ماکرون کاریکاتورهای موهن علیه پیامبر اسلام را آزادی بیان خواند رئیس جمهور راست گرای برزیل عکس زن ماکرون را در کنار عکس میمونی برگرفته از فیلم مشهور آیبیس قرارداد ماکرون عصبانی شد و این کار رئیس جمهور برزیل را وقیحانه خواند رئیس جمهور برزیل پاسخ داد : این هم آزادی بیان است.
هر چقدر به پیامبر رحمت و عطوفت و انسانیت علاقمندید منتشر کنید.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندو بهترین همسر*
*هفت_اشتباه_رایج_مادران*👇
۱. اجازه نمیدهید دیگران مراقب فرزندتان باشند (او را شدیدا به خود وابسته میکنید. بعد از یکی دوسالگی کودک را می توان چند ساعتی به اقوام نزدیک سپرد و از سه سالگی کودک باید به مهد کودک برود)
۲. فرزندتان را در سنین بالا روی تخت خود میخوابانید
۳. برای کودکتان هزاران اسباب بازی میخرید
۴. از خواب کودک برای استراحت استفاده نمیکنید
۵. میخواهید از فرزندتان انیشتین بسازید
۶. کودکتان را با بچههای دیگر مقایسه میکنید
۷. همسرتان را فراموش میکنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
👌آیت الله #بهجت :روح وقتی به عالم بالا رفت میفهمد،این همه تشریفات تو دنیا لازم نبود.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
# *والدین_عزیز_بدانند*
بچهها دوربیـــــ📽ـــــنهای متحرکی هستند
که همه حرفها و حرکات ما را ضبط میکنند
و حتی واکنشهای ما را در شرایط حساس در حافظهشان نگه میدارند تا در اولین فرصت از آنها استفاده کنند.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸✨فضیلت صلوات✨🌸
⁉️از عارفي پرسيدند: چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده!
و براى
✅آمرزش گناهان،
✅وسعت روزى ،
✅ صحت و سلامتى،
✅ گشايش در کارها
✅و...
صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟
🌸✨فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجهى خودش ميکند
يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند
🔰و آن آيه اینست :
🌸انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما🌸
⬅️خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند
شما هم بياييد و همراهى کنيد
✔️علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است
که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد.
🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خونه…
زنش میگه : خونه ریختوپاشه
مرد: ميدونم
زن: ظرفا کثیفه
مرد: میدونم
زن: توى یخچال هم هیچی نداریم …
مرد: ميدونم !!!
زن: تو ک همه رو میدونی پس چرا دعوتش کردی؟
آخه هوس زن گرفتن کرده، گفتم،بیاد وضعیتمو ببینه شاید پشیمون بشه😐😂😂
#طنز
😎👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 👈😎
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻤﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺣﮑﯿﻢ !
ﭼﺮﺍ زنم ﯾﮏ ﮔﻞ ﺭﺯ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﻣﯿﻤﯿﺮﺩ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ؟🤔🤔
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ میشوم ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ؟😔😔
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ تو تلگرام بفرستش 😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 هيچوقت انگور را به عنوان دسر بعد از غذا نخوريد
🔻 انگور با غذاهایی که دارای گوشت قرمز و يا ماهی يا چربي هاست، سازگار نيست و به بدن آسیب میزند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️ چگونه بعد از ترک سیگار، بدنمان را ریکاوری کنیم؟
🔹حداقل دو روز در هفته ورزش کنید.
🔹سبزیجات بیشتر مصرف کنید.
🔹غذاهای سرخ شده کمتر میل کنید.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آبلیمو از سفید شدن مو ، جلوگیری می کند
آب پیاز یا لیمو را حدود ۱۰ دقیقه بر روی پوست سر مالش دهید.
می توانند در عرض یک ماه موهای جدید را جایگزین موهای سفید کند. 💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فواید پوست میوه ها
🔹سیب: چربی سوز و ضدسرطان
🔹خیار: ضدچروک
🔹بادمجان: ضدگرفتگی عضله
🔹کیوی: آنتی باکتریال
🔹پرتقال: ضدسرطان پوست
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ خواص خرما
🔻انرژیزا
▫️خونساز
▫️ضدسرطان
▫️تقویت جنسی
🔺تقویت کننده مغز و اعصاب و…
✍️پیامبر (ص) : درحال ناشتا خرما بخورید، زیرا کرم و انگلهای «روده ومعده» را میکشد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدانید اگر شبها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدنمان میافتد؟ 🤔
۱- خواب راحت شبانه
عسل حاوی ماده ی مغذی ای به نام تریپتوفان است. این ماده نوعی هورمون است که به شما کمک می کند آرام شوید و به بدن تان این سیگنال را می دهد که «وقت خواب فرا رسیده».
۲- کمک به کاهش فشار خون
عسل حاوی آنتی اکسیدان است. آنتی اکسیدان ها فشار خون را کاهش می دهند.
۳- کاهش تری گلیسیریدهای خون
عسل سطح تری گلیسیریدها را در بدن کاهش می دهد و آن ها را تبدیل به یک متحد مؤثر می کند که خون را از چربی های غیر ضروری پاکسازی می کند.
۴- تقویت سیستم ایمنی بدن
۵- افزایش سرعت چربی سوزی
۶- درمان سرفه
۷- خواص ضد پیری عسل
۸- جلوگیری از افسردگی
عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است؛ یک ماده ی شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی، به جنگ افسردگی می رود👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃☘
🍃
#تلنگـــــــر
يك حقيقت دردناك !
• مؤذن اذان می گويد
• موبايل اذان می گويد
• راديــو اذان می گويد
• كامپيوتر اذان می گويد
• اما
عده ای همچنان نمازشان را به تأخير می اندازند، تا اينكه الله متعال هم آنان را به تأخير می اندازد .
از يكی پرسيدند بهترين برنامه ی يادآوری نماز چيست؟
پاسخ داد: ﴿قلب﴾
اگر حضور قلب داشته باشيد، بدون نياز به هيچ برنامه ای، وقت نماز را به ياد خواهيد داشت .
و اگر غفلت قلب داشته باشيد، هيچ برنامه ای نماز را به يادتان نخواهد آورد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
با خودتان مسابقه بدهید
برای پیشرفت و رسیدن به اهدافتان برنامهریزی کنید، مسیرتان را مشخص کنید و ببینید چه کتابهایی باید بخوانید و چه دورههای آموزشی باید شرکت کنید و فقط روی رقابت با خودتات تمرکز کنید، خواهی دید که نتایج خود به خود به دست می آید؛
شکوهمندی و غرور وقتی ارزشمند است که هر روزتان نسبت به روز قبلی برتری داشته باشد پس با خودتان برای هر روز بهتر شدن مسابقه دهید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز پلی را که از روی آن عبور میکنی خراب نکن
حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمیخورد.
در زندگی از اینکه چقدر مجبور میشوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی،
تعجب خواهی کرد!
براون
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
راز تغيير كردن در اين است كه كل انرژی تان را روی ساختن عادات جديد متمركز كنيد؛ نه روی جنگيدن با عادات قديمی!
سقراط
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سريع شروع کردم به خوندن آيت الکرسي و از استرس زياد تصميم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم ديگه... سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي و چشمام رو بستم . صدا از کسي بلند نمي شد و اين محيط رو برام ترسناکتر مي کرد . حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشماي من نمي اومد . داشتم به دنياي ناشناخته اي سفر مي کردم. بدون همنشيني . فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ...کل راه صداي نفس ها قاطي شده بود و نمي تونستم صداي نفسهاي محمد رو ببلعم. تموم راه زنجان تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولي يک ثانيه هم نخوابيدم تا اينکه بالاخره با متوقف شدن ماشين چشمام رو باز کردم . علي -: آقا محمد... دست گلت درد نکنه...خسته نباشي ...محمد در حالي که کمربندش رو باز مي کرد گفت . محمد -: خواهش داداش ...زحمت داديم حسابي... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق اين کوچه و اين خونه بودم . همه پياده شديم . دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم . علي -: مرتضي جان... من مي رسونمت... ماشينم تو پارکينگه محمده...کلي ازشون تشکر کردم . محمد رفت پائين دوباره و مرتضي هم پشت سرش . جلوي در ايستاده بودم . علي ازم خداحافظي کرد . استرس گرفته بودم . حال بدي داشتم . ديگه تنها بودم. علي جلوي پله ها که رسيد مکث کرد و برگشت طرفم . اومد جلو . علي -: خانم رادمهر... محمد پسر خوبيه... من بابت اين کارش ناراحتم ولي ديگه کاريه که شده... فقط ... اگه مشکلي پيش اومد يا از چيزي ناراحت و اذيت شدين رو کمک من حساب کنيد ...لبخند زدم . علي -: باشه ؟ -: باشه .. ممنون ...خيلي اروم شدم . استرس هام خوابيد . اونقدرهام تنها نبودم. علي -: بدون کوچکترين رودربايستي ؟ دوباره خنديدم . -: بي رو در واسي ...اينو که گفتم دوباره يه لبخند تحويلم داد و خداحافظي کرد و رفت. چمدونام رو کشيدم تو که محمد اومد . دوتاش رو گرفت دستش و جلوتر رفت . با چه عشقي وجب به وجب خونه اش رو نگاه ميکردم . اخي يادش بخير بخير دفعه اولي که پام رو گذاشتم تو اين خونه . اون دفعه با ارزوي محمد . اين دفعه با خود محمد...اون يکي چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ايستاده جلوي يک در و چمدونام رو گذاشت جلوش . کنار اتاقي بود که دفعه قبل از توش اومده بود بيرون. برگشت سمتم و گفت . محمد-: اينجا اتاق شماست ...ممنوني گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشيدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود . چشمام رو بستم و چرخيدم . بعد آروم بازشون کردم . سمت راستم کمد ديواري بود . روبروم پنجره بود و زير پنجره يه ميز مطالعه با يه چراغ مطالعه روش . روبروي کمد ديواري و زير يکي از پنجره ها يه تخت بوود با دوتا عسلي. و يه آئينه قدي. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختي و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوي قهوه اي سوخته. عاشق اين اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم . خيلي خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه هاي اتاق رو گشتم . همه کشو ها و کمد ها خالي بود :) بيخيال پريدم روي تخت و همونطور با شلوار جين خوابيدم. يه خواب حسابي. با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار شدم . يکم طول کشيد تا موقعيتم رو اناليز کنم. وقتي يادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگي روي لبم نشست. بلند شدم و تونيکي رو که روي زمين انداخته بودم تنم کردم . و روسريم رو هم انداختم روي سرم.و بيرون رفتم. هيچ صدايي نمي اومد. پاورچين پاورچين رفتم آشپزخونه. يه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولي بازم روم نمي شد يخچالش رو باز کنم . اگه خودم جهيزيه اورده بودم. بي خيال بابا . رفتم و يه ليوان برداشتم و زير شير آب پرش کردم و سر کشيدم. آخيش ...اومدم بيرون و دنبال ساعت گشتم. بالاي تلوزيون نصب شده بود. سمت راستش يکم پايين تر از ساعت...اخي...يه عکس خيلي خيلي خوشگل و بزرگ از محمد بود . خدايا اين پسر چقدرتو دل من جا باز کرده بود. دارم نابود مي شم ... از ديدن عکسش هم به وجد مي آم . عکسش سياه و سفيد بود و تمام قد . يه دستش رو به ديوار تکيه داده بود و پاي راستش رو ضربدري کنار پاي چپش گذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربين . چقدر قشنگ بود...نفسم رو فوت کردم بيرون و از ترس اينکه از يه جايي ببينتم و مچم رو بگيره رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم گرفت . خيلي احساس تنهايي مي کردم . رفتم سراغ گوشيم . اووووه چقدر پيام و تماس داشتم! آه اين عکس محمد انقدر حواسم رو پرت کرد نفهميدم ساعت چند بود؟ساعت سه و نيم بود...چقدر خوابيده بودم! پيام هام رو باز کردم . يکيش از علي بود.نوشته بود... علي – آبجي اين شماره منه... ميدونم امانت دار خوبي هستي...شماره تواز مرتضی گرفتم. لبخندي زدم . با مامان که کلي زنگيده بود تماس گرفتم . بعد از چندتا بوق برداشت.نشستم روي تخت و سلام دادم . مادرم -: تو کجايي
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مارو نصف جون کردي...-: ببخشيد انقدر خسته بودم خوابم برد ... البته فکر کنم بيهوش شدم چون اصلا صداي گوشيو نشنيدم ... مادرم -: بله تو که جواب نميدي ... زنگ زديم به محمد ... خب ...خوش ميگذره؟ بغض کردم .-: مامان اينجا تنهام...
مادرم -: قربونت برم مامان .. گريه نکنيا ... محمد هست .. ماهم ميايم و ميريم ... شما هم مي آيد ...هر وقتم دلتنگ شدي زنگ ميزني .... بي قراري نکني جلوي محمد ها ؟ -: باشه ماماني ... سلام برسون ... بابا و اتنا رو هم ببوس از عوض من ...مادرم -: مواظب خودت باش عزيزم ... کاري نداري؟ -: نه ماماني ... دعاکنيد ... خداحافظ ...-:خدافظ ...گوشيو گذاشتم رو عسلي و روسريمو از سرم کشيدم . رفتم سراغ چمدون هام و بازشون کردم . همه رو خالي کرده. بعدش با تمام دقت تمام وسيله هام رو چيدم تو اتاق . انقدر غرق کار شده بودم که گذشت زمان رو متوجه نمي شدم . صداي گوشيم بلند شد . صداي اذان مغرب بود . يهو يادم افتاد نماز ظهر نخوندم . دو دستي کوبيدم تو سرم که نماز صبح و ظهر و عصرم هم قضا شده بود . بيرون رفتم وضو گرفتم و اومدم ايستادم به نماز مغرب . اتاق مرتب شده بود . بعد نماز لباساهايي که از ديشب تنم بود رو عوض کردم . در رو که باز کردم . محمد رو ديدم که تو چند تا برگه غرق شده بود . اروم سلام دادم . با صداي من سرش رو اورد بالا و سرد و خشک جوابم رو داد . مهم نبود سرديه صداش . مهم اين بود که الان تو هوايي که محمد نفس مي کشيد نفس مي کشيدم . دوباره رفت تو برگه هاش . -: ببخشيد...من اينا رو کجا بذارم؟ به چمدونام اشاره کردم. حرف زدنمو نگا...مثلا شوهرم بود !! از جا بلند شد و اومد سمتم. دوتاشون رو گرفت و سومي رو خودم برداشتم . رفت کنار در ورودي يه در رو بهم نشون داد .محمد -: اونجا انباريه ...خودش رفت تو و چند دقه بعد اومد بير ون. منم رفتم داخل و انباريه کوچيکي بود. چمدونم رو
گذاشتم روي اون دوتاي ديگه و اومدم بيرون. هنوزم دم در ايستاده بود و دست راستش تو جيبش بود. محمد -: اونجا دستشوييه... اونجا حمومه... اونجا هم اتاق منه... با دستش مکانها رو بهم نشون مي داد . رفت جلوي اپن ايستاد و يه دفترچه و چند تا برگه برداشت. رفتم و مقابلش ايستادم. محمد -: اين تو همه آدرس ها وشماره تلفن هاييه که ممکنه لازمتون بشه... لطفا فقط از آژانسي که شمارشو اينجا براتون نوشتم استفاده کنيد... قابل اطمينانه... اين برگه هام هم واسه دانشگاهتونه...خودتون يه نگاهي بهش بندازين ...و... ديگه چي ؟ اهان اينکه توي يخچال و اشپزخونه همه وسايل مورد نياز هست... بازم اگه چيزي لازمتون شد بگين تا تهيه کنم... و اينکه شماره حسابتون رو برام اس ام اس کنيد تا ماه به ماه يه مبلغي رو به حسابتون واريز کنم ... تا وقتي اسمم به عنوان شوهر تو شناسنامه اتون هست اين وظيفمه ...اونا رو ازش گرفتم و فقط سر تکون دادم. رفت و دوباره سرشو فرو کرد تو برگه هاش. ايستاده بودم و نمي دونستم چيکار کنم ؟ کجا برم ؟دلم نمي خواست برگردم تو اتاق. کاش مي شد پيش محمد مي بودم ولي مجبور بودم برم .داخل اتاق به برگه ها يه نگاهي انداختم و پوفي کردم . پس فردا اولين کلاسم بود تو دانشگاه ...خدا به خير کنه . از دلتنگي داشتم مي پوسيدم. کاش محمد يه خورده مهربونتر و صميمي تر برخورد ميکرد. هعي...خدا...
« محمد »
از وقتي مرتضي زنگ زده بود عين مرغ پرکنده فقط تو اتاق رژه مي رفتم . يعني چه کارم داره که چند بار اومده و نبودم؟ نکنه بياد رادمهرو ببينه و عوض درست شد ن همه چي خراب بشه ؟ نه... وقتي اومد...به محض اين که حس کنم داره حسادت مي کنه ميرم و به هر قيمتي برش ميگردونم... حتي اگه مجبور شم ميگم غلط کردم گفتم طلاق بگيريم ...خدايا ناهيدم بعد از مدتها داره پا ميذاره تو خونه ام... يعني چي کار داره باهام؟ صداي زنگ در بلند شد . بالاخره اومد . خواستم شيرجه بزنم سمت در که پشيمون شدم. بذار رادمهر در رو باز کنه . خدايا توکل به تو . سر تا پا گوش شدم و به در چسبيدم. واضح نمي شنيدم. پس در رو باز کردم و رفتم بيرون . رفتم جلوتر . دوتاشونم ايستاده بودن و زل زده بودن به
همديگه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رادمهر -: بفرماييد؟ ناهيد-: ناهيد هستم ... به جا نياوردم؟ يه ذوقي کردم تهش ناپيدا . حالا وقتش بود . رفتم جلوتر -: سلام خوش اومدين ... ايشون نامزد من هستن ... ناهيد -: سلام اقاي نصر ... پس به خاطر همين اينقدر عجله داشتين؟ خدايا... اين يعني ناهيد هنوز رو من حساسه؟ اين جمله يعني حسادت؟واي که چقدر خوشحالم از اينکه بازم مي بينمت ناهيدم ...جوابشو ندادم .رادمهر با ادب زياد تعارفش کرد و راهنماييش کرد سمت مبل . بعدش رفت توي اشپزخونه و با دوتا فنجون چاي تو سيني اومد بيرون . چاييها رو بهمون تعارف کرد و چادر و کيفش رو از روي مبل برداشت و با دستپاچگي گفت رادمهر -: خيلي خب من ديگه برم ... ديرم شده... با اجازتون... خدافظ...حتما کلاس داشت .حتي نذاشت جوابشو بديم . چند دقيقه سکوت بينمون حاکم شد. نميخواستم هيچ حرفي بزنم . اگه کوچکترين اعتراضي بکنه همه چيو واسش توضيح ميدم و دوباره ازش خواستگاري مي کنم . بعدش ديگه نمي تونم تو روي مامان و بابام نگاه کنم . تو همين افکار بودم که ناهيد دستشو اورد جلو و فنجون چاييش رو برداشت.ناهيد-: اميدوارم ايندفعه اشتباه نکرده باشي... -: يعني چي؟ناهيد-: به نظر دختر خوبي مياد ... مواظب باش نشکنيش... -: يعني من بودم که تو رو شکستم؟ با بي تفاوتي يه جرعه از چايش رو خورد و گفت ناهيد-: نه منظورم اين نبود... ادم از کسي که دوستش داره ضربه مي بينه وگرنه .... صدام يه درجه رفت بالا. -:يعني ميخواي بگي تو هيچ علاقه اي بمن نداشتي؟ ناهيد-: ديگه همه چی بین من وشماتموم شده .. الانم تو ازدواج کردي... من براي اين حرفا اينجا نيومدم... چاييشو سر کشيد و دست برد سمت کيفش . از توش يه جعبه دراورد و گذاشت روي ميز . ناهيد-: اين پيش من جا مونده بود ... چند بار اومدم نبودي تا اينکه زنگ زدم اقا مرتضي و گفت امروز خونه اي ... خب من ديگه برم ...به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم . -: خوش اومدي...رفت و پشت سرش در رو بست . من موندم و بغضي که بهش اجازه ترکيدن نمي دادم . رفتم سر ميز و جعبه روباز کردم . حدسم درست بود . حلقه اش بود . حلقه اي که خودم با اين دستام دستش کردم و قبل و بعدش هيچ دستي رو تو دستم نگرفتم. جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تي وي و افتاد زمين .چرا از احساسش نگفت؟ يعني اصلا دوستم نداره؟حتي تحمل کردنم هم براش غير ممکنه؟ چقدم زود رفت... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روي تخت. انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد . با شنيدن صداي بلندي از خواب پريدم . يکي داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در مي کرد . در شکست ... هول هولکي رفتم و سمت در و بازش کردم . علي پريد تو و يقه ام رو گرفت. داد مي زد . علي -: مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم -: چته علي؟ چي شده ؟ علي -: کجاست ؟ تو مردي؟ نميدوني اوني که حالا زنته تا حالا کجاست توي اين شهر غريب ؟ حالا دوهزاريم افتاد . ترس تمام وجودم رو برداشت . دستشو محکم پس زدم و گفتم -: ساعت چنده علي ؟علي -: 9 شب ...-: يا حسين ...دويدم سمت اتاقش. برنامه اش رو ميز بود .نميتونستم تمرکز کنم و روزشو پيدا کنم . يه نفس عميقي کشيدم و دوباره به کاغذ خيره شدم . کلاسش تا شش بود . واااي خداي من ...دويدم بيرون و گوشيمو از روي اپن برداشتم . پنج بار زنگ زده بود . به علي چشم دوختم . -: کلاسش تا شش بود ... کجا مونده ؟ تو از کجا فهميدي نيومده ؟علي -: يه ساعت پيش بهم زنگ زد... مي خواست با نگراني ازم چيزي بپرسه که قطع شد ... هر چي مي گيرم گوشيش خاموشه ... خدا خودش بخير کنه ...دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بيرون . -: علي چه خاکي تو سرم کنم ؟ يعني کجاست؟ آدرس اينجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم ...علي رفت سمت در .علي -: بيا بريم دنبالش ... شايد هنوز جلوي دانشگاه باشه ...رفتيم. جلوي دانشگاه نبود . تا ساعت دوازده همه جاي اون اطرافو گشتيم . جايي رو هم بلد نبود آخه ... اگه خدايي نگرده بلايي سرش مي اومد ؟ هر چي آيه و ذکر و دعا بلد بودم خوندم . کلي گشتيم. هيچ خبري ازش نبود. علي من رو رسوند خونه.تصميم گرفتم فردا ساعت کلاسش برم دانشگاه.اگه نبود بايد مي رفتم سراغ پليس...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روي مبل . فردا ساعت 10 . 12 کلاس داشت . اه ... فردا ساعت 9 بايد مي رفتم صدا و سيما واسه تحويل يه سفارش کار .لعنتي ...محکم چنگ زدم لاي موهام .
«عاطفه»
بلند شدم و نشستم. يه کش و قوسي به بدنم دادم و يه بوس براي خدا فرستادم . -: خدا جونم دمت گرم ... مخسي ... فکر نمي کردم اينقدر راحت بخوابم ...دختره هميچين يه دفعه اي و غير منتظره اومد که اسم خودمم يادم رفت .چه برسه به اينکه از شوهرم آدرس بپرسم...يه بار ديگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نيشم تا بنا گوش باز شد . دلخوشم به اين حماقت شيرين ... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار . وضو گرفتم و به نماز صبح ايستادم . يکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم . ديروز اولين روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بود که خوب درس بخونم. بيخيال ... خب معلومه کسي عين خيالشم نمياد که من کجام ؟ معلوم نيست با دختره چه حرفا که نزدن ... قشنگ بود قيافش ... پوستشم که سفيد بود ... اينم شانسه ما داريم ؟ من نرسيده دختره برگشت ... خدا کنه به اين زوديا راضي نشه بياد تا من يکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم به ساعت يه نگاه انداختم . اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم . جمع و جور کردم و پاورچين پاورچين زدم بيرون . راه دانشگاه رو در پيش گرفتم. خب ؟ حالا امروز چه گلي به سرم بگيرم ؟ چطوري ادرسو پيدا کنم ؟اصلا کی گفته که میشه به موبایل اعتماد کرد قدیما خوبیش به این بود که حداقل یه دفترچه تلفنی همراه مامانامون بود که شماره ضروریاشونو تو می نوشتن اما
... فکر میکنم بايد برم بست بشينم جلو در صدا و سيما و بلکه يه فرجي شد و علي رو ديدم . به افکار خودم خنديدم و وارد دانشگاه شدم . استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن. نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم . خدايا من چرا اينقدر بيخيالم ؟ ولي خيلي گلي... اگه تو مواظبم نباشي نابودم ... مثل ديشب که نجاتم دادي ... قربونت برم ... کمک کن خونه رو يه جوري پيدا کنم ...حدود يه ساعت از کلاس گذشته بود که در زده شد . مشغول نوشتن بودم . در باز شد و يکي اومد تو . همهمه بچه ها بلند شد ن. سرم رو گرفتم بالا ببينم چه خبره که قلبم شروع کرد به ديوونه بازي درآوردن . محمد اينجا چيکار مي کرد؟ محمد -: سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن ؟استاد -: احوال شما اقاي نصر؟ بله .. امري داشتين؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بيرون . محمد -: ميشه لطف کنيد اجازه بدين با من بيان که بريم ؟ استاد -: بله بله ... ايرادي نداره ... بمن نگاه کرد و گفت استاد -: مي تونيد تشريف ببريد ... محمد بدون اينکه به سمت بچه ها نگاهي بندازه عذرخواهي کرد و رفت بيرون . منم از ديدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که نشد حتی يکم برا بچه ها قر بيام و قيافه هاشونو ببينم . با دستپاچگي وسايلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بيرون . تو راهرو ايستاده بود . نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و راه افتاد . معلوم نبود چشه ؟ يعني اومده دنبالم چيکار ؟ اصلا فهميده ديشب نبودم ؟ واسه هر چي که اومده خدايا شکرت ... ديگه اواره نميمونم...رسيديم جلو در خونه . پياده شديم و از پله ها بالا رفتيم . در روباز کرد و وارد شد . منم که هميشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخيدم داخل خونه که صورتم سوخت . دستم رو گذاشتم روي گونه ام و با ناباوري خيره شدم تو چشماي غضبناک محمد ... چرا ؟ داد زد . محمد -: کدوم گوري بودي ديشب تا حالا ؟ نمي گي دست من امانتي؟ نمي فهمي بايد بهم خبر بدي کدوم قبرستوني مي موني و کي مياي ؟ نمي فهمي اينا رو ؟چشمام پر شد . همونطور خيره بودم بهش . اشک هام ريختن . صدام رو اوردم پايين . -: من ... من ... خيره بود بهم و بلند بلند نفس مي کشيد . -: من آدرس اينجا رو نداشتم ... گوشيمم خاموش شد چون باطريش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ...تقصیری نداشتم نمی خواستم نگرانتون کنم متاسفم ... ببخشيد ...دويدم سمت اتاقم و نشستم پشت در . زانوهام رو بغل کردم .چند دقه اي همونطور نشستم و گريه کردم . اين دفعه از خوشحالي . از خوشحاليه اينکه نگرانم شده بود . حتي به عنوان يه امانت ... اما نگرانم شده بود . چند ضربه به در کوبيده شد . محمد –: در رو باز کن ...صداش رو آورده بود پايين تر . نمي تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم . سرش پايين بود . محمد -: کجا بودي ؟ نيشم شل شد . اشکام رو مثل بچه ها با آستين مانتوم پاک کردم و کامل براش توضيح دادم . -: گوشيم که خاموش شد مي خواستم از يکي تلفن بگيرم ولي خب ...شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش یه خورده تو همون خيابون بالا و پايين رفتم تا اينکه چشمم خورد به يه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستني هم قايم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خيابون نباشم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_چهلم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سرش رو اصلا بالا نياورد . محمد -: لطفا از اين به بعد هر جا ميري بهم خبر بده ... شماره ام رو هم حفظ کن ... تو امانتي اينجا ...دستشو کرد تو جيبش و دوربينم رو در آورد. گرفت طرفم . محمد -: اين جا مونده بود تو ماشين... لطفا مواظب عکس هاش باش ... -: اگه بخواي مي تونم همين الان همشونو پاک کنم ...شونه بالا انداخت. محمد -: نميدونم ... هر کاري دوست داري بکن ... فقط ...حرفشو قطع کردم و خودم ادامه اش دادم . -: به کسي نمي دمشون ... رفت تو اتاقش . موندم جلوي در . به در بسته اتاقش خيره شده بودم . چقدر اين بشربي احساس بود . يه معذرت خواهي هم نکرد که زده تو گوشم . ولي عيب نداره ... هر چه از دوست رسد نیکوست ...سه هفته مثل برق و باد گذشت و من ديگه آدرس خونه رو از اسم خودمم بهتر بلد بودم . هفته اي 4 روز کلاس داشتم . با آژانس مي رفتم و با آژانس برميگشتم . پول جهيزيه ام هم تو حسابم بود و تو اين يه سال حداقل با اين پول هيچ مشکلي نداشتم . محمد هم وقتي ديد بهش شماره حساب نمي دم گفت يه حساب برام باز مي کنه و کارتو ميذاره تو اتاقم . ولي من تصميم گرفته بودم بهشون دست نزنم و موقع رفتنم همه رو يه جا براش بذارم . مادرم هر روز بهم زنگ مي زد . صداش بغض داشت ولي گريه نميکرد چون اونوقت منم بي قرار ميشدم . عوضش اتنا خيلي بي تابي مي کرد و اشکم رو در مي آورد . مي دونستم که کم کم عادت مي کنن ولي خب ديگه ...منم کلي از محمد و خوبي هاش براشون ميگفتم تا دلشون خوش باشه . همشم به دروغ ...چون من روزي سر جمع دو ساعت محمد رو نميديدم. به خاطر دوتا کار سفارشي که صدا و سيما همزمان بهش سپرده بود . صبح ها مي رفت بيرون و بعد ظهر حدودا ساعت شش بر ميگشت. مادر شوهرم هم هر دو سه روز يه بار زنگ مي زد و کلي صميمي و مهربون باهام صحبت مي کرد. دختر نداشت و به من جاي دخترش محبت مي کرد . خيلي خانم خوب ومهربونی بود. من هم از فرصت استفاده مي کردم و کلي ازشون سوال ميپرسيدم. هر دفعه دستور پخت يه غذا که محمد بیشتر دوستش داشت. تقريبا بلد بودم .موقع آشپزي مامانم نگاه مي کردم ولي انجام نداده بودم تا حالا . ازشون ميپرسيدم و به دقت ياد داشت مي کردم . اونا هم با هزار تا ذوق و کلي صبر و حوصله برام توضيح مي دادن. از مادرم درباره نحوه خريد هم مي پرسيدم. خلاصه همه زنگ ميزدن و کلي حال و احوال و مشاوره. تو اين سه هفته از نبودن هاي محمد نهايت استفاده رو کردم.چون شب بعد شام برمیگشت. اول از همه خونه اش رو زير رو کردم به جز دو تا اتاق. يکي اتاق خود محمد و يکي هم اتاقي که دفعه اولي که پامو گذاشتم اينجا ازش بيرون اومد. اصلا جرات نمي کردم برم تو اين دوتا اتاق.نمیدونم چرافکر میکردم محمدتوخونه دوربین کارگذاشته که اگه برم اونجا میفهمه دلشو نداشتم. گاهي دست رو دستگيره اشون هم ميذاشتم ولي تو نميتونستم برم. ديگه بيخيال شدم. تمرين آشپزي هم مي کردم . بعضي وقتا روزي دوتا غذا همزمان مي پختم. خودم اينقدر خورده بودم که این ماه سه کیلو اضافه کرده بودم. کم مي پختم ولي چون دو نوع بود از پسشون برنمي اومدم . يه شب که محمد اومد ازش پرسيدم اينورا پيرمرد پيرزنی که تنها زندگي کنه هست يا نه؟يکم مشکوک شد چون گير داده بود واسه چي ميخواي؟منم گفتم وقتايي که حوصله ام سر ميره برم کمکش يا اگه کاري داشت واسش انجام بدم . يه لبخند مهربون زد و گفت که طبقه اول يه پيرزن تنها هست. منم از اون به بعد از دو نوع غذام .اوني که بهتر مي شد رو مي برم واسه اون. روز اول که رفتم يه چايي مهمونش شدم و ازش خواهش کردم که اگه کاري داشت يا چيزي خواست بي تعارف بهم بگه. اونم خيلي برام دعا کرد. کلي غذا پختم.کم کم طرز پخشتون دستم اومد. اونم دور از چشم محمد .تو اين مدت علي و مرتضي هم چند بار به خونه تلفن کردن... از يه طرف هم برنامه ريزي کرده بودم که از همين اول کاري روزي سه چهار ساعت درس بخونم . مي خوندم. اگه نياز بود بيشتر هم مي خوندم . به ساعت نگاهي انداختم ، 5:30 بود.کم کم ديگه محمد پيداش ميشد . رفتم تو آشپزخونه . کتري رو پر کردم و گذاشتم روي گاز تا بجوشه . هنوز از آشپزخونه بيرون نيومده بودم که زنگ در زده شد . رفتم طرف در . تنها چيزي که تو اين خونه اعصابم رو خورد ميکرد کف پارکتش بود . اتاق من و خودش فرش داشت ولي سالن نه .. هميشه مجبور بودم دمپايي پام کنم . از چشمي در نگاه کردم . اوه اوه علي بود .دويدم تو اتاق و چادرم رو سرم کردم . دوباره دويدم بيرون . پام گير کرد به لبه مبل و نزديک بود با سر پهنشم کف زمين . از دسته مبل گرفتم و دوباره صاف شدم و دويدم . بالاخره در رو به روي اون طفلک باز کردم . با يه لبخند قشنگ ايستاده بود پشت در . ولي من که دل نميباختم . يه دل داشتم و اون رو هم به محمد غول بيابوني باخته بودم . غول بيابوني ؟ همين لقب باعث شد به
علي لبخند بزنم و سلام بدم . علي -: سلام ... اجازه هست ؟از جلوي در کشيدم کنار . -: خواهش مي کنم... بفرماييد...اومد تو و جلوتر از من رفت . چه خودموني؟ در رو بستم و برگشتم داخل خونه .
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅علت بسیاری از بلاها در کلام امام رضا(ع)
✍آيت الله ناصری دامت برکاته می فرمایند: گله نکن که چرا این ناراحتیها وجود دارد؟ چرا این وضع اقتصاد ماست؟ چرا باران نمی بارد؟ چرا هر روز یک مرض تازه پيدا می شود؟ زيرا هر روز یک گناه تازه ای انجام می دهی و اين مشكلات هم اثر عمل تو است. هر روز یک گناه تازه، درد تازه برایت می فرستد. اينها لازمه هم هستند.
از امام رضا علیه السلام روايت نقل شده است كه فرمودند: هرگاه بندگان، مرتكب گناهانى شوند كه پيشتر انجام نمى داده اند، خداوند بلاهايى را برايشان پديد می آورد كه سابقه نداشته است و آن را نمی شناسند.
📚 كافی، ج ۲، ص ۲۷۵
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
【شرط اجابت دعا】
✍امام رضا علیه لسلام :
هرگاه میخواهی دعایت به عرش
برسد و #مستجاب گردد، اول در حق
پدر و مادرت دعا کن.
📚بحار الانوار ج ۶۱ ص ۳۸۱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan