صبح تو راه می خواستم از یه نفرآدرس بپرسم .
وایسادم گفتم ببخشید آقا، گفت. :خواهش میکنم رفت 😐
میفمممممممی ررررفت
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن و شوهری از زندگی خسته شدند و تصمیم گرفتند با هم خودکشی کنند. با هم با بالای برج بلندی رفتند و مرد گفت تا ۳ میشماریم و با هم میپریم. تا ۳ شمردند و زن پرید ولی مرد نپرید. مرد با لبخند سقوط زن را نگاه میکرد که ناگهان چتر نجات زن باز شد و در حالی که با آرامش در حال فرود بود میگفت :
بیشرف دروغگو مگر پات به خونه نرسه میدونم چیکارت کنم.
اینو گفتم بگم مرد هر چی مارمولک باشه به پای زن نمیرسه!!!😀😀😀
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دزده میره بانک برای دزدی؛
کارش که تموم میشه رومیکنه به یکی از مشتریا میگه:تو دیدی من دزدی کردم؟
طرفم میگه آره!
دزدم با اسلحه میکشتش!
بعد دزده، رو میکنه به یه زن و شوهر
میگه: شما دیدین من دزدی میکردم؟
مرده میگه: نه آقا من ندیدم ولی زنم دید !!! 😐🙈😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 237
راهش را گرفت و رفت.
ولی برایش جالب بود.
در این دو ماهی که در این محله بود.
بابت رفت و آمد مداومش به مسجد تقریبا خیلی ها را می شناخت.
ولی این مرد جدید بود.
تا به حال این دور و برها ندیده بودش!
ولی به نظر می رسید آقا سید خوب می شناختش!
راه خانه را در پیش گرفت.
امروز سرحال تر از قبل بود.
نگاهی به چند مغازه تره بار دور و برش انداخت.
میوه ها به سف چیده شده و از تمیزی برق می زدند.
حاج رضا همیشه دست پر می آمد.
بخاطر همین بود که نه خودش و نه خاله سلیم هیچ وقت خرید نمی کردند.
البته به غیر از خریدهای شخصی!
پا تند کرد زودتر به خانه برسد.
حسابی گرسنه بود.
چون امروز کمی دیر از خواب بیدار شده بود صبحانه نخورد.
وارد کوچه که شد صدای ماشینی را از پشت سرش شنید.
کمی برگشت.
خودش بود.
با همان ابهت و ماشین غول پیکرش!
پژمان بدون اینکه حتی نگاهش هم روی آیسودا بیفند از کنارش گذشت.
آیسودا حرصی فحش ناجوری حواله اش کرد.
حقش بود.
مرد هم اینقدر گند دماغ می شد؟
4 سال زندانیش کرد و هی التماس می کرد.
حالا دیگر آدم شده بود.
نادیده می گرفتش!
تازه فاجعه آمیز اینکه از خانه اش بیرونش می کرد.
حالا بنشیند سماق بمکد تا آیسودا دوباره به خانه اش برود.
فکر کرده بود اگر بی احترامی کند او کم می آورد.
شعور رفتار با یک زن را که نداشت.
صد رحمت به وقتی که درون روستا بودند.
حداقل وقتی عمارت بود بیشتر احترام می گذاشت.
هوا برش داشته بود.
فکر کرده بود همه چیز با این اخلاق گند حل می شد.
هیچ کس با بدخلقی جذاب نشده بود که حالا پژمان شود.
تا دم در خانه غر زد.
هر چه از دهانش درآمد به پژمان زد.
جلو در خانه کلید انداخت و با لجبازی بدون اینکه به ماشین پژمان نگاه کند داخل خانه شد.
برود بمیرد مردیکه ی بدعنق!
هر چند ته دلش این نفرین ناخواسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 238
ابدا همچین آرزویی نداشت.
خودش را متقاعد کرد که آرزوی مرگ هیچ کس را نداشت.
چه پژمان چه حتی پولاد!
*
-عروسی کیه؟
همانطور که با دقت برای سوفیا لاک می زد جواب داد: عروسی پر خاله ام.
دست راستش را تمام کرد و دست چپش را گرفت.
-خوبه ها، همیشه به گشت.
—می خوای تو هم بیا.
آیسودا خندید و گفت: نه بابا، بعد کسی نمی پرسه این دختره کیه؟
-نه قراره کی بپرسه؟
-ممنونم عزیزم، خوش بگذره بهت.
لاک زدن ناخن های دست سوفیا را تمام کرد.
-میری آرایشگاه؟
-نه بابا، تو خونه آرایش می کنم.
ناخان هایش را فوت کرد تا زودتر لاک دستش خشک شود.
-تو امشب چیکاره ای؟
-هیچی تو خونه فیلم می بینم.
-الهی، منم داداشم نمیاد.
آیسودا متعجب پرسید:مگه داداش هم داری؟
سوفیان متعجب گفت: نه پس، یه دونه شاخ و شمشاد.
-نمی دونستم.
-نبودش واسه این ندیده بودیش!
-مگه کجا رفته بوده؟
سوفیا پاهایش را دراز کرد.
خاله سلیم خانه نبود.
هر دو دختر تنها بودند.
سوفیا بی توجه به چای که کنار دستش بود گفت: کشتی گیره، رفته بود اردو، تازه برگشته.
-چه باحال!
سوفیا با خنده گفت: منو بلند می کنه دور سر خودش می چرخونه.
آیسودا هم خندید.
پس حسابی پسر جالبی بود.
شاید یک روز دیدش!
-چاییتو بخور سرد شد.
-هنوز حمامم نرفتم.
-پس چیکار می کردی از صبح تا الان؟
سوفیا شانه بالا انداخت.
-دارم دنیال کار می گردم.
-واسه چی؟
سوفیا چپ چپ نگاهش کرد.
-کار واسه چیه؟
آیسودا خندید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
✍ دلنوشتــــــه
گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟
گفتم : تا منظورت چه باشد ...
گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری...
گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب...
گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت...
گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ...
گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ...
گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ...
گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ...
گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ...
گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ...
گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ...
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ...
گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ...
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه...
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ...
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ...
خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان
سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ...
زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ...
شهــداتــاابــدشرمنــده_ایمـــ
بیـــاییــدقــدردانــــ_باشیمــــــ
🍀🕊🍀🕊❤️🕊🍀🕊🍀
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه ی ما هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و بفرستیم صلواتی و در صورت امکان خیرات تا شاد گردند🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعبده بازی عالی
حااااال کردم
👇👇👇👇👇
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
از خدا پرسیدم:
خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را
بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حالت را بگذران،
و بدون ترس برای آینده آماده شو،
ایمان را نگه دار و ترس را
به گوشه ای انداز،
شک هایت را باور نکن
وهیچ گاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است
فقط اگر بدانید که
چطور زندگی کنید.
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 239
-خیلی خب حالا.
استکان چایش را برداشت چون خنک شده بود سر کشید.
-باید برم تا صدا مامان در نیومده.
-باشه عزیزم، خوش بگذره.
-فدات.
با رفتن سوفیا تنها شد.
هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشت.
خاله سلیم گفته بود شام درست نکند.
از بیرون نان و آش داغ می خرد و می آورد.
ظرف و لباس نشسته هم نداشت.
بدتر آنکه تلویزیون هم چیز بدرد بخوری نداشت که تماشا کند.
برگ های درخت های حیاط ریخته بود.
هوا سرد بود.
آنجا هم نمی توانست برود.
عملا بیکارِ بیکار بود.
یکباره با فکری که به سرش زد به سمت اتاقش راه افتاد.
می توانست کمی صورتش را آرایش کند.
از آخرین آرایش صورتش سال ها می گذشت.
وسایلی که یکبار با پژمان خریده بود را آورد.
جلوی آینه ی درون سالن ایستاد.
با دقت صورتش را نقاشی کرد.
ملایم و زیبا.
یک صورتی دخترانه!
چقدر تغییر کرده بود.
موهایش را از دو طرف گیس کرد.
روی شانه اش انداخت.
روسریش را شلخته روی موهایش انداخت.
روسری زرد رنگش به لباس قهوه ای که به تن داشت می آمد.
چقدر تغییر کرد با این آرایش!
هیچ وقت خودش را این همه زیبا ندیده بود.
لبخند زد.
از جلوی آینه کنار رفت.
حاج رضا ماهواره نداشت.
کاش می شد آهنگی می گذاشت و کمی می رقصید.
شانس این را هم نداشت.
بلاخره دل زد به سمت سرویس رفت تا صورتش را بشویید.
اما همان موقع صدای زنگ آمد.
به سمت آیفون رفت.
نگاه که کرد پژمان را پشت در دید.
کار او که نداشت.
احتمالا یا با حاج رضا کار داشت یا خاله سلیم.
گوشی را برداشت و بی میل گفت:بله؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 240
-بیا دم در.
-اگه با حاج رضا یا خاله جون کار داری نیستن.
بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش!
در کمال تعجب دلتنگ پژمان بود.
ولی بابت رفتارش دیگر غرورش اجازه نمی داد نزدیکش شود.
-با خودت کار دارم.
اخم هایش را درهم کشید.
-چیکار مثلا؟
-یا درو باز کنم بیام داخل یا بیا دم در.
پوفی کشید و دکمه را فشرد.
حواسش به صورت آرایش کرده اش نبود.
از بس پژمان ذهنش را پر می کرد که یادش می رفت.
از در بیرون رفت.
پژمان داخل آمد و در را پشت سرش بست.
آیسودا بدون اینکه از بهارخواب پایین بیاید گفت: خوب؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چقدر زیبا شده بود.
موهای بافته ی روی شانه اش و صورت آرایش کرده اش...
نفسش رفت.
معجزه بود یا باز هم معجزه بود؟
"برایم شعری بخوان...
پر از قافیه های هم نام اسمت...
حوالی پنجره ات قرار است یک دسته گنجشک رد شوند.
باید از شعرت قافیه بچیندند یا نه؟
نمی دانی حتی گنجشک ها هم عاشقت می شوند؟"
-به چی زل زدی؟
پژمان نزدیک تر شد.
خوب نگاهش کرد.
محشر شده بود.
عین یک قصیده ی عاشقانه ی بلند.
صد دانه یاقوت که می گفتند انار نبود این دختر بود.
منتها یک دانه یاقوت بود اما درشت و دلربا.
اندازه ی قشنگی دنیا زیبا بود.
-خوشگل شدی دختر.
اول متوجه ی حرفش نشد.
بعد یکباره یادش آمد آرایش کرده ولی صورتش را نشسته.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
-وای خدا مرگم بده.
پا به فرار گذاشت.
جلوی پژمان نماند.
خودش را به سرویس بهداشتی رساند.
با شامپو بچه به جان صورتش افتاد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍂چند روز که صداشو نمیشنیدم دلمـ💔 میگرفت. #پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از #اداره با من تماس☎️ گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید
🍂میشناختمش که #وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه📞 بهم گفت نگران نباش😊 یه #صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم💰 #بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم.
#شهید_هادی_باغبانی
🌹🍃🌹🍃
ملانصرالدین ...
وقتی وارد طویله میشد
به خرش سلام میکرد...
گفتند :
ملا این که خره ، نمیفهمه که سلامش میکنی...!
گفت :
اون خره ولی من آدمم ...
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه ...!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی
حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید
بذار اون نفهمه...👏👏👏
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan