eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
در نزدیکی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانه فرات و دجله آبادیی است به نام «مصیب»، که مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علیه السلام از آنجا عبور می‌کرد و مردی که در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون می‌دانست وی به زیارت حضرت علی علیه السلام می‌رود او را مسخره می‌کرد. حتی یک بار به ساحت مقدس آقا جسارت کرد، و مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون خدمت آقا مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که: تو می‌دانی این مخالف چه می‌کند. آن شب آقا را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمود: او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمی‌توانیم او را کیفر دهیم. شیعه می‌گوید عرض کردم: آری، لابد به خاطر آن جسارتهایی که او می‌کند بر شما حق پیدا کرده است؟ ! حضرت فرمودند: بله او روزی در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می‌کرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سید الشهدا علیه السلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت: عمر بن سعد کار خوبی نکرد که اینها را تشنه کشت، خوب بود به آنها آب می‌داد بعد همه را می‌کشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت، از این جهت بر ما حقی پیدا کرد که نمی‌توانیم او را جزا بدهیم. آن مرد شیعه می‌گوید: از خواب بیدار شدم، به محل برگشتم، سر راه آن سنی با من برخورد کرد و با تمسخر گفت: آقا را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟ ! مرد شیعه گفت: آری پیام رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت: بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف کرد. وقتی رسید به فرمایش امام علیه السلام که وی به آب نگاهی کرد و به یاد کربلا افتاد و…، مرد سنی تا شنید سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این را به کسی نگفته بودم، آقا از کجا فهمید. بلافاصله گفت: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله، و أن علیاً أمیرالمؤمنین ولیّ الله و وصیّ رسول الله و شیعه شد.» http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار ❤️منو محمد❤️... همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️ رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️ اول رفتیم سی سه پل 😌🌊 اون موقعه زاینده رود آب داشت😅 👣محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت : _علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂 سه ساعتی طول کشید😅 وقتی برگشتیم... محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐 محمد در حالیکه میخندید: 👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂 -واقعا آقا محمد؟😒🙁 👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂 -من قهرم 😒😔 نزدیکم شد... و آروم در گوشم گفت 👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️ ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️ دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈 بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊 چون خیلی قسط داشتیم...😕 من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️ بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊 قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش🏃😂 اونم پا گذشت به فرار🏃😂 و میگفت: 👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️ 👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉 -کار پیدا کردم😍☺️ 👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈 با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم.... اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔 هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢 یک هفته که محمد خونه بود گفت: 👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁 -چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃 👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜 -آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝 از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁 بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊 پدرم درب باز کرد: -سلام بابا ☺️ 👣محمد:سلام بابا😊 بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐 محمد به من 😕 من ب محمد☹️ بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒 -موتور 🏍😬 بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠 بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه 🙁😑 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت یڪے دوروزے موندیم نجف آباد🙁😅 روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم... عمه اینا از قم 😐 مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید😡🏍 موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید🚌😅😁 ماهم میخندیم😁😃 و میگفتیم: موتورخودش یعنے میاد قم؟😂😁 آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم😒🤐 آخرش هم قرار شد... من با اتوبوس😅🚌 محمد👣 با موتور بیاد🏍😁 من چند ساعتے زودتر از محـــ👣ــــــمد رسیــدم خونه 😊☺️ اون چندساعت بهم چند سال گذشــت 😔😢 وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت: 👣_خانمم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟🤔😐 -وای محــ👣ــمد خدارو شڪر اومدی؟😞😔 👣محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـم فدات بشـم 😍😳 -مـن نگرانت بـوووودم😭😭 👣محـمـد:آذرجان..! خانمم...!! آروم...!!! فدات بشـم چرا آخه گریه مـیکـنی😊😘 ببین من اینجام... 😁صحیح سالــم 😎 تروخدا گریه نکن😒😢 مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد😍 ناز و نوازشم ڪرد تا آروم بـشم🙈😍 غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه😭از دست میدم😔😥 چــنــدروزے بــود حالت تهوه و سرگیجه داشتم😫😖 🤒 👣مــحــمــد:آذرجان پــاشو خانمم پاشو لباسهات بپوش بریم دکتر😥🙁 رفتیم پیش یه مامـا.. خانم دڪــتر برام یـه سونوگرافے و آزمایش نوشت📋 گفت _ انجام دادید جواب گرفتید بیارید ببینم😌 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر😊😊 خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت : _مبارک باشه خانم😊 از مطب که خارج شدیم.. محمد 👣منو محکم 🤗🤗تو بغلش گرفت و گفت 👣_ سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود😣😖 محمد 👣ماموریت یکساله داشت.. و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم😞 و محمد 👣در ماموریت بود.😥😞 این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد👣 که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم😒 و برای من💓 که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه😞😣 اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد☺️😍 سرانجام دختر نازم 👶🏻در سال ۸۹👶🏻 به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد☺️😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت (اخر) ماموریت یک ساله محمد👣 تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود😢😒 دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد😊👶🏻 تو پذیرایی نشسته بودیم... محیا👶🏻 روی سینه محمد👣 خوابیده بود... خیلی ب محمد وابسته بود☺️ منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم _محیا بده ببرم بذارم تو تختش😊 👣محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد 👣نشست کنارم : 👣_بانو کجا سیر میکنی ؟😍😉 _همین جام😒😊 👣محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا😊 -بازم ماموریت 😣😞 👣محمد:قیافشو تروخدا😂... با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه😊 -اما دلم شور میزنه محمد😥😒 چندروزی بود نجف آباد بودم... که جاریم زنگ زد تعجب کردم😟🤔 جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم🙁😟 صبح زود 🌷۱۳شهریور ۹۰🌷... پدر مادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم😞😞 -مامان تروخدا برای محمد👣 اتفاق افتاده😳😟😨 مامان:نه دخترم بریم قم خونتون😒😊 تمام راه دلم شور میزد 💚تسبیح محمد💚 به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم💓😣😢 اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی⚫️ که سپاه زده بود دنیام تیر و تار شد😧😨😭 من موندم یه محیا یک ساله😭☝️ و محمدی👣 که حالا تو به آرزوش رسیده بود👣🕊 خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد... گفت _خوب زهراجان اینم داستان ما😊😢 امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه 👧🏻محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا😢 خانم سلیمانی:بریم دخترم😊 تو راه 🌷🇮🇷مزارشهدا🇮🇷🌷 دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم😞😭 🇮🇷🌷آدرس مزارشهیدسلیمانی: قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب http://eitaa.com/cognizable_wan
مار و زنبور روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان ها از ترس ظاهر خوفناك من مى میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار براى اثبات حرفش با زنبور قرارى گذاشت. آن ها رفتند و رفتند تا به چوپانى که در کنار درختى خوابیده بود، رسیدند. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را مى گزم و مخفى مى شوم و تو در بالاى سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایى کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالاى سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید وگفت: «اى زنبور لعنتى» و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودى یافت. مدتى بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند. این بار زنبور نیش مى زد و مار خودنمایى مى کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. برخى بیمارى ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آن ها، افراد نابود مى شوند یا شکست مى خورند. http://eitaa.com/cognizable_wan
اتمام يک رابطه لزوما به معنی بد بودن يكی از دو طرف نيست. انسان ها موجودات پيچيده ای هستند با نيازهای منحصر به فرد گاهی اين پيچيدگی ها و نيازها با هم نمی خواند نقش قربانی گرفتن و متهم كردن ديگری فايده ای برايمان ندارد. به اين بينديشيم كه ادامه ارتباط می توانست بسيار ناراحت كننده تر باشد توجه كنيم كه در اقيانوسی بيكران از انسان ها قرار نبوده تنها يك نفر و آنهم فردی كه فاصله بين مان افتاده همدم ما باشد ارزش وجوديمان بيش از اين است كه تفكر و احساس خود را خرج يك رابطه تمام شده كنيم هر روز می تواند تولد دوباره ما باشد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ✍هدف خوب یعنی به همســــر تا او بین فرزندان تقسیم کنه... و مطمئن باش بخشی از آن به خودت برمی گرده.... 🌷 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
در مورد همسرتان ذهن خوانی نکنید و شفاف و صادقانه و مهربانانه باهم حرف بزنید ذهن خوانی میتواند به پیش بینی های اشتباه منجر شود و تولید نگرانی یا احساس عدم امنیت عاطفی کند! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ . 👈 برای این که همسرتان با شما روراست باشد ❤️سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احساساتش ارزش قایل شوید ، ‼️ اگر حرف‌ها و گفته‌های او مطابق میل شما نیست ❌از خود واکنش تند نشان ندهید 👌 زیرا به این وسیله بذر بی‌اعتمادی در زندگی خود می‌کارید ❤️ وقتی همسرتان با شما درد دل می‌کند و راز دلش را با شما در میان می‌گذارد ❣ احساساتش را بپذیرید ❌و به او نگویید که اسرار درونش ناخوشایند و بی‌رحمانه است .. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan