eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 گاهی مرد باید ساعتی با تمام، همسرش را هنگام ، کار در آشپزخانه و یا بچّه‌داری زیر بگیرد تا ببیند چه ریزه‌کاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل می‌شود. 💠 این کار می‌تواند در از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز او کمک شایانی به مرد کند. 💠 لذا در از او اعلام کنید که گاهی با ، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه می‌شوم که واقعاً زیادی در منزل می‌کشی. 💠 این روش، زن را بسیار کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه می‌دهد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا خوردن تن ماهی با تخم مرغ ضرر دارد؟👇 🐟بله! خوردن تن ماهی با تخم مرغ برای سلامت بدن بسیار مضر است. ماهی و تخم مرغ در معده تولید عفونت و کرم می کند و منجر به ابتلا بیماری نقرس، روماتیسم، قولنج، بواسیر، پیوره و دندان درد می شود.🥚 💌 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چشمای پر از اشکمو به چهره نگرانش دوختم.واقعا این آدم فرشته نبود؟که هر وقت بهش نیاز داشتم سر میرسید.بالاخره اون سکوتمونو شکست. احسان-هسای حالت خوبه؟! آخه اینم سوال بود؟!معلوم بود که داغون بودم.بریده بریده بین گریه گفتم من-نه...خوب...نیستم.. اونم که انگار حال منو درک کرده بود با دستش بازوهامو گرفت و آروم بلندم کرد. احسان-پاشو..پاشو ببرمت.نمیشه که تا صبح تو شرکت بمونی.سرده هوا.از تب میمیری دختر. باید بهش میگفتم که بابام پرتم کرده بیرون؟!اگه الان میرفتیم دم در خونه و بابا حلوی اون خرابم میکرد چی؟!چشمامو ازش گرفتم و با کمکش بلند شدم.احساس میکردم کل تنم رفته زیر ماشین و له شده.با بدبختی توی آسانسور رفتم.احسانم کنارم ایستاد و دکمه پارکینگ و زد.از توی آینه خیره شدم بهش.چقدر احسان مهربون بود.با اینکه من هیچکار خاصی برای اون نکرده بودم.ولی اون همیشه هوامو داشت.لبخند کم جونی بین اون همه گریه روی لبم نشست.بالاخره یه نفر پیدا شد که بتونه منو آروم کنه...بعد ایستادن آسانسور دوباره با کمک احسان رفتم و سوار ماشین شدم.شبیه پیرزن هایی شده بودم که حتما باید یه مراقبی بالای سرشون میبود.سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم...داشتم خودمو اماده میکردم تا جلوی احسان تحقیر بشم که ماشین ایستاد.با انزجار چشمامو باز کردم که چشمام گرد شد.خونه احسان بودیم.چشمام از خوشحالی برق زد.واقعا خوشحال بودم که نیازی نبود بریم خونه بابا.از ماشین پیاده شدم که پهلوم تیر وحشتناکی کشید. من-آاااخ احسان-چی شد؟! برای جمع کردن موضوع سری به معنی هیچی تکون دادم و آروم وارد خونه شدم. من-حنا کجاست؟! احسانم پشت سرم وارد شد. احسان-چندروزی رفته خونه سینا.اونا باهم خیلی جورن. از اول هم مشخص بود سینا چقدر شیطون بود و با بچه ها زود اُخت میشد.چند قدم دیگه حلو رفتم و کنار مبل ایستادم با اینکه بارون بند اومده بود ولی بازم لباسای من خیس بود.لباسم که با خودم نیاورده بودم مجبور بودم با همینا بمونم.احسان که انگار فهمید حرف دلم چیه گفت احسان-نگران نباش.یک دست از لباسات اینجا مونده.وقتی رفتی دیدم توی تراس پهن کرده بودی تا خشک بشه ولی یادت رفته بود ببری منم از همون روز میخواستم برات بیارم ولی فراموش کردم.قسمت بود دوباره همینجا بپوشی. بعد حرفش راشو کج کرد و رفت طبقه بالا رو پله آخر ایستاد و برگشت سمتم. احسان-تو هم بیا بالا دیگه.مگه نمیخوای لباسات و عوض کنی؟! با این حرفش تکونی به خودم دادم و رفتم طبقه بالا.واقعا تازگیا یه تختم کم شده بود.راهنماییم کرد برم توی اتاق حنا و گفت لباسام روی میزه خودشم رفت پایین.رفتم جلو و به لباستم نگاه کردم.یک پیراهن مردونه بلند چارخونه سفید مشکی بود تا نزدیکی های زانوم بود به همراه شلوار پارچه ای تنگ سفیدم و شال مشکی نخی ساده ام.تتزه یادم اومد که این لباسا توی این چند وقته توی کمدم نبوده.سریع لباسام عوض کردم.احساس میکردم چند کیلو سبک تر شدم.دوباره با تیری که پهلوم کشید.یادش افتادم و لباسمو دادم بالا تا ببینم چی شده.بدجوری باد کرده بود پوستش کنده شده بود و حسابی کبود بود.توی دلم چند تا فحش به بابا دادم و دوباره رفتم طبقه پایین.سرو صدا از توی آشپزخونه می اومد.حتما احسان داره چیزی آماده میکنه.روی مبلش نشستم و لم دادم تازگیا خیلی پررو شده بودم.مثلا باید یه تعارف یا تشکری میکروم که احسان آوردتم اینجا ولی انگار نه انگار چقدر خل بودم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسانو دیدم که از توی آشپزخونه با یک لیوان اومد بیرون. احسان-بیا این آب قند بخور.رنگت حسابی پریده. آب قندو ازش گرفتم و چند قورت خوردم.اونم روی مبل روبه روم نشست و چشماشو بست معلوم بود حسابی خستس.به ذهنم خطور کرد که الان باید تشکر کنم. من-دستتون دردنکنه آقا احسان.خیلی زحمت کشیدین.ببخشید به خدا قصد نداشتم مزاحمتون بشم. احسان-هستی مطمئن باش تو توی این خونه اصلا مزاحم نیستی. لبخندی زدم که باعث شد اونم لبخند بزنه.چی میشد اگه داستان زندگیمو براش تعریف میکردم.با اینکه زندگیم گند بود ولی دوست داشتم باهاش درددل کنم.قلبم بهم میگفت این تنها آدمیه که میتونی از ته دلت بهش اعتماد کنی.عقلمم همینو میگفت پس چرا ساکت میموندم.من دوست داشتم باهاش هم کلام بشم.و اون چقدر آقا بود که حتی ازم نپرسید چرا دارم اونجوری زجه میزنم.بالاخره تصمیمو گرفتم یک نفس عمیق کشیدم تا صدام نلرزه خیره شدم به لیوان توی دستم. من-آقا احسان اشکالی نداره اگه چند دقیقه وقتتو بگیرم؟! صدای مهربونش توی گوشم پیچید. احسان-این چه حرفیه هستی؟!حتما گوش میدم. آب دهنمو قورت دادم من-آقا احسان من و پدر مادرم زندگی راحتی داشتیم.تنها بودیم و فامیل دور و برمون نبود.راستش پدر من پرورشگاهیه و خانواده ای نداره.مادرمم یک خواهر کوچیک تر داشت که خالم ۱۰ ساله پیش تصادف کرد و ضربه مغضی شد و اعضاشو اهدا کردن.فقط پدربزرگ و مادربزرگ ام بودن که اوناهم عمرشونو دادن به شما.من تا ۳ماه پیش با خانوادم رابطه خوبی داشتم.وضع مالی متوسطی داشتیم و بابام با دونفر دیگه توی یک شرکت سهیم بود..تا ۳ماه پیش همه چیز خوب بود که یک حادثه شوم تو زندگی ما اتفاق افتاد. بعد این حرفم سکوت کردم.شمامو محکم بستم ودستامو برای اینکه نلرزه محکم لیوان فشار دادم من-حدودا سه ماه پیش تولد مامانم بود.بابام برای هدیه مامانم سه تا بلیط به ترکیه بهش هدیه داد.که بلیطش برای حدودا ۱۰ روز بعدش بود.ما همه کارامونو کردیم و قرار شد که با هواپیما بریم.همه چیز خوب بود تا توی هواپیما..هواپیمای ما سقوط کرد و مامانم توی اون سانحه فوت شد...مامانم خیلی خانم خوبی بود آقا احسان.مهربون بود. با یاد آوری فوت مامان چونم لرزید و یک قطره اشک روی دستم ریخت.لرزش توی صدام کاملا محسوس شده بود. من-بعد فوت مامان زندگیمون کلا بهم ریخت.من افسرده شدم و بابام... خجالت میکشیدم از بابام جلوی احسان بگم ولی میخواستم همه چیزو بگم.میخواستم بگم تا دلم آروم بگیره. من-بابام معتاد شد و از زندگی ما کم کم پول کم شد.اول که سهام شرکت فروخته شد.بعد ماشینامون و درآخر خونمون.و این شد که ما رسیدیم توی اون خونه ای که میبینید.بابام کم کم بداخلاق تر شد تا جایی که گفت باید هرماه نصف بیشتر حقوقمو بدم بهش.تازگیا دعواهامون کم شده بود تا دیشب که نمیدونم درد خماری بهش فشار اورده بود یا هرچی که کل خونرو بهم ریخت و ازم خواست بهش مول بدم.منم نمیخواستم تمام پولی که دارمو بدم خرج مواد.بهش ندادم و باهم درگیر شدیم تا اینکه از خونه انداختم بیرون وگفت تا موقعی که حقوقتو دادن حق نداری بیای توی این خونه.برای همین مجبور شدم بیام شرکت و بقیه اشم که خودتون بودین. با کمی مکث سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.دستاشو به زانوهاش تکیه داده بود و دستاش توی هم قلاب کرده بود و سرش پایین بود.اونم بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و کلافه دستی پشت گردنش کشید.و لب باز کرد http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ تفاوت برداشت 🌺یک آخوندی ﺗﻮی ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺖ : 🌹ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت : ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ خیلی ها ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ... ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ ! 📝ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ ! ✅ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ: 👌ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ ...!!! 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﮔﻮیه مینامند؛ ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎ ﺍﺛﺮﺍﺕ عمیقی بر ﻓﺮﺩ ﮔﻮینده ﺩﺍﺭﻧﺪ. دانشمندان آمریکایی طی مطاﻟﻌﺎﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻓﻘﻂ یک ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻮیید: "ﻓﻼﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیتوانم ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهم"، باید یک ﻧﻔﺮ ﺩیگر ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮید ﮐﻪ "ﺷﻤﺎ میتوانید ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهید" ﺗﺎ ﺍﺛﺮ ﻫﻤﺎﻥ یک ﺩﻓﻌﻪ ﺭﺍ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﺪ! ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎشید... http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ یه وقتایی یه چیزایی آدم رو زمین‌گیر میکنه. اینجاست که هرکسی حتی اونایی که میکنن اعتقادی ندارن، دنبال یه چیز میگردن تا بهش چنگ بزنن و به آرامش برسن 💢 نیاز به چیزیه که توی تمام لحظات سخت احساس میشه http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴 فرد وارد قیامت می‌شود، فکر می‌کند خبری است! تعجب می‌کند! می‌گوید خدایا پس این همه نماز و عمره و روزه و زيارت چه شد؟! می‌گویند تو دل شکستی! ریا کردی! زهر زبان ریختی و بنده های خدا را تحقیر کردی! . ‌جوانانی داریم که به ظاهر هم متدین هستند، اما وقتی در مورد او سوال میکنی، هیچکس از او راضی نیست! به راحتی دل می‌شکند! به راحتي ديگري را تمسخر و تحقير مي‌كند! در خانه بداخلاقی می‌کند! عزیز من پس چرا جلسه رفته بودی؟! چرا درس اخلاق رفته بودی؟! وقتی اخلاقت را اصلاح نمی‌کنی، استاد دیگر چه فایده دارد! ⛅http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
دلا یاران سه قسم‌اند گر بدانی زبانی هست و نانی هست و جانی به نانی نان بده وز در برانش محبت کن به یاران زبانی و لیکن یار جانی را نگه دار به پایش جان بده تا می‌توانی 👤 ملاصفای کاشانی 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
ادب مدرک نیست! ادب لباس گران پوشیدن نیست، ادب بالای شهر زندگی کردن نیست! ادب ماشین خوب داشتن نیست، ثروت و مدرک ادب نمی آورد ... ادب در ذات آدمهاست، که با تربیت و آموزش صحیح، به بار می نشیند .. ادب یعنی به همسرت امنیت، به فرزندت محبت، به پدر و مادرت خدمت، و به‌دوستانت شادی را هدیه کنی، ادب یعنی با هر مدرک و مقامی‌که، باشی معنای انسانیت را درک‌کرده و نام‌نیک ازخود بجاگذاشتن است! 🌸🌸🌸 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گوید : موفقیت نتیجه سه عبارت است: تجربه دیروز استفاده امروز امید به فردا ... ولی اغلب ما با سه عبارت دیگر زندگی می کنیم: حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا.... در حالی که آفریدگار مهربان گذشته را عفو ... امروز را مدد.... و فردا را کفایت می کند.. 🌸🌸🌸 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍حکایت بسیار زیبا در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد... خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!! با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
*خانمها بخونن* 🌹مردها در عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند.آنها به حل مسئله فکر نمیکنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم... ❌ مردها در عصبانیت معمولا شخصیتی بدبین , بددهن ، نا مهربان دارند... 🍃 فقط یک راه دارد کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند. ❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت‌الله بهجـت(ره): ✨ «روایت دارد که امام زمان(عج) که ظهور فرمود، پنج ندا می‌کند به اهل عالم، اَلا یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِی الحُسَین قَتَلُوهُ عَطشاناً، اَلا یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِی الحُسَین سحقوه عدوانا،... امام زمان خودش را به واسطه امام حسین (ع) به همه عالم معرفی می‌کنند... بنابراین در آن زمان باید همه مردم عالم، حسین(ع) را شناخته باشند... اما الان هنوز همه مردم عالم، حسین(ع) را نمی‌شناسند و این تقصیر ماست، چون ما برای سیدالشهدا(ع) طوری فریاد نزدیم که همه عالم صدای ما را بشنود، پیاده‌روی اربعین بهترین فرصت برای معرفی حسین(ع) به عالم است»✨ 🌒| 📝 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷‍ اعمال روز اربعین 🌷‍ ❶ «زیارت امام حسین علیه السلام و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین (ع) مستحب است و این زیارت‌، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری (ع) روایت ‌شده که فرمود: " علامت مؤمن پنج چیز است، ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین کردن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و جَبین (پیشانی)را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است." ❷ «غسل اربعین» ❸ بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ 70 مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام🍃 📚 وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص۳۷۳.
سلام خواستم این اربعین را کربلا باشم نشد از نجف، پای پیاده کربلا باشم نشد زائران بین نمازی در حرم یادم کنید هر نمازی خواستم در کربلا باشم ، نشد اربعین حسینی تسلیت باد .
🍁🍁🍁🍁 احسان-برای مادرت متاسفم لبخند تلخی زدم که ادامه داد احسان-فردا حقوقتو میدم ولی اینجا خونه ی خودته میتونی تا هر وقت دلت خواست اینجا بمونی. سریع سرمو به معنای نه تکون دادم من-نه آقا احسان حقوقمو همون سر ماه میگیرم.اینجوری که زودتر پول بگیرم فکر میکنه هروقت خواست میتونه تهدیدم کنه و ازم پول بگیره. سرشو آروم تکون داد و از سرجاش بلند شد احسان-پس تو تا سر ماه خونه ی من مهمونی. من-نه آقا احسان دست شما دردنکنه.میرم خونه مامان دوستم. احسان-حرف نباشه همین که من گفتم. با لبخند نگاش کردم که دوباره رفت سمت آشپزخونه احسان-ببینم هستی تو گشنت نیست؟! از سرجام بلند شدم. من-چرا.ولی بزارید شام امشبو من بپزم. احسان-بشین سرجات.زنگ میزنم از بیرون غذا برامون بیارن. من-نه بابا لازم نیست خودم یه چیزی درست میکنم. احسان-حالا بزار امشبو از بیرون غذا بگیریم از فرداشب اگه دوست داشتی خودت درست کن. بعدم اجازه حرف زدن بهم ندادو رفت سمت تلفن.بعد از اینکه پیتزا هارو سفارش داد نیم ساعتی منتظر موندیم تا آوردن..انقدر خسته بودم که چشمام داشت روی هم میفتاد.پیتزامو سرسرکی خوردم. من-آقا احسان دستتون دردنکنه.با اجازه من برم بخوابم. لبخند مهربونی به روم زد احسان-برو.شبت بخیر با چشمای نیم باز راه پله رو در پیش گرفتم.یهو پام روی پله سر خورد و خوردم زمین و پهلوم گیر کرد به کنار پله.شدت زمین خوردنم کم بود ولی چون پهلوم زخم بود باعث شد از درد جیغ بکشم.احسان که صدای جیغمو شنید سراسیمه اومد روی پله ها. احسان-چیشد هستی؟! با صورت مچاله نالیدم من-آقا احسان پهلوم. اومد جلو و خواست لباسمو بالا بزنه که هول شده گفتم من-نه نه آقا احسان خوبم. همینکه تکون خوردم دوباره تیر کشید و باعث شد دوباره شل بشم.با لحن عصبی و حرصی گفت احسان-مگه میخوام چیکارت کنم؟!بزار ببینم چی شده که انقدر از دردش ضعف کردی. قبل از اینکه حرفی بزنم روی دستاش بلندم کرد و گذاشتم روی نزدیک ترین مبل.انقدر درد داشتم که اصلا از کارش تعجبی نکردم.جای پهلوم بود وخداروشکر نیاز نبود لباسمو زیاد بالا بکشم.اومد پشتم که یکم لباسمو زدم بالا تا جایی که دقیقا نصف زخم دیده میشد.دستشو گذاشت رو دستم و لباسمو کم بالاتر کشید و توی همون حالت گفت احسان-نترس.قصد ندارم بخورمت. با دیدن زخمم صورتش درهم رفت احسان-به کجا خوردی این شکلی شدی؟! من-به لبه میز تلویزیون. حرفی نزد و مشغول بتادین زدن شد.خیلی میسوخت ولی جرعت نداشتم حرف بزنم.توروخدا ببین بابا چه بلایی سرم آوردی که اینجوری شدم...بعد از اینکه بتادین زد با باند بستش و کمکم کرد برم توی اتاق مهمان و بعد از اینکه خیالش راحت شد از اتاق زد بیرون http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چشمامو مالوندم و سرجام نشستم.همونطور که گیج میزدم ساعتو نگاه کردم.ساعت۹ بود.خداروشکر امروز جمعه بود.خمیازه ای کشیدم.رفتم دسشویی و بعد شستن صورتم رفتم پایین.احسان که نبود حتما خوابه..بیکار بودم با کنجکاوی دوباره برگشتم طبقه بالا.خیلی دلم میخواست اتاقشو ببینم البته از حق نگذریم دوست داشتم خودشم ببینم.پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق و درو آروم باز کردم.هیچکس توی اتاق نبود.یعنی کجا رفته؟!شاید رفته سرکار.اخه خنگول روز جمعه؟!خب شاید رفته به کارای عقب افتادش برسه.اصلا به من چه.با کنجکاوی مشغول دید زدن اطراف شدم.یک تخت دو نفره وسط اتاق و چسبیده به دیوار بود به رنگ مشکی و رو تختی سورمه ای.کمد بزرگی هم کنارش بود که سورمه ای بود.اینطرف اتاقم میز کامپیوتر مشکی رنگی بود..یک کتاب خونه هم جلوی در بود به رنگ سورمه ای.کف اتاق پارکت بود.فرشی وسط اتاق پهن بود.از طرحش خیلی خوشم اومد.طرح کهکشان بود به رنگ های مشکی و سورمه ای و آبی تیره.بالای میز کامپیوترش عکس بزرگی به دیوار وصل بود عکس خودش بود کنار حنا.بی اختیار چند قدم جلو رفتم .قاب عکس خیلی بزرگ بود برای همین پا بلندی کردم و دستمو روی صورت احسان کشیدم.لبخندی روی لبم نشست.از دیدن چهرش حتی توی عکس هم آرامش میگرفتم..دو قدمی عقب رفتم ولی همچنان به عکسش خیره بودم.توی همین حین حرف ارشام توی سرم پیچید《تو دوسش داری.نه؟!》 سرمو تکون دادم.چرا الان باید یاد این حرف بیوفتم.معلومه که من دوسش نداشتم.این چه سوالی بود.برگشتم از در برم بیرون که با دیدنش توی چهارچوب در تکون شدیدی خوردم و دستمو جلوی دهنم گرفت.داشت با لبخند کجی نگام میکرد.نگاه خیرمو که دید تکیشو از چارچوب گرفت و همونطور که جلو می اومد گفت. احسان-روی عکسمو خاک گرفته بود که با دستت پاکش کردی؟! خاک تو سرت هستی.پس دیده بود.با خجالت سرمو انداختم پایین.دوباره یک قدم اومد جلوتر. احسان-هوم؟! خیلی بیشعوری احسان.میخواست به روم بیاره ولی من عمرا بزارم.سرمو با اعتماد به نفس بالا آوردم و گفتم من-کی؟!من؟! همونطور که سرشو تکون میداد یک قدم دیگه اومد جلو.چند قدم دیگه بیشتر با هم فاصله نداشتیم. احسان-بله.تو چشمامو گرد کردمو گفتم من-من کِی همچین کاری کردم؟! طبق عادت همیشگیش یک تای ابروشو انداخت بالا. احسان-همین الان.خودم دیدم. با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم. من-من که یادم نمیاد.اشتباه دیدین حتما. نیشخندی روی لبش اومد.با یک قدم دیگه فاصله بینمونو کمتر کرد. احسان-سند دارم.همون لحظه ازت عکس گرفتم. رنگم پرید.این دفعه من با استرس یه قدم رفتم جلو.همونطور که اب دهنمو قورت دادم گفتم من-راست میگین؟! لبخند ملیحی روی لبش نشست. احسان-نه بابا.عکس کجا بود.حتما به قول تو اشتباه دیدم. کاملا واضح بود که داره تیکه میندازه.چپ چپ نگاش کردم.که لبخند روی لبش پر رنگ تر شد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 و تازه متوجه فاصله کمه بینمون شدم.برای اینکه از دستش فرار کنم رفتم سمت در. من-حنا رو نیاوردین؟! احسان-مگه بیرون رفته بودم که حنا رو بیارم. با تعجب نگاش کردم.از تیپش که اصلا نمیشد فهمید بیرون بوده یا نه.چون همیشه همینطوری لباس میپوشید.شلوار جین و تیشرت. من-پس کجا بودین؟!نه طبقه پایین بودین نه طبقه بالا بودم. از کنارم رد شد و رفت سمت پله ها. احسان-دستشویی جزو این خونه حساب نمیشه. با خنده اهایی گفتم و پشت سرش رفتم پایین.رفت توی آشپزخونه منم همراهش رفتم.مثل اردک ها شده بودم که پشت سر مامانشون میرفتن.همونطور که به سمت اجاق میرفت گفت احسان-چایی یا قهوه؟! با خنگی پرسیدم. من-هان؟! برگشت سمتم و گفت احسان-میگم چایی میخوری یا قهوه؟! من-آها.عادت به قهوه خوردن ندارم.چایی میخورم. سرشو تکون داد و کتری اب کرد و روی گاز گذاشت.به سمتش رفتم تا کمکش کنم.در یخچال و باز کردم.ماشالااا.عجب یخچالی بود.پر خوراکی.دقیقا برعکس خونه ما که به ندرت توش تخم مرغ پیدا میشد.جلو خندمو گرفتمو پنیر و کره و خامه رو در آوردم ولی هرچی گشتم نون پیدا نکردم. من-آقا احسان نون ندارین؟! دست از سر قهوه ساز برداشت و اومد سمتم بسته ای رو از توی یخچال برداشت که با کمی دقت فهمیدم.نون تُستِ.بسترو گذاشت روی اپن و چند تا تکه نون از توش برداشت و گذاشت توی دستگاه تا داغ بشه.ابروهام بالا رفت و لبام یک طرف صورتم جمع شد.چه باکلاس!!.نون تست که حاثر شد وسایل رو روی میز چیدم و مشغول خوردن صبحانه بودیم که گوشیم زنگ خورد گوشیمو از توی جیب پیراهن مردونم در آوردم و به صفحش نگاه کردم که لبخندی نشست روی لبم.آرشام بود. من-به به.صدای کیو میخوام بشنوم.چه عجب. بر خلاف تصورم صدای کلافه و پکرش توی گوشی پیچید. آرشام-سلام هستی. لبخند از روی لبم محو شد.هیچوقت انقدر ناراحت نبود.با نگرانی پرسیدم. من-چیزی شده آرشام؟! آرشام-نه نگران نباش.زنگ زدم برای مهمونی امشب دعوتت کنم. همونطور که لقممو می جوییدم گفتم من-چه مهمونی ای؟! چند ثانیه مکث کرد و گفت آرشام-مراسم ازدواجم. همونطور که لقمرو میجوییدم دهنم کم کم از کار ایستاد و هنگ کردم.چی گفت؟!گفت مراسم ازدواج؟!با صدایی که از ته چاه میومد گفتم من-چی؟! صدای اون از قبلا گرفته تر شد. آرشام-درست شنیدی.مراسم ازدواجم.منتظرتم هستی.ساعت ۸ اونجا باش.آدرسشو برات میفرستم.. من که کلا کپ کرده بودم دوباره پرسیدم من-یعنی چی که مراسم ازدواجته؟!تو کی اینکارو کردی من نفهمیدم. آهی کشید و با صدایی که لرزشش محسوس بود گفت آرشام-قضیه اش مفصله هستی.میگم برات.اصلا کجایی یک ساعت دیگه میام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم؟! تکونی خوردم.حس کردم آرشام داره مچمو میگیره.با اینکه کاری نکرده بودم ولی حس مجرم ها بهم دست داده بود و خجالت میکشیدم.صورتم مچاله شد.با دست پشت کلمو خاروندم. من-راستش من خونه ی آقا احسانم. صدای کاملا متعجب شد. آرشام-خونه ی اون چیکار میکنی؟! با لحن سریع برای اینکه فکر بدی نکنه گفتم من-هیچی بخدا.بابا از خونه بیرونم کرد.حالا برات توضیح میدم.کی میرسی؟! با اینکه معلوم بود کنجکاوه ولی چون کلافه بود سوال پیچم نکرد. آرشام-آدرسو بفرست برام.یک ساعت دیگه اونجام. من-باشه.فعلا منتظر جوابش نموندم و تلفنو قطع کردم.آدرسو سریع براش تایپ کردم.پیامم که ارسال شد تازه یاد احسان افتادم.سرمو آوردم بالا که دیدم اخماش حسابی توی همه و داره برای خودش لقمه میگیره.نگاه کن تورو خدا.آدم نمیدونه چیکار کنه.برای این توضیح میدی اون ناراحت میشه برای اون توضیح میدی این اخماش میره تو هم.دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه برای همین با صدای آرومی که سعی میکردم مهربون باشه گفتم. من-آرشام بود.گفت امشب داره ازدواج میکنه منو هم دعوت کرد. چشماشو بست و عصبی نفسشو بیرون فرستاد ادامه دادم من-ببخشید باید برم آماده شم یک ساعت دیگه میاد دنبالم. بالاخره صداش در اومد احسان-جای خاصی میخواین برین؟! با دهن باز جواب دادم. من-معلومه که نه احسان-پس بگو بیاد تو.همینجا صحبت کنین http://eitaa.com/cognizable_wan
استاد : تمام اذکار عالم را انجام بدهی، تا این دو فائده نصیبت نشود، ذاکر نیستی: یکی این که تو عاجز وهیچ کاره ای و دیگر این که تمام بدی ها مال توست، وتمام خوبی ها مال خداست! نتیجه تمام اذکار وعصاره آنها همین دو مطلب است که باید حاصل شود. نکته ها از گفته ها ج1ص179 ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسر شهید : ✨ در مدت ۲۶ سالی که با ایشان زندگی کردم در تمام طول شبانه‌روز، نیم ساعت بی وضو نبود.✨ گام های سلوک دفتر پنجم ص51 ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 # *محبّت_بیرونی* 💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او هستید! 💠 گاهی به دور از چشم دیگران دست او را بگیرید، به او بزنید و هیچگاه در جمع، همسر خود را نکنید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan