فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقامگیری بروش دخترونه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️محیط اطراف یا اتفاقاتی که رخ میدهند هیچ کنترل مستقیمی بر روی ما ندارند، بلکه معنیای که به آنها میدهیم و برداشتی که خودمان از آنها داریم امروز و فرداهای ما را شکل خواهد داد.
👤آنتونی رابینز
http://eitaa.com/cognizable_wan
به جای تلاش برای رقابت، باید یاد بگیرید راه نرفته ای، برای پیروزی وجود دارد. راهی که درآن، همه تخم مرغ هایتان را در یک سبد نگذارید؛ یعنی سرمایه گذاریهای متفاوت انجام دهید.
👤 استفان رابینز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 روابط خانوادگی را
💞 بر پایه اعتماد بنا کن
💞 زیرا اعتماد ،
💞 مهم ترین سرمایه زندگی مشترک است
💖 و از لج بازی
💖 با همسر خود
💖 به شدت پرهیز کن
💖 حتی اگر حق با تو باشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖 زندگی را
💖 مانند یک قایق بدانید
💖 زن و شوهر باید
💖 هماهنگ و با هم ، پارو بزنند
💖 تا به مقصد برسند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم داروخانه داروهامو گرفتم، فروشنده میگه : دویستی داری؟؟ منم دست کردم توجیبم یه چسب زخم دادم بهش
خیلی منتظر این لحظه بودم بالاخره انتقاممو گرفتم😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
AUD-20200620-WA0040.mp3
5.76M
♨️دو جریان در #آخرالزمان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
🌺🌿
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✍ http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومی تعریف میکرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم💑
مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد، بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟ از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده😋
بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم☺️
شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد😒
رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟ مادرم گفت شوهرت با خودش آورده 😐😂😂
#خاطره
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
💖 اگر گاهی همسر، از پدر و مادر یا خواهر و برادرتان #گلایه کرد لازم نیست سریع گارد بگیرید.
✨ با او همنوایی و همراهی کنید. مثلا بگویید اگر پدر و مادرم چنین کاری کردهاند یا فلان صحبت نادرستی داشتهاند حق باشماست منم بجای شما باشم ناراحت میشوم.
✨ با این همنوایی هم آبی بر آتش دعوا ریخته میشود و هم شما را فردی منطقی و بدون تعصب تصور خواهد کرد.
✨ نیز به او فرصت میدهید تا بدون لجبازی، روی حرف خود فکر کند.
❤️✨❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ | اشکاتوقربون، لایلایعلیجون
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🔰 با زیر نویس عربی
🏴 ویژه شبهفتم ماه #محرم
▪️http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 10 قانون کلی برای زندگی:
💎قانون اول:
به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست.
🔸قانون دوم:
در مدرسه ای غير رسمی و تمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد.
🔹قانون سوم:
اشتباه وجود ندارد، تنها درس است.
🔸قانون چهارم:
درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود.
🔹قانون پنجم:
آموختن پايان ندارد.
🔸قانون ششم:
قضاوت نکنيد،
غيبت نکنيد،
ادعا نکنيد،
سرزنش نکنيد،
تحقير و مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد.
🔹قانون هفتم:
ديگران فقط آينه شما هستن.
🔸قانون هشتم:
انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد.
🔹قانون نهم:
جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد.
🔸قانون دهم:
خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد.
به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد حسابی
چرا راستشو گفتی😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❣🍃❣🍃
❣🍃❣🍃
🍃❣🍃
❣🍃
🍃
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
★═हई༻★༺ईह═★
http://eitaa.com/cognizable_wan
★═हई༻💌༺ईह═★
🍃
❣🍃
🍃❣🍃
❣🍃❣🍃
🍃❣🍃❣🍃
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت19
دوطرفه صورتم میسوخت.بد زده بود تو صورتم.اینجوری نمیشد باید میرفتم دنبال کار وگرنه تلف میشدم از گشنگی
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
امروز باید خالی میکردیم خونرو این چندروز مثله خر دنباله کار گشتم ولی پیدا نمیشد یا قبول نمیکردن یا بیشرفای بی پدرو مادر میگفتن صیغم بشی یه کاره خوب بهت میدم.عوضیه شغال.داشتم ساکمو جمع میکردم که بابا اومد توی اتاق.
بابا-زود وسایلتو جمع کن ۲ساعت دیگه راه میفتیم
یا خدااا چه خبره انقدر زود.با تعجب به بابا گفتم
من-پس وسایل چی.من جمع نکردم هنوز هیچی
بابا-خونه رو با تمام وسایل فروختم.اون خونه ای هم که میریم کوچیکه فقط یک فرشو گازو یخچال با تلویزیونو برمیداریم با چند تا تشک وپتو اون روز بهت گفتم که
دیگه چشمام از این گشاد تر نمیشد من اون حرفشو به مسخره گرفته بودم.دستام از عصبانیت مشت شد وناخونامو تا جایی که میتونستم توی پوست دستم فشار میدادم.انقدر حرصی بودم که حتی نمیتونستم یک کلمه به زبون بیارم بابا که دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون منم همه ی لباسامو عصبی توی چمدون پرت کردم.
دیگه وقته رفتن بود بابا کنارم بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم من توی این خونه با مامان کلی خاطره داشتم.من از ۶سالگی اینجا بزرگ شده بودم ۱۶ سال اینجا زندگی کرده بودم دل کندن ازش خیلی سخت بود تنها جایی بود که یاده مامان میفتادم.مامان جونم من دیگه دارم از این خونه میرم دارم همه ی خاطره هامو اینجا جا میزارم فقط کمکم کن مامان.به کمکت نیاز دارم من نمیخوام ضعیف باشم.اشکامو پاک کردمو رفتم سمته تاکسی
من-آقا ببخشید میشه صندق عقبو بزنید.
با هزار بدبختی ۴تا چمدونو توی صندق جا کردم وبابا حتی نیومد کمکم کنه.راه افتادیم وانتی هم که وسایلمون توش بود پشته سرمون بود شاید هیچ کس باورش نشه ولی نمیدونم چرا من اون لحظه خندم گرفته بود کله زندگیمون توی یه وانت خلاصه شده بود واین اوجه تاسف بود ولی من انقدر توی لین مدت جوش زده بودم که فکر کنم زده به سرم شایدم دیوونه شدم واای نه خدا.معلوم نبود اون خونه چقدر کوچیک بود که فقط به انقدر وسیله نیاز داشت دوباره اروم خندیدم که ماشین وایستاد با دیدن دورو برم خنده از روی لبام محو شد اینجا کجا بود که بابا منو اورده بود.فقیر نشین ترین منطقه تهران کوچه های کوچیک وپر از بچه.همه زنا جلوی در نشسته بودنو یا حرف میزدن یا باهم سبزی پاک میکردن.یعنی من باید بیام اینجا زندگی کنم نهههه من نمیتونم واقعا از ماشین پیاده شدم بابا رفت سمته دره زنگ زده طوسی رنگی ودرشو با کلید باز کرد به نظرم نیاز به کلید نبود وبا لگد محکمی هم باز میشد حیاطه فوق العاده کوچیکی داشت بعدشم دره سفیده خونه بود رفتم تو اَه اَه این چه وضعشه از خونه گتد میبارید یه حال بود که یک فرش ۳در۴ میخورد.اشپزخونه کوچولو که سرامیک های سفید تهش خاکستری میزد.اتاقی هم داشت که درش از لُولا شل شده بود اتاقشم اندازه یک فرشع ۲در۳ بود وای خدا ما برای اینجا فرش نداریم که انقدر خونه کثیف بود که نذاشتم وسایلو تو بیارن وهمرو توی حیاط کوچیک روی همدیگه چیدن.بعدم رفتن بابا هم که انگار نه انگار همراهه اونا رفت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت20
اول خونرو کامل شستم اشپزخونه رو تیرک زدم و صد درجه فرق کرد وخیلی سفید شد.کلا انقدر کوچیک بود سریع جم میشد فرششو پهن کردم ومیز تلویزیونو گذاشتم ال ایدی کوچیک و گذاشتمو رفتم اتاق یک موکت لای وسایل بود که توی اتاق پهن کردم کمد مامانمو اورده بودم لباسای خودمو بابا رو چیدم توش ولحافت هارو هم اونور اتاق روی هم دیگه چیدم.اشپزخونه سرامیک بود وفرش نمیخواست برای همین کفشو خشک کردم ظرفهارو قابلمه هارو چیدم یخچال یک دروهم با بدبختی اوردم توی اشپزخونه موقعی که گازو خواستم بیارم یه لحظه احساس کردم کمرم شکست از بس سنگین بود وزور میخواست.با هزارتا بدبختی اونو هم جابه جا کردم.یه عکسه سه نفری بزرگ هم از خودمون داشتیم اورده بودمش زدم به دیواره حال عکسو توی جنگلای گرگان گرفته بودیم چقدر قشنگ بود.یعنی میشه دوباره من خوشی رو تجربه کنم.نه .فکر نکنم بدونه مامان بشه تجربه کرد.پرده اتاقمو که سفید بودو اورده بودم البته یواشکی اونو هم توی حال وصل کردم البته یکم بزرگ بود پرده ولی چین هاشو زیاد کردم.واای خدا کمرم داره درجا در میاد اصلا کمرم قفل کرده بود ۴ساعت بود که داشتم خونه جمع میکردم و وسیله سنگین جابه جا کردم یه دوش اب گرم گرفتمو یه بالشت توی حال انداختمو دراز کشیدم بهتر شده بود ولی درد میکرد هنوز تنهایی پدرم دراومد.چشمامو بستم که بخوابم خیلی زود هم از خستگی بیهوش شدم
با صدای در بیدار شدم یکی داشت با مشت به در میکوبید سریع پاشدم یه چادر رو سرم انداختمو دررو باز کردم بابا بود که داشت مثله همیشه با اخم نگام میکرد اومد توی حیاطو گفت
بابا-چرا این دره بی صاحابو باز نمیکنی
من-خسته بودم خوابم برد
بابا-مگه چ..
با دیدن خونه که همه چیزش از تمیزی برق میزد و سرجاش بود نگاهه تحسین امیزی بهم انداختو گفت
بابا-افرین فکر نمیکردم این خونه انقدر تمیز و مرتب بشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت21
لبخنده تلخی زدم.معلومه بایدم خوشت بیاد بری بیای بعد خونرو تمیز تحویل بگیری.رفتم توی حال تازه دستای بابارو دیدم توی یکیشون ۴-۵تا سیب زمینی بود وتو یکی دوتا نون.خداروشکر رب وروغن واینجور چیزا رو از خونه خودمون برداشتم اوردم.یک کوکو درست کردم وسفررو پهن کردم
من-بابا بیا شام بخور
بابا با لباس تو خونه اومد ونشست چند لقمه خورد منم داشتم تازه لقمرو توی دهنم میذاشتم که با لحنه غمگین گفت
بابا-دست پختت شبیه محبوبه شده هستی
با همین یک جمله کله غذارو زهره جونم کرد لقمرو پایین اوردم وبا بغض نگاش کردم خودشم خسته بود
بابا-کاشکی بود
یک کلمه حرفم نمیتونستم بزنم.این اولین بار بود که بابا داشت حرف از نبودن مامان میزد وای کاش که نمیگفت
بابا-هستی!
با صدای خیلی اروم گفتم
من-بله؟
با صدای خشدار گفت
بابا-کاش بود ای کاااش من مرده بودم به جای اون
من-بابا نزن این حرفو
بابا-حرفه دله منه. به تو چیکار داره
من-شما اینجوری میگی من قلبم درد میگیره
بابا پوزخنده غمگینی زدو رفت تو اتاق ایشالا که کوفت بخورم بجای غذا یک شبم اومدم توی این خونه غذا بخورم که بابا نذاشت.گریم گرفته بود شدید احساس میکردم هرچقدر نفس عمیق میکشم انگار وارده شش هام نمیشه سفررو سریع جمع کردمو غذارو گذاشتم توی یخچال برای فردا و رفتم که بخوابم.هیچ فکر نمیکردم که بابا هم به اینجور چیزا فکر کنه فکر میکردم فقط به فکره خودشه به فکره خوشو نیازهایی که داره ولی یه سوال برام پیش اومده بود درسته معتاد شده بود ولی اخه همه ی پول خونرو که نمیتونست خرجه مواد بکنه.باید حتما فردا ازش بپرسم
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بابا-کجا میری
دوباره مثله هر روز گند اخلاق شده بود.
من-میرم بیرون و زود برمیگردم
بابا-میدونم میخوای بری بیرون ولی کجا
پوووف چه گیری داده هاا
من-میرم دنباله کار
بابا-کاره خوبی میکنی چون من دیگه پولی ندارم که خرجتو بدم
پوزخندی زدم چقدر هم که تو خرج میکنی انقدر این چند وقت غذا نخورده بودم خیلی لاغرتر شدم قبلا هیکلم تو پر بود ولی حالا لاغر بودم نمیگم مثله سیخ ولی لاغر شده بودم.امروز صبح که بابا داشت با تلفن حرف میزد فهمیدم چرا خونرو فروخته بابا خونرو توی قمار باخته بود وبا همین کار کله زندگیمونو به باده هوا داده بود وقتی فهمیدم خواستم برم خفش کنم ولی به روی خودم نیاوردمو خودمو خونسرد نشون دادم.از در بیرون رفتم با هیچکدوم از همسایه ها سلام وعلیک نکردم والا مگه من فضولم.توی این چندوقت که یک کار مثله ادم پیدا نکردم.یه روزنامه نیازمندی خریدم وبه یکی از شرکت ها که نیاز به منشی داشت زنگ زدم
من-سلام خانم
خانومه-سلام.بفرمایید.
من-ببخشید من برای آگهی منشی باهاتون تماس گرفتم
خانومه-عزیزم ما استخدام کردیم
اوووف اینم از شانسه ما
من-ممنون خانم
خانومه-خواهش میکنم
تلفنو قطع کردم.ای تف به این شانسه گنده من یک شماره دیگه پیدا کردمو زنگ زدم
من-سلام
یه صدای ناز ودخترونه بلندشد
دختره-سلام عزیزم بفرمایید؟
من-ببخشید خانومی من برای اگهی استخدام مزاحمتون شدم
دختره-عزیزم باید برای مصاحبه بیای
نیشم تا بناگوش باز شد
من-کی بیام؟
دختره-فردا ساعت ۹صبح اینجا باش
من-باشه.خیلی ممنون
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔥 #کفاره_ی_غیبت 🔥
✅آیا می توان بدون رضایت گرفتن از فرد غیبت شونده توبه کرد؟
🔹با توجه به این که غیبت از حق الناس است، بنابر این در مرحله اول باید از غیبت شونده رضایت گرفت، آن گاه به درگاه الهی از این گناه توبه کرد. اما اگر رضایت گرفتن از غیبت شونده به هر دلیلی ممکن نباشد و یا این که گفتن به او موجب مفسده ای مهم تر می شود و ... که در این صورت با توجه به روایات معصومان (ع) باید برای او استغفار نمود و این کفاره غیبت او است.
💥در این باره به دو روایت اشاره می کنیم:
امام صادق (ع) می فرماید از پیامبر (ص) پرسیده شد: کفاره غیبت چیست؟ حضرت فرمود: هر وقت یادت آمد، برای او از خداوند طلب آمرزش کن.
امام صادق (ع) در روایت دیگر می فرماید: اگر غیبت کردى و خبرش به غیبت شده رسید، پس راهى نمی ماند جز حلالیت خواستن از او، امّا اگر خبرش به او نرسیده، از خداوند برایش طلب آمرزش کن.
📚مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج۷۲، ص۲۴۱
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*پرسش*
❓ *دختر هشت سالهای دارم که از دوسالگی به او یاد دادیم هرجا که میرویم چادر سر کند، اما به تازگی وقتی به پارک یا امامزادهای میرویم اصرار میکند چادرش را در بیاورد. آیا این کار درست است یا زود است*؟
*پاسخ*
✅ معمولا سنین شش یا هفت سالگی برای آموزش چادر سرکردن سن خوبی است. البته منظور آموزش رسمی و مستقیم نیست. بلکه بصورت غیرمستقیم این موارد باید انتقال داده شود.
📝 گاهی اوقات ممکن است فرزند ما در این سن که نزدیک #بلوغ او نیز هست، علاقهای به سر کردن چادر از خودش نشان ندهد و چند دلیل ممکن است وجود داشته باشد:
1⃣ ممکن است فرزند در محیطهایی قرار میگیرد که میبیند بچههایی که چادر ندارند آزادانهتر بازی میکنند یا حتی در محیطهایی مثل امامزاده - که اشاره کردند - ممکن است ببینید هم سن و سالانش تقیدی به چادر سر کردن ندارند بخصوص که فرزند در این گروه سنی خیلی به همسالان خود نگاه میکند.
2⃣ یک علت پنهان هم ممکن است وجود داشته باشد و آن هم وجود سختگیریهایی است که برای چادر سرکردن بچهها از خود نشان دادیم.
3⃣ حضور گروههای همسالی که آنها هم چادر سر میکنند میتواند به حل این مسئله کمک کند😊
🌷حتی در پارک وقتی در حال انتخاب محلی برای نشستن هستیم به این موضوع دقت کنیم که در کنار خانوادهای بنشینیم که از لحاظ فرهنگی مثل ما باشند. 👈🌷مثلا: شبی را برای تفریح یا زیارت انتخاب کنیم که شب جمعه است یا زیارت مخصوصه است و در خانوادهای باشیم که محجبه هستند تا ارتباطی بین فرزندمان با فرزند آنها ایجاد شود.
4⃣ باید به این موضوع دقت کنیم که وقتی بچه چادر سر میکند ناخواسته یکسری محدودیتهایی برای او ایجاد میشود. باید این محدودیتها را به #حداقل برسانیم.
🌹مثلا: بچه میخواهد در پارک بازی کند، باید چادرش به گونهای باشد که خیلی مانع فعالیت او نشود.
5⃣ گاهی هم ما توصیههایی در مورد چادر به بچهها میکنیم:
🌻مثلا: "چادرت خاکی نشود" و این امر منجر به این میشود که بچه فکر کند که اگر ''چادر نباشد راحتتر است''.
👈حتی اگر هم چادر خاکی شد ما باید ساده برخورد کنیم نهایتا آن را میشوییم، ❌ولی رفتاری نکنیم که منجر به زَدگی فرزند نسبت به چادر بشود.
6⃣ گاهی اوقات نیز وقتی بچهها چادر به سر میکنند توقعات ما از آنها بالا میرود:
🍀مثلا: "حالا که چادر سرت کردی مراقب باش بدو بدو نکنی!"
یعنی توصیههایمان به بچه را با چادر ارتباط میدهیم.
📣📣 این دورهای است که نباید بچهها زیاد محدود باشند. او را #آزاد بگذاریم تا با گروههای هم سالش ارتباط بگیرد و به علاقهمندیاش نسبت به چادر اضافه شود...
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
در وصیتش گفته بود:"آیا می شود که من شیعۀ حسین بن علی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) باشم و با سر از دنیا بروم ؟"
یک روز قبل از شهادتش هم با او مصاحبه می کنند و می گوید من دوست دارم مثل مولایم حسین شهید شوم, زشته با سر خدمت آقا برسم!
آخرش به آرزویش رسید.....
ترکش گلویش را برید, تا همان جور که دوست داشت #بی_سر, خدمت آقا وارد شود.
#شهید_حاج_محمدرضا_ایزدی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوقالعاده زیبا و مفهومی!
آيت الله مجتهدي تهراني:
وضو ميگيري، اما در همين حال اسراف ميکني
نماز ميخواني اما با برادرت قطع رابطه ميکني
روزه ميگيري اما غيبت هم ميکني
صدقه ميدهي اما منت ميگذاري
بر پيامبر و آلش صلوات مي فرستي اما بدخلقي مي کني
دست نگه دار بابا جان!
ثوابهايت را در کيسهٔ سوراخ نريز.....
چه تعبیر زیبایی...
http://eitaa.com/cognizable_wan
زن باید:
سیاست اش اصفهانی باشه»
شادابی اش شمالی»
طنازی اش تهرانی»
زیبایی اش کردی»
اشپزی اش اذربایجانی»
نجابت اش لرستانی»
خانه داری اش همدانی»
واصالت اش ایرانی،ایرانی باشه
مرد فقط( پولدار) باشه کفایت میکنه😜😄😁
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
از کسی پرسیدند:
ماه قشنگتر است یا مادرت.؟
گفت: ماه را که میبینم مادرم یادم می افتد..
اما مادرم را که میبینم ماه را فراموش میکنم !!!
بفرست به تمام گروهها به افتخار مادرت👍❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
نیشگون چیست؟😟
نوعی حمله کماندویی زنان ایرانی😳
که بطورناگهانی گوشت بدن کودک راگرفته و۳۶۰درجه میچرخانند😕
تاباعث تسلیم او و گفتن جمله”غلط کردم”شود
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!!
@cognizable_wan
#داستان_واقعی
مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت،
بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن، مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،،
پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی.
http://eitaa.com/cognizable_wan
••✾🌻🍂🌻✾••