#رمان_فراری
پارت 243
آیسودا بر و بر نگاهش کرد.
مرد به این گندگی فقط از تجارت حالیش بود و سر سوزن پزشکی!
-خب یاد بگیر.
پژمان لبخند پشت لب آمده اش را قورت داد.
-ممنونم، منتظر بودم بگی!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
جوری حرف می زد انگار حالیش است.
-کی میان؟
-شب!
چیزی به شب نمانده بود.
استکان خالی چایش را درون سینی گذاشت.
حرفی برای گفتن و البته ماندن نداشت.
از جایش بلند شد.
-برام پیام کن چی بخرم.
-باشه!
به سمت در حیاط راه افتاد.
آیسودا هم استکانش را درون سینی گذاشت و بدرقه اش کرد.
کم کم باید خاله سلیم هم پیدایش می شد.
جلوی در که پژمان قدم به بیرون گذاشت و آیسودا دقیقا پشت سرش بود همان پسر چند روز پیش را دید.
نگاهی گذرا به پژمان و آیسودا انداخت.
انگار آیسودا را درون لباس خانگی نمی شناخت.
کنجکاوی نکرد.
رد شد و رفت.
پژمان هم حساس نشد.
هر چند کلا مرد حساسی نبود که بیخودی جار و جنجال راه بیندازد.
خداحافظی کرد و رفت.
آیسودا نایستاد تا دور شدنش را ببیند.
داخل شد و در را بست.
یکباره لبخند خنک و شادی روی لبش نشست.
چقدر دلتنگ این بشر بود.
ظالم تمام مدت نیامد که نیامد.
حالا هم که آمده مهمان دارد.
خدا را شکر که خنگ بازی هایش او را به اینجا می کشاند.
مرد هم این همه خنگ و دست و پاچلفتی؟
به سمت خانه راه افتاد.
لباس گرم مناسبی به تن نداشت.
ابدا نمی خواست سرما بخورد.
یا بدن درد بگیرد.
عصرش بخیر شد.
همین برای شادی این چند روزی که گذشت کافی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 244
تازه از شهرداری برگشته بود.
اجازه ی حفر چاه را می خواست.
زمین جدیدی که برای درست کردن یک باغ شهری می خواست لوله کشی نداشت.
فعلا هم قصد دادن انعشاب آب به آن منطقه را نداشتند.
مجبور بود چاه حفر کند.
البته اگر اجازه صادر می شد.
فعلا که شهرداری فقط پیچ و تابش می داد.
فردا نواب را می فرستاد.
اگر باز هم نشد می رفت سراغ فرماندار!
بلاخره با سر کیسه را شل کردن حل می شد.
خسته از روز پر از مشغله اش روی مبل خانه اش لم داد.
این باغ را بخاطر آیسودا خرید.
عاشق باغ شهری بود.
مثلا برای تعطیلات آخر هفته آنجا بساط کنند.
فصل میوه سبد بردارد و خودش برود بچیند.
یک آلاچیق دوست داشتنی داشته باشد.
دور تا دورش گل بکارد.
چقدر این آرزوها دیر شده بود.
وقتی می توانست عملیشان کند که دیگر آیسودایی نبود.
پاهایش را روی میز گذاشت.
تمام تنش داشت از تب داشتنش می سوخت.
مرد بود و پر از نیاز.
یک هم آغوشی پر از تب و تاب می خواست.
از آنهایی که تا صبح امانش ندهد.
بلاخره هم بر اثر افکارش بی طاقت شد.
گوشیش را برداشت.
می دانست باید به چه کسی زنگ بزند.
شماره اش را گرفت.
به بوق دوم نرسیده جواب داد.
کنارش صدای جیغ می آمد.
-الو..
-جونم آق مهندس!
-چیزی تو بساطت داری؟
-نباشه هم واسه شما جور می کنیم.
از خودشرینی هایش خوشش نمی آمد.
-بفرست آدرسم.
-ای به چشم.
نفس عمیقی کشید.
به همین راحتی حل شد.
تا وقتی آیسودا نبود می توانست مشکلات اینجوری را حل کند.
ولی قضیه ی دلش کاملا فرق می کرد.
تماس را قطع کرد و گوشی را کنارش گذاشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 245
امشب به خودش می رسید.
گور پدر آیسودا!
آخرش که پیدایش می کرد.
آن وقت تکلیفش را با این دختر مشخص می کرد.
نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد؟!
اگر همان چهار سال پیش اجازه ی رفتن نداده بود الان این همه شاخ نمی شد.
تلویزیون را روشن کرد.
خودش را سرگرم می کرد تا پاتنر امشبش برسد.
***
در مسیر روستا بود.
باید می رفت تا به باغ سر بزند.
انگار سرما تعدادی را حسابی خشکیده بود.
صبح قبل از حرکت کلید خانه اش را به حاج رضا داد که مواظب باشد.
آیسودا را ندید.
مطمئنا خواب بود که ندیدش!
سرعت ماشینش را بیشتر کرد.
بین راه باران باریده بود و جاده لغزنده.
زنجیر چرخ هم نداشت.
با این حال دست فرمانش عالی بود.
از روستا تا شهر راهی نبود.
باید به عمارت هم سر میزد.
و همچنین دو سگ شکاریش!
صدای ملایم موزیک می آمد.
از موزیکهای سبک پاپ خوشش می آمد.
اما بستگی به خواننده اش داشت.
زیر لب با خواننده اش شروع به هم خوانی کرد.
صدایش برای خوانندگی خوب نبود.
زیادی بم بود.
اصلا یک مرد که نباید همه چیز را با هم داشته باشد.
پژمان هم خیلی چیزها را بلد نبود.
مثلا همان غذا پختن.
هی باید منت این و آن را بکشد.
یا بیرون غذا بخرد.
لباس شستن و دوختن و اتو کردن که مصیبت.
ولی مردانه می توانست پای یک درخت را بیل بزند.
درخت بکارد.
آب بدهد.
کشاورزی کردن در خونش بود.
پزشکی را هم نصفه نیمه بلد بود.
در حد حاجت!
رسیده به جاده ی فرعی به چپ پیچید.
تا روستا فقط یک کیلومتر مانده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 246
به محض اینکه از روی سنگلاخ رد شد و وارد روستا شد مشاور اولش به استقبالش آمد.
باید به همین زودی ها با فرماندار صحبت می کرد تا نامه بدهد به شهرداری.
این جاده باید آسفالت می شد.
هرچه پشت گوش انداختند بس بود.
جلوی در از ماشین پیاده شد.
پالتوی کلفتی به تن داشت.
سوز سردی می آمد.
داخل حیاط عمارت شد.
همه چیز رنگ مردگی داشت.
هیچ صدایی نمی آمد.
آدم دلش می گرفت.
آیسودا حق داشت که فرار کرد.
با بوت های مردانه اش جوری روی زمین قدم برمی داشت انگار زمین زیر پایش را می کوبد.
وارد عمارت شد.
فضا گرم بود و روشن.
خاله بلقیس با لباس محلی و لبخند همیشگیش جلو آمد.
-خیلی خوش اومدین آقا.
نگاهی به دور و اطراف پژمان انداخت.
-پس خانم کجاست؟
آیسودا خانم خانه بود هرچند که هنوز زن پژمان نباشد.
-شهره.
-نمیاد؟
-میاد ولی فعلا نه!
خاله بلقیس ناامید شد.
درکش می کرد.
در این خانه همه آیسودا را دوست داشتند.
آیسودا هم آنها را دوست داشت.
انگار تنها کسی که علاقه ای در آیسودا ایجاد نکرد خودش بود و بس!
ناامید کننده بود.
ولی حالا انگار همه چیز فرق کرده بود.
-لطفا یه چای برام بیارین.
به سمت اتاق کارش راه افتاد که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد.
-بله؟
-رفتی روستا؟
صدای طلبکار آیسودا بود.
نیشخندی روی لبش نشست.
-کاری داشتی؟
-میگم رفتی روستا؟
-آره!
ساکت شد.
-چت شد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#هماهنگي_اين_كلمات_عالين👇🏻
به معنی وارونه بعضی از
کلمات دقت کردید؟
(گنج) (جنگ) مى شود
(درمان) (نامرد) و
(قهقهه) (هق هق) !
ولى (دزد) همان (دزد) است
(درد) همان (درد) است
و(گرگ) همان (گرگ) ...
آرى نمیدانم چرا (من) (نم) زده است
و(يار) (راى) عوض كرده است ،
(راه) گويى (هار) شده ،
و (روز) ب (زور) ميگذرد ،
(آشنا) را جز در (انشا) نميبينى
و چه (سرد) است اين (درس) زندگى ،
اينجاست ك (مرگ) برايم (گرم) ميشود چرا كه (درد) همان (درد) است...!👌🏻
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚#داستان_کوتاه
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
اندکی اندیشه کرد
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند
دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزدکیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم.
و اين دور از انصاف است!
و این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند
و هم دزد باورهایشان
مسوول عزیز
اگر می بری
سکه ها را ببر
نه باورها را...👌🏻
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
✳️زنانی با چه ویژگی هایی مردان را عاشق خود می کنند؟
🌼 مردان از زنانی که هوش هیجانی( Emotional Intelligence ) بالایی دارند، بسیار خوششان می آید. از آنجایی که شما یک خانم هستید، از شما انتظار می رود که عاطفی و احساساتی باشید. البته این نکته را حتما بدانید که عاطفی بودن اصلا به این معنا نیست که دائما بخاطر هر مساله ی کوچکی بسیار غمگین شوید و اشکتان سرازیر شود.
🌼 خانم هایی با هوش عاطفی و هیجانی بالا می توانند تشویق کننده و الهام بخش همسرشان باشند و انگیزه ای را که یک مرد به آن نیاز دارد به او بدهند. این زنان قادرند هر حرفی را در زمان مناسب خود بزنند، نه اینکه سر هر مساله ای داستان به پا کنند.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
#رمان_فراری
پارت 247
آیسودا با لجبازی گفت: هیچی!
پژمان با بدجنسی گفت: می خوای برگردم؟
-نه چیکارت دارم؟
خنده اش گرفت.
حالا دیگر مطمئن نبود که آیسودا دوستش ندارد.
-اونجا همه چی خوبه؟
-خوبه!
-کسی سراغ منو نگرفت.
-نه!
حس کرد حسابی لجش گرفته.
-باشه، نگرفتن که نگرفتن.
لحنش بچگانه شده بود.
انگار امید داشته باشد که پژمان دروغ گفته.
-خاله بلقیس سراغتو گرفت.
حس کرد لبخند زد.
-می دونستم داری چاخان می کنی.
-چیزی می خوای برات بیارم؟
-نه، ممنون.
در اتاق کارش را باز کرد و داخل شد.
کمی بوی نا می داد.
در این چند مدت اصلا استفاده نشده بود.
باید می گفت خاله بلیس کمی عود روشن کند.
-من باید برم.
-باشه!
بعد از خداحافظی کوتاهی تماس قطع شد.
پژمان پشت میز بزرگ چوب گردویش نشست.
پنجره درست پشت سرش بود.
کتابخانه ی بزرگی هم سمت چپش!
نور خورشید تمام قدم از پشت سرش می تابید.
پرده های تور سفید از دو طرف بسته شده بودند تا نور آفتاب زمستانه به اتاق بیاید.
درون اتاق سرد بود.
برعکس سالن که گرم بود و پرنشاط!
دسته چکش را از کشوی میزشدرآورد.
از این دسته چک اصلا استفاده نمی کرد.
مگر به ندرت!
از پشت میزش بلند شد.
بخاری را روشن کرد.
کاش کمی باران ببارد.
درون مسیر باران باریده بود.
ولی اینجا خبری نبود.
خاله بلقیس روی مبلمان درون اتاقش ملاف انداخته بود.
دلش برای این عمارت حسابی تنگ بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 248
کاش آیسودا برمی گشت.
این همه لجبازی چه فایده ای داشت؟
آخر و عاقبت که باید باز هم به همین عمارت برمی گشت.
سرنوشت را او می نوشت.
از اتاق کارش بیرون آمد.
یکراست به آشپزخانه رفت.
تا شب نمی ماند.
شب باید برمی گشت.
خاله بلقیس و دو تا دختر ور دستش مشغول درست کردن ناهار بودند.
بلاخره می توانست بعد از چند مدت دستپخت خاله بلقیس را بخورد.
-ناهار چی داریم؟
کمی از سیب زمینی های سرخ شده درون سینی را برداشت و خورد.
-آقا براتون بریون گذاشتم.
-دستت درد نکنه، من شب نمی مونم.
خاله بلقیس قیافه اش آویزان شد.
-چرا آقا؟
-باید برم کار دارم.
خاله بلقیس چیزی نگفت.
پژمان برای خودش چای ریخت.
همان جا سرپا خورد و بیرون رفت.
نادر شهر مانده بود.
با مشاور اولش باید به گاوداری و زمین ها سر میزد.
این بی کفایتی ها اعصاب برایش نگذاشته بود.
یکی از گاوها سر زایمانش تلف شده بود.
چند تا از درخت ها هم از سرما.
مسببشان را اخراج می کرد.
اصلا هم مهم نبود زن و بچه دارند یا ندارند.
از اول شرط کرده بود مواظب کارشان باشند.
گاوداری گرم بود و گاوها راحت در حال خوردن علوفه ی هرروزه شان.
گاو مرده را طعمه ی سگ ها کردند.
گوشتش حرام شده بود.
مردی که سر زایمان گاو خواب رفته بودند را جلویش آوردند.
مردی حدود 35 ساله بود.
اولین کاری که کرد سیلی محکمی به طرف چپ صورتش زد.
برایش مرگ گاو مهم نبود.
ولی بی مسئولیتی مهم بود.
اگر همه ی این گاوها می مردند دردش نمی آمد.
ولی کافی بود بداند از بی مسئولیتی یکی از آنهاست.
-اخراجی!
مرد با چشمان اشکی نگاهش کرد.
-آقا به خدا از خستگی بود که خواب رفتم.
-گفتم اخراجی!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
میدونی عشق یعنی چی؟؟؟
یعنی وقتی آقاتون عصبانی میشه بذاری هر چی دوست داره بگه و داد بزنه
وقتی آروم شد بری کنارش بشینی و دستاشو بگیری
تو چشاش با مهربونی زل بزنی و آروم با موهاش بازی کنی و نوازشش کنی
و بگی :
.
.
.
.
.
.
عزیزم زنگ زدم الان از تیمارستان میرسن، چند دقیقه طاقت بیار!!!
والا دیگه چقد تحمل 😝😝😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادي از گذشته هاي دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم..!
😂😂
پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ،
ازش پرسيد :
چرا گريه ميکني؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم
خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین
خواستم و یک روز بدترین
هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست
برای انسان زبان اوست
و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"👌👌👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 249
هر چه مرد گریه کرد و توی سر خودش زد اهمیتی نداد.
بی رحم که می شد دیگر هیچ کس برایش مهم نبود.
از گاوداری که بیرون زد یکراست به باغات رفت.
درخت های خشکیده از سرما بود.
باید به ریشه هایش کود می رسید تا ریشه گرم باشد.
اینجا مقصر باغبانان نبودند.
پس خرده نگرفت.
فقط زنگ زد دو تا کامیون کود حیوانی بیاورند.
دست آخر به سراغ گلخانه ی خیار و گوجه رفت.
فضا دم کرده و گرم بود.
دو تا هیتر بزرگ درونش کار می کرد.
بوته های خیار سرحال بودند.
گوجه هم بعد از چیدن اول به گل دهی دوباره نشسته بودند.
همه چیز راضی کننده بود.
از چیدن دوم دستور داد به هر خانواده ی روستا دو کلیو بدهند.
خیر بودن به اسم نبود.
پژمان عمل هم می کرد.
سر ظهر بود که به خانه برگشت.
خاله بلقیس غذا را کشید.
شدیدا گرسنه بود.
از بس بیرون غذا خورد دیگر داشت حالش بهم می خورد.
لقمه درون دهانش چپاند و گفت: خیلی خوشمزه اس خاله بلقیس!
-نوش جانت آقا، فضولیه آقا اونجا که هستی کی براتون غذا می پزه؟
-بیرون می خورم.
-خدا مرگم بده، برم برای چند روز غذا درست کنم براتون.
-لازم نیست.
-خیلی هم لازمه.
خاله بلقیس خیلی آیسودا را دوست داشت.
اما پژمان را بیشتر.
پس با این حساب حق داشت آیسودا را سرزنش کند بخاطر این آشفتگی که در زندگی این مرد انداخته بود.
پژمان که بچه نبود.
عمرش را پای این دختر گذاشت.
فقط مانده بود چرا نمی دید.
انگار واقعا کور باشد.
خاله بلقیس به سمت آشپزخانه رفت.
باید چند جور غذا درست می کرد.
مرد بیچاره گناه داشت.
پژمان با اشتها غذایش را خورد.
حسابی چسبید.
دستپخت آیسودا در این یکی دو بار بد نبود.
ولی خاله بلقیس چیز دیگری بود.
واقعا عالی می پخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 250
وقت رفتن درون سبد چندین نوع غذای بسته بندی درون قابلمه های کوچک گذاشت.
تاکید هم کرد هر کدام را چه موقع باید بخورد.
بقیه هم یا درون یخچال یا فریزر قرار می گرفت.
سوار ماشینش شد و با تک بوقی به سمت شهر حرکت کرد.
در کمال تعجب دلش هوای آیسودا را کرده بود.
مانده بود چطور این همه به این دختر عادت کرد.
قصه ی این دختر عجیب و غریب بود.
در طول مسیر آرام بود.
همه ی کارهایش را کرده بود.
به همه چیز نظم داد و حالا برمی گشت.
پژمان وارث ثروت عظیمی بود که بدون تلاش هم تا نتیجه اش می توانست بخورد.
ولی خودش مرد کار بود.
در حقیقت یک کارآفرین موفق!
ترجیح می داد دو نفر هم در کنارش نان بخورد.
درون سهام چندین شرکت سهیم بود.
باغات زیادی داشت که نیمی را اجاره داده بود و نیمی هم در دست خودش!
یک گاوداری با 200 راس گاو...
چندین دهنه ی مغازه که همگی اجاره بود.
یک پاساژ در غرب شهر...
هتلی کنار سی و سه پل!
سفره خانه ای شیک در نمای بالایی نقش جهان...
و خرده ریزهایی که گاهی یادش می رفت.
با این حال در حال پیگیری برای تاسیس یک کارخانه بود.
کارخانه ای با حداقل 200 کارگر!
رفت و آمدش به شهر هم برای همین بود.
دلش می خواست کارآفرین برتر شود.
و البته شانس دوباره برای کسانی که بیکار بودند.
مسیر برگشت را تند رفت.
انگار عجله داشته باشد.
واقعا هم عجله داشت.
کمی تا حدی دلتنگ بود.
باید امشب به یک بهانه چند دقیقه هم شده به خانه اش می کشاندش!
بلبل زبانی هایش هم جالب بود.
دقش می داد.
اما در عوض سرحالش هم می آورد.
به شهر رسیده، سر حال کمی خرید کرد.
حدس زد کابینت خالی شده باشد.
آنقدر بی دقت بود که اصلا چک نمی کرد چه دارد یا ندارد.
فقط خوب آجیل می خورد.
حواسش بود تا تمام کرد بخرد.
رسیده به خانه سر راه دختر همسایه را دید.
تازگی حس می کرد زیادی به او زل میزند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 251
مدام هم که درون کوچه پلاس بود.
انگار کار و زندگی ندارد.
خدا را شکر که آیسودا از این عادت ها ندارد.
وگرنه حالش را بدجور می گرفت.
دختر نباید اینقد جلف باشد که سر و ته اش را بزنی درون کوچه باشد.
به درک که فکر کنند اعتقاداتش قدیمی است.
او نظر خودش را داشت.
برای خودش قابل قبول بود.
آیسودا هم باید می پذیرفت.
ماشین را دم در پارک کرد.
داخل نبردش.
چون مطمئن بود بعدا کاری پیش می آید که بخواهد باز هم بیرون برود.
از آینه ی بغل ماشین دید که دختر همسایه ایستاده و بر و بر نگاهش می کرد.
زیر لب الله اکبری گفت و پیاده شد.
شیطان می گفت دو تا سیلی نر و ماده توی گوشش می خواباند.
یک ذره شرم و حیا هم نداشت.
همان موقع در حیاطشان باز شد.
پسری قد بلند با شانه هایی پهن بیرون آمد.
چیزهایی به دختر گفت که مجبور شود برود داخل!
برگشت و با دقت به پسر نگاه کرد.
خوش سیما بود.
و البته هیکل برجسته ای داشت.
چرا در این دو سه ماه او را ندیده بود؟
قضیه زیاد مهم نبود.
تنها چیزی که ذهنش را مشغول می کرد این بود که این دختر به نظر می رسید دوست آیسوداست.
دوما که این پسر و دختر اگر خواهر و برادر داشته باشند همسایه آیسودا به حساب می آمدند.
لعنتی از اینکه پازل کنار هم بچیند متنفر بود.
پوفی کشید و با خریدهایش و سبد خاله بلقیس داخل خانه شد.
باید ذهنش را دور می کرد.
این کلنجار رفتن ها فقط بیشتر عصبیش می کرد.
زنگ می زد آیسودا بیاید.
باید کمی از این پسر اطلاعات داشته باشد.
همان موقع که خریدها و سبد را روی اپن گذاشت به آیسودا زنگ زد.
-الو.
-بیا خونه کارت دارم.
-من به خودم قول دادم دیگه نیام تو اون خونه که بیرونم کردی.
باز حاضر جوابیش گل کرد.
-میای یا مجبورت کنم؟
-مگه شهر هرته؟ گفتم نمیام.
-خیلی خب!
تماس را قطع کرد.
همیشه مجبورش می کرد کاری که نمی خواهد را انجام دهد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 252
حالا که لجبازی می کرد لجبازی را نشانش می داد.
از خانه بیرون زد.
کسی درون کوچه نبود.
اگر بود هم مهم نبود.
قدم هایش را درشت و بلند برداشت.
جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد.
مطمئن بود حاج رضا خانه نیست.
زن دایی اش هم اگر بود باز هم مهم نبود.
دستش را روی زنگ گذاشت.
صدای زن دایی اش آمد.
-جانم؟
-زن دایی بگو آیسودا بیاد.
-رفته حموم.
-باشه میام داخل منتظرش میشم.
خاله سلیم بیشتر از این سوال و جواب نکرد.
فقط در را برایش باز کرد.
داخل شد.
طول حیاط را طی کرد.
خاله سلیم به پیشوازش آمد.
-طوری شده عزیزم؟
-نه!
-بیا داخل هوا خیلی سرده.
کفشهایش را جلوی در درآورد و داخل شد.
-تازه چای گذاشتم.
به زن دایی مهربانش لبخند زد.
روی زمین کنار دیوار نشست.
قبل از اینکه آیسودا اینجا ساکن شود هر وقت به شهر می آمد به اینجا هم سر می زد.
ولی حالا کمتر می آمد.
خاله سلیم به آشپزخانه رفت.
دوتا چای خوشرنگ و کمی گز درون سینی گذاشت و آمد.
-روستا خوب بود؟
-بله، همه چیز مرتب بود.
-سر مزارها هم رفتی؟
با لحن خشکی گفت: نه!
سینی را جلویش گذاشت.
-بردار عزیزم.
پژمان یکی از فنجان ها را برداشت.
-حاج رضا هنوز بهش نگفته؟
-نه، میگه می ترسم شوکه بشه.
-بدونه بهتره.
-منم همینو بهش میگم، حداقل عذاب وجدان برای اینجا موندن نداشته باشه.
-سعی کنید حاج رضا رو راضی کنید بهش بگه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#مادربزرگ می گفت حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره!
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسطِ
چله ي تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم،
چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است
مثل چشم ها و دست های خیلی ها
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره! ...
حرف های سردمان را قایم کنیم
در پستوی دل
همان جا ...
کنار قصه هایی که ...
برای نگفتن داریم👌👌👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
#سیاست_رفتاری
#راههای_جذب_مردان
مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود ؛ پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند.
مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید ؛ اگر رفتارتان مردانه است ،رفتارتان راتغییر دهید.
به او احترام بگزارید ؛ از او حرف شنوی داشته باشید ؛ نه اینکه رامش با شید ؛ فقط خود رای و یک دنده نباشید.
مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند.
یکی از مهمترین علاقمندی های مردان شغلشان است؛پس شغلشان را زیر سوال نبرید…
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
ماه من ...🍂
نشانی قلبت را
هرگز از یاد نبـرده ام.....
فرسنگ ها هم که
دور باشی ...🍁
هوایت که به سرم بزند!⚡️
می نشانمت ؛
کنار رویا هایم🍂
و دست های دلواپسم را
قفل می کنم، به بودنت ...
꧁ _•__❣__•_🎶_•__❣__•_
╭─┅═♥️═┅╮
@cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
یه دختره هس تو دوران کودکی هم محله ایمون بود!
الان جوری خودشو میگیره انگار کیه.
یادش رفته بچه بود هر وقت ماکارونی داشتن می دوید تو کوچه میگفت :ما امشب برنج دراز داریم 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
به دختره میگم من زن دارم انقد برام پی ام عاشقانه نفرست😡😡
میگه پس تو قبلا هم یه بار خر شدی میشه روت حساب کرد😳😂!!!!!😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب تا از در اومدم تو بابام گفت کی میخواد براش فال بگیرم؟
گفتم من😌
بعد یه شعری خوند که اصلا نفهمیدم چی بود گفتم معنیش چیه؟
گفت حافظ میگه: دیگه وقتشه از خونه کوچ کنی بری یه جایی دیگه و کمتر از مال مفت پدرت بخوری😏
مشکوک نیست فالش؟😰😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا دیدنیه
ببینید قانون ما رو کیا رعایت میکنن.
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
"تهمت"
مثل زغال است!
اگرنسوزاند، سیاه میکند
وقتی کسی را زخمی میکنی، دیگه بعدش،نوازش کردنش فقط ،دردشو بیشتر میکنه
مراقب رفتار و حرفهامون باشیم♥️
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 253
کمی از چایش را مزمزه کرد.
-باید بدونه.
خاله سلیم سر تکان داد.
-بازم باهاش حرف می زنم.
-خودمم باهاش حرف میزنم.
چایش را کامل خورد.
یکی از گزها را هم پشتش خورد.
کمی دیگر با خاله سلیم حرف زد تا بلاخره آیسودا از حمام بیرون آمد.
حوله دور موهایش پیچیده بود.
هنوز هم روی صورتش قطرات آب بود.
از دیدن پژمان که درست روبرویش نشسته بود شوکه شد.
حتی نتوانست فرار کند.
لباسش مرتب بود.
مشکلی نداشت.
ولی آخر چرا این مرد هر حرفی می زد را عمل می کرد.
حالا اگر نمی آمد زمین به آسمان می رسید.
اصلا خاله سلیم چرا راهش داد؟
این خانواده از کی این همه با پژمان صمیمی شدند؟
مگر نمی دانستند چه جانوری است؟
به چه بهانه ای آمده بود؟
-عافیت باشه عزیزم.
لبخندی به خاله سلیم زد.
-ممنونم خاله جون.
-بیا بشین یه چای بخور.
-خودم میرم می ریزم.
پژمان بدون پلک زدن مستقیم نگاهش می کرد.
آیسودا آب دهانش را قورت داد.
با قدم هایی تند خودش را به آشپزخانه رساند.
چای ریخت که خاله سلیم گفت: عزیزم، انگار ایشون با شما کار دارن.
با فنجان چایش بیرون آمد.
با ترس گفت: چیکار؟
پژمان حتی یک لبخند کوچک هم نزد.
باید حساب کار دستش می آمد.
هرچه هیچ نمی گفت باز بیشتر دم در می آورد.
حالا که این همه آزاد گذاشته بودش چیزهای کوچکی هم که می خواست اجابت نمی کرد.
حقش بود گوشمالی حسابی به او بدهد.
دختره ی پررو!
-عزیزم چرا اونجا ایستادی بیا جلو.
نمی خواست نزدیک پژمان باشد.
حس بدی داشت.
منتظر توبیخ جدی و البته بدی بود.
پژمان حرف نمی زد فقط نگاه می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 254
خدا را شکر که خاله سلیم بود.
تنهایی از پژمان می ترسید.
رحم که نداشت.
یکهو یک سیلی خرجش می کرد.
هر چند خودش بهتر از هرکسی می دانست پژمان برای هر که بد باشد برای او زیادی خوب است.
پژمان خوب نگاهش کرد.
-چطوری آیسودا خانم؟
آیسودا لبخندی زوریزد و گفت: خوبم به مرحمت شما.
خاله سلیم به رفتار هر دویشان خندید.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد.
رفت پی نخود سیاه!
پژمان از جایش بلند شد.
حالا می توانست خوب حالیش کند.
-پای تلفن داشتی چی می گفتی؟
-من؟! هیچی!
-انگار شهر هرت به گوشم خورد.
آیسودا با قدم های کوتاه سعی داشت از پژمان دور شود.
-خب؟
-من چیزی نگفتم.
-میگی من اشتباه شنیدم؟
-آره!
پژمان نیشخندی زد.
مطمئن بود نترسیده.
فقط داشت ادا در می آورد.
-پا میشی میای شام امشب منو درست می کنی؟
اصلا نمی خواست کل کل کند.
-باشه!
-دم در منتظر میشم.
پوفی کشید.
این مرد قسم خورده بود که هیچ وقت دست از سرش برندارد.
عمارتش که زندانی بود یک نوع اسارت داشت، اینجا هم یک نوع!
هرچند نمی فهمید همه اش از دلتنگی است.
پژمان دلتنگش بود.
دلش می خواست ساعت ها وقتی درون آشپزخانه پیشبند بسته او را ببیند.
بزرگترین لذتش بود.
گاهی زیر لب ترانه ای می خواند.
کمرش را تاب می داد.
گاهی هم با خودش غر می زد.
آن وقت ها بود که پژمان می خندید.
درون دلش قربان صدقه اش می رفت.
این دختر جواهر بود.
زود کشفش کرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 255
فقط حیف که هنوز او جواهر ساز قابلی نشده بود که بتواند او را صیقل بدهد.
-الان میام.
به سمت اتاقش رفت.
همان دم خاله سلیم بیرون آمد.
-داری میری عزیزم؟
-بله، فعلا رفع زحمت می کنم.
-چه زحمتی آخه؟
همانطور که به سمت در می رفت گفت: آیسودا میاد خونه ی من!
-چیزی شده؟
پژمان با شیطنت گفت: شام بپزه.
خاله سلیم خندید.
ولی بعد جدی شد.
-نمی خوام کسی تو محله بفهمه اسمش بیفته سر زبونا.
-مواظبم زن دایی!
-دیوار موش دارن موش هم گوش، آدم باید از قدم به قدمش باخبر باشه.
-می دونم حق با شماست.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا هم در حالی که چادر به سر داشت از اتاق بیرون آمد.
حس کرد خاله سلیم و حاج رضا کاملا پژمان و حضورش را پذیرفته بودند.
و البته ربط بی ربطش به آیسودا را!
واقعا هم این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
فقط خیلی عجیب و غیرمنطقی خودش را قالب زندگیش کرده بود.
فقط مانده بود چرا حاج رضا و خاله سلیم پذیرفته بودنش!
جوری هم صمیمی برخورد می کردند که اگر نمی دانست فکر می کرد پسرشان است.
پژمان بی توجه به آیسودا راهش را کشید و رفت.
آیسودا هم با عذرخواهی و خداحافظی رفت.
عجب زندگی داشت.
مدام اجبار...
این اواخر این اجبارها را شاید هم دوست داشت.
ولی بعد از اینکه پژمان بیرونش کرد دیگر دلش نمی خواست برود.
انگار توهین شنیده باشد.
البته شاید هم حق داشت.
این آیسودا بود که داشت پرت و پلا می گفت.
زده بود به سرش که شب را آنجا بماند.
خدا را شکر که نماند.
اصلا نمی توانست فکرش را هم بکند که ممکن بود چه اتفاقی بیفتد.
کوچه خلوت بود.
پژمان که رفت او هم زود خودش را رساند.
داخل خانه شد و در را بست.
عجب مکافاتی داشتند.
به محض اینکه وارد ساختمان شد به پژمان توپید.
-تو دقیقا چی از من می خوای؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 256
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-حدس میزنی چی می خوام؟
آیسودا با اخم گفت: من واقعا نمی دونم، سایه ات اینقد رو سرم گسترده شده که کم کم باید برای هر چی بگی آقا اجازه؟ می خوای نفسی هم که می کشم تو اجازه بده؟
مکث کرد.
پژمان بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد شده باشد نگاهش می کرد.
-خسته نشدی؟ من خسته شدم، از این بکن نکن های مداومت خسته شدم، من آدم...
به خودش اشاره کرد و گفت: ببین، من خودم عقل دارم، قدرت اختیار دارم، چهار ساله داری برام می بری و می دوزی، حالا هم که شیوه ی امر و نهی کردنت عوض شده...خب که چی؟ تا کجا؟ منم یه ظرفیتی دارم، نمی کشم می فهمی، می خوام آزاد باشم، برای خودم باشم.
پژمان با خونسردی گفت: خب برو.
پوزخندی به پژمان زد.
-از اون برو گفتن هایی که می دونم ته اش قراره پدرم در بیاد؟ من دیگه بهتر از هر کسی تورو می شناسم، می دونم کی هستی؟ هیچ وقت قرار نیست دست از سرم برداری...
پژمان وسط حرفش پرید و گفت: پس چرا داری تقلا می کنی؟
آیسودا داد زد: چون این زندگی منه، خواسته ی منه، چرا راحتم نمی ذاری که به زندگیم برسم ها؟
-چون نمی رسی.
-تو دست از سرم بردار تا برسم.
-دست من برداشته بشه تو این شهر گم میشی.
-قبل از اینکه تو من خوب از پس خودم برمیومدم.
-منظورت چهارسال دانشگاه رفتنته؟
با تردید به پژمان نگاه کرد.
یکهو ترسی روی تنش نشست.
با این حال محکم گفت: آره!
پژمان لبخند زد.
-نفهمیدی دختر جون که تو گرفتاریات همیشه بودم.
رنگش پرید.
نکند متوجه ی رابطه اش با پولاد هم بوده؟
-ولی حضور نداشتم، از طریق مادرت می فهمیدم.
-تو کنارش بودی؟
پژمان لبخند زد.
-از همون روز اولی که دیدمت.
آیسودا عصبی تر شد.
-هیچ وقت شده بخوای دست از سر من برداری؟
-چرا باید اینکارو کنم؟
-چون هیچ وقت دوستت نداشتم.
بارها این جمله را شنیده بود.
حالا دیگر عین فولاد آب دیده بود.
ناراحتش نمی کرد.
-مهم نیست.
-پس تو این زندگی چی برای تو مهمه؟
پژمان به سمت سبدی که خاله بلقیس فرستاده بود رفت.
-اینارو خاله بلقیس فرستاده.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆