eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
شب داستان زندگی ماست گاهی پر نور و گاهی کم نور میشود اما به خاطر بسپار هر آفتابی غروبی دارد و هرغروبی طلوعی ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
پوپک مبهوت نگاهش کرد. چقدر خاص بود. چه چشم هایی داشت. لب گزید. فورا از جلوی در کنار رفت. ولی مردی را به این چهره در تمام عمرش ندیده بود. این همه گیرا؟ منتظر معصومه ایستاد. صدای دکتر را شنید که داشت به مرد توصیه هایی می کرد. معصومه و پشت سرش راضیه هم بیرون آمد. راضیه که به محض دیدنش انگار دشمنش را دیده. ایشی کرد و رفت. خنده اش گرفت. -این دختره با خودش چند چنده؟ -ولش کن، از زور حسادتشه. -حسادت چی؟ -که تو اونجا کنار پولاد اون نیست. -وا! -والا. معصومه خندید. -مرده رو دیدی؟ -چطوره؟ -لامصب خیلی جذابه. لبخند زد. پس با پوپک اتفاق نظر داشت. همان موقع مرد با عصای زیر بغل بیرون آمد. با این پا نمی شد که مستقیم راه رفت. شکستگی نداشت. ولی دردش سرسام آور بود. پوپک سعی کرد به چهره ی مرد نگاه کند. دچار حس خاصی می شد که دوست نداشت. یک جور مجذوبیت! به آرامی از معصومه پرسید:گفتی اهل اینجا نیست؟ -نه مال یکی دو شهر اونورتره. -پس چرا اینجاست؟ -کندو عسل داره تو این کوه ها! -آها. از گوشه ی چشم حواسش به مرد بود. او هم انگار بیخ داشت به این دوتا دختر نگاه می کرد. -من باید برم. -کجا؟ تازه اومدی که؟ -پولاد میگه با دوستام بیا سر سد. معصومه با خنده ابرو بالا انداخت. -مهم شدی واسه آقا مهندس؟ یک دروغ کوچک اصلا بد نیست. -نه بابا، زن دوستش حامله اس و دل نازک، میخواد باشم یه وقت خانم چیزیش نشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -اوه، شانس نداری خواهر. درون دلش نفس راحتی کشید. اصلا دلش نمی خواست معصومه چیزی بداند. هر نوع رفتاری هزار سو برداشت داشت. خصوصا برای راضیه. معصومه دهن لق نبود. ولی گاهی گفتن چیزهای کوچک که راز هم نیستند می توانست فتنه به پا کند. -کی میاد؟ -کی؟ -پولاد رو میگم. -نمی دونم گفت میاد دیگه. -یعنی تو این دو ماه هر کی جای تو تورش کرده بود الان عروسیش بود اونوقت تو. خنده اش گرفت. -چه خبره؟ -زرنگ نیستی دیگه! -می خوام چیکار آخه؟ -خاک تو سرت کنن آخه. -معصومه عادت داشت به دری وری گفتن. همین حرف ها سرحالش می آورد. پولاد بیاید یا نه؟ مهم نبود. تمایلی هم به رفتن به سر سد نداشت. همین جا می ماند کنار معصومه. کمتر فکر و خیال می کرد. راضیه از آبدراخانه بیرون آمد. تلخ نگاهش کرد. پوفی کشید. نتوانست بی خیال باشد. به سمتش رفت. -راضیه صبر کن. معصومه متعجب نگاهش کرد. یکباره چه شد؟ بازوی راضیه را گرفت و به سمت خودش کشید. -تو چته دختر؟ راضیه بازویش را کشید. -هیچی، باید چم باشه؟ -پس این پوزخند و طعنه ها چیه بار من میکنی؟ -من اصلا حرفی زدم؟! -نه نزدی، ولی مدام میخوای بگی... -من چیزیم نیست بیخود هم حرف تو دهن من نذار. به صورت ک مکی راضیه نگاه کرد. زیبایی خاصی نداشت. با اینکه بور بود ولی ا آنهایی نبود که زیبایش گیرا باشد. یک چهره ی کاملا معمولی داشت. -باشه چیزیت نیست، پس آخرین بارت باشه اینقد چپ چپ به من نگاه می کنی. معصومه با لبخند نگاه می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
هشت میلیارد سال دیگر، خورشید ما در آسمان به اين شكل ديده مي شود! این ستاره، به یک کوتوله‌ سفید چگال تبدیل مي شود و مانند يك لامپ فلورسنت عمل مي كند!اما شايد آن موقع حياتي در زمين نباشد ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
نگهداری آب در«ظـرف مسی» ونوشیدن آن در لیوان مسی باعث دفع گازها و رفع مشکل سوء هاضمه می شود. 👈زیرا «مس حل شده در آب»باعث حرکت بهتر معده شده و درنتیجه بهبود هضم غذا میشود. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
پس این دختر تهرانی بلاخره دل و جراتش را نشان داد. راضیه سینه سپر کرد. -چته انگار پا رو دمت گذاشتم؟ -عددی نیستی که این کارو کنی، ولی اگه دردت اون آقای مهندسه... با بدجنسی ادامه داد: خودش تو شهر نامزد داره، پس بیخود حرص و جوشش رو نزن راضیه وا رفت. حتی معصومه هم تعجب کرد. پوپک با لذت نگاهش کرد. حقش بود. هی می خواست کاری به کارش نداشته باشد.. نمی گذاشت. مدام با تکه پرانی ها یا نگاه های چپ چپیش به او دهن کجی می کرد. صبر او هم حدی داشت. تا کی قرار بود تحمل کند؟ راضیه را را کرد. به سمت معصومه آمد و چشمک زد. معصومه متوجه نشد. فورا بازوی پوپک را گرفت. -راست گفتی؟ -چیو؟ -اینکه پولاد ناد داره؟ -نوچ! -پس درد داری؟ -حقشه، تا کم پا رو دم من بذاره. -خدایا...چقدر تو بدجنسی. پوپک نیشخند زد. با این حال رو به معصومه گفت: نامزدو که دروغ گفتم اما انگار پولاد قبلا یکیو دوست داشته، حالا هنوزم تو زندگیش باشه یا نه رو نمی دونم. -ای جان... معصومه ذوق زده نگاهش کرد. -چته؟ انگار خیلی ذوق مرگی؟ -بلاخره ما یه چی از این آقای مهندس کشف کردیم. -اینقد معما بود براتون؟ معصومه خودش هم خنده اش گرفت. واقعا هم خنده دار بود. از بس از صبح تا عصر با راضیه در مورد پولاد حرف می زد. باید هم افکارش همین حول و حوش چرخ بخورد. صدای ماشینی از بیرون آمد. معصومه هول کرد ببیند کیست. از دیدن شاسی بلند آقای مهندس گفت:ای جونم... پوپک سرش را تکان داد. -می بینمت. -باشه عزیزم. راضیه هم آمد. پوپک از ساختمان کوچک بهداشت بیرون آمد. پولاد منتظرش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دستی برایش تکان داد. راضیه با حسرت و حسادت زیاد نگاه می کرد. از همان روز اول که این دختر پایش را درون روستا گذاشت از او خوشش نیامد. خدا لعنتش کند. مطمئن بود تا چند صباح دیگر قاپ مهندس را می دزد. جوری که آن نامزد شهریش را هم رها کند. پوپک صندلی جلو کنار پولاد نشست. معصومه با لبخند گفت:بیا بریم داخل راضیه تا ندیدنمون آبرومون بره. راضیه با کینه به رفتنشان نگاه کرد. دلش نمی خواست سر به تن این دختر باشد. معصومه دستش را کشید و با خودش برد. پولاد هم پا روی گاز گذاشت و حرکت کرد. -این بهداشت غیر از بوی خون و الکل چی داره همش اینجایی؟ -من بوی الکل رو دوس دارم. -واسه همین یه تخته ات کمه. چپ چپ به پولاد نگاه کرد. -یه تخته خودت کمه. پولاد خندید. -خل و چل! پولاد پا روی گاز گذاشت. -سد تکراریه. -شما چقدر باکلاس شدی خانم. پوپک لبخند زد. تصور قیافه ی راضیه درون ذهنش نقش بست. حقش بود. دختره ی نسناس مدام به این و آن گیر می داد. هی می خواست هیچ نگوید نمی گذاشت. نیشخندی روی لبش نقش بست. -چته با خودت می خندی دیوونه؟ -می دونستی خاطرخواه داری؟ پولاد متعجب ابرو بالا انداخت. -من؟! -هوم. خنده اش گرفت. -خب مبارکش باشه. از حرف پولاد بلند زیر خنده زد. جالب بود که این همه آدم می آمدند و می رفتند با هیچ کدام اندازه ی پولاد خوش نمی گذشت. -دیگه چی؟ -قراره چی بگم دیگه؟ -خوشحل نیستی؟ -خوشحتایم داره مگه؟ -من بودم می فهمیدم یکی دوسم داره خوشحال میش. اخم های پولاد در هم گره خورد. -فکر نکنم لزومی داشته باشه. -تو بدعنقی من که نیستم. -تو هم میشی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#تربیت_فرزند #لجبازی جالب است بدانید لجبازی کودک بیشتر در فرزند اول دیده می شود،به دلیل اینکه مادر می خواهد فرزندش را در بهترین شرایط ممکن تربیت کند و کنترل بیشتری بر رفتار های وی داشته باشد که در نتیجه موجب بروز لجبازی در کودک می شود. کودک از ۲ تا ۳ سالگی لجبازی را آغاز کرده و یا بهتر است بگوییم در خود کشف می کند.👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مــجنون از راهی میگذشت جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نمازگزاران رد شد. جماعت تندو تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند : بی تربیت کافر شده ای؟ مجنون گفت: مگر چه گفتم؟ گفتند : مگر کوری که از لای صف نماز گزاران میگذری؟ مجنون گفت: من چنان در فکر *لــيلا* غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم. شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا كه همگی مرا دیدید👌👌👌 #قدری_مجنون_خدا_باشیم ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
‏مردم به طرز عجیبی اصرار دارن اون چیزایی که نباید بفهمن رو بفهمن و اون چیزایی که باید بفهمن رو نفهمن http://eitaa.com/cognizable_wan
3گروه از آدما رو هیچ وقت فراموش نکنین: کسایی که تو سختیا یارتون بودن کسایی که تو سختیا وِلِتون کردن کسایی که تو سختیا گرفتارتون کردن http://eitaa.com/cognizable_wan
دقت کردین همه چیزای بزرگ رو با پیشوند خر مشخص میکنن مثلا میگن خرپول، خرخون، خرمخ، خرکار اما نمیفهمم چرا وقتی به صندوق میرسن واسه صندوق بزرگ میگن گاو صندوق چرا نمیگن خرصندوق؟🤔 اعصاب آدمو خورد میکنن دیگه😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
از دختــــر جوانى پرسیدند: از چه نوع آرایشى استفاده مى كنى؟ گفت اینها رو به كار مى برم: ﺑراى لبانم ↶رﺍﺳﺘــــــگویى براى صدایم ↶ذكــــــر خـــــدا براى چشمانم ↶ﭼشم پوشى از حرامات ﺑراى ﺩﺳﺘانم ↶یارى به مستمندان براى پاهایم ↶ایستادن براى ستــایش براى قامتم ↶سجده بردن براى خــــدا براى قلبـــم ↶محبت خــــــــدا شکــــــر برای چنین دختری زیبا http://eitaa.com/cognizable_wan
خواب دیدم با خانمم رفتیم پاساژ هی اون میخره هی من کارت میکشم یهو از خواب پریدم دو سه بار موجودی گرفتم … آخرش بانک گفت: بخدا خواب دیدی تو اصن زن نداری بگیر بخواب…!😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan