eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت 235 هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. اگر دل به کار هم نمی داند بدشانسی جدیدی نصیبش می شد. نواب که دور و بر کارهای عقدش بود. به زور در هفته به شرکت سر می زد. پوفی کلافه کشید. همه چیز بهم ریخته بود. حتی چیز های ساده ی زندگیش عین سرووضعش! * هنوز هم خوشحال نبود. خوشبخت نبود. همه کارهایش از سر ترس بود. نواب مرد خوب و ایده الی بود. حداقل اینکه خبر داشت آنقدر که پولاد در این مدت سرو گوشش می جنبید نواب نجنبیده بود. پسر آرامی بود و خوشرو! سخت کوش و مهربان! هر چیزی که از یک مرد می خواست را داشت. حتی دوستش هم داشت. فقط...عاشقش نبود. عزا گرفته بود. ولی با یک حساب سرانگشتی این مرد واقعا مرد بود. فقط اسم مرد را یدک نمی کشید. بابت عشقی که به ترنج داشت داشت مردانگی خرج می کرد. شاید این ننگ تا آخر عمر روی دلش می ماند. ولی سخاوتمندانه پایش مانده بود. نگاهی به لباس عروس دنباله دار مقابلش انداخت. نواب نگاهی به لباس انداخت. -چطوره ترنج؟ ابدا قصد نداشت به هیچ وجه ناراحتش کند. این مرد مقدس بود. -بالا تنه اش خیلی لخت نیست؟ نواب لبخند زد. عاشق این حجب و حیایش بود. این دختر جان بود. فقط حیف زود پر پر شد. دست ترنج را کشید و گفت: مدل های زیادی هست. ترنج خندید. -هنوز مهریه هم نبردین ما دنبال لباس عروسیم. -داریم فقط نگاه می کنیم. ترنج با صدا خندید. -نگران نباش خانم، مهریه هم فرداشب خونه تونیم خانم. ترنج لپ گلی کرد و لبخند زد. باید عاشقش می شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 236 این یک جمله ی دستوری برای قلبش بود. -ممنونم نواب. نواب خودش را به نشنیدن زد. هر بار که ترنج تشکر می کرد دلیلش را واضح می دانست. ترجیح می داد گاهی خودش را به نشنیدن بزند تا این همه معذب نباشد. این تجاوز دست خودش نبود. نامردی پولاد بود. بلاخره بعد از گذشت چند مدت کنار می آمد. امروز و فردا داشت. ولی کنار می آمد. * چادر صورتش را قاب گرفته بود. با گوشیش داشت به سوفیا پیام می داد. حواسش نبود. سر به زیر بود و دستش تند تند روی دکمه های گوشی بالا و پایین می شد. از در مسجد که بیرون زد بدون اینکه بخواهد با کسی سینه به سینه شد. ضربه شدید بود. گوشی روی زمین افتاد. ولی اتفاقی برایش نیفتاد. چادر خودش هم از روی سرش لیز خورد. برای اینکه تعادلش بهم نخورد دستش را به دیوار زبر مسجد گرفت. صدای ناآشنایی گفت: خوبین خانم؟ نگاهش بالا آمد. مرد قد بلند و چهارشانه ای بود. نگاهش گرم بود و مهربان! ولی الان کمی نگرانی درونش موج می زد. صورت گرد و سبزه اش با چشم های بر و روشنش حسابی جذابش کرده بود. -خوبم. همان دم آقا سید هم به سمتشان می آمد. با دیدن جوان گفت: چطوری آقا مجید؟ آیسودا خم شد و گوشیش را از روی زمین برداشت. سلامی به آقا سید داد. مجید دست بزرگش را جلو آورد و با آقا سید دست داد. -خوبم آقا سید به مرحمت شما. آقا سید به دیدن آن دو پرسید: اتفاقی افتاده. آیسودا تند گفت: نه، اصلا. مجید هم حرفی نزد تا آیسودا راحت باشد. آقا سید دست روی شانه ی مجید گذاشت و گفت: اگه کاری نداری بیا بریم تو مسجد دو کلام حرف بزنیم. -اتفاقا برای دیدن شما اومدم. -پس بفرمایید. آیسودا نیم نگاهی به هر دو انداخت و گفت: با اجازتون. -مواظب خودت باش دخترم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
آدم هایی هستند که ... وقتی خوشحالی، کنارت نیستند، چون حسودند... وقتی غمگینی در آغوشت نمیگیرند، چون خوشحالند.. وقتی مشکل داری به ظاهر همدردند ، اما در واقع بی خیال تو هستند.. امـا ... وقتی خـودشان مشکل دارند، با تو خیلی مهربانند ... این ها بدبخت ترین انسان های روی زمین هستند! که هيـچ آرامشى در زندگى ندارند..!👌 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ضرب المثل معروف انگلیسى: اشتباه یک پزشک زیر خاک دفن می شود، اشتباه یک مهندس روى خاک سقوط می کند، اما اشتباه یک معلم روى خاک راه میرود و جهانى را به فنا می دهد ...👌 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
مشاوره ضد افسردگی فقط مامانم بهش می گم کسی منو دوست نداره 😔☹️ میگه تو هم کسی رو دوست نداشته باش 😂 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح تو راه می خواستم از یه نفرآدرس بپرسم . وایسادم گفتم ببخشید آقا، گفت. :خواهش میکنم رفت 😐 میفمممممممی ررررفت 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن و شوهری از زندگی خسته شدند و تصمیم گرفتند با هم خودکشی کنند. با هم با بالای برج بلندی رفتند و مرد گفت تا ۳ میشماریم و با هم میپریم. تا ۳ شمردند و زن پرید ولی مرد نپرید. مرد با لبخند سقوط زن را نگاه میکرد که ناگهان چتر نجات زن باز شد و در حالی که با آرامش در حال فرود بود میگفت : بیشرف دروغگو مگر پات به خونه نرسه میدونم چیکارت کنم. اینو گفتم بگم مرد هر چی مارمولک باشه به پای زن نمیرسه!!!😀😀😀 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دزده میره بانک برای دزدی؛ کارش که تموم میشه رومیکنه به یکی از مشتریا میگه:تو دیدی من دزدی کردم؟ طرفم میگه آره! دزدم با اسلحه میکشتش! بعد دزده، رو میکنه به یه زن و شوهر میگه: شما دیدین من دزدی میکردم؟ مرده میگه: نه آقا من ندیدم ولی زنم دید !!! 😐🙈😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 237 راهش را گرفت و رفت. ولی برایش جالب بود. در این دو ماهی که در این محله بود. بابت رفت و آمد مداومش به مسجد تقریبا خیلی ها را می شناخت. ولی این مرد جدید بود. تا به حال این دور و برها ندیده بودش! ولی به نظر می رسید آقا سید خوب می شناختش! راه خانه را در پیش گرفت. امروز سرحال تر از قبل بود. نگاهی به چند مغازه تره بار دور و برش انداخت. میوه ها به سف چیده شده و از تمیزی برق می زدند. حاج رضا همیشه دست پر می آمد. بخاطر همین بود که نه خودش و نه خاله سلیم هیچ وقت خرید نمی کردند. البته به غیر از خریدهای شخصی! پا تند کرد زودتر به خانه برسد. حسابی گرسنه بود. چون امروز کمی دیر از خواب بیدار شده بود صبحانه نخورد. وارد کوچه که شد صدای ماشینی را از پشت سرش شنید. کمی برگشت. خودش بود. با همان ابهت و ماشین غول پیکرش! پژمان بدون اینکه حتی نگاهش هم روی آیسودا بیفند از کنارش گذشت. آیسودا حرصی فحش ناجوری حواله اش کرد. حقش بود. مرد هم اینقدر گند دماغ می شد؟ 4 سال زندانیش کرد و هی التماس می کرد. حالا دیگر آدم شده بود. نادیده می گرفتش! تازه فاجعه آمیز اینکه از خانه اش بیرونش می کرد. حالا بنشیند سماق بمکد تا آیسودا دوباره به خانه اش برود. فکر کرده بود اگر بی احترامی کند او کم می آورد. شعور رفتار با یک زن را که نداشت. صد رحمت به وقتی که درون روستا بودند. حداقل وقتی عمارت بود بیشتر احترام می گذاشت. هوا برش داشته بود. فکر کرده بود همه چیز با این اخلاق گند حل می شد. هیچ کس با بدخلقی جذاب نشده بود که حالا پژمان شود. تا دم در خانه غر زد. هر چه از دهانش درآمد به پژمان زد. جلو در خانه کلید انداخت و با لجبازی بدون اینکه به ماشین پژمان نگاه کند داخل خانه شد. برود بمیرد مردیکه ی بدعنق! هر چند ته دلش این نفرین ناخواسته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 238 ابدا همچین آرزویی نداشت. خودش را متقاعد کرد که آرزوی مرگ هیچ کس را نداشت. چه پژمان چه حتی پولاد! * -عروسی کیه؟ همانطور که با دقت برای سوفیا لاک می زد جواب داد: عروسی پر خاله ام. دست راستش را تمام کرد و دست چپش را گرفت. -خوبه ها، همیشه به گشت. —می خوای تو هم بیا. آیسودا خندید و گفت: نه بابا، بعد کسی نمی پرسه این دختره کیه؟ -نه قراره کی بپرسه؟ -ممنونم عزیزم، خوش بگذره بهت. لاک زدن ناخن های دست سوفیا را تمام کرد. -میری آرایشگاه؟ -نه بابا، تو خونه آرایش می کنم. ناخان هایش را فوت کرد تا زودتر لاک دستش خشک شود. -تو امشب چیکاره ای؟ -هیچی تو خونه فیلم می بینم. -الهی، منم داداشم نمیاد. آیسودا متعجب پرسید:مگه داداش هم داری؟ سوفیان متعجب گفت: نه پس، یه دونه شاخ و شمشاد. -نمی دونستم. -نبودش واسه این ندیده بودیش! -مگه کجا رفته بوده؟ سوفیا پاهایش را دراز کرد. خاله سلیم خانه نبود. هر دو دختر تنها بودند. سوفیا بی توجه به چای که کنار دستش بود گفت: کشتی گیره، رفته بود اردو، تازه برگشته. -چه باحال! سوفیا با خنده گفت: منو بلند می کنه دور سر خودش می چرخونه. آیسودا هم خندید. پس حسابی پسر جالبی بود. شاید یک روز دیدش! -چاییتو بخور سرد شد. -هنوز حمامم نرفتم. -پس چیکار می کردی از صبح تا الان؟ سوفیا شانه بالا انداخت. -دارم دنیال کار می گردم. -واسه چی؟ سوفیا چپ چپ نگاهش کرد. -کار واسه چیه؟ آیسودا خندید. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
‍ ‍ ✍ دلنوشتــــــه گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟ گفتم : تا منظورت چه باشد ... گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری... گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب... گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری... گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت... گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری... گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ... گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ... گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ... گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ... گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ... گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ... گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ... گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ... گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ... گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ... گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ... گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ... گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه... گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ... گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ... گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ... خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ... زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ... شهــداتــاابــدشرمنــده_ایمـــ بیـــاییــدقــدردانــــ_باشیمــــــ 🍀🕊🍀🕊❤️🕊🍀🕊🍀 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه ی ما هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و بفرستیم صلواتی و در صورت امکان خیرات تا شاد گردند🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقایان_بدانند🔴 🔸وقتی زنان عصبانی می شوند 👈قدرت جسمیشان از بین می رود 👈قدرت زبانیشان بالا می رود 👈تمام بدی هایی که درطول عمرش به او کردید را در پنج دقیقه جلوی چشمانتان می آورد 👈زنها ماجرای عصبانیتشان را گاهی تا یک ماه با خود حمل می کنند. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعبده بازی عالی حااااال کردم 👇👇👇👇👇 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄