فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کربلا در قُرُق بانوان
🔹ظهر دیروز همزمان با سالروز تدفین شهدای کربلا، حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) قُرُق بانوان شد و دسته عزاداری بنیاسد هرولهکنان از باب القبله حرم سیدالشهدا(ع) به سوی حرم سقای کربلا حرکت کرد.
شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید:
« یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم.
وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ.
شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد.
وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد....
او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند:
شیخ رجبعلی!
روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند
و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی.
مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
📲 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴یکم شهریور روز تولد حکیم بزرگ ابوعلی سینا را بر همه درمانگران و طبیبان عرصه طب سنتی ایرانی اسلامی تبریک عرض میکنیم.
این روز هیچ ربطی به سیستم پزشکی غربی که هیچ بویی از طب بو علی نبرده،ندارد
#طب_سنتی
#طب_اسلامی_ایرانی
🔵 دیگه منو دوست نداری؟
خیلی مواقع ما دعوا میکنیم چون دوست داریم یه جنگ اقتدار راه بندازیم تا دروناً حس ارزشمندی کنیم، ما قهرمیکنیم که نازمون رو بکشن
➖چون وقتی اون میاد و ناز میکشه تو حس میکنی دوست داشتنی هستی، پس هر روز باهاش دعوا میکنی و میگی تو منو دوست نداری که اون بگه نه من دوسِت دارم، اگه بگه که یه مسکن موقت برای حس بی ارزشی درونیت بهت داده که دوباره بعد یه مدت خیلی کوتاه اون حس درونی درد میگیره و خودش رو دوباره بهت نشون میده و تو دوباره دنبال اون مسکن هستی...
🔺کجا طرف مقابل به تو لطف میکنه؟ اونجایی که یه روز خسته میشه میگه دیگه مسکن نمیدم؛ و تو مجبور میشی به دنبال درمان قطعی مسئله خودت بری......
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
*⚫ چرا اسبها که حیوانات فهمیده و نجیبی هستند، روز عاشورا بر پیکر مطهر امام حسین علیه السلام تاختند؟!*
🔹 حدود هشتاد سال پیش یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند... آن زمان ايشان جوان بوده و روضه خوان دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف منبر می رود. آن روز برف سنگينى مى آمده است.
🔹وقتى روضه اش تمام مى شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود.
🔹 نقل می کند: عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى آمد. مقدارى كه آمدم احساس کردم، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى آيد.
🔹 حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد. بعد آن آقا كه پشت سر من مى آمد گفت:« آ سيد مصطفى سلامٌ عليكم».
گفتم:« سلام عليكم» .
گفت: «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟)
گفتم:« بفرماييد».
گفت:« آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟
گفتم:« بله من در تاريخ خوانده ام كه چنین کاری کرده اند.
🔹آن آقا گفتند:« و اسب ها هم بر بدن رفتند؟» گفتم: «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.»
🔸 مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. باز آن آقا گفتند:« آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را، منهدم كند؟»
گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد».
گفت:« گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟»
گفتم:من در تاريخ خوانده ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند.
🔹 گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و قبر را از بين نبرند؟!»
🔺 آقا سید می گوید: من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى كردم.
🔹 گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد.
🔸 گفتم:« البته اين قضيه يك جوابى دارد». گفتند:« چى هست؟»
🔸 گفتم:« روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند.
🔹 اما در جريان متوكل، اينها مى خواستند آثار حضرت را از بين ببرند.
🔹 نظر امام حسین (علیه السلام) بر از بين رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت مى خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند».
آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.»
🔺 آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده ام، نيست...(فهمیدم آقا امام زمان عج بوده اند)
📚دفتر نشر بیانات حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ضعف بدن حین یا بعد از کرونا، چگونه از بین می رود؟
🔹 ضعف، ناشی از غلبهی رطوبت عارضی است و موجب احساس سنگینی و خستگی می شود. استفاده از داروهای شیمیایی قوی مانند آنتی بیوتیک و چرک خشک کن، این عارضه را تشدید می کند. همین امر، موجب اختلال در عملکرد ریه شده، و نمی تواند وظیفه خود را، که خنک کردن قلب است، به درستی انجام دهد، در نتیجه مجدد موجب افزایش رطوبت عارضی و در نهایت، مرگ فرد می شود.
🔸 بهترین درمان برای دفع رطوبت عارضی، تعریق و استفاده از آب میوه های طبیعی مانند آب سیب و آب گلابی است چرا که این آب میوه ها، خون سالم تولید می کنند، و تعریق خون ناسالمی را که در بافت تجمع کرده، خارج می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🟡 #طنز
⚪️ یه جا بحث بود، یکی گفت هویج شده کیلو ۳۰ تومن ، اینم از دولت انقلابی تون ...
▫️یارو برگشت خیلی جدی گفت :
این دولت هنوز فرصت نکرده هویج بکاره، اینا هویجای روحانیه، انصاف داشته باش .
▫️دیگه بحث خیار و گوجه و پیاز و پیش نکشیدم ...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #چهارم
🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا 👧🏻را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:
_حالتون خوبه😊
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:
_شکرخدا.☺️
کیفم 👜را زمین میگذارم و مینشینم.
_مصاحبه📹 رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:
_بله عزیزم،.. بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم:
_خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.😍
دستم را میگیرد و میگوید:
_محبت شماست خواهرجان😊
و بعد ادامه میدهد:
_باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید☺️😅
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید😊
لیوان آب🍶 را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید😊
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
_"ایرادی نداره بفرمایید"😊
بسم الله الرحمن الرحیم
«آذر زندی» هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:
_خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا 👀👧🏻می دوزد:
_شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست😅اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
نگاهی به ساعتم می اندازم،
یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
📲_"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:
_التماس دعا،☺️
لبخندی میزند:
_محتاجیم به دعا...😊
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #پنجم
بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ..
خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد:
_من اصلا دختر آرامـے نبودم.. 😊در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.☺️
یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم
یـڪـبـار دوچـرخـه🏍 مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم😃
آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم.😅
من_بــے صــدا میخنـدمــ...😅☺️
خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم
💎حـجـاب ڪـاملـے💎 داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. 😊☝️همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. 😊
روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و 💚پــارچــه مـشڪـے رنگ💚 را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد...
مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا 👑چــادر👑 اسـت!
مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد
مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت:
_آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی
عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟!
_"آره فــقــط دانــشــگــاه"
غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد❤️ ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم.☺️👑
_مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد:
_مــامــان بــریــم خــونــه؟
خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد:
_عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ...
دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد:
_زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده
نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:
_بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود.☺️
خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:
_نه عــزیــزم ایــرادے نــداره.😊
چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم:
_ممنــونم از لـطف شـمـا.
بــوسه اے بــر گونه محیا😘👧🏻 میـزنـم و مــیگویمــ
_مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم
مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم
📲_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟
چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود.
📲_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ"
مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ.
باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.
بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.😌🌸🕌
#ادامــه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #ششم
وارد صحن مطهر میشـوم،...🕌
گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح✨ ڪوچڪم را برمیدارم.
ڪتاب را باز میڪنم #زیارت_عاشورا
زمزمه میڪنم😢
✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه....😭✋✨
بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد..😭
ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ...
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اســدی😔
این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا...
و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. 😍😢
اشڪ هایم بند نـمــے آید،😭
باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل📲 میان هق هق مـن میپـیـچـد..
نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد..
باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛
_جانم فرحناز😊😢
+سلام زهرا گریه میڪنی؟"
صدایم را صاف میڪنم:
_نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم☺️
+قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟
آرام مفاتیح را میبندم
_تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید.☺️😍
+ای جان سلامت باشن☺️
_شما چه خبر؟
+سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم😊👑
آرام میگویم:
_منم چادرم میخوام،🙁 میخواید بدون من برید؟
صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد:
+ قم ڪه مرڪـز چادره،😕
فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند:
+راست میگه، همونجا چادر بگیر.😍
نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم:
_باشه،😊به مطهره سلام برسون..
+سلامت باشی، مراقب خودت باش☺️👋
چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟!😌😇
به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد:
+زهرا خوابی؟😟
آرام میگویم:
_نه..
و سریع ادامه میدهم:
_مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟😍🇮🇷🌷
دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد:
+آره عزیزم😊
ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد!
همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید:
+زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده.
متعجب میگویم:
_من راضی به زحمتشون نیستم
ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید:
+چه زحمتی عزیزم
و بلافاصله مـیگوید:
_بریم؟
از جایم بلند میشوم:
_بریم.😊
قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم:
_مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا...😍👌👧🏻
#ادامــه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هفتم
با خانم سلیمانی تماس میگیرم،😊📲 با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...
بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...
با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:
+زهرا آماده شو بریم.☺️
آرام اما پر انرژی میگویم:
_حاضرم بریم😍
در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:
_مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.😅
مهدیه سریع جواب میدهد:
+چشم هرچی شما بگی گلم.☺️
آرام آرام قدم برمیدارم،...
پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.
در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود.
چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!😍☺️
صدایش در گوشم میپیچد:
_بفرمایید عزیزم
وارد حیاط میشویم،..
حیاط بزرگی که تمام زمینش گل🌹🌸 ودرخت🌳🌳 است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار🌿 وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.
مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش....
مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.😊☕️
سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:
_بده من بشورم زهرا جان.
سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،
چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،
مهدیه هم کنارم..
چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند.
به ساعت مچی ام نگاه میکنم:
_مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟
چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:
_باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.😊
زینب حرفش را میکند و میگوید:
_حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!😕
روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:
_ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.😊
❣❣❣❣❣❣❣❣
ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،..
صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:
_زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.😊👋
در ماشین را باز میکنم،..🚕
سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است.
_الو!
صدای خانم سلیمانی میپیچد:
_سلام عزیزم کی میای؟😊
_چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی☺️
دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم.
محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد
هدیه محیا🎁👧🏻 را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم
چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم:
_سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد😅
سرش را به سمت من برمیگرداند:
_سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.😊
_خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید☺️
بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،
خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند:
خانم سلیمانی_محمــــــ🌷ـــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.😊
۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.🌷💓
آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،..
چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم :
_ازدواج فامیلی رسمتونه؟☺️
خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده
لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد:
_اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد😊 و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته
اما 💍با محرمیت💍 نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.☺️
به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم😊✌️
👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم
👈دوم:قم نمیرم
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هشتم
🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃
حال و هوایش را دوست داشتم،..
زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که #نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇
چندروزی گذشت،..
محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود☺️
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،😎
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:
👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :
_بله.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی افراد ناراضی صحبت می کنند فرار کنید!
گوش دادن به صحبت های افرادی که همیشه از زندگی ناراضی و گله مند هستند،می تواند شما را افسرده کرده و باعث نارضایتی شما از زندگیتان نیز بشود.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر کودک محبت بین والدینش را ببیند قطعا در یک محیط امن پرورش پیدا می کند و از روحیه و شخصیت سالم تری برخوردار می شود.
این بچه ها به راحتی می توانند از رفتار والدینشان الگو برداری کنند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم هاازدست اونی که دوستش دارند
زودترناراحت میشن
باکمترین بی توجهی یا بی خبری
یابداخلاقی،بغض میکنند
اشک توی چشاشون جمع میشه
ودلشون بدمیشکنه،حواسمون به همین
چیزهای کوچیک باشه!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقای_عزیز
تاوقتی خودتون یه فرشته دارین چراچشماتون همه طرف میچرخه؟دوست دارید یکی هم به ملکه شما نگاه کنه؛
✔️قدرزندگیتونو بدونید. یک مرد پیش ازداشتن همسری پاک چشمای پاکی داره؛
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ زن یا مردی خیانتکار نیست، قبل از اتهام زدن به طرف مقابل به این چند جمله خوب فکر کنید:
اگر به همسرت محبت نکنی دیگری محبت خواهد کرد، اگر با همسرت حرف نزنی دیگری با او حرف خواهد زد، اگر با همسرت تفریح نکنی دیگری او را به تفریح خواهد برد، اگر همسرت را از نظر جنسی راضی نکنی، دیگری راضی اش خواهد کرد، اگر هم خیانت نمیکند بخاطر حفظ آبروست نه ترس از تو، اگر برای همسرت هدیه نخری دیگری خواهد خرید، اگر همسرت را درکش نکنی دیگری درکش خواهد کرد، اگر همسرت را ول کنی دیگری به او خواهد چسبید، اگر همسرت را باور نکنی دیگری او را باور خواهد کرد، هیچگاه خود راه استثنا ندانید، این رفتارها شامل تمام افراد میشود، اگر شما این اعمال را انجام دهید نه مرد خیانت خواهد کرد نه زن.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #خارش_و_درد_نیش_حشرات
🔘✍برگ ریحان درمان کننده ی ناراحتی های حاصل از نیش حشرات است
🔘✍کافیست که محل گزش حشرات را
با برگ ریحان ماساژ دهید تا خارش و درد تسکین یابد
🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 #رفع_بیحسی_مکرر_دست_و_پا
🍃 1 ق چ پودر زردچوبه را در یک فنجان شیر بریزید وکمی عسل اضافه کرده یک بار در روز بنوشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 #گل_گاوزبان_گیاهی_آرامبخش_و_خواب_آور
🍃 15 گرم از گل گاوزبان را به همراه یک لیمو عمانی سوراخ شده به همراه آب بگذارید دم بکشد سپس میل کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
ذرت
منبع کربوهیدرات و کم چربی و بسیار مفید برای کاهش وزن
فیبر گیاهی بالا
جایگزین بسیار خوبی به جای برنج و همینطور باعث تمیز شدن دستگاه گوارشی میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نقل میکرد:
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.😭
زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.
بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود
😭 😭 😭 😭 😭 😭
میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.
گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.
همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:
دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.
رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:
دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟
آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...
بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.
تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...
اذان مغرب شد...
وایسادن نماز خوندن...
عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم...
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
میگفت:
شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.
شال و کلا کردم برم نجف.
رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...
من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...
میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...
فقط تو کربلا یه کار دارم!
زنم گفت: چی کار؟
گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...
به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی...
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
هرچی زنم گفت: بمون نرو...
منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...
(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)
خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.
تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!
کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...
آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...
خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو
آسید حسین سلام علیکم
جوابمو داد سلام علیکم.
گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟
بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!
اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده
آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت
گفت:
چی میخوای؟
گفتم: چیو چی میخوام؟
گفت:برای روضت چی لازمته؟
گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...
بهم گفت: بیا بردار برو
گفتم: چیو بردارم برم؟
گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،
نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...
گفتم: من پول ندارم آسید حسین
گفت: کی پول خواست از تو؟
سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو
همه چیو بار گاری زدیم
تموم شد
گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره...
ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟
ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش
روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید
تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا...
تا این موقعم بیدارن شاگرداش...
خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم
رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره
وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.
نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟
😭 😭 😭 😭 😭 😭
اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...
بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.
رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه
رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟
کجا نسیه آوردی؟
بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.
زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟
گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.
زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟
گفتم:چرا؟
گفت:آسیدحسین20ساله مرده
گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم
باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟
رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.
به زنم گفتم تو برو خونه
خودم اومدم تو حرم حسین
چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت خدا بر قاتلین حسین
http://eitaa.com/cognizable_wan