#رمان_فراری
پارت 225
"زن ها عین یک ترنم بهشتی اند...
خوبند، خوبند، خوبند،...
تا وقتی که تو مردانه پای دلش و لبخندش قد علم کنی...
وگرنه...
برای حال بدشان یک دل سیر گریه هم کنی زود تمام می شوند.
زنی که تمام شد خودت برو."
کار ایسودا که تمام شد به سمت پژمان برگشت.
از نگاه زوم کرده ی پژمان روی خودش ماند.
پژمان کمی از او فاصله گرفت.
ایسودا به عمد پرسید:خوبی؟
عمد بودن سوالش را گرفت.
از آشپزخانه بیرون آمد.
ایسودا هم به دنبالش.
_یه چیزیت شد.
مثلا می خواست آتو بگیرد.
خنده اش گرفت.
واقعا دختر بانمکی بود.
به سمتش برگشت.
_بود، خب...
ایسودا خندید و گفت:خب چت بود؟
_فضولی؟
ایسودا ابرو بالا انداخت و گفت:گیریم فضولم باشم.
_خب اگه تکلیف مشخص بشه فضولی، قضیه فرق می کنه.
چپ چپ نگاهش کرد.
_داری از جواب دادن فرار می کنی؟
پژمان با دو تا قدم بلند به سمتش آمد.
سینه به سینه اش ایستاد.
ایسودا زیاد قد بلند نبود.
برای همین در مقابل پژمان خیلی ریزه میزه به نظر می آمد.
ایسودا جا خورد.
آمد قدمی به عقب برگشت.
ولی پژمان فورا بازویش را گرفت.
_خوبم، ولی وقتی تو میای ناخوش میشم.
احساس کرد تمام بدنش گر گرفت.
نباید می پرسید.
پژمان خوب بلد بود فیتیله پیچش کند.
_من کاری بهت ندارم.
_من دارم.
ضربان قلبش تند شد.
_خب...خب دیگه نمیام دیدنت.
_مگه دست خودته؟
جرات نداشت حتی سرش را بلند کند و نگاهش کند.
_پس دست کیه؟
پژمان او را به سمت خودش کشید.
تمام قد در آغوشش کشید.
_من برای این لحظه ها جون دادم.
الان سکته می کرد.
این دیگر چه مصیبتی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 226
هر بار که می آمد به خودش فحش می داد که این بار آخر است.
ولی باز وسوسه می شد و می آمد.
میل عجیبی او را وا می داشت که بیاید.
که ببیندش.
برایش آشپزی کند.
پشت در حمام منتظرش باشد.
کتاب هایش را بخواند.
روی صندلی گهواره ایش بنشیند.
خدا لعنتش کند.
اسم این حس مطلقا عشق نبود.
ولی چیزی شبیه خواستنی ضعیف بود.
_من بدموقع اومدم.
_ایسودا!
تن صدای هیچ مردی شبیه فرشته ها نیست.
شبیه فرشته ها هم نمی شود.
ولی امان از روزی که زنی را صدا بزند.
دلش را بلرزاند.
آنقدر میشود همه ی کتاب ها را تحریف کرد.
همه ی فرشته ها را مرد دید نه زن!
_اینجوری صدا نزن.
خودش را از آغوش پژمان عقب کشید.
این وابستگی را نمی خواست.
مگر 8سال عشق و وابستگی به پولاد نتیجه اش چه شد؟
با پژمان هم همین!
تازه این مرد 4سال از همه چیز محرومش کرد.
4سال از دنیا عقب انداختش.
هیچ پیشرفتی نکرد.
به هیچ کجا نرسید.
از کجا معلوم که بعدش قرار است خوب طی شود؟
پژمان با لبخند نگاهش می کرد.
فرارش را دوست داشت.
اگر حسی نبود هرگز فرار نمی کرد.
اصلا اهمیتی برایش نداشت که بخواهد فرار کند.
عین این چهار سال که هر بار نزدیکش شد فرار نکرد.
برعکس با بی احساسی تمام مقابلش ایستاد.
ولی حالا برعکس شده بود.
برای دیدنش می آمد.
دختری که قسم خورده بود اگر از خانه اش فرار کند هرگز دیگر برای ثانیه ای به دیدنش نمی آید.
_حوصله ی مهمونای حاج رضا رو نداشتی، پس بهتره بمونی با من فیلم ببینی.
بی میل نبود.
اما با این ضربان قلب رسواکننده چه می کرد ؟
تنی که تب کرده بود را چه کند ؟
_من باید برم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
✅مردم چه می گویند؟؟
🍃می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
مادرم گفت: چرا؟...
گفت: مردم چه میگویند؟!...
🍃می خواستم برای مدرسه، به مدرسه سرکوچهمان بروم.
مادرم گفت: فقط مدرسه غیر انتفاعی!
پدرم گفت: چرا؟...
مادرم گفت: مردم چه میگویند؟!...
به رشته انسانی علاقه داشتم.
پدرم گفت: فقط ریاضی!
گفتم: چرا؟...
گفت: مردم چه میگویند؟!...
🍃میخواستم با دختری ساده و صاف و صادق ازدواج کنم.
مادرم گفت: من اجازه نمیدهم.
گفتم: چرا؟...
گفت: مردم چه میگویند؟!...
🍃میخواستم پول مراسم عروسی را سرمایهی زندگیام کنم.
پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.
گفتم: چرا؟...
گفتند: مردم چه میگویند؟!...
🍃میخواستم به اندازهی جیبم خانهای در پایین شهر اجاره کنم.
همسرم گفت: وای بر من.
گفتم: چرا؟...
گفت: مردم چه میگویند؟!...
🍃می خواستم یک ماشین مدل پایین در حد وسعم بخرم،
زنم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟...
گفت: مردم چه میگویند؟!...
🍃میخواستم بمیرم، بالای سرم بر سر قبرم بحث شد.
پسرم گفت: قبرستان حاشیه شهر، زنم فریاد کشید.
دخترم گفت: چه شده؟...
گفت: مردم چه میگویند؟!...
.... از دنیا رفتم!
✅برای مراسم ترحیمم خواستند مجلس سادهای بگیرند.
خواهرم داد زد و
گفت: مردم چه می گویند؟!...
✅از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
اما برادرم رفت و سنگ قبری با نقش صورتم سفارش داد و
گفت: مردم چه میگویند؟!...
✅ حالا من در اینجا، تنهای تنها در حفرهای تنگ خانه کردهام و تمام سرمایهام برای قبرم جملهای بیش نیست:
🍃مردم چه میگویند؟!...
✅مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، الان لحظهای نگران من نیستند!!!
هیچکدامشان کنارم نیستند!!!
من هستم و اعمالم،
نه پدر و مادرم، نه برادرم، نه خواهرم، نه همسرم، نه فرزندانم و نه هیچکس دیگری کاری برایم نمیکنند!!
✅و تمام عمرم فدای این جمله شد:
مردم چه میگویند؟؟؟!!!
✅و چه نيكو فرموده قرآن كريم:
🍃وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاه
ُ(سوره احزاب آیه37)
و از حرف مردم میترسيدى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است از اينكه از مخالفت امر او بترسى.
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانم های عزیز😉
درمقابل شوهر خود هرچند حق باشما باشد، لجبازی نکنید❗
اگر بحثی شد آن را کش ندهید. کسی از احترام ضرر نکرده! مراقب آثار دعوا روی بچه هاتون باشید که بعدها پشیمانی سودی نداره!
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
💟خوردن چای و قهوه در دوران شیردهی سبب کم خونی در کودک می شود.
مطالعات نشان می دهد که خوردن چای و قهوه در دوران شیردهی به علت کافئینی که دارد در طولانی مدت میزان آهن شیر را کاهش داده و در نوزاد شیرخوار سبب بروز کم خونی می شود. علاوه بر این خوردن چای در بارداری در نوزادانی که مشکل رفلکس شیر دارند سبب بدتر شدن وضعیت می شود.
👈به جای چای می توانید آب جوشیده را با یک تکه لیمو طعم دار کرده بخورید و یا دم کرده شنبلیه بخورید زیرا سبب افزایش هورمون پرولاکتین می شود هورمون پرولاکتین سبب تحریک تولید شیر بیشتر خواهد شد.
👇👇👇👇👇
👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک باشگاهی در عربستان مسابقه دو ومیدانی صحرائی برای سالمندان و بازنشستگان تشکیل داده و قراره بوده به مقامهای اول و دوم و سوم بطور رایگان زن دوم بدن و تمام مخارج عروسیشون مجانا روی حساب باشگاه باشد حالا ببینید پیرمردا چطوری ميدوند تا از این فرصت استفاده كنند!
در حالیکه همین پیرمردا موقع نماز ته مسجد رو صندلی نماز ميخونن!😂
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 227
_حالت زوده.
حرفش کمی طنز داشت.
ولی جدی جدی بود.
دست ایسودا را گرفت و روی مبلی روبروی تلویزیون نشاند.
لبوها روی شعله در حال قلقل بودند.
برگشت و از کابینت تنقلات آورد.
مطلقا چیزهایی که فکر می کرد دوست دارد.
مثلا پفک و شکولات های کاکائویی، چیپس های مزه دار و...
همه را درون پلاستیک بزرگی روی میز مقابل ایسودا گذاشت.
بدون اینکه پذیرایی اش کمی بهتر باشد.
انگار که از پذیرایی کردن هیچ نمی دادند.
ایسودا خنده اش گرفت.
اشرافی گری باعث شده بود که ساده ترین کارها را هم بلد نباشد.
تقصیری هم نداشت.
کسی که از بچگی با نوکر و کلفت بزرگ شود باید هم حالا هیچ چیزی نداند.
_چای می خوری؟
خدا کند یک چای درست کردن بلد باشد.
_میخورم.
_کنترل ماهواره رو میزه بردار بذار یه شبکه که فیلم می ذاره.
کنترل را برداشت.
پژمان هم به آشپزخانه رفت.
نادر قرار بود چای درست کند.
باید چک کند ببیند درست کرده یا خودش باید دست بجنباند.
فلاکس را برداشت.
خالی بود.
زیر لب فحشی به نادر داد.
کتری برقی را پر از اب کرد و به برق زد.
ایسودا شبکه را روی یک فیلم دهه سی ایران تنظیم کرده بود.
از موسیقی شادش فهمید که خوشش می آید.
چون هم پفکش را می خورد هم گردنش را تکان می داد.
درون فلاکس چای خشک ریخت و از آشپزخانه بیرون آمد.
دقیقا کنار ایسودا نشست.
جوری که تنش به تنش بخورد.
ایسودا می خواست کنار برود.
ولی مبل دو نفره بود.
فضا آنقدر نبود.
مجبور بود حضورش را کنارش بپزیرد.
پژمان دستش را درون پاکت پفک درون دست ایسودا کرد و گفت:فیلم دیگه ای نبود؟
چپکی نگاهش کرد.
_من دوس دارم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 228
حرفی نمی ماند.
به علایق خانم ها باید همیشه احترام گذاشت.
وگرنه...
_چای چی شد؟
پژمان یک تای ابرویش را بالا داد و نگاهش کرد.
کم کم اگر به ایسودا رو می داد چند تا فحش هم نثارش می کرد.
حالا که همه رقمه طلبکارش بود.
_آماده میشه.
_یعنی چای آماده نداشتی؟
شیطان می گفت دوتا چک حواله اش کند.
_نه نبود.
_قند که داری؟
چند روز پیش به نادر گفته بود برایش هم قند بخرد هم شکر.
نمی دانست که خانم چای هایش را شیرین می خورد.
اصلا خیلی چیزها را از ایسودا نمی دانست.
ولی با فرارش و آمدنش اینجا خیلی چیزها رو شده بود.
از همدیگر خیلی چیزها فهمیده بودند.
مثلا ایسودا هم عاشق می شود.
ایسودا هم بالاخره از احساسش شکست می خورد.
_هست.
یکی از پفک های سرخ و نمکی را درون دهانش گذاشت و گفت: ماست موسیر نداری ؟
کم کم داشت اذیتش می کرد.
قرار نبود او مدام اذیتش کند.
هی با بغلش با بوسه اش با کلماتی که قلبش را بالا و پایین می کرد ازارش بدهد.
نوبتی هم باشد نوبت او بود.
زن درون کاباره می رقصید.
مدام دامن لباسش را بالا می گرفت تا ران های کلفتش مشخص باشد.
ایسودا کمی خجالت می کشید.
ولی مهم نبود.
بدتر از پژمان که در آغوشش کشید؟!
صدای کتری آمد.
ایسودا بلند شد و گفت:من درست می کنم، دستپخت تو تعریفی نیست.
دختره ی ورپریده، چه حرف ها می زد.
شیطان می گفت...
ایسودا با خنده به آشپزخانه رفت.
چای را درست کرد.
_فنجونا کجاست؟
پژمان هم به عمد گفت:بگرد پیدا کن.
از آشپزخانه زبانش را در آورد و مجبور شد تمام کابینت ها را بهم بریزد.
بالاخره پیدا کرد.
فلاسک را برداشت و به سالن آورد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 229
فکر کرده بود کم می آورد؟
فلاسک را جلوی پژمان گذاشت.
رفت و با فنجان و ظرف قند آمد.
کم کم داشت به آشپزخانه ی خانه اش احاطه پیدا می کرد.
پژمان پیراهن جذبی به تن داشت.
مشغول تا زدن آستین لباسش شد.
جوری که ایسودا که بالای سرش ایستاده بود دلش ضعف رفت.
ولی جلوی خودش را گرفت.
کنارش نشست.
فیلم از کاباره به اتاق خواب کشیده شد.
صدای خرت خرت می آمد.
کمی خجالت زده شد.
_اون کنترل رو بده من.
پژمان با بدجنسی گفت:چرا؟
_میگم بده.
_من که دارم از فیلم انتخابیت لذت می برم.
داشت اذیتش می کرد.
ولی کورخوانده بود اگر فکر می کرد کم می آورد.
_باشه اشکال نداره.
فیلم خیلی زود از اتاق خواب گذشت.
صحنه با آهنگ فارسی شادی ادامه دار شد.
برگشت.
به پژمان نگاه کرد و برایش شکلکی در آورد.
پژمان این بار واقعا نتوانست خوددار باشد.
زیر خنده زد.
با صدای بلند و ترمز بریده.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
چه شد یهو؟
خنده ی پژمان که تمام شد به سمتش برگشت.
_اینقد لوده نباش دختر.
منظورش از لوده دقیقا چه بود؟
طلبکار به سمتش برگشت و گفت:لوده یعنی چی؟
همان بهتر که نمی دانست.
وگرنه خرش را می گرفت و رها نمی کرد.
از فلاسک برای خودش چای ریخت.
_بریزم برات؟
_خودم می تونم.
فلاسک را برداشت و چای ریخت.
پژمان با عشق نگاهش کرد.
هیچ وقت در انتخابش اشتباه نکرده بود.
با اینکه ایسودا واقعا اذیتش می کرد.
ولی راضی بود.
این دختر خاله ساده و زیبا فقط و فقط مال خودش بود.
هرگز نمی گذاشت مال هیچ کس دیگر شود.
فنجان چایش را برداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 230
جرعه ای نوشید.
خوش طعم بود.
انتظار نداشت آشپزی یا چیزهایی شبیه این بلد باشد.
ولی ظاهرا اشتباه کرده بود.
خیلی بیشتر از این ها می دانست.
حداقل اینکه این دو باری که برایش غذا درست طعمش عالی بود.
_مزه اش بد نیست.
ایسودا نیشخندی زد و گفت:فکر کنم خیلی بهتر از درست کردن تو باشه.
جان به جانش کنند حاضر جواب بود.
اگر جواب نمی داد انگار او را می کشتند.
_خوبه، پس دیگه وقت ازدواجه.
لحنش شوخی بود.
ولی ایسودا به وضوح جا خورد.
پژمان خیلی خونسرد باقی مانده ی چایش را خورد.
حقش بود.
تا این همه حاضر جواب نباشد.
_نظرت چیه؟
ایسودا برای اینکه لجش را در آورد گفت:منفی!
پژمان با صدا خندید.
_مثبت میشه به زودی.
ایسودا پوزخند زد.
_شتر در خواب بیند پنبه دانه.
از ضرب المثل ایسودا اصلا خوشش نیامد.
یک جور توهین بود.
فنجان خالی درون دستش را روی میز گذاشت.
از جایش بلند شد.
به سمت آشپزخانه رفت.
زیر لبوها را خاموش کرد.
به سمت اتاق خوابش حرکت کرد.
ولی همان دم گفت:رفتی درو پشت سرت ببند.
ایسودا از رفتار پژمان جا خورد.
مگر چه گفت؟
از جایش بلند شد.
هاج و واج رفتنش را دید.
صدای کوبیدن در اتاق تنش را لرزاند.
انگار یخ کند.
قلبش خوابید.
هیچ ضربانی را حس نمی کرد.
جرات رفتن نداشت.
نمی توانست هم بماند.
صدای تیراژ پایانی فیلم می آمد.
شل و ول به سمت در حیاط راه افتاد.
بی جان بود.
این رفتار تعجب برانگیز بود.
تازه جنبه اش بالاتر از این حرف ها بود.
چیزی نگفت که به او بر بخورد.
یک ضرب المثل که این حرف ها را نداشت.
خب مگر چه گفت؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پرداخت فطریه
بسیاری از مردم تصور می کنند چیزی که مهم است پرداخت فطریه است، بنابراین روز عید یا چند روز بعد از آن، زیاد تفاوتی ندارد.
در حالی که مراجع تقلید؛ زمان وجوب زکات فطره را از غروب شب عید فطر دانسته و تأخیر پرداخت آن را به بعد از نماز عید جایز نمی دانند، اما اگر کسی نماز عید را نخواند، باید فطریه را تا ظهر عید پرداخت نماید.
نکته: ولی اگر دسترسى به فقیر ندارد مىتواند مقدارى از مال خود را به نیّت فطره جدا کرده [حتما باید جدا شود] و براى مستحقى که در نظر دارد یا براى هر مستحق دیگری کنار بگذارد و هر وقت که آن را مىدهد باید نیّت فطره نماید.
توضیح المسائل مراجع ج2 م2029 و 2030
🌱
🔸 http://eitaa.com/cognizable_wan
#عاليه_حتما_بخونيد👇🏻
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan