eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💫❤️ # *والدین_عزیز* ✍قوانین را برای کودکتان شفاف و واضح توضیح دهید 🔻تا دچار سردرگمی نشود 🔻نگویید(مشق هایت رابنویس) ⏪بگویید (باید تکالیفت رابین ساعات ۵ تا ۷ انجام بدهی) کودک را دچار سردرگمی نکنید.❌ ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ گفتم که نيستم...عاطفه -: پس چرا باهام اينطوري حرف ميزني؟-: مگه نگفتي بهم نمياد مهربون باشم ... از همه هم که شنيدي بداخلاقم ... پس انتظار ديگه اي ازم نداشته باش .عاطفه-: محمد به خدا اصلا حواسم نبود عمدي نبود بخدا اصلا دستم بهش نخورد ... فقط کتشو گرفتم ...-: خب بمن چه ؟ واسه چي داري توضيح ميدي؟ عاطفه -: ولي تو از اون کارم ناراحت شدي...-: نه ناراحت نشدم ... مهم نيس...لبشو به دندون گرفت. دستاشو مشت کرد نگاهم کرد . چشماش پر شد . قلبم تير کشيد .عاطفه-: آره ... تو راست ميگي .... اصلا مهم نيس ... من خيلي خودمو جدي گرفتم ... احساس کردم قلبم داره کنده ميشه . بلند شد که بره . با تحکم گفتم-: بشين...چادرش رو مرتب کرد-: گفتم بشين ...کمي مکث کرد . نشست سر جاش . دو قطره اشک از چشماش چکيد .چنگ زدم لاي موهام-: گريه نکن.دستش رو برد تا اشکاش رو پاک کنه که چند قطره ديگه هم چکيد . واقعا اونقدر شجاع نبودم که بتونم اشکاشو بغضش رو ببينم .سجاده رو تا کردمو و خودم رو کشيدم کاملا مقابلش و چهار زانو نشستم. دستاشو گرفتم تو يه دستم. با دست ديگه ام اشکاشو پاک کردم مگه بهت نگفتم نريز اينا رو؟ نگاه دخترا رو حس ميکردم . مثلا ميخواستن جوري رفتار کنن که انگار حواسشون نيست ولي کاملا بود . نميتونستم پاشم در رو ببندم . ترجيح دادم اصلا برام مهم نباشه. خوبه عاطفه پشتش بهشون بود و نمي ديدن داره گريه ميکنه -: خانومم ... دستشو از دستم کشيد بيرون و مشت کرد. آروم گفت عاطفه-: هيچي نگو ...انگار داشت درد ميکشيد . دوباره دستاش رو گرفتم. -: تو چرا ناراحتي؟ چرا نميگي چي تو سرت ميگذره ؟ چرا نميگي از چي داري عذاب ميکشي ؟ حرفي نزد . من چه دلخوش بودم . خب الان انتظار داري بگه دوستت دارم ؟ عمرا ...-: گريه نکن لامصب ... گريه نکن ...اشکاشو پاک کرد -: آره من از اون کارت ناراحت شدم ... خيليم ناراحت شدم ... عاطفه ... تو خانوم مني... ازين بهم ميريزم که نميذاري من بهت نزديک بشم ولي با بقيه راحتي ... ازين ناراحتم که تو از من بدت مياد ... يعني از رفتارات اينطور برداشت ميکنم ...عاطفه-: من از تو بدم نمياد... نمیاد...نمياد...-: پس اين رفتارات چه معني ميده ؟ سکوت کرد. حاضر بودم نصف عمرمو بدم ولي بفهمم عاطفه دوستم داره ... ولي چه خيالات خامي ... تازه دوست داشتن هم برام کافي نبود ... ميخواستم عاشقم باشه ... بخواد پيشش بمونم. دستشو فشار دادم -:عاطفه؟ عاطفه -:--- عاطفه خانومم؟ عاطفه-: ----عاطي خانومم؟خنديد. -: اوووف... تو که منو نصفه جون کردي دختر ...خواست دستاشو از دستم بکشه بيرون. نذاشتم و سفت گرفتمشون. دستاشو برد بالا. دستاي منم که محاصره اشون کرده بود ، رفت بالا . با پشت دست من اشکاشو پاک کرد. قلبم ريخت . دستاشو باز کردم و کف دستشو بوسيدم . باز دادش رفت هوا . عاطفه-: عه محمد نکن اين کارو ... چند بار بگم ؟براي اينکه بحثو عوض کنم گفتم -: اين دخترا هم چششون درومد بس که زل زدن به ما ...چشماش گرد شد .عاطفه-: خاک به سرم ... آبروم رفت ... ببينم تو آخرش واسه ما حيثيت ميذاري؟حالا اگه قضيه ديشبو تعريف ميکردم بيچاره ام ميکرد . خنديدم. عاطفه-: صبح واسه چي دنبالم ميکردي؟ بلند شد . منم پا شدم و يه شکلات هم انداختم دهنم-: آهان ... يادم انداختي ...خيزي برداشتم . باز در رفت . دويديم بيرون . مامان از تو آشپزخونه داد زد . مامان-: باز اينا شروع کردن ... آخه عاطفه تو ميري چي بهش ميگوي که اينطوري ميشد؟يادي ما هم بده ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ توي پذيرايي فقط دخترا بودن . مامان و خاله هم تو اشپزخونه بودن. بقيه رو هم نميدونم . دويد نشست پيش دخترا. منم آروم آروم رفتم جلو. نيازي به دويدن نبود .رفتم جلو -: آهاااان ... فکر کردي پيش اينا نميتونم ادبت کنم؟ سريع بازوهاشو گرفتم. همشون ميخنديدن . اومدم تي شرتم رو تو تنم مرتب کنم که خواست بلند شه . دستشو کشيدم افتاد . محاصره اش کردم نتونه بلند شه . با زانوهام جلوتر رفتم . عاطفه -: محمد ببخشيد ... اشتباه کردم ... اصلا ازتو خوش اخلاق تر رو کره زمين وجود نداره -: هيچ بخششي در کار نيست ...خم شدم روش و لپشو گاز گرفتمو حسابی اذیتش کردم ...اصلا جيکشم در نمي اومد از خجالت نمیدونم اون موقع خجالت من کجا رفته بود! تا اينکه مامان اومد و به دادش رسيد . من رو زد کنار و عاطفه رو با خودش برد . به بدنم کش وقوسي دادم ... به دخترا نگاه کردم . يهو با هم زدیم زیرخنده . يکم باهاشون حرف زدم و سربه سرشون گذاشتم که مامان صداشون کرد واسه انداختن سفره. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه . عاطفه نشسته بود داشت کاهو خورد ميکرد . کم مونده بود تموم شه . رفتم طرفش مامان-: محمد ديگه سمتش نيايي ها ... ببين صورتشا چيکا کردي؟عاطفه خنديد و واسم زبون در آورد . انگشتم رو به علامت تهديد نشونش دادم -: مامان دست شوما درد نکوند ... حالا ديگه اختيار عيال خودمونا نداريم؟ نشستم کنارش . مامان-: ميخواي دندوناتا امتحان کوني برو پستونک شيشه شير بخر گاز بيگير -: اونو که براپسرم میخرم ...عاطفه بازم لبوشد. دستشو گذاشت روي دهنش و ريز و بي صدا خنديد. داش مشتي شدم . -: زني که از دست شوورش فرار کنه باس اينطوري ادب بشه ... خاله -: آها ... اينو راست ميگه ...سفره رو انداختيم و ناهار خورديم و کم کم اماده شديم . خاله ها و مامان و زنداييم ميخواستن عاطفه رو ببرن خريد . بعدشم قراربود بريم پارک يا فضای سبز شام بخوريم . رفتيم خريدو کمي واسش خريد کردیم و گفتيم و خنديديم. شب دعوت شديم باغ عمه ام . همه قرار بود بريم اونجا. يعني باغ امين اينا. اصلا نميدونم من چرا اين قدر رو امين حساس بودم .... عاطفه با هر کسي حرف ميزد و هر کسي با هاش حرف ميزد زياد حساسيت نشون نميدادم. ولي کافي بود امين به عاطفه نگاه کنه. دلم ميخواست چشماشو در بيارم احساس ميکردم امين هم...حتي دلم نميخواست بهش فکرکنم.براي اينکه تا حد ممکن کمتر خونه امين اينا باشيم عاطفه رو بردم لب زاينده رود و گفتم که يه کم دير ميايم. چقد خوشگل شده بود زاينده رود . دوباره مثل قديم. تازگيا آب رو باز کرده بودن و حسابي رونق گرفته بود . دوتا بستني گرفتم و يه گوشه دنج و خلوت و دور از جمعيت رو واسه نشستن انتخاب کرديم. تو سکوت خيره شده بودم به آب و بستنيم رو ميخوردم و از نشستن کنار همسرم لذت ميبردم. همسررر خدا کنه نظر عاطفه هم همین باشه نسبت به من .تموم که شد سر چرخوندم طرف عاطفه . توي دست چپش ظرف بستني اش بود و با دست راستش بازوشو ميماليد-: سردته ؟ نگام کرد و لبخندي مهربوني زد . عاطفه -: يه کم... سوئي شرتم رو درآوردم. عاطفه -: محمد به خاطر من در نياري -: حتما مثل اونشب تو صداو سيما تصميم داري لگدش کني...سرشو انداخت پائين و لبشو به دندون گرفت.قلبم داشت از کار مي افتاد.عاطفه -: معذرت ميخوام ... به بهانه انداختن سوئي شرت رو دوشش خودمو کاملا بهش نزديک کردم . درحالي که بهش ميپوشوندم با خنده گفتم -: من نگفتم که تو معذرت خواهي کني ... گفتم دور هم يکم شاد شيم -: دلم ميخواد اين ساعت به هيچ چيز اين دنيا فکر نکني ... اگه الان بخواي يه کاري کني که کاملابه آرامش برسونتت اون کار چيه ؟ سرشو چرخوند بالا و نگاهم کرد. عاطفه -: الان انجامش بدم؟ -: اوهوم ...اگه الان امکانش هست آره ... لبخند زد. چشماشو بست و سرش رو گذاشت روي شونه ام . قلبم هری ریخت .يه بار ديگه تو ذهنم سوال خودم رو مرور کردم و بعدش حرکت عاطفه رو ... قلبم از خوشي داشت ميترکيد .وخودشوبه در ودیوار سینم میکوبید سرم رو گذاشتم روي سرش -: بستني ات داره آب ميشه ها !عاطفه -: خيلي زياد بود آخه.يه قاشق آوردنزديک دهنش دستشو آوردم بالاتر و گذاشتم تو دهنم عاطفه -: دهني بود.-: عههه جدي؟ فکر نميکردم دهنيت اينقد خوشمزه باشه . ريز خنديد -: ها چيه حتما تو نميتوني خوراکي دهني بخوري؟ ها؟ عاطفه -: نخيرم ... اينطور نيست -: اي اي اي .. پس تو هم سوسولي... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ يه قاشق پر کرد و گذاشت تو دهنش . عاطفه -: سوسول نيسم ولي دهني هر کسي رو هم نمي تونم بخورم ... -: جاي شکرش باقيه من جزو اون هر کسيا نيستم ... دوتايي خنديديم. روي سرشو بوسيدم . -: زود بخورش اب نشه ... عاطفه -: نمي تونم ديگه ... -: يه قاشق تو يه قاشق من ... عاطفه -: باشه ... بدون اينکه نگاهم کنه دستشو آورد بالای سرم رو بردم جلو . بوسيدم و قاشق رو گرفتم تو دهنم . با حرص گفت عاطفه -: محمد ... -: اي جون محمد؟ برام جاي تعجب داشت . اين من بودم؟ و تعجبم بيشتر از اين بود که کاملا داشتم احساسم رو لو مي دادم ولي فقط از گفتنن مستقيمش وحشت داشتم و اينکه عاطفه چرا متوجه عشقم نمي شد؟ البته جوابش رو مي دونستم . احساس خود عاطفه بهم احساس خواهر بود به برادرش و به همين دليل هم محبتاي منو به پاي همون برادره کوفتي مي گذاشت ... تموم بستني رو خورديم عاطفه-: خيلي دير شدا ... نريم؟ ... -: چرا ... پاشو بريم ... دستشو سفت گرفتم تو دستم رفتيم سمت ماشين . تو ماشين نشست کنارم و سوئي شرتم رو در آورد. گذاشت رو صورتش و نفس عميق کشيد. عاطفه -: چه بوي خوبي ميده.. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ دست چپم رو فرمون بود. هنوز استارت نزده بودم . با دست راستم دستشو گرفتم و فشار دادم .جور خاصی نگاهم کرد نگاهش بدجور بیقرارم کرد .سه روز بعدي رو که اصفهان بوديم عاطفه رو بردم و همه جاي شهر رو بهش نشون دادم. عين بچه ها ذوق ميکرد . همه جاهاي ديدني رو نشونش دادم . گاهي هم جو گیر میشدم و با لهجه اصفهانی صحبت مي کردم . چه ذوقي مي کرد. کم کم داشت لهجه ام عوض مي شد.خدا خودش بخير بگذرونه.صبح ها از خونه مي زديم بيرون و ناهار يا شام هم خونه آشناها دعوت بوديم به عنوان پاگشاـ تمام ساعتهايي رو که بيرون بوديم يا عينک دودي به چه بزرگي رو چشمام بود يا کلاه کپ روي سرم بود.عاطفه نميذاشت درشون بيارم. دليل که ميخواستم ميگفت دلم نميخواد برات حرف دربيارن که هر روز با يه نفري... چندين بار خواستم بهش بگم که من تا ابد با همين يه نفرم...ولي نشد . نگفتم نتونستم . کيف مي کردم ازينکه شهرتم اصلا براش مهم نبود. تو همه اين مدت حتي نخواسته بود يه عکس با هم بندازيم . ولي من تو عالي قاپو که بوديم گوشيمو دادم دست مامان و يه عکس خوشگل ازمون انداخت . دوتايي :( تو مغازه ها هم که اگه خلوت بودن و کسي نبود اجازه مي داد کلاه يا عينکمو بردارم . اگه شلوغ بود اصلا وارد مغازه نميشد . بعد اون شب ديگه شبها مي بردمش کنار اب و باهم قدم مي زديم و بستني مي خورديم . و من يه دل سير نگاهش مي کردم .عالي ترين شبهاي عمرم بود.توي خانواده و مهموني ها صحبت من و عاطفه نقل و نبات مجلس بود . همه از ما حرف ميزدن . از اينکه عاطفه با اين سن کمش فقط حواسش به منه و بهم ميرسه و من ديوانه وار دوسش دارم . همه فهميده بودن اينو رل عاطفه.... و اينکه يه آدم ديگه اي شدم. راست هم مي گفتن .روز آخري که اونجا بوديم تصميم گرفتيم بمونيم خونه . باز هم دوست و اشنا و فاميل اومده بودن واسه خداحافظي . مثل اولين شب باز هم شام مهمون داشتيم . عاطفه کلا تو آشپزخونه بود . الانم که رفته بود کمک کنه واسه شستن ظرفها . بي حوصله رفتم تو اتاق و نشستم يه گوشه و بازي ساب وي رو آوردم و شروع کردم به بازي . از صبحم داشتم روي يه سري نت و شعر و ملودي کار... http://eitaa.com/cognizable_wan
۲_رمان😍 ❤️ می کردم. مشغول بازی بودم که عاطفه پرید تو اتاق و چراغ و رو روشن کرد‌‌. در رو بست و چرخید . عاطفه: وای... سکته کردم...چرا تو تاریکی نشستی؟ ...نگاهم افتاد به شلوار سفیدی که پاش‌ بود اووووف کاملا کثیف شده بود. قسمت زانوش تا پایین . انگاری غذاریخته بود.دوید سمت چمدون یه شلوار دیگه برداشت. عاطفه:محمد برو بیرون بذار من لباسمو عوض کنم. برم بشورمش. نگاهی به شلوارش کرد و دستپاچه گفت‌.عاطفه _: سفیدم هست بد بخت شدم گوشیو انداختم تو جیبمو نگاهش کردم. عاطفه _:واااا...چرا نگاه میکنی برو دیگه ... دو دقیقه .خسته ام ... نمیتونم بلندشم ... عاطفه : محمد تو رو خدا ... دو دقیقه فقط.برم بشورمش زود ... بزار عوض کنم ... _: خوب عوض کن ... من چیکار به تودارم . دستشو مستاصل کوبید به پاش . عاطفه_: محمد چرا اذیت می کنی ؟ .... برو دیگه ... _: من جام خوبه ... هیچ جا نمیرم ... عاطفه محمد من که نمیتونم برم بیرون ... خوبه برم تو اتاق داداشت ؟ ... ابرو هام گره خورد به هم ... اخم کردم _: چی گفتی؟ ... عاطفه : هیچی برو دیگه .... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ عین بچه هاداشت حرص می خورد. دلم می رفت.گفتم که خسته ام...نمیتونم بلندشم...تو عوض کن دیگه ... خندیدم. _:بدو عوض کن ...رنگش می مونه زدم بیرون یه دستی به سر و صورتم کشیدم دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این نوع خواستن هم کم کم کار دستم میده. همش تواین فکرم که چیکارکنم عاطفه واقعا بفهمه که میخوامش ومن نمی تونم برادرش باشم قول مزخرفی بود که اون اول خودم بهش دادم. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمیشد. پناه پناه بردم به قرآن وذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تاآروم شم. برگشتم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم.چشمام رو روهم گذاشتم نور لامپ اذیتم میکرد نشستم .کلافه بودم در اتاق باز شد. مامان اومد. تو و پشت سرش عاطفه . مامان_:خب بخواب پسر ...فردا قراره رانندگی کنی... _:دارم میخوابم. .. http://eitaa.com/cognizable_wan
حساب کردند حدود: 8692487 . تنبل و بی حال در جهان وجود دارند که حتی حاضر نیستند این عدد 7رقمی رو بخونن 😝 . . نه دیگه فایده نداره نخون، تو هم به جمعشون اضافه شدی😂😂 منم قربانی شدم، بفرست واسه بعدی🤪🤣 روزتون مبارک تنبلا😄😄 😂http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت یک آبشار عجیب و خارق العاده در چین ! این آبشار که در وسط یک آسمان خراش طراحی شده علاوه بر زیبایی شهر ، تبدیل به یک جاذبه توریسی برای کشور چین شده است 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
عکسی نادر و فوق العاده از کره زمین 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ 🌼 22 پند ارزشمند آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نیامده است رنج و اندوه مبر پیش از پاسخ دادن بیاندیش هیچکس را تمسخر مکن نه به راست و نه به دروغ هرگز قسم نخور خودت برای خودت، همسر برگزین به ضرر کردن کسی خوشنود مشو دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی نیک باش تا زندگانی به نیکی گذرانی هرگز ترشرو و بدخو مباش تا جایی که می توانی، از مال خود به دیگران ببخش کسی را فریب مده تا دردمند نشوی از هرکس و هرچیز مطمئن مباش فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی بیگناه باش تا بیم نداشته باشی سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی با مردم یگانه باش تا سرآمد و مشهور شوی راستگو باش تا پایدار باشی فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی مطابق وجدان خود رفتار کن که کامروا شوی جوانمرد باش تا آسمانی باشی روان خود را به خشم و کینه آلوده مساز دردین و مذهب افراط نکن تا پاک و راست گردی ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan _____________