2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک باشگاهی در عربستان مسابقه دو ومیدانی صحرائی برای سالمندان و بازنشستگان تشکیل داده و قراره بوده به مقامهای اول و دوم و سوم بطور رایگان زن دوم بدن و تمام مخارج عروسیشون مجانا روی حساب باشگاه باشد حالا ببینید پیرمردا چطوری ميدوند تا از این فرصت استفاده كنند!
در حالیکه همین پیرمردا موقع نماز ته مسجد رو صندلی نماز ميخونن!😂
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 227
_حالت زوده.
حرفش کمی طنز داشت.
ولی جدی جدی بود.
دست ایسودا را گرفت و روی مبلی روبروی تلویزیون نشاند.
لبوها روی شعله در حال قلقل بودند.
برگشت و از کابینت تنقلات آورد.
مطلقا چیزهایی که فکر می کرد دوست دارد.
مثلا پفک و شکولات های کاکائویی، چیپس های مزه دار و...
همه را درون پلاستیک بزرگی روی میز مقابل ایسودا گذاشت.
بدون اینکه پذیرایی اش کمی بهتر باشد.
انگار که از پذیرایی کردن هیچ نمی دادند.
ایسودا خنده اش گرفت.
اشرافی گری باعث شده بود که ساده ترین کارها را هم بلد نباشد.
تقصیری هم نداشت.
کسی که از بچگی با نوکر و کلفت بزرگ شود باید هم حالا هیچ چیزی نداند.
_چای می خوری؟
خدا کند یک چای درست کردن بلد باشد.
_میخورم.
_کنترل ماهواره رو میزه بردار بذار یه شبکه که فیلم می ذاره.
کنترل را برداشت.
پژمان هم به آشپزخانه رفت.
نادر قرار بود چای درست کند.
باید چک کند ببیند درست کرده یا خودش باید دست بجنباند.
فلاکس را برداشت.
خالی بود.
زیر لب فحشی به نادر داد.
کتری برقی را پر از اب کرد و به برق زد.
ایسودا شبکه را روی یک فیلم دهه سی ایران تنظیم کرده بود.
از موسیقی شادش فهمید که خوشش می آید.
چون هم پفکش را می خورد هم گردنش را تکان می داد.
درون فلاکس چای خشک ریخت و از آشپزخانه بیرون آمد.
دقیقا کنار ایسودا نشست.
جوری که تنش به تنش بخورد.
ایسودا می خواست کنار برود.
ولی مبل دو نفره بود.
فضا آنقدر نبود.
مجبور بود حضورش را کنارش بپزیرد.
پژمان دستش را درون پاکت پفک درون دست ایسودا کرد و گفت:فیلم دیگه ای نبود؟
چپکی نگاهش کرد.
_من دوس دارم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 228
حرفی نمی ماند.
به علایق خانم ها باید همیشه احترام گذاشت.
وگرنه...
_چای چی شد؟
پژمان یک تای ابرویش را بالا داد و نگاهش کرد.
کم کم اگر به ایسودا رو می داد چند تا فحش هم نثارش می کرد.
حالا که همه رقمه طلبکارش بود.
_آماده میشه.
_یعنی چای آماده نداشتی؟
شیطان می گفت دوتا چک حواله اش کند.
_نه نبود.
_قند که داری؟
چند روز پیش به نادر گفته بود برایش هم قند بخرد هم شکر.
نمی دانست که خانم چای هایش را شیرین می خورد.
اصلا خیلی چیزها را از ایسودا نمی دانست.
ولی با فرارش و آمدنش اینجا خیلی چیزها رو شده بود.
از همدیگر خیلی چیزها فهمیده بودند.
مثلا ایسودا هم عاشق می شود.
ایسودا هم بالاخره از احساسش شکست می خورد.
_هست.
یکی از پفک های سرخ و نمکی را درون دهانش گذاشت و گفت: ماست موسیر نداری ؟
کم کم داشت اذیتش می کرد.
قرار نبود او مدام اذیتش کند.
هی با بغلش با بوسه اش با کلماتی که قلبش را بالا و پایین می کرد ازارش بدهد.
نوبتی هم باشد نوبت او بود.
زن درون کاباره می رقصید.
مدام دامن لباسش را بالا می گرفت تا ران های کلفتش مشخص باشد.
ایسودا کمی خجالت می کشید.
ولی مهم نبود.
بدتر از پژمان که در آغوشش کشید؟!
صدای کتری آمد.
ایسودا بلند شد و گفت:من درست می کنم، دستپخت تو تعریفی نیست.
دختره ی ورپریده، چه حرف ها می زد.
شیطان می گفت...
ایسودا با خنده به آشپزخانه رفت.
چای را درست کرد.
_فنجونا کجاست؟
پژمان هم به عمد گفت:بگرد پیدا کن.
از آشپزخانه زبانش را در آورد و مجبور شد تمام کابینت ها را بهم بریزد.
بالاخره پیدا کرد.
فلاسک را برداشت و به سالن آورد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 229
فکر کرده بود کم می آورد؟
فلاسک را جلوی پژمان گذاشت.
رفت و با فنجان و ظرف قند آمد.
کم کم داشت به آشپزخانه ی خانه اش احاطه پیدا می کرد.
پژمان پیراهن جذبی به تن داشت.
مشغول تا زدن آستین لباسش شد.
جوری که ایسودا که بالای سرش ایستاده بود دلش ضعف رفت.
ولی جلوی خودش را گرفت.
کنارش نشست.
فیلم از کاباره به اتاق خواب کشیده شد.
صدای خرت خرت می آمد.
کمی خجالت زده شد.
_اون کنترل رو بده من.
پژمان با بدجنسی گفت:چرا؟
_میگم بده.
_من که دارم از فیلم انتخابیت لذت می برم.
داشت اذیتش می کرد.
ولی کورخوانده بود اگر فکر می کرد کم می آورد.
_باشه اشکال نداره.
فیلم خیلی زود از اتاق خواب گذشت.
صحنه با آهنگ فارسی شادی ادامه دار شد.
برگشت.
به پژمان نگاه کرد و برایش شکلکی در آورد.
پژمان این بار واقعا نتوانست خوددار باشد.
زیر خنده زد.
با صدای بلند و ترمز بریده.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
چه شد یهو؟
خنده ی پژمان که تمام شد به سمتش برگشت.
_اینقد لوده نباش دختر.
منظورش از لوده دقیقا چه بود؟
طلبکار به سمتش برگشت و گفت:لوده یعنی چی؟
همان بهتر که نمی دانست.
وگرنه خرش را می گرفت و رها نمی کرد.
از فلاسک برای خودش چای ریخت.
_بریزم برات؟
_خودم می تونم.
فلاسک را برداشت و چای ریخت.
پژمان با عشق نگاهش کرد.
هیچ وقت در انتخابش اشتباه نکرده بود.
با اینکه ایسودا واقعا اذیتش می کرد.
ولی راضی بود.
این دختر خاله ساده و زیبا فقط و فقط مال خودش بود.
هرگز نمی گذاشت مال هیچ کس دیگر شود.
فنجان چایش را برداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 230
جرعه ای نوشید.
خوش طعم بود.
انتظار نداشت آشپزی یا چیزهایی شبیه این بلد باشد.
ولی ظاهرا اشتباه کرده بود.
خیلی بیشتر از این ها می دانست.
حداقل اینکه این دو باری که برایش غذا درست طعمش عالی بود.
_مزه اش بد نیست.
ایسودا نیشخندی زد و گفت:فکر کنم خیلی بهتر از درست کردن تو باشه.
جان به جانش کنند حاضر جواب بود.
اگر جواب نمی داد انگار او را می کشتند.
_خوبه، پس دیگه وقت ازدواجه.
لحنش شوخی بود.
ولی ایسودا به وضوح جا خورد.
پژمان خیلی خونسرد باقی مانده ی چایش را خورد.
حقش بود.
تا این همه حاضر جواب نباشد.
_نظرت چیه؟
ایسودا برای اینکه لجش را در آورد گفت:منفی!
پژمان با صدا خندید.
_مثبت میشه به زودی.
ایسودا پوزخند زد.
_شتر در خواب بیند پنبه دانه.
از ضرب المثل ایسودا اصلا خوشش نیامد.
یک جور توهین بود.
فنجان خالی درون دستش را روی میز گذاشت.
از جایش بلند شد.
به سمت آشپزخانه رفت.
زیر لبوها را خاموش کرد.
به سمت اتاق خوابش حرکت کرد.
ولی همان دم گفت:رفتی درو پشت سرت ببند.
ایسودا از رفتار پژمان جا خورد.
مگر چه گفت؟
از جایش بلند شد.
هاج و واج رفتنش را دید.
صدای کوبیدن در اتاق تنش را لرزاند.
انگار یخ کند.
قلبش خوابید.
هیچ ضربانی را حس نمی کرد.
جرات رفتن نداشت.
نمی توانست هم بماند.
صدای تیراژ پایانی فیلم می آمد.
شل و ول به سمت در حیاط راه افتاد.
بی جان بود.
این رفتار تعجب برانگیز بود.
تازه جنبه اش بالاتر از این حرف ها بود.
چیزی نگفت که به او بر بخورد.
یک ضرب المثل که این حرف ها را نداشت.
خب مگر چه گفت؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پرداخت فطریه
بسیاری از مردم تصور می کنند چیزی که مهم است پرداخت فطریه است، بنابراین روز عید یا چند روز بعد از آن، زیاد تفاوتی ندارد.
در حالی که مراجع تقلید؛ زمان وجوب زکات فطره را از غروب شب عید فطر دانسته و تأخیر پرداخت آن را به بعد از نماز عید جایز نمی دانند، اما اگر کسی نماز عید را نخواند، باید فطریه را تا ظهر عید پرداخت نماید.
نکته: ولی اگر دسترسى به فقیر ندارد مىتواند مقدارى از مال خود را به نیّت فطره جدا کرده [حتما باید جدا شود] و براى مستحقى که در نظر دارد یا براى هر مستحق دیگری کنار بگذارد و هر وقت که آن را مىدهد باید نیّت فطره نماید.
توضیح المسائل مراجع ج2 م2029 و 2030
🌱
🔸 http://eitaa.com/cognizable_wan
#عاليه_حتما_بخونيد👇🏻
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
تو این موزه ها از هر دوره ای یه چیزی به عنوان نماد هست.لباس.سفال و...
از دوره ی ما احتمالا یه دونه فیلترشکن بزارن بگن اینا ماله دوره ی مسدودیان بوده😁😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﻪ ﺗﻮﺧﻮﺍﺏ ﮔﻮﺯﻳﺪ
ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ
ﺩﻳﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ تو قرعه کشی بانک
206 ﺑﺮنده شدم😃
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: آره ﺩﻳﺪﻡ 😑
ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻳﻪ ﺑﻮقی ﻫﻢ واسه ﻣﺎ ﺯﺩی 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو کلاس استاد ازم پرسید واحد کمتر از مثقال چی میشه!!!؟
منم گفتم "چُس مثقال"
بیسواد بهم صفر داد! 😩
میگم نکنه کمتر از اینم هس؟!!!! 😳🤔😂 😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرشهید 🌹
سجاد همیشه با وضو بود👌. خیلی از غیبت کردن بدش میآمد. یکی از بارزترین ویژگیهایش حیا و سر به زیری بود😌. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه میکرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچهها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه میشد. وقتی از سر کار میآمد پسرمان حامد را با خودش بیرون میبرد🚶 و میگفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بیبی رساند، اخلاص و پاکیاش بود. بسیار با خلوص نیت کار میکرد👌. بارها به خودم میگفتم: خدایا شکرت که بندهای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید.🌷
#شهیدمدافع_حرم_سجاد_دهقان ❤️