میدونی عشق یعنی چی؟؟؟
یعنی وقتی آقاتون عصبانی میشه بذاری هر چی دوست داره بگه و داد بزنه
وقتی آروم شد بری کنارش بشینی و دستاشو بگیری
تو چشاش با مهربونی زل بزنی و آروم با موهاش بازی کنی و نوازشش کنی
و بگی :
.
.
.
.
.
.
عزیزم زنگ زدم الان از تیمارستان میرسن، چند دقیقه طاقت بیار!!!
والا دیگه چقد تحمل 😝😝😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادي از گذشته هاي دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم..!
😂😂
پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ،
ازش پرسيد :
چرا گريه ميکني؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم
خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین
خواستم و یک روز بدترین
هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست
برای انسان زبان اوست
و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"👌👌👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 249
هر چه مرد گریه کرد و توی سر خودش زد اهمیتی نداد.
بی رحم که می شد دیگر هیچ کس برایش مهم نبود.
از گاوداری که بیرون زد یکراست به باغات رفت.
درخت های خشکیده از سرما بود.
باید به ریشه هایش کود می رسید تا ریشه گرم باشد.
اینجا مقصر باغبانان نبودند.
پس خرده نگرفت.
فقط زنگ زد دو تا کامیون کود حیوانی بیاورند.
دست آخر به سراغ گلخانه ی خیار و گوجه رفت.
فضا دم کرده و گرم بود.
دو تا هیتر بزرگ درونش کار می کرد.
بوته های خیار سرحال بودند.
گوجه هم بعد از چیدن اول به گل دهی دوباره نشسته بودند.
همه چیز راضی کننده بود.
از چیدن دوم دستور داد به هر خانواده ی روستا دو کلیو بدهند.
خیر بودن به اسم نبود.
پژمان عمل هم می کرد.
سر ظهر بود که به خانه برگشت.
خاله بلقیس غذا را کشید.
شدیدا گرسنه بود.
از بس بیرون غذا خورد دیگر داشت حالش بهم می خورد.
لقمه درون دهانش چپاند و گفت: خیلی خوشمزه اس خاله بلقیس!
-نوش جانت آقا، فضولیه آقا اونجا که هستی کی براتون غذا می پزه؟
-بیرون می خورم.
-خدا مرگم بده، برم برای چند روز غذا درست کنم براتون.
-لازم نیست.
-خیلی هم لازمه.
خاله بلقیس خیلی آیسودا را دوست داشت.
اما پژمان را بیشتر.
پس با این حساب حق داشت آیسودا را سرزنش کند بخاطر این آشفتگی که در زندگی این مرد انداخته بود.
پژمان که بچه نبود.
عمرش را پای این دختر گذاشت.
فقط مانده بود چرا نمی دید.
انگار واقعا کور باشد.
خاله بلقیس به سمت آشپزخانه رفت.
باید چند جور غذا درست می کرد.
مرد بیچاره گناه داشت.
پژمان با اشتها غذایش را خورد.
حسابی چسبید.
دستپخت آیسودا در این یکی دو بار بد نبود.
ولی خاله بلقیس چیز دیگری بود.
واقعا عالی می پخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 250
وقت رفتن درون سبد چندین نوع غذای بسته بندی درون قابلمه های کوچک گذاشت.
تاکید هم کرد هر کدام را چه موقع باید بخورد.
بقیه هم یا درون یخچال یا فریزر قرار می گرفت.
سوار ماشینش شد و با تک بوقی به سمت شهر حرکت کرد.
در کمال تعجب دلش هوای آیسودا را کرده بود.
مانده بود چطور این همه به این دختر عادت کرد.
قصه ی این دختر عجیب و غریب بود.
در طول مسیر آرام بود.
همه ی کارهایش را کرده بود.
به همه چیز نظم داد و حالا برمی گشت.
پژمان وارث ثروت عظیمی بود که بدون تلاش هم تا نتیجه اش می توانست بخورد.
ولی خودش مرد کار بود.
در حقیقت یک کارآفرین موفق!
ترجیح می داد دو نفر هم در کنارش نان بخورد.
درون سهام چندین شرکت سهیم بود.
باغات زیادی داشت که نیمی را اجاره داده بود و نیمی هم در دست خودش!
یک گاوداری با 200 راس گاو...
چندین دهنه ی مغازه که همگی اجاره بود.
یک پاساژ در غرب شهر...
هتلی کنار سی و سه پل!
سفره خانه ای شیک در نمای بالایی نقش جهان...
و خرده ریزهایی که گاهی یادش می رفت.
با این حال در حال پیگیری برای تاسیس یک کارخانه بود.
کارخانه ای با حداقل 200 کارگر!
رفت و آمدش به شهر هم برای همین بود.
دلش می خواست کارآفرین برتر شود.
و البته شانس دوباره برای کسانی که بیکار بودند.
مسیر برگشت را تند رفت.
انگار عجله داشته باشد.
واقعا هم عجله داشت.
کمی تا حدی دلتنگ بود.
باید امشب به یک بهانه چند دقیقه هم شده به خانه اش می کشاندش!
بلبل زبانی هایش هم جالب بود.
دقش می داد.
اما در عوض سرحالش هم می آورد.
به شهر رسیده، سر حال کمی خرید کرد.
حدس زد کابینت خالی شده باشد.
آنقدر بی دقت بود که اصلا چک نمی کرد چه دارد یا ندارد.
فقط خوب آجیل می خورد.
حواسش بود تا تمام کرد بخرد.
رسیده به خانه سر راه دختر همسایه را دید.
تازگی حس می کرد زیادی به او زل میزند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 251
مدام هم که درون کوچه پلاس بود.
انگار کار و زندگی ندارد.
خدا را شکر که آیسودا از این عادت ها ندارد.
وگرنه حالش را بدجور می گرفت.
دختر نباید اینقد جلف باشد که سر و ته اش را بزنی درون کوچه باشد.
به درک که فکر کنند اعتقاداتش قدیمی است.
او نظر خودش را داشت.
برای خودش قابل قبول بود.
آیسودا هم باید می پذیرفت.
ماشین را دم در پارک کرد.
داخل نبردش.
چون مطمئن بود بعدا کاری پیش می آید که بخواهد باز هم بیرون برود.
از آینه ی بغل ماشین دید که دختر همسایه ایستاده و بر و بر نگاهش می کرد.
زیر لب الله اکبری گفت و پیاده شد.
شیطان می گفت دو تا سیلی نر و ماده توی گوشش می خواباند.
یک ذره شرم و حیا هم نداشت.
همان موقع در حیاطشان باز شد.
پسری قد بلند با شانه هایی پهن بیرون آمد.
چیزهایی به دختر گفت که مجبور شود برود داخل!
برگشت و با دقت به پسر نگاه کرد.
خوش سیما بود.
و البته هیکل برجسته ای داشت.
چرا در این دو سه ماه او را ندیده بود؟
قضیه زیاد مهم نبود.
تنها چیزی که ذهنش را مشغول می کرد این بود که این دختر به نظر می رسید دوست آیسوداست.
دوما که این پسر و دختر اگر خواهر و برادر داشته باشند همسایه آیسودا به حساب می آمدند.
لعنتی از اینکه پازل کنار هم بچیند متنفر بود.
پوفی کشید و با خریدهایش و سبد خاله بلقیس داخل خانه شد.
باید ذهنش را دور می کرد.
این کلنجار رفتن ها فقط بیشتر عصبیش می کرد.
زنگ می زد آیسودا بیاید.
باید کمی از این پسر اطلاعات داشته باشد.
همان موقع که خریدها و سبد را روی اپن گذاشت به آیسودا زنگ زد.
-الو.
-بیا خونه کارت دارم.
-من به خودم قول دادم دیگه نیام تو اون خونه که بیرونم کردی.
باز حاضر جوابیش گل کرد.
-میای یا مجبورت کنم؟
-مگه شهر هرته؟ گفتم نمیام.
-خیلی خب!
تماس را قطع کرد.
همیشه مجبورش می کرد کاری که نمی خواهد را انجام دهد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 252
حالا که لجبازی می کرد لجبازی را نشانش می داد.
از خانه بیرون زد.
کسی درون کوچه نبود.
اگر بود هم مهم نبود.
قدم هایش را درشت و بلند برداشت.
جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد.
مطمئن بود حاج رضا خانه نیست.
زن دایی اش هم اگر بود باز هم مهم نبود.
دستش را روی زنگ گذاشت.
صدای زن دایی اش آمد.
-جانم؟
-زن دایی بگو آیسودا بیاد.
-رفته حموم.
-باشه میام داخل منتظرش میشم.
خاله سلیم بیشتر از این سوال و جواب نکرد.
فقط در را برایش باز کرد.
داخل شد.
طول حیاط را طی کرد.
خاله سلیم به پیشوازش آمد.
-طوری شده عزیزم؟
-نه!
-بیا داخل هوا خیلی سرده.
کفشهایش را جلوی در درآورد و داخل شد.
-تازه چای گذاشتم.
به زن دایی مهربانش لبخند زد.
روی زمین کنار دیوار نشست.
قبل از اینکه آیسودا اینجا ساکن شود هر وقت به شهر می آمد به اینجا هم سر می زد.
ولی حالا کمتر می آمد.
خاله سلیم به آشپزخانه رفت.
دوتا چای خوشرنگ و کمی گز درون سینی گذاشت و آمد.
-روستا خوب بود؟
-بله، همه چیز مرتب بود.
-سر مزارها هم رفتی؟
با لحن خشکی گفت: نه!
سینی را جلویش گذاشت.
-بردار عزیزم.
پژمان یکی از فنجان ها را برداشت.
-حاج رضا هنوز بهش نگفته؟
-نه، میگه می ترسم شوکه بشه.
-بدونه بهتره.
-منم همینو بهش میگم، حداقل عذاب وجدان برای اینجا موندن نداشته باشه.
-سعی کنید حاج رضا رو راضی کنید بهش بگه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#مادربزرگ می گفت حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره!
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسطِ
چله ي تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم،
چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است
مثل چشم ها و دست های خیلی ها
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره! ...
حرف های سردمان را قایم کنیم
در پستوی دل
همان جا ...
کنار قصه هایی که ...
برای نگفتن داریم👌👌👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
#سیاست_رفتاری
#راههای_جذب_مردان
مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود ؛ پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند.
مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید ؛ اگر رفتارتان مردانه است ،رفتارتان راتغییر دهید.
به او احترام بگزارید ؛ از او حرف شنوی داشته باشید ؛ نه اینکه رامش با شید ؛ فقط خود رای و یک دنده نباشید.
مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند.
یکی از مهمترین علاقمندی های مردان شغلشان است؛پس شغلشان را زیر سوال نبرید…
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
ماه من ...🍂
نشانی قلبت را
هرگز از یاد نبـرده ام.....
فرسنگ ها هم که
دور باشی ...🍁
هوایت که به سرم بزند!⚡️
می نشانمت ؛
کنار رویا هایم🍂
و دست های دلواپسم را
قفل می کنم، به بودنت ...
꧁ _•__❣__•_🎶_•__❣__•_
╭─┅═♥️═┅╮
@cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
یه دختره هس تو دوران کودکی هم محله ایمون بود!
الان جوری خودشو میگیره انگار کیه.
یادش رفته بچه بود هر وقت ماکارونی داشتن می دوید تو کوچه میگفت :ما امشب برنج دراز داریم 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
به دختره میگم من زن دارم انقد برام پی ام عاشقانه نفرست😡😡
میگه پس تو قبلا هم یه بار خر شدی میشه روت حساب کرد😳😂!!!!!😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan