eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🔴 *نوع_پوشش_در_خانه* 💠 زوجین نباید در خانه به بهانه‌ی راحتی و کار و بی‌حوصلگی از بدترین، زشت‌ترین و کهنه‌ترین لباسها به عنوان خانگی استفاده کنند. 💠 برای لباس داخل خانه هم باید هزینه کرد و و منظم بود. می‌توان در خانه با پوشیدن لباسهای شیک، تمیز، خوشبو اما راحت، آسوده زندگی کرد و لحظات شیرین را برای خود و همسرتان رقم بزنید. 💠 عدم نظافت و پوشش مناسب در خانه، ناخودآگاه از محبوبیّت شما می‌کاهد. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🔴 *بهشت_قدردانی* 💠 گفتن یک کلمه «ممنونم» برای هر خدمتِ همسر (ولو خدمتی به کوچکی دادن قاشق به شما بر سر سفره) به ظاهر است اما تاثیر زیادی بر طرز و رفتارهای بعدی همسرتان دارد. 💠در واقع با گفتن این جمله، ثابت می‌کنید که و قدرشناس هر کاری که برای شما انجام می‌دهد، هستید. 💠در نتیجه، همسرتان خواهد کرد که به تک تک کارهایی که برایتان انجام می‌دهد، توجه داشته و لذا سعی می‌کند به رفتارهای خوبش دهد و همیشه در نگاهِ قدردان شما لذت ببرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
افرادی که موفق نامیده می‌شوند دو ویژگی دارند کارها را سریع انجام می‌دهند. کارهای مهم و غیرمهم را از هم تمیز می‌دهند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی بيش از اين كه خودش معنی داشته باشه ، از جايی كه تو بهش نگاه می كنی معنی پيدا می كنه... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍آنقدر شور بود که خان هم فهمید هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو ، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.» 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا وقتی ماشینت جوش می آره ، حرکت نمی کنی ؟ کنار میزنی و می ایستی ؟ چون ممکنه آتیش بگیره و به خودت و دیگران صدمه بزنه! خودت هم همینطوری... وقتی جوش می آری ، عصبی و عصبانی میشی در این حال تخته گاز نرو ! بزن کنار ، ساکت باش ، و هیچ نگو...! وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان... 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز برای شاد بودن حیاتی است: کاری برای انجام دادن🍂🍁 کسی برای دوست داشتن🍂🍁 و امید به فردای بهتر🍂🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام چیزی براتون میفرستم ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام روی نوشته زیر انگشت بزن 👇👇👇 http://app.imamhussain.org/tour/ وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کرد هر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه التماس دعا http://eitaa.com/cognizable_wan
آمده دو نور آمده دو جان دلبر ارباب یوسف سلطان هم ولادت گل پیغمبر است هم ولادت علیّ اصغر است ✨میلاد امام جواد (علیه السلام) و حضرت علی اصغر (علیه السلام) مبارک باد.🌹
❤️💫❤️ *همه بخونن* ❌ *از نقاط ضعف همسرتون محافظت کنید!* +هر آدمی حساسیت‌هایی دارد. به‌جا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیل! یکی از دماغش خوشش نمی‌آید، یکی حرف زدن در مورد خانواده‌اش رو دوست نداره، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگری ترجیح میده بحث مادی نکنه و... وظیفه ماست که مواظب حساسیت‌های همسرمون باشیم، و نه تنها بحث در مورد اون هارو پیش نکشیم که حتی اگه در مهمانی‌ها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده میشه، جریان بحث رو عوض کنیم. سر این حساسیت‌ها هیچ شوخی با هم نداریم. حق نداریم به بهانه [دارم شوخی می‌کنم!] دست بذاریم روی حساسیت‌های همسرمون http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و دوم استاد مثل همیشه نفسش از جاي گرم بلند می شد، پشیمانی آوردم که چرا شب سرد و تاریک را در حیاط نشسته ام ، من چقدر خوش اشتها بودم، خودم می دانستم ، لیاقت دیدن مهدی فاطمه را ندارم، پس با چه امیدی، با چه هدفی چله نشینی کردم! آقا مگر بیکار بود که به دیدار من بیاید؟منی که بد کردم، منی که به عشق یک دختر چشم آهويی چله گرفت ، چهله ای را که به عشق دختری جوان بگیری، چه امیدی است به دیدن امام زمان ! همه این ها را خودم می دانستم ، ولی انگار کسی مرا آورد و نشاند روی آن کُنده درخت، دست خودم نبود، سوز خاصی در سینه ام احساس می کردم، نمی دانستم این سوز فراق محبوبه است یا سوز سرمای زمستان که کنار محبوبه در ساختمان قلبم جا خوش کرده است و با خانه تکانی خون بیرون میریزد؟ حالم از هر شبی بدتر بود، در من طوفان به راه بود، شاید هم مثل زمستان آن شب سرد و برفی بودم، به هرحال سرم را پایین آوردم و بار دیگر چشمم را به سرخی خونی تازه سپردم، که روی برف لخته می شد ، این چه دردی بود خدایا ! زیر لبزمزمه کردم خدا و در همان لحظه سینه ام کمی آرام گرفت، دستم را به سینه ام گرفتم و محکم چنگ زدم، با نگاه کردن به لخته خون های روی زمین فکری تار از ذهنم گذشت، فکری که باز هم قصد داشت نا امیدم کند، در آن لحظه دم گوشم پچ پچ می کرد و می گفت : کاش همه دردهاي دنیا درد سینه بود، نه درد فراق معشوقه ، فکر پلید من عاشقانه موعظه میکرد ولی عمق کلامش آتش بود و زبانه می کشید، افکار پلید را پس زدم، من نباید نا امید می شدم، من منتظر بودم ، منتظر مردی که قرار بود به فریاد دل خسته ام بشتابد، قهوه اندکم را از جیبم بیرون آوردم ، قهوه گرم بیش از هرچیزي می توانست آرامم کند ، البته اگر آن قهوه قدرت گرم کردنم را داشت ! بسیار کمتر از آن چیزي بود که انتظارش را داشتم ، شاید تنها به اندازه یک فنجان بود، ولی راهی نداشتم ناچار همان مقدار کم را در دله عربی ریختم و روي آتش گذاشتم . کمی خودم را مشغول کردم تا قهوه دم بکشد که چشمم به آن مرد غریبه افتاد، با دلی آسوده قدم بر می داشت و به من نزدیک می شد، با دیدنش عصبانی شدم و زیر لب زمزمه کردم : من این همه مدت اینجا بودم و کسی حالم را نپرسید، حالا که قهوه اندکم دم کشید این عرب بیابانی می خواهد کنار من بنشیند قهوه ام را بنوشد! عصبانیت را حتی می شد از چشمان سرخ و متعجبم خواند، حالم بهم خورد از آرزویی که کردم، کاش به جای همنشین در این سرما ، چیز دیگری از خدا می خواستم، در دلم جنگ اُحد بود، من تازه بر مشکلات و نامیدی ها غلبه کرده بودم و دلم خوش بود به همان یک فنجان قهوه، که ناگهان غصه از دست دادن قهوه از طرفی دیگر آمد و من مغلوب این جنگ نا منظم شدم، آن لحظه گرچه ظاهری آرام و خاموش داشتم، اما در دلم فریاد می زدم : خداااا ... من چرا این اندازه بدبختم؟ قیافه حق به جانب به خود گرفتم تا مهمان تازه وارد بفهمد که من از آمدنش خوشحال نیستم، قیافه گرفتم و سرم را انداختم پایین ، خیال کردم با دیدن این قیافه همه چیز را می فهمد و خودش می رود، اما چه خیال خامی! زهی خیال باطل ! عرب بیابان گرد آمد و دقیقا روبروی من روی کنده درخت نشست و دستش را روي آتش گرفت، سلام کرد. آن هم سلامی عجیب با این لحن - سلام بر محمد حسن سریره. سلام کردم ، زیر چشمی نگاهش می کردم ، بدنی درشت و چهار شانه داشت، پاشانی اش کمی بلند بود و موهایی لخت و پرپشت که از زیر عمامه خودنمایی می کرد، او اسم مرا از کجا می دانست ؟ تعجب کردم از اینکه او را نمی شناختم ولی او مرا می شناخت ، به نظرم آمد که حتما از اعراب اطراف نجف است و قبلا برای کمک مالی دستی پیش او دراز کرده ام،بله در زندگی ام به مدت زیادی گدایی هم کرده ام، با خودم گفتم حتما از انجا مرا می شناسد، اما هرچه فکر کردم چیزي به ذهنم نرسید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و سوم گفتم: ببخشید شما از کدام قبیله هستید؟ لبخندي ملایم بر لب آورد و گفت: از بعضی قبیله ها. آنقدر مشتاق فهمیدن نام قبیله اش بودم که دیگر اصرار نکردم تا خودش بگوید، و خودم شروع کردم به نام بردن قبیله هاي اطراف نجف و یکی یکی نام بردم : - قبیله بنی عامر؟ -خیر -بنی کلب؟ -خیر - حتما از بنی تمیم هستید؟ -خیر - پس بنی اسد؟ -خیر -بنی مسلم؟ -خیر این کارش که نمی خواست حرف بزند و چیزي از قبیله اش بگوید ، عصبانی ام می کرد ، وقتی دیدم حریف زبان سختی اش نمی شوم، به شوخی گفتم : - آري فهمیدم ، حتما تو از طریطره هستی، خودش متوجه شد که او را به سُخره گرفته ام ، اصلا طریطره هیچ بار معنایی نداشت و من فقط برای زیر سوال بردن هویتش گفتم تا از زبانش بکشم که برای کدام قبیله است،و او با اینکه متوجه تمسخر من شد، تبسم کرد و گفت: نیازي نیست بدانی که من از کجا هستم، اما تو چرا اینجا آمده ای ؟ با خودم گفتم : جواب سوالم را نداده، حالا انتظار دارد من جواب بدهم ! قصد داشتم من هم کاری مانندخودش انجام دهم و از جواب دادن طفره بروم ، گفتم : چرا سوال می کنی؟ - ضرري به تو نمی رسد اگر به ما بگویی. شیرین حرف می زد ، هیچگاه در عمرم عرب شیرین زبانی مثل او ندیده بودم، اینبار مجذوب چشمهای سیاهش شدم که از شب تاریک تر بود ولی چنان گرمایی در خود داشت که سرمای یک زمستان را حریف می شد، در دلم نشسته بود اما هنوز نمی توانستم از قهوه دل بکنم ، قهوه را از روي آتش برداشتم و روي زمین گذاشتم ، قهوه با ارزش تر از آن بود که به مهمان ناخوانده و نا آشنا بدهم ، اما سیگار را می توانستم بذل و بخشش کنم، از توتونی که شکارچی به من داده بود، مقداري در کاغذ پیچیدم و تعارف کردم، باز هم با همان تبسم، انگار که بخواهد با آن تبسم دلبری کند، گفت: تو بکش ، من نمی کشم . انگار میهمان من با آن چیزي که فکر می کردم، زمین تا آسمان فرق داشت، دیگر محو چشمان مشکی اش شده بودم، چشمانش دریا بود و مرا در خود غرق می کرد، راستی چرا من آنقدر مجذوب آن مرد عرب شده بودم ؟ مگه او چه داشت که دیگران نداشتند؟ حرف که میزد از دهانش نقل ونبات می آمد، قلب یخی ام آب می شد با آن همه شیرین زبانی و خوش طبعی،من سیگار میکشیدم و سرا پا گوش می شدم تا بشنوم هر آنچه را که آن مرد عرب می گفت ، قهوه را در فنجان ریختم و اینبار از روي محبتی که به او پیدا کرده بودم تعارف کردم ، حالا دیگر آرزویم بود که قهوه ام را قبول کند ، مهرش عجیب با دلم عجین شده بود، دستش را جلو آورد و فنجان قهوه مرا پذیرفت،گفتم: برادر، خدا تو را در این شب سرد به سوي من فرستاد تا انیس من باشی، تنها بودم ، خدا خیرت دهد که آمدی . جرعه اي از فنجان را که نوشید، باقیمانده فنجان را سمت من گرفت، پس چرا تا آخر نخورد؟ از قهوه خوشش نمی آمد ؟ قهوه بد مزه ای بود ؟یا اینکه می دانست من هم قصد قهوه خوردن دارم؟ اما هر چه که بود من از قهوه نوشیدن او لذت می بردم ، با چشمانی که تعجب را فریاد می زد و لبخندی سرد گفتم: باقی اش را میل نمی کنید؟ - تو آن را بنوش . فنجان را در دست گرفتم و باقی آن را سر کشیدم ، گویا قهوه نبود ، شاید شهد گلهای بهاری ، شاید هم عسل . در لحظه ای قرار گرفتم که همه گرفتاری هایم را فراموش کرده بودم ، تازه داشتم طعم یک دوست خوب را می چشیدم، البته دوست که چه بگویم؟ شاید یک پدر مهربان با سنی نزدیک به چهل - راستی شما چند سال دارید ؟ نمی دانم چرا جواب نیمی از سوال هاي من همان لبخندها بود.سینه ام به لطف هم نشینی با مردي که نمی شناختمش کمی آرام شده بود و اما باز هم سرفه میکردم. - برادر می آیی کنار قبر مسلم بنشینیم؟ به من چشم دوخت ، توجه زیادي به من داشت حرف کم آوردم و خواسته ام نیمه تمام ماند ولی حرفی نزد و اجازه داد خودم تمام کنم . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و چهارم - کنار قبر مسلم بنشینیم و ... و با هم صحبت کنیم؟ سري به نشانه تأیید تکان داد و گفت : من با تو می آیم اما جریان خودت را بگو. از جایش بلند شد، چقدر سریع خواسته ام را اجابت کرد! من هم بلند شدم و همراهش قدم برداشتم . - از کجا برایت بگویم ! می توانم برادر خطابت کنم ؟ تبسمی کرد و با چشهای مهربانش تأییدیه داد. -از کجا برایت بگویم برادر، از چشمهای عسلی دختري که آتش عشق به دلم نشانده؟ یا از درد سینه ام که گاه و بی گاه سراغم را می گیرد و جوانی ام را به خون می کشد؟ کاش عوض می شد جاي آن دختر چشم عسلی با این درد سینه، تا این بی محلی می کرد و آن یکی گاه و بی گاه حالم را جویا می شد. هرچه بیشتر می گفتم ، او بیشتر جویا می شد و چقدر من که تا ساعتی پیش نا امیدی همه باقی مانده امیدم را می درید، فرق کرده بودم بلبل زبان شده بودم و از هر دری سخن میگفتم، حکم موسی را داشتم که خداپرسید چه در دست داری و موسی گل از گلش شکفت که می خواهد به بهانه ای دیگر با خدا سخن بگوید، خدا یک سوال پرسید، اما موسی هزار جواب داد؛ که این عصای من است، بر عصایم تکیه میدهم و با این عصا برای گوسفندانم برگ می تکانم و کارهای دیگری هم از عصا برای من بر می آید، من هم موسی شده بودم برای غریبه ای که نمی شناختمش اما صدایش از هر صدایی برای من آشنا تر بود ، با همان اشتیاق و حال خوبم ادامه دادم؛ - می دانی برادر، من هزار ای کاش در زندگی خود دارم که انگار قرار نیست به هیچ کدام از آنها برسم، همیشه به خودم می گویم اي کاش تنگ دست و فقیر نبودی ، چون می بینم که با پول می شود همه چیز را خرید، حتی دختری به زیبا رویی معشوقه من که پدرش تاجر است و سیر از مال دنیا، از زمانی که عشق آن دختر به دلم نشست، بزرگترین سنگ جلوي پای من‌ همین تنگ دستی شد، که آنها هیچ گاه حاضر نشدند حتی به خواستگاري چون من فکر کنند، البته حق هم داشتند، آنها مرا نمی دیدند، جیب خالی ام را میدیدند ، از طرفی مدت هاست مبتلا به سرفه هستم و خون از سینه ام می آید و من دوای اين درد را نمی دانم، درد سینه اگر درد هم نباشد آن جایی سخت است که خانواده ای بهانه می تراشند و می گویند تو بیماری و ما به بیماری چون تو دختر نمی دهیم ، چه کنم برادر ؟ میلم به مرگ بیشتر است وقتی به این ها فکر می کنم، گاهی از همین فکر کردن ها تب می کنم ، اما کو خریدار تب های من؟ کو کسی که غم خوارم باشد و با دستمال خیس پیشانی آتش گرفته ام را مهار کند؟ البته نا گفته نماند که بارها تصمیم گرفتم فراموشش کنم و دیگر هیچ گاه به ازدواج با او فکر نکنم، اما هر بارکه توبه می کردم از رو زدن به این خاانواده ،دیگران مغرورم می کردند و باز امیدوار می شدم و توبه می شکستم . (توبه کردم که دیگر می نخورم جز امشب و فرداشب و شبهای دیگر ) یکبار که از همه جا شکسته بودم وحال خرابی داشتم، پیر مردی را در بیابان دیدم و چنان امیدي به من داد که عزمم را جزم کردم برای رسیدن به محبوبه، چهل شب چهارشنبه را در مسجد کوفه بیتوته کردم تا امام زمان را ببینم و حاجتم را از او بخواهم، می بینی برادر ؟ بازهم با حرف دیگران امید وار به وصال محبوبه شدم، چهل شب در این مسجد بیتوته کردم ، گرما و سرما را تحمل کردم چه شبهاي تابستانی که تا صبح اینجا ماندم و چه شبهای زمستانی که تا صبح به خود لرزیدم و حالا که آخرین شب است از همه شبها بر من سخت تر می گذرد حتی نتوانستم داخل مسجد شوم و به حیاط مسجد رضایت دادم، اما در این شب چهلم هم کسی را ندیدم، کاش می فهمیدی حالم را استادم می گوید : نا امیدي براي مسلمان نیست، اما چطور امیدوار باشم ؟ این ها همه سبب آمدن من به اینجا و اینها خواسته ها و حاجتهای من می باشد. در زیر آسمان برفی ایستاده بودیم، و من همه حرفهایم را زده بودم . آهی به سردی همان شب زمستانی از دهانم بلند شد پای راستم را روي برف کشیدم و آرام آرام پایم را جلو و عقب کشیدم، سرم پایین بود و همه حرف هایم را زده بودم، کاش انیس تنهایی من در آن شب حالم را جویا نمی شد تا آسوده خاطر همه چیز را به فراموشی می سپردم اما........ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* ⛔️ *مچ_گیری_ممنوع* 💠 مچ گیری و رفتار شما، همسرتان را یک دروغگوی حرفه‌ای بار می‌آورد. 💠 من اگر یا را بگردم امنیت ایجاد نمی‌کنم! بلکه باعث می‌شوم او سوراخهای امن‌تری برای قایم‌ کردن پیدا کند. و برای رفتارهای مخفیانه بکشد. 💠 علاوه بر اینکه کسی که حس کند زیر ذره‌بین شماست، دچار لجبازی شده و برای اصلاح رفتارش اقدام نخواهد کرد. 💠 اگر خطایی از همسرتان دیدید که برایتان اهمیت دارد حتماً از مشاور کمک بخواهید تا با شیوه‌ی صحیح، راه درمان و اصلاح را به شما نشان دهد. http://eitaa.com/cognizable_wan
*میگن قدیما حیاطها درب نداشت، اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود...* *میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟* *چرا اينقدر شاد بودن؟* *چرا اينقدر احساس تنهايی نميكردند؟* *چرا زندگيها بركت داشت؟* *چرا عمرشون طولانی بود؟* *چون تو کتاب ها دنبال ثواب نمیگشتند که چی بخونند ثواب داره، دنبال عمل کردن بودند.* *فقط یک کلام میگفتند: خدایا به داده‌هایت شکر.* *نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره، میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره.* *موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده همسایه میلش میکشه ببریم اونا هم بخورن.* *موقعی که یکی مریض میشد، نمیگفتن این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن خونه طرف، ظرفاشو می‌شستن، جارو میزدن، غذاشو می‌پختن که بچه هایش غصه نخورن* *اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.* *به بچه عیدی می‌دادند، میگفتن دلشون شاد میشه،* *به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره...* *خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب ها دنبال ثواب نگردیم، خودمان را اصلاح کنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم نه فقط با خواندن دعا* *مهربان باشیم، محبت کنیم بی منت، بسپاریم به خودش که هم میدونه و هم میتونه.* http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 این قانون مصرف سردی هاست: ▪️اگر پنیر میخورید حتما با گردو خورده شود. ▪️اگر ماست و دوغ میخورید حتما با یک قاشق چایخوری زنیان خورده شود. ▪️اگر ماهی میخورید با خرما خورده شود. ▪️اگر برنج میخورید با زیره خورده شود. ▪️مرغ حتما با گرمی خورده شود. ▪️و هر چیز سرد دیگر با گرمی هائی مثل عسل و خرما و دیگر غذاهای گرم ▪️کسانی که طبع سرد دارن باید بیشتر مراقب باشن چون مصرف زیاد غذاهای سرد باعث ورم مفصل، تکرر ادرار، گرفتگی عضله، ترشح زیاد بزاق، دل درد، نفخ شکم، روماتیسم، اسهال، اضطراب، خستگی و درد ماهیچه و MS میشود. http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز در زندگی هست که وقتی از بین رفت دیگر نمی توانی به دستش بیاری: کلمات بعد از گفته شدن لحظه ها بعد از از دست دادن زمان بعد از سپری شدن... نلسون ماندلا 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی آدم ها خیلی زود متولد می‌شوند، بعضی‌ها خیلی دیر و بعضی‌ها، هیچوقت شاید اگر آن روز نبود آن سلام آن تماس و آن اتفاق ساده من هرگز متولد نمی‌شدم روز تولد هر آدمی، روزی نیست که به دنیا می‌آید، بلکه روزی‌ست که می‌فهمد از زندگی‌اش چه می‌خواهد و به دنبال چیست 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدمهای خودساخته، به چیزاییه که توش نقشی نداشتن کاری ندارند! چهره، ثروت خانوادگی، تاریخ تولد، نژاد، ملیت، تاریخ و... خودشون همه چیزو میسازن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هشت قانون آدم های موفق : 1-در هر حال شکرگزارند 2-دارای هدف مشخص هستند 3-همیشه در پی فرصت مناسب هستند 4-دارای روحیه مداومت و پشتکارند 5-در اثر بروز مشکلات متوقف نميشود 6-با متخصص در زمینه فعالیت خود مشورت میکنند 7-سخت کوش اند 8-در مقابل شکست و جواب نه تسلیم نمی شوند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
از کسانی که می کوشند آرزوهایت را کوچک و بی ارزش جلوه دهند، دوری کن! مردم کوچک آرزوهای دیگران را کوچک می شمارند ولی افراد بزرگ به تو می گويند: "تو هم می توانی بزرگ باشی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ترسو ها آغاز نمی کنند، ضعیف ها تمام نمی کنند، و برنده ها هیچ وقت کوتاه نمی آیند... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 ❤️🍃❤️ ❓"چرا مردها حرف همسرشان را گوش نمی‌کنند؟!" 👈 بیشترین شکایت خانم‌ها این است که مردشان به حرف آنها گوش نمی‌دهد. متاسفانه آقایون قدرت یک گفتگوی ساده و عاشقانه را دست کم می‌گیرند. 👈 خانم ها طی گفتگو هورمون «دوپامین» یا همان هورمون لذت در بدنشان بالا می‌رود و در نتیجه طی این گفتگو ارتباط قویتر می‌شود. 👈 اما برای بیشتر مردها گفتگو اینقدر اهمیت ندارد. مردها متوجه نمی‌شوند که خانمها حرف می‌زنند تنها برای اینکه احساس کنند به طرف مقابل وصل هستند 👈 آنها فکر می‌کنند که همسرشان حرف می‌زند که خواسته‌اش را مطرح کند. 👈 از طرف دیگر مردها به طور غریزی می‌خواهند مشکلات همسرشان را حل کنند، حتی اگر خانم از او کمک نخواهد. ✍ راه حل: یک عبارت هست که می‌تواند برای خانمها معجزه کند: «برای من از خودت بیشتر بگو!» و اگر شما می‌خواهید واقعا او را خوشحال کنید، بگویید: «من به حرف‌هایت علاقه‌مندم...» 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺فوائد خنده 1- خنده فشار خون را کم می کند. 2- خنده باعث طولانی شدن عمر می شود. 3- خنده سن افراد را کمتر نشان می دهد. 4- خنده تعادل هورمونی ایجاد می کند. 5- خنده باعث افزایش هورمون کورتیزول شده، ایمنی بدن را در برابر بیماریها زیاد می کند. 6- خنده هورمون سوروتونین را افزایش داده و باعث احساس سرخوشی در انسان می شود. 7- خنده تعداد ضربان قلب را تنظیم می کند. 8- خنده باعث شفاف شدن پوست صورت می شود. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
▪️عوارض خوابیدن همراه با استرس ■افزایش ابتلا به سکته قلبی و مغزی ■چروک پوست و ریزش مو شدید ■احساس مداوم خستگی حتی بعد از بیدار شدن از خواب ■احساس تشنگی زیاد در هنگام خواب 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
❤️🍃❤️ ✍آنچه یک زن از شوهرش می خواهد: 1️⃣ مرد وفادار❤️ 2️⃣ مرد با برنامه❤️ 3️⃣ به او گوش دهد❤️ 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
ثانيه به ثانيه عمر را با لذت سپری کن، در هر کار و هر حال. زندگی، فقط در رسيدن به هدف خلاصه نشده. ما به اشتباه اينگونه ميانديشیم. مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنیم، هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست، بلکه آغاز فعاليتی ديگر است. پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری، لذت بردن را فراموش نکنيم. لذت، باعث قدرتمند شدن ميشود و به طرز باور نکردنی، باعث بالا رفتن اعتماد به نفس ميشود. لذت بردن، هدف زندگی است. تا ميتوانی، همه کارها را با لذت همراه کن. حتی نفس کشيدن، که کمترين فعاليت توست! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
چی بخوریم که سیستم ایمنی بدنمون قوی بشه؟ 🔹تقویت ریه ها ▫️ادویه‌هایی مثل زردچوبه، دارچین، فلفل سیاه، آویشن و زنجبیل ➕همچنین جوشاندن گیاهانی مثل: نعناع در تقویت ریه ها موثر عمل خواهد کرد. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan