eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
👌🌸 اشعار زیبا برای بچه شیعه ها ✨ به جای یه توپ دارم قلقلیه این شعر و به بچه ها یاد بدید ✨⤵️ یه دل دارم حیدریه 👶 عاشقه مولا علیه 👧 من این دل ونداشتم 👶 از تو بهشت برداشتم 👧 خدا بهم عیدی داد 👶 عشق مولا علی داد. 👧 علی وجود و هستیه 👶 دشمن ظلمو پستیه. 👧 علی ندای بینواس 👶 علی تجلی خداس 👧 علی قرآن ناطقه 👶 جد امام صادقه 👧 علی که شمشیر خداس 👶 دست علی همراه ماس 👧 رو دلامون نوشته 👶 مولا علیو عشقه 👧 ☔☔☔☔☔☔☔☔☔ http://eitaa.com/cognizable_wan
💜ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮاى ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ💚 کوچولو بچرخ می چرخم دور علی می چرخم 💕 قبله ی من همینه امام اولینه💕 کوچولو بشین می شینم عشق علیه دینم 💕 دشمنی با دشمنات حک شده رویه سینم 💕 کوچولو پاشو پامی شم فدای مولا می شم💕 نوکر عاشقای حضرت زهرا می شم💕 کوچولو بایست می ایستم بدون که تنها نیستم 💕 دست علی یارمه خودش نگه دارمه💖💕 💗💗💗💗💗💗💗💗💗 http://eitaa.com/cognizable_wan
براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به نماز استفاده كنيد.👇 اتل متل پروانه💕 نشسته روي شانه💕 صدا مياد چه نازه 💕 ميگه وقت نمازه💕 به اين صدا چي ميگن💕  میگن اذان اقامه💕 شيطونه ناراحته   💕  دنبال يه فرصته💕 ميگه آهاي مسلمون  💕 نماز رو بعدا بخون برای کوچولوها لطفاً بخوانید http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت بالاخره روز موعود فرا رسید... دل تو دلم نبود. از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅 دلم میخواست زودتر بریم میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇 بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم -این چیه پوشیدی مجید؟!😯 -چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕 -مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐 -نه مامان...این بهتره😞 -اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑 -مامان اذیت نکن دیگه 😕 -لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒 . . راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا.. خونشون چند شهر با ما فاصله داشت... یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم. تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆 مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒 بالاخره رسیدم به خونشون. وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️ اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕 یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم. وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌 با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎 رفتیم جلو و سلام کردیم... با یه لبخند سلامم رو جواب داد کلی قند تو دلم آب شد 😊 تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم. . . 💓از زبان مینا💓 با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم. نمیخواستم برم😐 ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕 میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄 زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم. جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن.. داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد... یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟 چقدر عوض شده بود بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود.. از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد!!!!! ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون پیدا نمیشد🙄 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 فکر کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید... و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑 بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕 یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😑 از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄 اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود... چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود.. حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐😂 بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃 ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون. طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😏 . . 💓از زبان مجید💓 الکی مدام سرم تو گوشی بود😕 نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب. کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😑 حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔 به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه!! مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت: _خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊 یهو قند تو دلم اب شد😌🙈 کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇 اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊 . بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم. 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐 همش بهم میگفتن اینو بپوش... با این بگرد..با این نگرد... و همیشه محدودم میکردن. هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤 یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت: -مینا میای راهیان نور بریم😊 -راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه -بریم همه فاله هم تماشا☺️ -اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره -خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐 -نه😕 -خب دیگه...همین😐 -خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟 -به راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌 -راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊 -اره...پس میای دیگه -اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊 . رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم. اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود. میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم. سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم. مامانم فهمید -چیه مینا؟!چیزی شده😟 -نه مامان چیز خاصی نیست -خب پس چرا غذا نمیخوری؟! -میخواستم یه چیزی بگم☺️ -چی؟!😯 -با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇 تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت _ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو... -نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم... بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات... مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد. یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم... -میخوایم بریم از کمک بگیریم برای کنکور.... . بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت.. فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت: -بابات موافقت کرده☺ . از خوشحالی داشتم بال در میاوردم اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃 . . . 💓از زبان مجید 💓 خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره. با خودم گفتم منم باید راهیان برم باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌 ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد.. ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺 *جلوگیری از پوسیدگی دندان🔬* حتماً بخونید و نشر دهید 👇 🌹آقای دکتر روشن‌ضمیر کارشناس آموزش ابتدایی با 30 سال سابقه تدریس : پرده از راز خرابی دندان برداشت. پوسیدگی دندان با حیله و نیرنگ کمپانی‌های غربی با تولید خمیر دندان‌های شیرین بوجود آمده تا بتوانند لوازم دندان پزشکی و دندان‌های پلاستیکی بفروشند ... اگر می‌خواهید برای همیشه دندان‌های سالمی داشته باشید ، این تحقیق را که توسط آقای دکتر روشن‌ضمیر ، بطور عملی در طول مدت سیزده سال کار شده ، مطالعه و عمل کنید ... علت اینکه دانش آموزان ایشان و خود ایشان هر روز مسواک می‌زدند ، باز دندان‌های آنها خراب‌تر می شد و ایشان مواد مختلف زیادی را امتحان کردند تا اینکه موفق شدند با این روش پوسیدگی دندان را بطور کامل و برای همیشه از بین ببرند. این متن را چندین بار با حوصله بخوان و متن را برای کسانی که برایتان عزیز هستند بفرست. 🌹*عامل پوسیدگی دندان خمیر دندان است!* اگر خواسته باشید دندان های سالم داشته باشید باید دندانهای خود را فقط با آب نمک مسواک بزنید تا هیچ وقت نیاز به دندانپزشک نداشته باشید چون آب نمک باعث خنثی شدن اسید می‌شود و اسیدهایی که از مواد غذایی موجود در دهان بوجود می‌آید را از بین می برد. اصلاً دیگر اسیدی در دهان باقی نمی‌ماند که باعث خرابی دندان شود و وقتی شما با خمیردندان مسواک می‌زنید خودِ خمیر دندان با دارا بودن مواد قندی باعث تولید اسید در دهان می‌شود. درنتیجه این اسید تولید شده باعث خرابی دندان می‌شود و شما هر وقت که صورت خود را می‌شویید ، مقداری آب نمک در دهان غرغره کنید و یا با مسواک دندان‌های خود را با آب نمک مسواک بزنید تا علاوه بر سلامتی دندان خود باکتری‌ها و ویروس‌های دهان خود را از بین ببرید چون دانشمندان بررسی کرده‌اند که حدود 500 نوع باکتری و ویروس در دهان انسان وجود دارد که با آب نمک از بین می‌رود و همچنین آب نمک باعث می‌شود که شما هیچ وقت به بیماری سرماخوردگی دچار نشوید. با توجه به اینکه بچه‌های ما در دوره ابتدایی با خمیردندان مسواک می‌زنند ، بیشتر دندانهایشان خراب است و اگر آنها یاد بگیرند که فقط چند بار در شبانه روز آب نمک غرغره کنند و دندان‌هایشان را با آب نمک مسواک بزنند دندان‌های آنها هرگز خراب نخواهد شد. همان‌طور که می‌دانید آب دریا شور است و این به ا‌ین علت است تا آب دریا هیچ وقت اسیدی نشود و آب دریاها همیشه ، برای استفاده موجودات دریایی مفید باشد و اگر آب دریا شور نبود ، می‌گندید و باعث خرابی دندان‌های موجودات دریایی می‌شد. شما فکر کنید اگر دندان یک کوسه یا نهنگ که عمری بسیار طولانی دارد خراب می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد. شما می‌توانید با درست کردن مقداری آب نمک در یک ظرف نوشابه خانواده ، آن را با یک لیوان کوچک کنار دستشویی قرار دهید و هر وقت لیوان شما از آب نمک خالی شد مقداری آب نمک از ظرف آماده داخل لیوان ریخته و از آن استفاده کنید. این تحقیق به مدت سیزده سال توسط آقای دکتر روشن ضمیر اجرا شده و هیچگونه دندان خرابی ندارد و در ضمن ، خود آب نمک سفید کننده دندان می‌باشد. در حال حاضر بیش از چهار سال است که اقوام، دانش‌آموزان ، خانواده آنها و عده‌ای از همکاران و همسایگان ایشان از این طرح استفاده می‌کنند و مشکلی ندارند. اگر شما به خمیر دندان عادت کردید و نمی‌توانید آن را کنار بگذارید ، دندان های خود را بعد از مسواک زدن حتمأ با آب نمک مسواک بزنید. 🌹*روش از بین بردن جرم دندان :* برای از بین بردن جِرم دندان ، اعمال زیر را انجام دهید. 1 - مقدار یک لیوان آب نمک آماده نمایید . 2 - به آب نمکِ تهیه شده یک قاشق چای‌خوری سرکه سیب اضافه کنید. 3 - مقداری از آب نمک مخلوط شده با سرکه را داخل دهان خود بریزید و مسواک بزنید. 4- شستشوی دندان خود را با مخلوط آب نمک و سرکه هر ماه یک بار انجام دهید. به این ترتیب شما دندان‌های سفید مرتبی داشته و به دندانپزشک نیازی نخواهید داشت. 🌹 *رابطه نمک و دندان چیست ؟* 🌹 تمام کسانی که از نمک برای دندانهای خود استفاده کرده‌اند و می‌کنند ، نه دندان خرابی دارند نه مشکل معده دارند و نه مشکل تیروئید 🌼 🌹🌼*نمک را بشناسیم* بهترین نوع نمک ، نمک سیلیتک است که همان نمک سنگ یا نمک دریاست آیا می‌دانید نمک طبیعی و دست نخورده بشر ، فشار خون را تنظیم می‌کند و حتی فشار بالا را پایین می‌آورد ، امتحان کنید ! 🌹 آیا می‌دانید فقط شور کردن دهان هنگام خواب و قبل و بعد از هر وعده غذایی از تخمیر آن و فساد دندان جلوگیری می‌کند و حتی میکروب معده را هم از بین می‌برد. http://eitaa.com/cognizable_wan *شاد باشید و سلامت 🌸*
💟تفاوت های شما باعث حفظ تعادل زندگی مشترکتون میشه! وقتی یکی دست و دلبازه بد نیست دیگری کمی خسیس باشه، وقتی یکی در لحظه زندگی می کنه بد نیست دیگری کمی آینده نگر باشه، وقتی یکی خیلی آروم و بی سر و زبونه بد نیست دیگری کمی جسور باشه... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💃💃 🤫👇 تو نسبت به من بی توجه شدی تو دیگه من دوست نداری تو بلد نیستی چطور با یک خانم رفتار کنی 👇 من به توجه تو نیاز داشتم و احساس کردم به من توجه نداری من به محبت بیشتر تو نیاز دارم من به اینکه به من بگویی دوستم داری نیاز دارم دلم میخواهد با من اینطور رفتار کنی من دوست دارم با من اینطور رفتار کنی 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمها حتما خواب کافی داشته باشند! طبق تحقیقات؛ مردها خیلی بهتر میتوانند بیخوابی و بی نظمی زمان خواب را تحمل کنند. بیخوابی در خانمها باعث استرس، فشار خون و حمله قلبی میشود، بدن زنها به خواب بیشتری نیاز دارد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅شش بُعد سلامت روان عبارتند از: 1. خودپذیری. 2. روابط مثبت با دیگران. 3. خودمختاری. 4. تسلط بر خود و محیط خود. 5. مقصود (هدف) در زندگى. 6. رشد شخصی. ✅ کسانی که سطح بالایی از این شش ویژگی را دارند؛ 1. خودپذیری: از نگرش مثبت به خود برخوردارند، جنبه های متعدد خود را میپذیرند، از جمله ویژگیهای مثبت و نقاط ضعف خود را. 2. روابط مثبت با دیگران: روابط گرم، رضایتبخش و مطمئنی با دیگران دارند، به رفاه دیگران اهمیت میدهند، از همدلی عمیق، محبت و صمیمیت برخوردار هستند، و مصالحه در روابط انسانی را درک میکنند. 3. خودمختاری: خودمختار و مستقل هستند، در برابر فشارهای اجتماعی برای فکر کردن و عمل کردن به شیوه خاص مقاومت میکنند و رفتارشان را از درون تنظیم میکنند و با معیارهای شخصی خودشان را ارزیابی میکنند. 4. تسلط بر خود و محيط تحت كنترل خود: در رابطه با اداره کردن خود و محیط، احساس تسلط و شایستگی میکنند؛ مجموعه پیچیده‌ای از فعالیتهاي خود را کنترل میکنند؛ از فرصتهای موجود در محیط استفاده موثر میکنند؛ میتوانند موقعیتهایی را انتخاب کنند یا به وجود آورند که با نیازها و خواسته ها یا ارزشهای شخصی مناسب باشد. 5. هدف در زندگى: در زندگی هدف دارند؛ احساس میکنند زندگی حال و گذشته معنی دارد، برای زندگی کردن برنامه و هدفهایی دارند. 6. رشد شخصی: احساس میکنند جریان رشد ادامه دارد، خود را رشد کننده و گسترش یابنده میبینند، به روی تجربیات جدید گشوده هستند، به صورتی تغییر میکنند که بیانگر خودآگاهی و اثربخشی بیشتر است. http://eitaa.com/cognizable_wan
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است‌.. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گازها را خاموش کرد! اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ ها را هم در ظرف گذاشت و قهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟ او پاسخ داد: هویچ٬ تخم مرغ٬ قهوه. مادر از او خواست که هویچ ها را لمس کند و بگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند۰ بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد . دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟ مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند. هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد٬ وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد‌. دانه های قهوه که یکتا بودند٬ بعد از قرار گرفتن در آب جوشان آب را تغییر دادند. مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آید تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویچ٬ تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟ به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم ؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر میشوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟" زن گفت: "من پیرزنی  هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم." هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟" عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى. حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است. و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁 چه وقت انسان بزرگی هستیم ؟! 🔹هرگاه از خوشبختی کسانی‌که دوستمان ندارند ، خوشحال شدیم.... 🔹هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم.... 🔹هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم..... 🔹هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.... 🔹هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم. 🔹هرگاه به بهانه ی عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.... 🔹هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود.... 🔹هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد ، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد.... 🔹هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.... 🔹هـــرگــاه هـــمه چـیز بــودیــم و نگفتیم که همه چیز هستیم... 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
حدیث های غدیری: 🌺 امام علی(ع) : خرج کردن یک درهم در این روز، پاداش ۱۰۰ هزار درهم در روزهای دیگر و حتّی‌ بیشتر دارد. (مصباح المتهجد، ج۲، ۷۵۷- ۷۵۸) (یعنی روزهای عادی هر مقدار صدقه بدی یا به کسی کمک کنی ، ۱۰ برابرش بهت برمیگرده ولی روز عید غدیر این ثواب ۱۰۰ هزار برابر میشه یعنی هر چی خرج کنی، یک میلیون برابرش بهت برمیگرده 🌸امام صادق(ع) : «یکی از وظایف روز غدیر این است که مؤمن تمیزترین و گرانقدرترین جامه های خویش را بپوشد.» 🌺امام صادق(ع) : غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین)و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد.(بحار ج۶ ص ۳۰۳) 🌸امام صادق(ع): روز غدیر خم عید بزرگ خداست ، خدا پیامبرى مبعوث نکرده ، مگر اینکه این روز را عید گرفته و عظمت آن را شناخته و نام این روز در آسمان، روز عهد و در زمین، روز پیمان محکم و حضور همگانى است . ( وسائل الشیعه ، ۵: ۲۲۴، ح .۱ ) 🌺امام علی(ع): اگر کسی از آغاز دنیا تا پایانش، روزها را روزه و شب‌هایش را احیا بگیرد، به پای ثواب روزۀ این روز- اگر خالصانه باشد- نمی‌رسد. (مصباح المتهجد، ج۲، ۷۵۷- ۷۵۸) 🌸امام صادق (ع): عید غدیر روزی است که خداوند دو برابر تعداد رهاشدگان از آتش جهنم در ماه مبارک رمضان و شب قدر و شب عید فطر، از آتش جهنم رها می کند و گناه ۶۰ سال را می بخشد. (بحار ج ۹۴ ص۱۱۹) 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
* داستان عبرت آموز ابوبشیر از سوریه ⚡ ابوبشیر ساکن دمشق سوریه است ، کشاورز است و سه دختر و یک پسر دارد ، شصت ساله هست و خاطرات خودش را درباره اوضاع سوریه قبل و بعد از داعش برای ما بازگو می کند ، حرفهای شنیدنی دارد که پیشنهاد میکنم حتما بخونید!! 💎 ابوبشیر می گوید : ⚡ مردم سوریه و از جمله خودم قبل از پیدایش داعش دچار یک توهم شده بودیم و بر اثر تبلیغات فراوان مخالفان بشار اسد در خارج و داخل سوریه ، به این نتیجه رسیده بودیم که عامل تمام بدبختیهای مردم سوریه شخص بشار اسد و دولتش هست و هر طور شده باید بشار اسد برود !!!!! ⛔ در آن زمان پیامهای زیادی بین مردم سوریه پخش میشد که بشار اسد یک دیکتاتور است و باید حتما برود ، نجات سوریه یعنی رفتن بشار اسد و هر روز مخالفان نظام بشار اسد بیشتر میشدند و راهپیمایی و تحصن انجام میشد ، من هم در برخی از راهپیمایی ها شرکت میکردم و فرزندانم را هم تحریک میکردم که علیه بشار اسد تبلیغ کنید و همه جا بگویید دیکتاتور سوریه باید برود !!!! ⚡ زمان گذشت تا اینکه تحصنها و اعتراضات بیشتر شد و یادم هست در شهر حمص جرقه اعتراضات خشونت بار علیه سوریه و بشار اسد زده شد. مردم حمص به خیابانها آمدند و نیروهای نظامی بشار اسد هم برای کنترل آنها جمع شده بودند که تیراندازی شد و عده ای کشته و زخمی شدند و از آن روز اعتراضات مردم سوریه و مخالفان بشار اسد رنگ و بوی خون گرفت ، اما کسی نمیدانست که آینده حامل چه خبرها و حوادثی است!!!! ⚡ مردم متحصن عصبانی بودند و جنازه های کشته شدگان را باشور و هیجان خاصی تشییع کردند و در همین اوضاع و احوال بود که سروکله مخالفان نظام سوریه و بشار اسد پیدا شد : گروه.داعش !!!!😱 گروهی که با پرچم« محمد رسول الله » و شعارهای اسلامی آمدند و میخواستند مردم سوریه را از چنگال بشار اسد و حکومت دیکتاتوریش نجات دهند!!!! ⛔ ما ابتدا از آمدن داعش خوشحال شدیم ، چون تنها خواسته ما سرنگونی حکومت بشار اسد و ایجاد یک دولت جدید بود و داعش چنین وعده ای را به مردم سوریه میداد ، شهرهای سوریه روز بروز شاهد درگیریها و کشتار بود و داعش با همراهی مردم و مخالفان بشار اسد ، شهرها و روستاهای سوریه را یک به یک اشغال میکرد و پیش میرفت!!! ما هم خوشحال بودیم. 😊 ⚡ داعش پس از اشغال شهرها ، حکومت نظامی خشکی را اجرا میکرد ، موافقان بشار اسد را شناسایی و دستگیر میکردند و در میدان شهر گردن میزدند ، مخالفان بشار اسد هم خوشحال بودند و میزدند و می رقصیدند ، در این ایام بود که من هم دست زن و بچه خودم را گرفتم و به شهر حلب رفتیم و در حکومت اسلامی داعش زندگی خود را شروع کردیم!!! ⚡ داعش دختران و زنان سوری زیادی را به بهانه های مختلف اسیر میکرد و آنها را در بازار بفروش میرساند ، ثروتمندان و سرمایه داران عربستانی ، اماراتی ، و حتی اروپایی می آمدند و دختران زیبا و کم سن و سال را جدا میکردند و میخریدند ، من این صحنه ها را در بازار حلب دیدم و چون خودم دختر داشتم بشدت ناراحت میشدم ، گریه های آن دختران در هنگام اسارت در قفس و موقع خرید و فروش آزارم میداد !!!! ⚡ مبلغین وهابی داعش روی ذهن پسرم بشیر خیلی کار کردند تا او را عضو داعش کنند . پسرم بشیر جوان ۲۰ ساله ای بیش نبود و اطلاعات کمی درباره دین داشت. شخصی بنام ابوجهاد با او دوست شده بود و روی ذهن بشیر خیلی اثر گذاشته بود. ⚡ یک روز بشیر کنارم آمد و از من اجازه خواست تا در یکی از عملیاتهای نظامی داعش شرکت کند . من بشدت مخالف بودم چون از طرز تفکر وهابیت خوشم نمی آمد و آن را قبول نداشتم ، اما بشیر دیگر حرف مرا گوش نمیکرد ، تمام فکر و ذکرش ابوجهاد بود. ابوجهاد او را عضو داعش کرده بود و ماهیانه هزار دلار به بشیر میدادند!! ⚡ به بشیر گفتم چرا میخواهی برای داعش بجنگی؟! مگر آنها را میشناسی ؟! عقایدشان را میدانی!؟ حرفهای عجیبی میزد ، میگفت شیعه مشرک است و ما باید آنها را بکشیم !!!! بشیر میگفت وظیفه داعش ابتدا کشتن مشرکین ( شیعیان) هست و سپس نبرد با کافرین !! میگفت با کشتن شیعیان ما به بهشت میرویم !!! این چرندیات را ابوجهاد در مغزش کرده بود.😔 ⚡ با مادرش صحبت کردم تا بشیر را منصرف کند ، اما صحبتها و نصیحتهای من و مادرش فایده نداشت و بشیر دیگر یک داعشی تمام عیار شده بود . او بعد از چند ماه تمرین نظامی ، وارد عملیاتهای داعش شد و بعد از یکسال جنگ با نیروهای سوری ، عاقبت کشته شد. جنازه اش هم برایمان نیاوردند ، فقط خبر کشته شدنش را ابوجهاد به من داد و تمام!!! جنگ داخلی سوریه تنها پسرم را از من گرفت و بشیر در راه باطل تفکر داعش و وهابیت خونش را هدر داد!! دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
متن ☝️☝️☝️ ⚡ وضعیت شهرهای تحت تسلط داعش هر روز سخت تر میشد. داعش ابتدا گفته بود که کاری به مسلمانان اهل سنت سوریه ندارد و فقط با شیعیان میجنگد ، اما کم کم خشونتهای داعش دامن اهل سنت را هم گرفت. حکومت داعش سراسر خشونت بود. آنها دختری را در میدان شهر گر دن زدند ، من از مردمی که در میدان شهر جمع شده بودند پرسیدم جرم این دختر چه بوده ؟! گفتند در اینترنت و فیس بوک فعالیت داشته و این کار از نظر داعش حرام است!!! ⚡ داعش دین اسلام را وارونه کرده بود ، ما مردم سوریه گرفتار کسانی شده بودیم که بنام اسلام ، کارهای خلاف اسلام میکردند و چاره ای جز تحمل کردن نداشتیم . آنها مخالفان خود را بشدت سرکوب و اعدام میکردند. اوضاع زندگی در رقه و حلب سخت بود. نیروهای داعش بظاهر هم مسلمان نبودند. فرماندهان آنها نماز نمیخواندند و چنین جواب میدادند که جهاد کردن بالاتر از نماز خواندن است!!! ⚡ مردم سوریه برای نجات از دست حکومت بشار اسد قیام کردند ، اما گرفتار حکومتی بسیار خشن تر و بی منطق تر مانند حکومت داعش شدند. من بشدت پشیمان بودم و پسرم را هم در این راه باطل از دست دادم ، میخواستم به دمشق برگردم ، اما اجازه نمیدادند. ⚡ یادم هست بشیر درباره فرماندهان نظامی داعش برایم تعریف میکرد که آنها عرب نیستند. از چچن و اسراییل آمده اند و ما را آموزش نظامی میدهند. بشیر تنها فرزند پسرم بود و مرگ او برایم سخت و جانکاه بود. با خودم میگفتم این چه بلایی بود که بر سر مردم سوریه آمد ؟!! چرا وضعمان اینطوری شد. ما که در رفاه و آسایش بودیم . امنیت داشتیم ، چرا خودمان همه اینها را نابود کردیم . چرا فریب مخالفان بشار اسد را خوردیم ، بشار اسد کجا ، داعش کجا !!! ⚡ نارضایتی مردم در شهرهای تحت تسلط داعش هر روز بیشتر میشد. اهل تسنن که روزی فکر میکردند داعش کاری با آنها ندارد و فقط شیعیان و حامیان دولت بشار اسد مجازات میشوند بشدت پشیمان بودند ، اما کار از پشیمانی گذشته و زیر سلطه حکومت خشن و غیر منطقی داعش بودیم . !!!! ⚡ یک روز در مغازه ابویعقوب بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد ، همسرم بود. با اضطراب و ناراحتی و صدای پر از گریه گفت ابوبشیر کجایی ؟! سریع بیا خونه !!!! وحشت سراپایم را گرفته بود ، هرچه گفتم چه شده ؟!!!! جواب نداد تلفن قطع شد. سریع رفتم خونه و پر از اضطراب و ناراحتی بودم. ⚡ وقتی به منزل رسیدم دیدم همسر و فوزیه و عایشه بشدت گریه می کنند ، قلبم ایستاده بود ، گفتم ام عایشه بگو ببینم چه شده ؟!!! همسرم فریاد میزد: لیلا را بردند!!! داعش داعش .😭😭 پاهایم سست شد. لیلا دختر آخرم بود. فقط پانزده سال داشت. گفتم چه شده ؟!! بگویید کجا بردند ؟!!! برای چه بردند؟!!! ⚡ عایشه دختر بزرگم گفت : امروز صبح همراه مادر و لیلا رفته بودیم بازار تا پارچه بخریم. در بازار میگشتیم که یک گروه از سربازان داعش را دیدیم. آنها مردم را بازدید میکردند. یک نفر از آنها که رییس بود دست روی سر لیلا گذاشت و گفت زوجه من هست صیغه را خواندم.!!!! با تعجب گفتیم این دختر ابوبشیر است و ازدواج نکرده فقط ۱۵ سال دارد. یکی از سربازان داعش با خشونت ما را زد و گفت هر کسی که ما بپسندیم دست روی سرش میگذاریم و زن ما میشود. 😡😱 ⚡ لیلا آنقدر ترسیده بود که از حال رفت ، هر چه فریاد زدیم و مردم جمع شدند فایده نداشت ، آنها لیلا را بردند و فرمانده آنها گفت به پدرش بگویید اگر دوست دارد سرش در میدان شهر زده شود اعتراض کند !!!! ام عایشه از حال رفته بود و من هم مثل یک انسان داغ دیده روی زمین نشستم . دنیا بر سرم خراب شده بود. لیلای نازنینم را کجا بردند ؟!!! لیلا عزیز زندگیم بود . دختری زیبا و با محبت. دوست داشتنی ....😭❤❤ ⚡ سراسیمه از خانه بیرون آمدم ، به بازار رفتم و ماجرا را به ابویعقوب گفتم . او تنها رفیق من در حلب بود. ابویعقوب دلداریم داد. گفت صبر کن ببینم چه باید کرد. گفت آشنایی دارم شاید بتواند کاری کند. گفت شب بیا تا پیش او برویم تا ببینیم کاری از دستش بر می آید یا نه !!!! ⚡ شب شد و با ابویعقوب به منزل آشنای او رفتیم . ماجرا را برایش گفتیم . سری تکان داد و گفت بعید است بتوانم کاری کنم. گفتم چرا ؟!! مگر میشود یک دختر را بدون اجازه پدرش به همسری گرفت؟!! گفت طبق فتوای علمای داعش بله!!!!! آنها فتوا داده اند اگر مجاهدان داعش از دختری خوششان بیاید ، دست روی سرش بگذارند و بگویند این زن من است و تمام !!!! او دختر شما را عقد کرده و برده و کار سخت است. حالم دگرگون شد و با ناراحتی بر سرو صورت خودم میزدم . 😭 داغ بشیر کم بود ، حالا لیلا را هم از دست داده بودم . مرگ خودم را از خدا خواستم ....... دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
متن☝️☝️☝️ ⚡ بعد از ربوده شدن دخترم لیلا آرام و قرار نداشتم . نه خواب به چشمانم میرفت و نه میل به غذایی داشتم . هر لحظه قیافه معصومانه لیلا جلوی چشمانم ظاهر میشد. خدایا او الان کجاست؟! چه بر سرش آمده ؟! دختر نازنینم دست چه کسانی افتاد؟!!!!😭😭 نمیتوانستم آرام بگیرم . باید هر طور شده نشانی از او پیدا میکردم. ⚡ دوباره به سراغ ابویعقوب رفتم و از او خواستم اگر با داعشی ها رفاقت یا آشنایی دارد کهمطمئن هست به من معرفی کند. او جوانی را به من معرفی کرد که اهل حلب بود و با داعش همکاری خوبی داشت .شاید آن جوان بتواند مرا به لیلایم برساند این تنها آرزوی من در این دنیا بود!! ⚡ قرار ملاقات را ابویعقوب در منزل خود گذاشت ، شب بود و رفتم آنجا ، جوانی با ریش بلند و ظاهر تمام داعشی جلویم نشسته بود. خودم را معرفی کردم و خواسته خودم را مطرح کردم . آن جوان لبخندی به ابویعقوب زد و گفت خرجش زیاد است . آدرس فرمانده ابونصر را میخواهد ، این آدرس محرمانه است. ⚡ به پایش افتادم . گفت فرمانده سربازان گشت بازار ابونصر است و او لیلا را برده است. اگر آدرس خانه اش را میخواهی باید خرج کنی. گفتم حاضرم . چقدر ؟!!! گفت : سه هزار دلار نقد!!!! گفتم خیلی زیاد هست ، من یک کشاورز ساده هستم ندارم .😔 ابویعقوب وساطت کرد و تخفیف خواست . جوان داعشی عاقبت به ۲۵۰۰ دلار راضی شد. ⚡ به خانه آمدم . موضوع را به خانه گفتم . آنها حاضر شدند پول را جمع کنند. فردای آن روز قسمتی از طلا و جواهرات ام عایشه و دختران ، را به بازار بردم و فروختم. اندکی هم پول در خانه داشتم همه را دلار کردم و ۲۵۰۰ دلار را آماده کردم. به ابویعقوب گفتم آن جوان را خبر کن ، پول آماده است. ⚡ سه شب بعد دوباره قرار من با آن جوان در منزل ابویعقوب بود. دلارها را به او دادم . وقتی خیالش راحت شد . آدرس منزل ابونصر را به من داد . منطقه صلاح الدین .....خیابان ..... کوچه ..... . در پوست خودم نمی گنجیدم. اما جوان حرفی زد که نگرانم کرد. گفت آنجا محل خانه فرماندهان داعش است. محافظت میشود. رفتن آنجا سخت است. ممکن است کشته شوی !!!! خیلی مراقب باش. ⚡ گفتم چه کنم ؟! جگر گوشه ام آنجاست. هر خطری باشد باید بروم. از او کمک خواستم. بر خلاف داعشی ها او کمی رحم و مروت داشت. گفت ابتدا تو آنجا نرو . بگذار من بروم و خبری از لیلا برایت بیاورم . بعد به تو میگویم که چه باید انجام دهی. اگر همینطور آنجا بروی کشته خواهی شد. ⚡ خیلی خوشحال شدم . پیشانی آن جوان را بوسیدم. گفتم خدا خیرت بدهد این لطف تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. هر چه زودتر باشد بهتر است . من نگران لیلا هستم . آن جوان گفت عملیات بزرگی در راه است و همه نیروها فراخوان زده شده اند. قطعا ابونصر هم در این عملیات خواهد بود . این بهترین فرصت است تا لیلا را ببینم و خبری برایت بیاورم. ⚡ شماره موبایلم را ذخیره کرد و رفت. من و اهل خانه منتظر تماس آن جوان بودیم . نمیدانم شب و روز چگونه بر ما گذشت. مرگ بشیر را کلا فراموش کرده بودم . تمام فکرم پیش لیلا و نجات دخترم بود. خدایا این چه بلایی بود که بر سرمان آمد. 😔😭 ⚡ بیاد روزهای خوب و خوشی افتادم که در دمشق داشتیم . کنار خانواده . همه جمع بودیم . امنیت داشتیم . رفاه داشتیم . زندگی شیرینی داشتیم اما قدرش را ندانستیم. ما احمق شدیم و دنبال مخالفان بشار اسد به خیابانها آمدیم . ما احمق شدیم و فکر میکردیم بشار اسد دیکتاتور سوریه هست و با رفتن او سوریه گلستان میشود. ما چوب حماقت خودمان را خوردیم و اکنون داعش بیرحم بر ما حکومت میکرد...... ⚡ حال و روز شهر حلب روز به روز وخیم تر میشد. خبرهایی میرسید که ارتش سوریه برای تصرف شهر حلب آماده میشود و نیروهای داعش در تکاپوی شدید بودند . وقتی به خیابان میرفتم ، دقیقا جنب و جوش نیروهای داعش و اضطراب چهره های آنها هویدا بود. من از خداوند متعال همیشه درخواست داشتم که روزی برسد و نیروهای داعش و همه تروریستها نابود شوند. محل استقرار نیروهای داعش و حومه حلب توسط خمپاره اندازهای سوری مورد هدف قرار می گرفت. ⚡ یک هفته از آخرین دیدار من با جوان داعشی گذشت و هیچ خبری از لیلا برایم نیاورد ، نگرانی ام بیشتر شده بود . به پیش ابویعقوب رفتم و از او جویای احوال آن جوان شدم . او هم خبری نداشت . با خود میگفتم نکند به من خیانت کرده و پول را به جیب زده و رفت!! یا شاید برایش اتفاقی افتاده !! ذهنم مشغول بود. ⚡ ام عایشه بیتاب لیلا بود . هر روز گریه و زاریش را میدیدم و مانند خنجری بر قلبم می نشست. از آن جوان داعشی ناامید شده بودم . یکروز آدرس منزل ابونصر را برداشتم و توکل به خدا کردم رفتم به آدرس مورد نظر. خیابان و کوچه مورد نظر را زیر نظر گرفتم . ماشینهای داعش و فرماندهان آنها در رفت و آمد بودند . دل به دریا زدم و به ایست و بازرسی رفتم !!! دارد http://eitaa.com/cognizable_wan