازویش گذاشت و تکانش داد. -پژمان. آقا دنگ بود. بیشتر رویش خم شد. اصلا زنده بود؟ کم کم داشت نگرانش می شد. کنارش نشست. دستش را جلوی بینی اش برد. نفس داغش که به دست هایش رطوبت داد خیالش راحت شد. محکم تکانش داد. -بابا بلند شو دیگه. پژمان تکان خورد. پلک های خمارش را به زور باز کرد. -چی شده؟ -صبح شده چرا بیدار نمیشی؟ پژمان بدون اینکه جوابش را بدهد به پهلوی دیگرش غلتید. آیسودا متعجب نگاهش کرد. فازش دقیقا چه بود؟ او هم لج کرده تخت را دور زد. پتو را رویش کشید. -بلند شو چقدر می خوابی؟ دستش جلو آمد که تکانش بدهد، پژمان مچ دستش را گرفت. محکم به سمت خودش کشید. آیسودا روی تخت پرت شد. پژمان فورا دستانش را دورش حلقه کرد. عملا درون آغوشش زندانیش کرد. آیسودا شوکه فقط به سقف نگاه می کرد. پژمان درون موهایش نفس می کشید. جرات نداشت برگردد و نگاهش کند. حتی نمی توانست حرفی بزند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
یه بوس میدی ی ی ی ی ی ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم بابام از اونور داد میزنه میگه یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست تا رومون بشه بزاریمش دم در😐 اینجوری مردم فک میکنن بز تو خونه بستیم😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم تازه تلگرام نصب کرده. دیروز تولد عمه ام بوده اینا رو براش فرستاده : 💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩 تولدت مبارک به مامانم میگم اینا چیه براش فرستادی 😱😨 میگه مگه اینا کیک یزدی نیست؟؟؟ من😂😂😂 😂😂😂😂 مامانم 😁😁😁😁 عمم 😳😳😳😳 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فرمون دادن پسرها: بیا بیا بشکون بیا بیا برگردون حله دادا..... فرمون دادن دخترا: بیا بیا بیا نه! اینطوری نیا! برو جلو! بیا بیا بیا بیا،نه!!! برو جلو از اول! بیا بیا واااای نیا نیا لهم کردی نیا نیا دیگه بیشور😰 روایت داریم هنوز داره میاد😜😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 299 زبانش بند آمده بود. -من تمام دیشب بیدار بودم، باید بخوابم دختر. همین را گفت. و بعد انگار باز به خواب عمیقش فرو رفت. بدون اینکه آیسودا را رها کند. آیسودا هم تلاش نکرد که از این حصار بیرون بیاید. چون می دانست زور بزند هم پژمان رهایش نمی کند. کافی بود کمی تحمل کند. بلاخره دستانش شل می شد. فقط داشت فکر می کرد دیشب چرا بیدار بود؟ این بودی دود و سوختگی... نکند اتفاقی افتاده؟ به خودش دل و جرات داد. با قلبی که تند می کوبید برگشت و نگاهش کرد. چهره اش مردانه بود. با حالتی از خواب آلودگی بچگانه. بی اختیار دستش بالا آمد. روی گونه ی زبرش نشست. "ببین! باید حرف بزنیم... من از تو و شعر و درخت آلوچه ی حیاطتان... تو هم بی پروا از من بگو و بوسه های یواشکی ایم... به جان خودت نباشد به جان خودم... قصه ی من و تو از عاشقانه های شاملو و آیدایش هم قشنگ تر است... امان بده.... عاشقی با من!" با خودش لب زد: من تورو....عجیب دوست دارم... انگار از حرفی که زده شوکه شده باشد فورا دستش را کشید. ولی این پژمان بود که با چشمان بسته جوابش را داد: منم! تمام تنش گر گرفت. انگار آبرویش رفته باشد. چه غلطی کرد؟ این چه بود از دهانش درآمد؟ اصلا هنوز به باورش رسیده که به زبان می آوردش؟ به پژمان نگاه کرد. خوابِ خواب بود. پس چطور شنید؟ حتما داشته خواب می دیده. وگرنه او جوری گفت انگار فکری در ذهنش رد شده باشد. سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید. کارساز نبود. رهایش نمی کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 300 لب گزید. خدا مرگش بدهد. عجب گرفتاری شد. آمد ثواب کند کباب شد. اصلا مرد گنده این چه وضع خوابیدن بود؟ نمی گفت دختر مرد احساساتی می شود؟ بند دلش پاره می شود؟ خون که چه عرض شود کوه هیجان درون قلبش پمپاژ می شود؟ واقعا هم قلبش تند می زد. تب کرده بود و دلش می خواست فرار کند. این همه هیجان او را از پا در می آورد. -من باید برم. صدایی از پژمان نیامد. فقط منظم نفس می کشید. انگار خیلی وقت است که به خواب رفته. تقلایش برای فرار فایده نداشت. ولی غلتیدنش راحت بود. مانده بود برای اینکه بتواند بچرخد و صورت به صورت پژمان شود چر دستانش شل می شود. ولی برای اینکه از آنجا فرار کند دستانش این همه محکم است؟ به صورتش زل زد. مطمئنا بین خواب و بیداری بود. -بیداری؟ جوابش را نداد. -قلقلک بدم چی؟ باز هم جوابی نشنید. دستش به سمت پهلوی پژمان رفت. همان موقع فورا پژمان دستش را گرفت و پلکش باز شد. آیسودا خندید. -نگفتم بیداری؟ -ولی خوابم میاد. -خب بذار من برم. -نمی خوام. -وا! -والا! بعد هم خندید و دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت. -وای پژمان بذار من برم، من چیکار دارم به خوابیدن تو؟ -تو باشی بهتر خواب میرم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -خب باشه من جایی نمیرم، دستاتو ببر اونور. پژمان باز چشمانش را باز کرد. -جون آیسودا؟ -آره به خدا! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
⛔خانمی که میگی اگه یکم موهام بیرون باشه خدا ناراحت نمیشه!! ⚠️ﻳﺎﺩﻣﻮﻥ ﻧﺮﻩ که: اگه توی ماه رمضون فقط یه قطره آب را هم اختیاری بخوریم روزمون باطل میشه... حجاب یعنی هرچی خدا میگه... ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه... اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید. گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند. خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به همه هیس نگید. بزار حرف بزنن. بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو، آدمیزاد از "هیس" خوشش نمیاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan