eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ "جهان" همانند یک آینه است🍃🌸 آنچه را که در درون خود احساس می کنید... در دنیای بیرونی باز می یابید. و دقیقا به همین خاطر است، که برای "اصلاح زندگی" باید از درون خود آغاز کنیم...🍃🌸 👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴هرگز این مواد رو باهم قاطی نکنید❌ وایتکس+الکل: 🔹به ریه و کبد اسیب جدی میزند. وایتکس+آمونیاک: 🔹موجب انفجار میشود. مایع سفیدکننده+سرکه: 🔹سوختگی چشمی. سرکه+آب اکسیژنه: 🔹آسیب به ریه و حنجره سرکه + انواع تمیزکننده(جوهرنمک): 🔹آسیب به ریه وچشم. ضمنا به هیچ عنوان مارک های مختلف تمیزکننده را با یکدیکر مخلوط نکنید. بفرست برای کسایی که نمیدونن🙏🏻 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔅جاهاي خالي را پر كنيد و همیشه در ذهنتان تکرار کنید.. 👈مهمترین هدف یکساله من ..... است. 👈مهمترین هدف پنج ساله من ..... است. 👈سه ارزش مهم زندگی ام که حاضرم وقتمو به خاطرشون صرف کنم .....و.....و..... هستند. 👈بهترین دوست قابل اعتماد من ..... است. 👈بزرگترین نقطه قوت من...... است. 👈و بزرگترین ضعف من که باید برطرف شود ......است. به زودی تغییرات بزرگی را احساس خواهید کرد..! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
"مسولیت زندگیتان را به عهده بگیرید.  این را بدانید … فقط شما هستید که میتوانید خودتان را به جایی که میخواهید برسانید، نه هیچکس دیگری” 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
شب‎‌ها قبل از خواب عسل بخورید. • درمان سرفه • کمک به خواب راحت شبانه • کمک به کاهش فشارخون • کاهش تری‌گلیسیریدهای خون • تقویت سیستم‌ایمنی بدن • افزایش سرعت چربی‌سوزی • جلوگیری از افسردگی 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه !) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : .... ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : .... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ (!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : .... ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ! (!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ : ... ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﻖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ... ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ! (!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : .... ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ ..: ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ ...: ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ ...: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ ...: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ! ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!! ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟ 🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan
قاضی خداست... شخصے در كاباره ميميرد و شخصے ديگر در مسجد! شاید اولے برای نصیحت داخل رفته بود و دومی برای دزدیدن کفشها پس انسانها را به میل خود قضاوت نکنیم.. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
... ما هم یک روز مثل تو بوديم... فقط داستان موفقيت ديگران را نخوان! شروع كن و داستان موفقيت خودت را بنويس! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
“درد امروزتان، میتواند تبدیل به نقطه قوت تان در آینده شود،  برای هر چالش، رویارویی با آن فرصتی برای رشدتان خواهد بود.” 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زمین خوردن شکست خوردن نیست... از زمین بلند نشدن شکست خوردن است.. آبراهام لینکلن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
راز زندگى بهتر و طولانى تر: نصف غذا بخور، دو برابر راه برو، سه برابر بخند و بى حد و اندازه عشق بورز 😇✋🏼 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌳 یکی از شاگردان شیخ انصاری برای استادش نقل کرد: از نجف به کربلا رفتم؛ شب در عالم رویا خودم را در بهشت دیدم. 🏰 به من قصری نشان دادند که دیدم تمام قصرهای عالم در مقابل این قصر گویی خرابه‌ای بیش نیست. ⁉️ پرسیدم: این قصر از کیست؟ 👈🏻 گفتند: این قصر از آنِ توست و تو سه شب دیگر در این قصر منزل می‌کنی. 🏰 بعد از آن قصر دیگری به من نشان دادند که قصر من در مقابل آن قصر گویی مثل یک خرابه‌ای بیش نیست؛ چشمم که به آن قصر افتاد اصلاً تمام بهشت را فراموش کردم. ⁉️ گفتم: این قصر از کیست؟ 👆🏻 گفتند: این قصر از شیخ مرتضی انصاری است. 🏰 بعد از این قصر، قصر سومی را به من نشان دادند که قصر شما که شیخ انصاری هستید در مقابل آن یک خرابه‌ای بیشتر نیست. ⁉️ پرسیدم: این قصر از آن کیست؟ 👤 گفتند: این قصر از ملّا آقای دربندی است. ‼️ تا من این کلمه را شنیدم در عالم رؤیا متحیّر ماندم؛ گفتم: شیخ انصاری کجا، ملّای دربندی کجا؟! 🌟 ملّای دربندی مردی است برازنده ولی چه حسابی در این عالم است که قصر شیخ انصاری با این مقامات علمی و عملی‌اش، در مقابل قصر ملّای دربندی مثل یک ستاره در مقابل خورشید باشد؟! 💡تا این حیرت برای من پیش آمد، خطاب شد: این قصری که به تو داده‌اند زاییده‌ی و توست، این قصری هم که به شیخ انصاری داده‌اند، مولود علم و عمل شیخ است. ❇️ امّا این قصری که به ملّای دربندی داده‌اند، نه از علم اوست و نه از عمل او، این یکی از قصرهای اختصاصی علیهماالسلام است. 🏴 چون ملّای دربندی برای سلام‌الله‌علیها منبر می‌رفته، از قصور اختصاصی‌اش این قصر را به ملّای دربندی حواله داده است. ✅ این نه قصری است که به علم و عمل بشود به آن رسید، این قصر اختصاصی حسینی است. 📚 مصباح الهدی، ج۲، آیت الله العظمی وحید خراسانی http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🔴 *نوع_پوشش_در_خانه* 💠 زوجین نباید در خانه به بهانه‌ی راحتی و کار و بی‌حوصلگی از بدترین، زشت‌ترین و کهنه‌ترین لباسها به عنوان خانگی استفاده کنند. 💠 برای لباس داخل خانه هم باید هزینه کرد و و منظم بود. می‌توان در خانه با پوشیدن لباسهای شیک، تمیز، خوشبو اما راحت، آسوده زندگی کرد و لحظات شیرین را برای خود و همسرتان رقم بزنید. 💠 عدم نظافت و پوشش مناسب در خانه، ناخودآگاه از محبوبیّت شما می‌کاهد. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🔴 *بهشت_قدردانی* 💠 گفتن یک کلمه «ممنونم» برای هر خدمتِ همسر (ولو خدمتی به کوچکی دادن قاشق به شما بر سر سفره) به ظاهر است اما تاثیر زیادی بر طرز و رفتارهای بعدی همسرتان دارد. 💠در واقع با گفتن این جمله، ثابت می‌کنید که و قدرشناس هر کاری که برای شما انجام می‌دهد، هستید. 💠در نتیجه، همسرتان خواهد کرد که به تک تک کارهایی که برایتان انجام می‌دهد، توجه داشته و لذا سعی می‌کند به رفتارهای خوبش دهد و همیشه در نگاهِ قدردان شما لذت ببرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
افرادی که موفق نامیده می‌شوند دو ویژگی دارند کارها را سریع انجام می‌دهند. کارهای مهم و غیرمهم را از هم تمیز می‌دهند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی بيش از اين كه خودش معنی داشته باشه ، از جايی كه تو بهش نگاه می كنی معنی پيدا می كنه... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍آنقدر شور بود که خان هم فهمید هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو ، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.» 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا وقتی ماشینت جوش می آره ، حرکت نمی کنی ؟ کنار میزنی و می ایستی ؟ چون ممکنه آتیش بگیره و به خودت و دیگران صدمه بزنه! خودت هم همینطوری... وقتی جوش می آری ، عصبی و عصبانی میشی در این حال تخته گاز نرو ! بزن کنار ، ساکت باش ، و هیچ نگو...! وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان... 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز برای شاد بودن حیاتی است: کاری برای انجام دادن🍂🍁 کسی برای دوست داشتن🍂🍁 و امید به فردای بهتر🍂🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام چیزی براتون میفرستم ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام روی نوشته زیر انگشت بزن 👇👇👇 http://app.imamhussain.org/tour/ وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کرد هر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه التماس دعا http://eitaa.com/cognizable_wan
آمده دو نور آمده دو جان دلبر ارباب یوسف سلطان هم ولادت گل پیغمبر است هم ولادت علیّ اصغر است ✨میلاد امام جواد (علیه السلام) و حضرت علی اصغر (علیه السلام) مبارک باد.🌹
❤️💫❤️ *همه بخونن* ❌ *از نقاط ضعف همسرتون محافظت کنید!* +هر آدمی حساسیت‌هایی دارد. به‌جا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیل! یکی از دماغش خوشش نمی‌آید، یکی حرف زدن در مورد خانواده‌اش رو دوست نداره، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگری ترجیح میده بحث مادی نکنه و... وظیفه ماست که مواظب حساسیت‌های همسرمون باشیم، و نه تنها بحث در مورد اون هارو پیش نکشیم که حتی اگه در مهمانی‌ها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده میشه، جریان بحث رو عوض کنیم. سر این حساسیت‌ها هیچ شوخی با هم نداریم. حق نداریم به بهانه [دارم شوخی می‌کنم!] دست بذاریم روی حساسیت‌های همسرمون http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و دوم استاد مثل همیشه نفسش از جاي گرم بلند می شد، پشیمانی آوردم که چرا شب سرد و تاریک را در حیاط نشسته ام ، من چقدر خوش اشتها بودم، خودم می دانستم ، لیاقت دیدن مهدی فاطمه را ندارم، پس با چه امیدی، با چه هدفی چله نشینی کردم! آقا مگر بیکار بود که به دیدار من بیاید؟منی که بد کردم، منی که به عشق یک دختر چشم آهويی چله گرفت ، چهله ای را که به عشق دختری جوان بگیری، چه امیدی است به دیدن امام زمان ! همه این ها را خودم می دانستم ، ولی انگار کسی مرا آورد و نشاند روی آن کُنده درخت، دست خودم نبود، سوز خاصی در سینه ام احساس می کردم، نمی دانستم این سوز فراق محبوبه است یا سوز سرمای زمستان که کنار محبوبه در ساختمان قلبم جا خوش کرده است و با خانه تکانی خون بیرون میریزد؟ حالم از هر شبی بدتر بود، در من طوفان به راه بود، شاید هم مثل زمستان آن شب سرد و برفی بودم، به هرحال سرم را پایین آوردم و بار دیگر چشمم را به سرخی خونی تازه سپردم، که روی برف لخته می شد ، این چه دردی بود خدایا ! زیر لبزمزمه کردم خدا و در همان لحظه سینه ام کمی آرام گرفت، دستم را به سینه ام گرفتم و محکم چنگ زدم، با نگاه کردن به لخته خون های روی زمین فکری تار از ذهنم گذشت، فکری که باز هم قصد داشت نا امیدم کند، در آن لحظه دم گوشم پچ پچ می کرد و می گفت : کاش همه دردهاي دنیا درد سینه بود، نه درد فراق معشوقه ، فکر پلید من عاشقانه موعظه میکرد ولی عمق کلامش آتش بود و زبانه می کشید، افکار پلید را پس زدم، من نباید نا امید می شدم، من منتظر بودم ، منتظر مردی که قرار بود به فریاد دل خسته ام بشتابد، قهوه اندکم را از جیبم بیرون آوردم ، قهوه گرم بیش از هرچیزي می توانست آرامم کند ، البته اگر آن قهوه قدرت گرم کردنم را داشت ! بسیار کمتر از آن چیزي بود که انتظارش را داشتم ، شاید تنها به اندازه یک فنجان بود، ولی راهی نداشتم ناچار همان مقدار کم را در دله عربی ریختم و روي آتش گذاشتم . کمی خودم را مشغول کردم تا قهوه دم بکشد که چشمم به آن مرد غریبه افتاد، با دلی آسوده قدم بر می داشت و به من نزدیک می شد، با دیدنش عصبانی شدم و زیر لب زمزمه کردم : من این همه مدت اینجا بودم و کسی حالم را نپرسید، حالا که قهوه اندکم دم کشید این عرب بیابانی می خواهد کنار من بنشیند قهوه ام را بنوشد! عصبانیت را حتی می شد از چشمان سرخ و متعجبم خواند، حالم بهم خورد از آرزویی که کردم، کاش به جای همنشین در این سرما ، چیز دیگری از خدا می خواستم، در دلم جنگ اُحد بود، من تازه بر مشکلات و نامیدی ها غلبه کرده بودم و دلم خوش بود به همان یک فنجان قهوه، که ناگهان غصه از دست دادن قهوه از طرفی دیگر آمد و من مغلوب این جنگ نا منظم شدم، آن لحظه گرچه ظاهری آرام و خاموش داشتم، اما در دلم فریاد می زدم : خداااا ... من چرا این اندازه بدبختم؟ قیافه حق به جانب به خود گرفتم تا مهمان تازه وارد بفهمد که من از آمدنش خوشحال نیستم، قیافه گرفتم و سرم را انداختم پایین ، خیال کردم با دیدن این قیافه همه چیز را می فهمد و خودش می رود، اما چه خیال خامی! زهی خیال باطل ! عرب بیابان گرد آمد و دقیقا روبروی من روی کنده درخت نشست و دستش را روي آتش گرفت، سلام کرد. آن هم سلامی عجیب با این لحن - سلام بر محمد حسن سریره. سلام کردم ، زیر چشمی نگاهش می کردم ، بدنی درشت و چهار شانه داشت، پاشانی اش کمی بلند بود و موهایی لخت و پرپشت که از زیر عمامه خودنمایی می کرد، او اسم مرا از کجا می دانست ؟ تعجب کردم از اینکه او را نمی شناختم ولی او مرا می شناخت ، به نظرم آمد که حتما از اعراب اطراف نجف است و قبلا برای کمک مالی دستی پیش او دراز کرده ام،بله در زندگی ام به مدت زیادی گدایی هم کرده ام، با خودم گفتم حتما از انجا مرا می شناسد، اما هرچه فکر کردم چیزي به ذهنم نرسید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و سوم گفتم: ببخشید شما از کدام قبیله هستید؟ لبخندي ملایم بر لب آورد و گفت: از بعضی قبیله ها. آنقدر مشتاق فهمیدن نام قبیله اش بودم که دیگر اصرار نکردم تا خودش بگوید، و خودم شروع کردم به نام بردن قبیله هاي اطراف نجف و یکی یکی نام بردم : - قبیله بنی عامر؟ -خیر -بنی کلب؟ -خیر - حتما از بنی تمیم هستید؟ -خیر - پس بنی اسد؟ -خیر -بنی مسلم؟ -خیر این کارش که نمی خواست حرف بزند و چیزي از قبیله اش بگوید ، عصبانی ام می کرد ، وقتی دیدم حریف زبان سختی اش نمی شوم، به شوخی گفتم : - آري فهمیدم ، حتما تو از طریطره هستی، خودش متوجه شد که او را به سُخره گرفته ام ، اصلا طریطره هیچ بار معنایی نداشت و من فقط برای زیر سوال بردن هویتش گفتم تا از زبانش بکشم که برای کدام قبیله است،و او با اینکه متوجه تمسخر من شد، تبسم کرد و گفت: نیازي نیست بدانی که من از کجا هستم، اما تو چرا اینجا آمده ای ؟ با خودم گفتم : جواب سوالم را نداده، حالا انتظار دارد من جواب بدهم ! قصد داشتم من هم کاری مانندخودش انجام دهم و از جواب دادن طفره بروم ، گفتم : چرا سوال می کنی؟ - ضرري به تو نمی رسد اگر به ما بگویی. شیرین حرف می زد ، هیچگاه در عمرم عرب شیرین زبانی مثل او ندیده بودم، اینبار مجذوب چشمهای سیاهش شدم که از شب تاریک تر بود ولی چنان گرمایی در خود داشت که سرمای یک زمستان را حریف می شد، در دلم نشسته بود اما هنوز نمی توانستم از قهوه دل بکنم ، قهوه را از روي آتش برداشتم و روي زمین گذاشتم ، قهوه با ارزش تر از آن بود که به مهمان ناخوانده و نا آشنا بدهم ، اما سیگار را می توانستم بذل و بخشش کنم، از توتونی که شکارچی به من داده بود، مقداري در کاغذ پیچیدم و تعارف کردم، باز هم با همان تبسم، انگار که بخواهد با آن تبسم دلبری کند، گفت: تو بکش ، من نمی کشم . انگار میهمان من با آن چیزي که فکر می کردم، زمین تا آسمان فرق داشت، دیگر محو چشمان مشکی اش شده بودم، چشمانش دریا بود و مرا در خود غرق می کرد، راستی چرا من آنقدر مجذوب آن مرد عرب شده بودم ؟ مگه او چه داشت که دیگران نداشتند؟ حرف که میزد از دهانش نقل ونبات می آمد، قلب یخی ام آب می شد با آن همه شیرین زبانی و خوش طبعی،من سیگار میکشیدم و سرا پا گوش می شدم تا بشنوم هر آنچه را که آن مرد عرب می گفت ، قهوه را در فنجان ریختم و اینبار از روي محبتی که به او پیدا کرده بودم تعارف کردم ، حالا دیگر آرزویم بود که قهوه ام را قبول کند ، مهرش عجیب با دلم عجین شده بود، دستش را جلو آورد و فنجان قهوه مرا پذیرفت،گفتم: برادر، خدا تو را در این شب سرد به سوي من فرستاد تا انیس من باشی، تنها بودم ، خدا خیرت دهد که آمدی . جرعه اي از فنجان را که نوشید، باقیمانده فنجان را سمت من گرفت، پس چرا تا آخر نخورد؟ از قهوه خوشش نمی آمد ؟ قهوه بد مزه ای بود ؟یا اینکه می دانست من هم قصد قهوه خوردن دارم؟ اما هر چه که بود من از قهوه نوشیدن او لذت می بردم ، با چشمانی که تعجب را فریاد می زد و لبخندی سرد گفتم: باقی اش را میل نمی کنید؟ - تو آن را بنوش . فنجان را در دست گرفتم و باقی آن را سر کشیدم ، گویا قهوه نبود ، شاید شهد گلهای بهاری ، شاید هم عسل . در لحظه ای قرار گرفتم که همه گرفتاری هایم را فراموش کرده بودم ، تازه داشتم طعم یک دوست خوب را می چشیدم، البته دوست که چه بگویم؟ شاید یک پدر مهربان با سنی نزدیک به چهل - راستی شما چند سال دارید ؟ نمی دانم چرا جواب نیمی از سوال هاي من همان لبخندها بود.سینه ام به لطف هم نشینی با مردي که نمی شناختمش کمی آرام شده بود و اما باز هم سرفه میکردم. - برادر می آیی کنار قبر مسلم بنشینیم؟ به من چشم دوخت ، توجه زیادي به من داشت حرف کم آوردم و خواسته ام نیمه تمام ماند ولی حرفی نزد و اجازه داد خودم تمام کنم . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan