"تهمت"
مثل زغال است!
اگرنسوزاند، سیاه میکند
وقتی کسی را زخمی میکنی، دیگه بعدش،نوازش کردنش فقط ،دردشو بیشتر میکنه
مراقب رفتار و حرفهامون باشیم♥️
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 253
کمی از چایش را مزمزه کرد.
-باید بدونه.
خاله سلیم سر تکان داد.
-بازم باهاش حرف می زنم.
-خودمم باهاش حرف میزنم.
چایش را کامل خورد.
یکی از گزها را هم پشتش خورد.
کمی دیگر با خاله سلیم حرف زد تا بلاخره آیسودا از حمام بیرون آمد.
حوله دور موهایش پیچیده بود.
هنوز هم روی صورتش قطرات آب بود.
از دیدن پژمان که درست روبرویش نشسته بود شوکه شد.
حتی نتوانست فرار کند.
لباسش مرتب بود.
مشکلی نداشت.
ولی آخر چرا این مرد هر حرفی می زد را عمل می کرد.
حالا اگر نمی آمد زمین به آسمان می رسید.
اصلا خاله سلیم چرا راهش داد؟
این خانواده از کی این همه با پژمان صمیمی شدند؟
مگر نمی دانستند چه جانوری است؟
به چه بهانه ای آمده بود؟
-عافیت باشه عزیزم.
لبخندی به خاله سلیم زد.
-ممنونم خاله جون.
-بیا بشین یه چای بخور.
-خودم میرم می ریزم.
پژمان بدون پلک زدن مستقیم نگاهش می کرد.
آیسودا آب دهانش را قورت داد.
با قدم هایی تند خودش را به آشپزخانه رساند.
چای ریخت که خاله سلیم گفت: عزیزم، انگار ایشون با شما کار دارن.
با فنجان چایش بیرون آمد.
با ترس گفت: چیکار؟
پژمان حتی یک لبخند کوچک هم نزد.
باید حساب کار دستش می آمد.
هرچه هیچ نمی گفت باز بیشتر دم در می آورد.
حالا که این همه آزاد گذاشته بودش چیزهای کوچکی هم که می خواست اجابت نمی کرد.
حقش بود گوشمالی حسابی به او بدهد.
دختره ی پررو!
-عزیزم چرا اونجا ایستادی بیا جلو.
نمی خواست نزدیک پژمان باشد.
حس بدی داشت.
منتظر توبیخ جدی و البته بدی بود.
پژمان حرف نمی زد فقط نگاه می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 254
خدا را شکر که خاله سلیم بود.
تنهایی از پژمان می ترسید.
رحم که نداشت.
یکهو یک سیلی خرجش می کرد.
هر چند خودش بهتر از هرکسی می دانست پژمان برای هر که بد باشد برای او زیادی خوب است.
پژمان خوب نگاهش کرد.
-چطوری آیسودا خانم؟
آیسودا لبخندی زوریزد و گفت: خوبم به مرحمت شما.
خاله سلیم به رفتار هر دویشان خندید.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد.
رفت پی نخود سیاه!
پژمان از جایش بلند شد.
حالا می توانست خوب حالیش کند.
-پای تلفن داشتی چی می گفتی؟
-من؟! هیچی!
-انگار شهر هرت به گوشم خورد.
آیسودا با قدم های کوتاه سعی داشت از پژمان دور شود.
-خب؟
-من چیزی نگفتم.
-میگی من اشتباه شنیدم؟
-آره!
پژمان نیشخندی زد.
مطمئن بود نترسیده.
فقط داشت ادا در می آورد.
-پا میشی میای شام امشب منو درست می کنی؟
اصلا نمی خواست کل کل کند.
-باشه!
-دم در منتظر میشم.
پوفی کشید.
این مرد قسم خورده بود که هیچ وقت دست از سرش برندارد.
عمارتش که زندانی بود یک نوع اسارت داشت، اینجا هم یک نوع!
هرچند نمی فهمید همه اش از دلتنگی است.
پژمان دلتنگش بود.
دلش می خواست ساعت ها وقتی درون آشپزخانه پیشبند بسته او را ببیند.
بزرگترین لذتش بود.
گاهی زیر لب ترانه ای می خواند.
کمرش را تاب می داد.
گاهی هم با خودش غر می زد.
آن وقت ها بود که پژمان می خندید.
درون دلش قربان صدقه اش می رفت.
این دختر جواهر بود.
زود کشفش کرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 255
فقط حیف که هنوز او جواهر ساز قابلی نشده بود که بتواند او را صیقل بدهد.
-الان میام.
به سمت اتاقش رفت.
همان دم خاله سلیم بیرون آمد.
-داری میری عزیزم؟
-بله، فعلا رفع زحمت می کنم.
-چه زحمتی آخه؟
همانطور که به سمت در می رفت گفت: آیسودا میاد خونه ی من!
-چیزی شده؟
پژمان با شیطنت گفت: شام بپزه.
خاله سلیم خندید.
ولی بعد جدی شد.
-نمی خوام کسی تو محله بفهمه اسمش بیفته سر زبونا.
-مواظبم زن دایی!
-دیوار موش دارن موش هم گوش، آدم باید از قدم به قدمش باخبر باشه.
-می دونم حق با شماست.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا هم در حالی که چادر به سر داشت از اتاق بیرون آمد.
حس کرد خاله سلیم و حاج رضا کاملا پژمان و حضورش را پذیرفته بودند.
و البته ربط بی ربطش به آیسودا را!
واقعا هم این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
فقط خیلی عجیب و غیرمنطقی خودش را قالب زندگیش کرده بود.
فقط مانده بود چرا حاج رضا و خاله سلیم پذیرفته بودنش!
جوری هم صمیمی برخورد می کردند که اگر نمی دانست فکر می کرد پسرشان است.
پژمان بی توجه به آیسودا راهش را کشید و رفت.
آیسودا هم با عذرخواهی و خداحافظی رفت.
عجب زندگی داشت.
مدام اجبار...
این اواخر این اجبارها را شاید هم دوست داشت.
ولی بعد از اینکه پژمان بیرونش کرد دیگر دلش نمی خواست برود.
انگار توهین شنیده باشد.
البته شاید هم حق داشت.
این آیسودا بود که داشت پرت و پلا می گفت.
زده بود به سرش که شب را آنجا بماند.
خدا را شکر که نماند.
اصلا نمی توانست فکرش را هم بکند که ممکن بود چه اتفاقی بیفتد.
کوچه خلوت بود.
پژمان که رفت او هم زود خودش را رساند.
داخل خانه شد و در را بست.
عجب مکافاتی داشتند.
به محض اینکه وارد ساختمان شد به پژمان توپید.
-تو دقیقا چی از من می خوای؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 256
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-حدس میزنی چی می خوام؟
آیسودا با اخم گفت: من واقعا نمی دونم، سایه ات اینقد رو سرم گسترده شده که کم کم باید برای هر چی بگی آقا اجازه؟ می خوای نفسی هم که می کشم تو اجازه بده؟
مکث کرد.
پژمان بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد شده باشد نگاهش می کرد.
-خسته نشدی؟ من خسته شدم، از این بکن نکن های مداومت خسته شدم، من آدم...
به خودش اشاره کرد و گفت: ببین، من خودم عقل دارم، قدرت اختیار دارم، چهار ساله داری برام می بری و می دوزی، حالا هم که شیوه ی امر و نهی کردنت عوض شده...خب که چی؟ تا کجا؟ منم یه ظرفیتی دارم، نمی کشم می فهمی، می خوام آزاد باشم، برای خودم باشم.
پژمان با خونسردی گفت: خب برو.
پوزخندی به پژمان زد.
-از اون برو گفتن هایی که می دونم ته اش قراره پدرم در بیاد؟ من دیگه بهتر از هر کسی تورو می شناسم، می دونم کی هستی؟ هیچ وقت قرار نیست دست از سرم برداری...
پژمان وسط حرفش پرید و گفت: پس چرا داری تقلا می کنی؟
آیسودا داد زد: چون این زندگی منه، خواسته ی منه، چرا راحتم نمی ذاری که به زندگیم برسم ها؟
-چون نمی رسی.
-تو دست از سرم بردار تا برسم.
-دست من برداشته بشه تو این شهر گم میشی.
-قبل از اینکه تو من خوب از پس خودم برمیومدم.
-منظورت چهارسال دانشگاه رفتنته؟
با تردید به پژمان نگاه کرد.
یکهو ترسی روی تنش نشست.
با این حال محکم گفت: آره!
پژمان لبخند زد.
-نفهمیدی دختر جون که تو گرفتاریات همیشه بودم.
رنگش پرید.
نکند متوجه ی رابطه اش با پولاد هم بوده؟
-ولی حضور نداشتم، از طریق مادرت می فهمیدم.
-تو کنارش بودی؟
پژمان لبخند زد.
-از همون روز اولی که دیدمت.
آیسودا عصبی تر شد.
-هیچ وقت شده بخوای دست از سر من برداری؟
-چرا باید اینکارو کنم؟
-چون هیچ وقت دوستت نداشتم.
بارها این جمله را شنیده بود.
حالا دیگر عین فولاد آب دیده بود.
ناراحتش نمی کرد.
-مهم نیست.
-پس تو این زندگی چی برای تو مهمه؟
پژمان به سمت سبدی که خاله بلقیس فرستاده بود رفت.
-اینارو خاله بلقیس فرستاده.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#فرماندهای_که_خبر_شهادتش_را_امام_زمان_عج_داد😍
💠 مادر شهید نقل میکند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش رفتم؛ عطر بسیار خوشی به مشامم رسید🍃 و احساس کردم نور خاصی در اتاق است✨ محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت.
به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد⁉️» گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمیگفت، پس از کلی خواهش گفت: «به شرطی میگویم که تا زمانی که من زندهام به کسی نگویید.»☝️
من قول دادم و محمدابراهیم گفت: همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.☺️😍
اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند.👌🕊
ســـــردار والامقام
#شهید
محمد ابراهیم موسی پسندی🌹
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی توی یک کوپه قطار با یه زن غریبه همسفر میشه
شب خانومه میره تخت بالایی میخوابه و مرده رو تخت پایینی
نصف شب خانومه میگه سردمه کاش میشد شما بری از مامور قطار یه پتو واسه من بگیری
مرده میگه خانوم میخوای یه امشب فرض کنیم زنو شوهر هستیم تا هر دومون گرم شیم؟
زنه که ازین پیشنهاد بدش نیومده بود میگه باشه حاضرم
مرده میگه پس پاشو برو خودت یه پتو بگیر یه چایی هم واسه من بیار
ذهن منحرف شما هم انشاالله که درمان بشه 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺷﺐ ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺯﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﻴﻨﻰ ﭼﻪ ﺣﺴﻰ ﺑﻬﺖ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﻩ؟
ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺎﻟﻰ ﻣﻴﺸﻪ!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾد ...
ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻭﺭﻡ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺯﻧﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ! 😂😂😂🙈🙈
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
تصرف در مال وقفی
این که بعضی افراد پشت قرآن یا کتاب های دعا یا پشت زیارت نامه ها می نویسند که فلانی چنین خوابی دیده و هر کس آن را خواند باید ده مرتبه از روی آن بنویسد، ازخرافات است.
علاوه بر این، نوشتن و یا هرگونه تصرف در آن نیز جایز نیست، زیرا تصرف در مال وقفی است و هیچ کس حتی خود واقف پس از انجام وقف حق تصرف در مال وقفی را ندارد.
تحریر الوسیله، ج2 ص78
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوج جهالت و خرافه
گاوپرستی
ایا تا حالا ازینا دیده بودید؟
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت ؛ سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
🔺قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
🔺قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
🔺قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
💠شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
✅شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت ''شاه کلید'' است!
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 257
-جواب منو بده.
-جوابی برات ندارم.
مشغول در آوردن غذاهای بسته بندی شد.
آیسودا با اخم به سمتش رفت.
واقعا از این بی تفاوتی هایش عصبی می شد.
یعنی چه؟
مثلا می خواست چه چیزی را نشان بدهد؟
دست پژمان را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند.
مهم هم نبود که باید سرش را بالا بگیرد تا بتواند صورتش را ببیند.
-منو از زندگیت حذف کن.
-اگه قرار بود اینکارو کنم همون سال اول اینکارو می کردم.
-قراره چیزی از من به تو برسه که ول نمی کنی؟
پژمان دستش را کشید.
-خیلی حرف می زنی دختر.
-آیسودا!
پژمان کمرنگ لبخند زد.
تمام بسته ها را درون یخچال و فریزر جا داد.
-من دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.
-دست خودت نیست.
-اتفاقا دقیقا دست خودمه.
-مطمئن نباش!
-می ذارم از اینجا میرم.
-جایی بهتر از اینجا نیست.
-فک و فامیلم نیستن که ناراحتم بشن گذاشتم رفتم.
حیف که باید جلوی زبانش را می گرفت و تا حاج رضا نمی خواست حرف نمی زد.
وگرنه حالیش می کرد.
زیادی در مقابل نیش حرف هایش داشت خونسردی نشان می داد.
بلاخره تحملش تمام می شد.
-تمومش کن دختر.
-تو حتی زورت میاد اسممو بگی، ادعای عشق می کنی؟
-گفتم تمومش کن.
-نکنم چی میشه؟
-بلبل زبونی زیاد از حد همیشه خوب نیست.
خیلی واضح داشت هشدار می داد.
آیسودا با خستگی به اپن تکیه زد.
داشت زور چه چیزی رامیزد؟
خودش هم دلش می خواست اینجا باشد.
کنارش!
حسی او را به اینجا می کشاند.
تمام جانش زق زق می کرد که بیاید و ببیندش!
هلاک مردانگیش بود.🍁
به قول خودش بابت این همه بلبل زبانی می توانست یک تودهنی خرجش کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 258
اما حتی داد هم نزد.
-خسته ام می کنی.
تکیه از اپن گرفت.
راهش را کشید و از آشپزخانه بیرون آمد.
از خودش از پژمان از همه دلگیر بود.
شاید هم جمعه او را گرفته بود.
چادر از سرش برداشت و روی یکی از مبل ها نشست.
سرش را با دستانش گرفت.
موهایش هنوز خیس بود.
باز هم خدا را شکر خانه گرم بود.
وگرنه یک سرما خوردگی در شاخش بود.
خانه پر از سکوت بود.
فقط صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد.
چشم هایش را روی هم گذاشت.
طولی نکشید که نگاهی روی صورتش سنگینی می کرد.
پلک باز کرد و پژمان را بالای سرش دید.
پژمان لیوان چای را بالا گرفت و گفت: گرمت می کنه.
لیوان را به دست آیسودا داد و خودش هم روبرویش نشست.
-از چی خسته ای؟
-نمی دونی؟
-زندگی همیشه بهت انتخاب نمیده، دو راهی نیست که بگی چپ برم یا راست، راه مشخصه فقط باید باهاش سازگار بشی.
-اینو تو میگی نه من!
پژمان لبخند زد.
-چاییتو بخور.
-من زندگی خودمو می خوام.
-یاد بگیر با اجبارهای زندگیت کنار بیای.
-اجباری که تو داری به من می قبولونی؟
پژمان با همان لبخند جذابش گفت: نه، قلبت داره قبولش می کنه.
آیسودا فورا دستش را روی قلبش گذاشت.
پژمان درست به هدف زده بود.
بعد از چهار سال باید هم خوب او را بشناسد.
چهارسال کنارش نفس کشیده بود.
فقط خطبه ی عقد جاری نشد که تمام تنش را تصرف کند.
-می خوای عذابم بدی؟
-ابدا!
آیسودا به چایش خیره شد.
-چرا گفتی بیام؟
-که ببینمت.
متعجب به پژمان نگاه کرد.
-همین؟
-همین!
لبخند از روی لبش پاک نمیشد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ حتما ببینید ⛔️
🔴تو کرج مهد کودک زدن، بچهها رو گرسنه نگه داشتن، بهشون گفتن منتظر باشید تا مهدی براتون غذا بیاره.
بعد از چهار ساعت لباس زورو تنِ یکی از بچهها میکنن و با یه کیک میفرستنش داخل، میگن مهدی نیومد، به جاش زورو براتون غذا آورد‼️
⛔️وقتی مسئولین کشور خواب هستن، مسیحیها و بهاییان میان مهد کودک میزنن و ذهن بچه شیعه رو اینطور که میخوان میسازن😒
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
تشویق به بدی
گاهی بعضی از مردم نسبت به کسی که نمازش را منظم نمی خواند می گویند:
بهتر این است که اصلا نخواند و یا به کسی که ریش گذاشته و گاهی هم گناه می کند، می گویند:
خوب است که آن ریشت را هم بزنی و یا به گنهکاری که در مجلس امام حسین علیه السلام شرکت نموده می گویند: تو کجا و این مجلس کجا؟!
در حالی که باید با بدی ها برخورد شود نه خوبی ها، آیا به دانش آموزی که از درسی رد شده سزاوار است گفته شود، حال که از این درس نمره نیاوردی باید از سایر درس ها نیز رد شوی؟
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
طوفان باعث ميشه درخت ريشه هاش رو عميق تر و قوى تر كنه.
تو طوفان هاى زندگى به برگ هايى كه از دست ميدى فكر نكن،
به ريشه اى كه قوى تر ميكنى فكر كن...
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛱خیلیها هستند که ممکن است موضوع تفریحات را جدی نگیرند و فکر کنند که یک زندگی خشک و بیلبخند، میتواند زندگی موفقی باشد. اما چنین نیست.
🏕 اگر در زندگی تفریح سالم نباشد؛ زندگی برخود انسان و بر معاشران او، جهنم خواهد شد. مادیات، مقدمهی زندگی خوبند؛ و تفریح، عنصر اساسی زندگی خوب است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#رمان_فراری
پارت 259
همین عصبی ترش می کرد.
انگار داشت خودش را سرگرم می کرد.
-خیلی ظالمی.
-نه فقط دارم دلمو آروم می کنم.
به آرامی پرسید: چرا دوسم داری؟
پژمان جوابش را نداد.
در عوض گفت: چایت داره سرد میشه.
-اگه من عاشق یکی دیگه باشم؟
نگاه پژمان تیز شد.
جوری که آیسودا جا خورد.
-خودت می دونی که نمیشه.
-می دونم.
-پس چی؟
-احتمالات رو میگم.
کمی به جلو خم شد و مستقیم به آیسودا نگاه کرد.
انگار می خواست وقتی حرف هایش را می زند توی صورتش کوبیده شود.
در اینجور مواقع کاملا جدی بود.
بدون اینکه بخواهد شوخی کند.
-گوش کن دختر...
وقتی اینگونه حرف می زد خواه ناخواه می ترسید.
زیادی لحنش برنده می شد.
البته که گاهی واقعا مرد وحشتناکی هم می شد.
-هیچ کس هیچ حقی نداره که تو زندگیت باشه، بفهمم بوده یا هست بهتره گم و گور بشه قبل از اینکه جایی بندازمش که عرب نی انداخت.
پولاد دیگر برایش مهم نبود.
هر بلایی می خواست به سرش بیاید.
مرد هرزه باید سهمش همان هرزه ها شود.
-تو سهم منی، من نمی ذارم سهمم نصیب کسی بشه، ته اش اینکه که یه بله بگی، اگه فرصت بهت دادم نه برای اینه که زندگیت پی مرد دیگه ای بچرخه، برای اینه که دلت راه بیاد.
همه را می فهمید.
او هم مرد دیگری را دوست نداشت.
اصلا هیچ کس را دوست نداشت.
خیلی وقت بود که تهی شده!
-من کسیو دوست ندارم.
-خوبه!
برق نگاهش هنوز پابرجا بود.
مطمئن بود ذهن پژمان را مشغول کرده.
فقط خدا نکند دنبالش را بگیرد.
از این قسمتش به شدت می ترسید.
پژمان کمر صاف کرد و نشست.
-مواظب حرف زدنت باش.
نفهمید چرا ترسید.
انگار نوید مرگش را دادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 260
چند ماه می گذشت که از پولاد خبری نداشت.
تمام تعلق خاطرش انگار دود شده و به هوا رفته باشد.
ولی باز هم نگران بود.
خاطراتی که با پولاد داشت می توانست پژمان را عصبی کند.
ابدا نمی خواست عصبی شدن پژمان را ببیند.
به چهره ی پژمان نگاه نکرد.
واقعا می ترسید.
پژمان از جایش بلند شد.
با عجله پرسید: کجا؟
پژمان جوابش را نداد.
یکراست به اتاق خواب رفت.
آیسودا پوفی کشید.
خراب کرده بود.
فقط امیدوار بود کنجکاوش نکرده باشد.
طولی نکشید که پژمان با جعبه ای در دست برگشت.
بالای سر آیسودا ایستاد.
-این برای توئه!
آیسودا متعجب جعبه را گرفت.
در جعبه را باز کرد.
تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که درون عمارت داشت را برایش آورده بود.
همه ی گلسرهایش...
برس مویش...
دو سه تا تکه طلا که پژمان برای مناسبت های متفاوت برایش خریده بود.
و کلی چیزهای دیگر....
با چشمانی که برق می زد گفت: ممنونم، واقعا دلم براشون تنگ شده بود.
پژمان فقط لبخند زد.
مانده بود این مرد چرا نمی خندد.
به والا که خنده به چهره اش می آمد.
جعبه را روی میز گذاشت.
-خاله بلقیس جمع کرده بود، داد دستم گفت اگه دیدمت بدم بهت.
-ممنونم.
-دلتنگت بودن.
-منم.
این را از صمیم قلبش گفت.
واقعا دلتنگشان بود.
خاطرات خوبی در کنار بدی های ماندنش در عمارت داشت.
شاید اگر زور بالای سرش نبود بهتر می پذیرفت.
شاید هم جای پژمان، پولاد کنارش بود.
پولادی که تازه متوجه ی ذاتش شد.
یادش که می آمد حالش بد می شد.
درست عین حالا که چهره اش کاملا در هم فرو رفت.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 261
حالت چهره اش یکباره در هم فرو رفت.
-چی شد؟
به زور لبخند زد.
-هیچی!
کاش این همه از پژمان نمی ترسید.
راحت می توانست درد و دل کند.
از خودش و خواسته هایش بگوید.
ولی نمی شد.
تمام این سال ها فقط ترسیدن را یاد گرفته بود.
اطاعت کردن و آرام بودن.
چه فایده داشت؟
فقط روز به روز چموش تر می شد و غریبه تر!
آنقدر غریبه شد که حالا حتی نتواند یک درد ودل ساده هم بکند.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
باید می رفت کمی کارهایش را انجام می داد.
شب هم زود می خوابید.
به آقا سید قول داده بود فردا زودتر بیاید.
ظاهرا کارهایی داشت.
جعبه را برداشت و گفت: من دیگه باید برم.
پژمان دخالتی نکرد.
از اول هم الکی خواسته بود بیاید.
پشت آمدنش هیچ دلیل منطقی نبود.
فقط دلتنگی بود و دلتنگی!
چادرش را به سر زد و گفت: شب بخیر.
پژمان هم جوابش را داد.
تا دم در بدرقه اش کرد.
آیسودا بدون اینکه پشت سرش نگاه کند رفت.
با رفتنش زیر لب پژمان گفت: پس پای یه نفر دیگه در میونه!
*
فصل سیزدهم
مسخره بود.
حالا دیگر به جشن عقد نواب و ترنج دعوت بود.
حرصی گوشی را روی میز گذاشت.
خود به خود شروع به خندیدن کرد.
نواب داشت با ترنج ازدواج می کرد به همین سادگی!
فردا پس فردا هم در مورد شراکتش می آمد حرف می زد.
البته که نمی خواست با متجاوز زنش حرفی بزند.
کم کم باید قید دوستی اش با نواب را هم می زد.
اشتباه پشت اشتباه!
هیچ چیزی سر جایش نبود.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمینشبزند.
بعد از یک ماه که آدم اجیر کرده هنوز خبری از آیسودا نشده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 262
و شاید حالا وقتش بود همه ی دشمنی ها را کنار می گذاشت و به سراغ پژمان نوین می رفت.
او آدم زیاد این ور و آن ور داشت.
مطمئنا می توانست کارهایش را بکند.
اگر آیسودا را پیدا می کرد از خیلی چیزها می گذشت.
مدیونش می شد.
خسته از جدال هرروزه در ذهنش بلند شد.
این دختر او را به پای کس و ناکس می انداخت.
حقش نبود.
حق مردی که عاشق است نبود.
درست بود که وقتی چهار سال پیش آیسودا رفت تلاشی نکرد.
البته این تلاش نکردن هم به خواست خود آیسودا بود.
و خودش هم آنقدر بی پول و بدبخت بود که نمی توانست مانع رفتنش شود.
آن نامرد هم به همین بهانه آیسودا را به آنجا کشاند.
بدبختی اینجا بود حالا که پول هم داشت آیسودا را نداشت.
کم آورده بود.
به هر دری می زد بسته بود.
هیچ کسی هم نبود محض رضای خدا کمکش کند.
انگار روی پیشانیش نوشته بدبخت!
امروز جلسه ی مهمی داشت.
ابدا نمی خواست خرابش کند.
فقط با این کار به خودش ضربه می زد.
موقعیت شرکت نباید به خطر می افتاد.
خصوصا که 4 سال برای جا افتادن یک شرکت آنقدرها هم زمانی نبود.
از اتاق بیرون زد.
ساعت به جلسه نزدیک می شد.
تاکید هایش را به منشی کرد و به سمت اتاق کنفرانس رفت.
**
-سلام یوسف!
-سلام حاج رضا، خوبی؟
حاج رضا از جایش بلند شد.
فعلا نمی خواست کسی صدایش را بشنود.
حتی زنش و آیسودا!
از ساختمان بیرون آمد.
دمپایی پوشید و از پله های بهارخواب پایین آمد.
-زنده باشی، تو خوبی؟ زن و بچه هات خوبن؟
-زیر سایه الله، به مرحمت شما، غرض از مزاحمت، خبری از دختر کتایون نداری؟
حاج رضا لحظه ای ساکت شد.
باور نداشت نگران آیسودا شده باشد.
-فکر نمی کردم نگرانش بشی.
اینبار یوسف ساکت شد.
-می دونی چند ساله کتی رو ندیدم؟ نه خودش نه دختراش!
می دانست بگوید دخترانش یوسف احساس ترس می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔷 حتما زیاد شنیدید که ما باید مراقب باشیم که گناه نکنیم.
خیلی هم در مورد این شنیدیم که باید "مبارزه با هوای نفس" کنیم.
🔶 بله اینا درسته ولی یه نکته ریز و مهم این وسط وجود داره:
👈 ببینید برای خدا این مهمه که انسان در مبارزه با نفساش پیروز بشه "ولی نه زیاد".
✅ ولی برای خدا این خییلی مهمه که "انسان صرفا در چرخه مبارزه با نفس قرار بگیره".
یعنی همین که آدم تمام فکر و ذکرش این باشه که
✔️ من میخوام با هوای نفسم مبارزه کنم...
این خیییلی مهمه... حتی اگه آدم هزاران بار شکست بخوره بازم خداوند متعال مهربانانه دستای آدم رو میگیره و میگه عزیزدلم بلند شو...💖
اشکالی نداره...
من خودم تو رو درست کردم و شرایطت رو دقیق میدونم...
تو همین که داری تلاش میکنی که خوب باشی برام کافیه... من تو رو درک میکنم بنده ی خوبم...
💖🌺💖
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
شوخی شوخی جدی شد😳
چندماه قبل شهادتش به شوخی تو تابوت شهدا میخوابید،خدا هم جدی جدی شهیدش کرد و تو تابوت شهدا خوابوندش.😔💔
انگشتر خونین مسلم خیزاب😞
خاطرات این گنجینه سرگرم
شدهایم که همسر شهید خیزاب جعبهای را به ما نشان میدهد با انگشترهای چیده شده آقا مسلم روی آن...یکی در نجف، یکی عقیق یمانی، یکی شرف الشمس❗️ دراین میان اما انگشتری که نگینش، سنگ مزار آقا امام حسین(ع) است و حالا به خون شهید💔 آغشته شده، حرف بیشتری برای گفتن دارد. او میگوید: «پدرم چندسال پیش قالی ابریشمی را به حرم امام حسین(ع) اهدا کرد🍃 که به ازای آن از طرف عتبه حضرت، یک انگشتر که نگینش سنگ مزار آقا امام حسین(ع) بود به ایشان هدیه داده شد🌺. روزی که آقا مسلم راهی سوریه بود، پدرم این انگشتر را به ایشان هدیه داد تا حافظ و نگهدار او در این سفر باشد که تا لحظه شهادت هم همراهشان بود🕊.» حلقههای ازدواجشان هم حالا کنار این انگشترها در این گنجینه نشستهاند؛ حلقههایی که روزی یادآور «وصال» بودند و امروز یادآور «فراق»؛ روزی که حلقه متبرک شده به خون مسلم در لحظه شهادتش را برای همسفر 11ساله زندگیاش آوردند.😢 تسبیحهای شهید خیزاب هم در این گنجینه به چشم میآیند، ولی اینطور که همسر او میگوید، آقا مسلم از بین همه آنها، علاقه خاصی به تسبیح تربت امام حسین(ع) داشته؛ آنقدر که همیشه ذکرهایش را باآن میگفته است🌹
راوی:همسرشهیدمدافعحرم
#مسلم_خیزاب❤️
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan