eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
طوفان باعث ميشه درخت ريشه هاش رو عميق تر و قوى تر كنه. تو طوفان هاى زندگى به برگ هايى كه از دست ميدى فكر نكن، به ريشه اى كه قوى تر ميكنى فكر كن... 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛱خیلی‌ها هستند که ممکن است موضوع تفریحات را جدی نگیرند و فکر کنند که یک زندگی خشک و بی‌لبخند، می‌تواند زندگی موفقی باشد. اما چنین نیست. 🏕 اگر در زندگی تفریح سالم نباشد؛ زندگی برخود انسان و بر معاشران او، جهنم خواهد شد. مادیات، مقدمه‌ی زندگی خوبند؛ و تفریح، عنصر اساسی زندگی خوب است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
پارت 259 همین عصبی ترش می کرد. انگار داشت خودش را سرگرم می کرد. -خیلی ظالمی. -نه فقط دارم دلمو آروم می کنم. به آرامی پرسید: چرا دوسم داری؟ پژمان جوابش را نداد. در عوض گفت: چایت داره سرد میشه. -اگه من عاشق یکی دیگه باشم؟ نگاه پژمان تیز شد. جوری که آیسودا جا خورد. -خودت می دونی که نمیشه. -می دونم. -پس چی؟ -احتمالات رو میگم. کمی به جلو خم شد و مستقیم به آیسودا نگاه کرد. انگار می خواست وقتی حرف هایش را می زند توی صورتش کوبیده شود. در اینجور مواقع کاملا جدی بود. بدون اینکه بخواهد شوخی کند. -گوش کن دختر... وقتی اینگونه حرف می زد خواه ناخواه می ترسید. زیادی لحنش برنده می شد. البته که گاهی واقعا مرد وحشتناکی هم می شد. -هیچ کس هیچ حقی نداره که تو زندگیت باشه، بفهمم بوده یا هست بهتره گم و گور بشه قبل از اینکه جایی بندازمش که عرب نی انداخت. پولاد دیگر برایش مهم نبود. هر بلایی می خواست به سرش بیاید. مرد هرزه باید سهمش همان هرزه ها شود. -تو سهم منی، من نمی ذارم سهمم نصیب کسی بشه، ته اش اینکه که یه بله بگی، اگه فرصت بهت دادم نه برای اینه که زندگیت پی مرد دیگه ای بچرخه، برای اینه که دلت راه بیاد. همه را می فهمید. او هم مرد دیگری را دوست نداشت. اصلا هیچ کس را دوست نداشت. خیلی وقت بود که تهی شده! -من کسیو دوست ندارم. -خوبه! برق نگاهش هنوز پابرجا بود. مطمئن بود ذهن پژمان را مشغول کرده. فقط خدا نکند دنبالش را بگیرد. از این قسمتش به شدت می ترسید. پژمان کمر صاف کرد و نشست. -مواظب حرف زدنت باش. نفهمید چرا ترسید. انگار نوید مرگش را دادند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 260 چند ماه می گذشت که از پولاد خبری نداشت. تمام تعلق خاطرش انگار دود شده و به هوا رفته باشد. ولی باز هم نگران بود. خاطراتی که با پولاد داشت می توانست پژمان را عصبی کند. ابدا نمی خواست عصبی شدن پژمان را ببیند. به چهره ی پژمان نگاه نکرد. واقعا می ترسید. پژمان از جایش بلند شد. با عجله پرسید: کجا؟ پژمان جوابش را نداد. یکراست به اتاق خواب رفت. آیسودا پوفی کشید. خراب کرده بود. فقط امیدوار بود کنجکاوش نکرده باشد. طولی نکشید که پژمان با جعبه ای در دست برگشت. بالای سر آیسودا ایستاد. -این برای توئه! آیسودا متعجب جعبه را گرفت. در جعبه را باز کرد. تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که درون عمارت داشت را برایش آورده بود. همه ی گلسرهایش... برس مویش... دو سه تا تکه طلا که پژمان برای مناسبت های متفاوت برایش خریده بود. و کلی چیزهای دیگر.... با چشمانی که برق می زد گفت: ممنونم، واقعا دلم براشون تنگ شده بود. پژمان فقط لبخند زد. مانده بود این مرد چرا نمی خندد. به والا که خنده به چهره اش می آمد. جعبه را روی میز گذاشت. -خاله بلقیس جمع کرده بود، داد دستم گفت اگه دیدمت بدم بهت. -ممنونم. -دلتنگت بودن. -منم. این را از صمیم قلبش گفت. واقعا دلتنگشان بود. خاطرات خوبی در کنار بدی های ماندنش در عمارت داشت. شاید اگر زور بالای سرش نبود بهتر می پذیرفت. شاید هم جای پژمان، پولاد کنارش بود. پولادی که تازه متوجه ی ذاتش شد. یادش که می آمد حالش بد می شد. درست عین حالا که چهره اش کاملا در هم فرو رفت. پژمان متعجب نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 261 حالت چهره اش یکباره در هم فرو رفت. -چی شد؟ به زور لبخند زد. -هیچی! کاش این همه از پژمان نمی ترسید. راحت می توانست درد و دل کند. از خودش و خواسته هایش بگوید. ولی نمی شد. تمام این سال ها فقط ترسیدن را یاد گرفته بود. اطاعت کردن و آرام بودن. چه فایده داشت؟ فقط روز به روز چموش تر می شد و غریبه تر! آنقدر غریبه شد که حالا حتی نتواند یک درد ودل ساده هم بکند. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. باید می رفت کمی کارهایش را انجام می داد. شب هم زود می خوابید. به آقا سید قول داده بود فردا زودتر بیاید. ظاهرا کارهایی داشت. جعبه را برداشت و گفت: من دیگه باید برم. پژمان دخالتی نکرد. از اول هم الکی خواسته بود بیاید. پشت آمدنش هیچ دلیل منطقی نبود. فقط دلتنگی بود و دلتنگی! چادرش را به سر زد و گفت: شب بخیر. پژمان هم جوابش را داد. تا دم در بدرقه اش کرد. آیسودا بدون اینکه پشت سرش نگاه کند رفت. با رفتنش زیر لب پژمان گفت: پس پای یه نفر دیگه در میونه! * فصل سیزدهم مسخره بود. حالا دیگر به جشن عقد نواب و ترنج دعوت بود. حرصی گوشی را روی میز گذاشت. خود به خود شروع به خندیدن کرد. نواب داشت با ترنج ازدواج می کرد به همین سادگی! فردا پس فردا هم در مورد شراکتش می آمد حرف می زد. البته که نمی خواست با متجاوز زنش حرفی بزند. کم کم باید قید دوستی اش با نواب را هم می زد. اشتباه پشت اشتباه! هیچ چیزی سر جایش نبود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمینشبزند. بعد از یک ماه که آدم اجیر کرده هنوز خبری از آیسودا نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 262 و شاید حالا وقتش بود همه ی دشمنی ها را کنار می گذاشت و به سراغ پژمان نوین می رفت. او آدم زیاد این ور و آن ور داشت. مطمئنا می توانست کارهایش را بکند. اگر آیسودا را پیدا می کرد از خیلی چیزها می گذشت. مدیونش می شد. خسته از جدال هرروزه در ذهنش بلند شد. این دختر او را به پای کس و ناکس می انداخت. حقش نبود. حق مردی که عاشق است نبود. درست بود که وقتی چهار سال پیش آیسودا رفت تلاشی نکرد. البته این تلاش نکردن هم به خواست خود آیسودا بود. و خودش هم آنقدر بی پول و بدبخت بود که نمی توانست مانع رفتنش شود. آن نامرد هم به همین بهانه آیسودا را به آنجا کشاند. بدبختی اینجا بود حالا که پول هم داشت آیسودا را نداشت. کم آورده بود. به هر دری می زد بسته بود. هیچ کسی هم نبود محض رضای خدا کمکش کند. انگار روی پیشانیش نوشته بدبخت! امروز جلسه ی مهمی داشت. ابدا نمی خواست خرابش کند. فقط با این کار به خودش ضربه می زد. موقعیت شرکت نباید به خطر می افتاد. خصوصا که 4 سال برای جا افتادن یک شرکت آنقدرها هم زمانی نبود. از اتاق بیرون زد. ساعت به جلسه نزدیک می شد. تاکید هایش را به منشی کرد و به سمت اتاق کنفرانس رفت. ** -سلام یوسف! -سلام حاج رضا، خوبی؟ حاج رضا از جایش بلند شد. فعلا نمی خواست کسی صدایش را بشنود. حتی زنش و آیسودا! از ساختمان بیرون آمد. دمپایی پوشید و از پله های بهارخواب پایین آمد. -زنده باشی، تو خوبی؟ زن و بچه هات خوبن؟ -زیر سایه الله، به مرحمت شما، غرض از مزاحمت، خبری از دختر کتایون نداری؟ حاج رضا لحظه ای ساکت شد. باور نداشت نگران آیسودا شده باشد. -فکر نمی کردم نگرانش بشی. اینبار یوسف ساکت شد. -می دونی چند ساله کتی رو ندیدم؟ نه خودش نه دختراش! می دانست بگوید دخترانش یوسف احساس ترس می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🔷 حتما زیاد شنیدید که ما باید مراقب باشیم که گناه نکنیم. خیلی هم در مورد این شنیدیم که باید "مبارزه با هوای نفس" کنیم. 🔶 بله اینا درسته ولی یه نکته ریز و مهم این وسط وجود داره: 👈 ببینید برای خدا این مهمه که انسان در مبارزه با نفساش پیروز بشه "ولی نه زیاد". ✅ ولی برای خدا این خییلی مهمه که "انسان صرفا در چرخه مبارزه با نفس قرار بگیره". یعنی همین که آدم تمام فکر و ذکرش این باشه که ✔️ من میخوام با هوای نفسم مبارزه کنم... این خیییلی مهمه... حتی اگه آدم هزاران بار شکست بخوره بازم خداوند متعال مهربانانه دستای آدم رو میگیره و میگه عزیزدلم بلند شو...💖 اشکالی نداره... من خودم تو رو درست کردم و شرایطت رو دقیق میدونم... تو همین که داری تلاش میکنی که خوب باشی برام کافیه... من تو رو درک میکنم بنده ی خوبم... 💖🌺💖 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞عشق مثل یک مثلث است، که سه ضلع دارد: 💕جذابیت 💕صمیمیت 💕تعهد اگر هر یک از این اضلاع از بین برود، رابطه شما با مشکل روبروست. 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
شوخی شوخی جدی شد😳 چندماه قبل شهادتش به شوخی تو تابوت شهدا میخوابید،خدا هم جدی جدی شهیدش کرد و تو تابوت شهدا خوابوندش.😔💔 انگشتر خونین مسلم خیزاب😞 خاطرات این گنجینه سرگرم شده‌ایم که همسر شهید خیزاب جعبه‌ای را به ما نشان می‌دهد با انگشترهای چیده شده آقا مسلم روی آن...یکی در نجف، یکی عقیق یمانی، یکی شرف الشمس❗️ دراین میان اما انگشتری که نگینش، سنگ مزار آقا امام حسین(ع) است و حالا به خون شهید💔 آغشته شده، حرف‌ بیشتری برای گفتن دارد. او می‌گوید: «پدرم چندسال پیش قالی ابریشمی را به حرم امام حسین(ع) اهدا کرد🍃 که به ازای آن از طرف عتبه حضرت، یک انگشتر که نگینش سنگ مزار آقا امام حسین(ع) بود به ایشان هدیه داده شد🌺. روزی که آقا مسلم راهی سوریه بود، پدرم این انگشتر را به ایشان هدیه داد تا حافظ و نگهدار او در این سفر باشد که تا لحظه شهادت هم همراهشان بود🕊.» حلقه‌های ازدواج‌شان هم حالا کنار این انگشترها در این گنجینه نشسته‌اند؛ حلقه‌هایی که روزی یادآور «وصال» بودند و امروز یادآور «فراق»؛ روزی که حلقه متبرک شده به خون مسلم در لحظه شهادتش را برای همسفر 11ساله زندگی‌اش آوردند.😢  تسبیح‌های شهید خیزاب هم در این گنجینه به چشم می‌آیند، ولی اینطور که همسر او می‌گوید، آقا مسلم از بین همه آنها، علاقه خاصی به تسبیح تربت امام حسین(ع) داشته؛ آنقدر که همیشه ذکرهایش را باآن می‌گفته است🌹 راوی:همسرشهیدمدافع‌حرم #مسلم_خیزاب❤️ 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 #بقیع... در ۸شوال سال ۱۳۴۴ق. همه آثار تاریخی قبرستان بقیع و گنبد قبور #اهل_بیت علیهم السلام به فتوای شیخ عبدالله بلیهد، قاضی سعودی، به بهانه شرک و بدعت بودنِ زیارت قبور، ویران گردید.
اگر در مهمانی هستید دایم سرتان با دیگر آقایان گرم نباشد. گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند. 👈این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب می‌کند. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
يه مدينه يه بقيعه.mp3
6.64M
یھ مدیـنھ یھ بقیع یھ امامے ک حرم نداره...💔 سالروز تخریب قبرستان بقیع بر ساحت اقدسیه حضرت حجت ابن الحسن العسکری وشعیان جهان تسلیت باد.
از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟ ﮔﻔت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ: *دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! *دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم👌 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 263 -کدوم دختر؟ مگه غیر از آیسو کسی دیگه ایم داشت؟ -خودتو نزن به اون راه، همه می دونیم ژاکلین دختر تو نیست، در اصل دختر کتی و یحیی است. یوسف برآشفت. -این حرفا چیه؟ کدوم بی پدر و مادری گفته؟ -یوسف! سعی داشت حاشا کند. ولی جایش نبود. بلاخره یکی باید این حرف ها را توی صورتش می کوبید. -من اشتباه کردم زنگ زدم حاج رضا! -قضیه سهم الارث آیسوداست؟ -نمی خواستم چیزی بدم یحیی. -سهم آیسودا رو نگه دار بلاخره خودش میاد برای سهمش! -خبری ازش داری؟ نوبت حاج رضا بود که بزند به حاشا. -نه! -معلوم نیست این دختر کجا رفته؟ تا چند ماه پیش تو عمارت خاله اش بود. -کاش می دونستم، کاش! یوسف با تعجب گفت: خبر نداشتی؟! -بعد از سالها تازه یادت اومده خبر بدی. یوسف با شرمندگی گفت: من فکر می کردم می دونی پیش پژمانه. یوسف هم عین یحیی. اگر جایی منفعتش باشد مطمئنا همان جا می رفت. پژمان زیر سیبیلش را چرب کرده بود که تمام مدت سراغی از دختر برادرش نگرفت. —من نمی دونم آیسودا کجاست، ولی سهمشو نگه دار... یوسف وسط حرفش پرید. -می دونم فکر می کنی شبیه یحیی هستم، ولی به والله اینطور نیست، نمی خوام حقش خورده بشه، همه ی سهمشو پول می کنم می زنم به حساب خودت، می دونم خبر نداره که یه دایی داره، ولی اگه من زودتر دیدمش میگم بیاد از تو بگیره. حاج رضا حرفی نزد. شاید هم اشتباه کرده باشد. گناه مردم را نمی شست. حاج رضا به آرامی پرسید: ژاکلین چطوره؟ یوسف کمی عصبی گفت: خوبه! یوسف نازا بود. مشکل از خودش بود نه زنش! برای همین بود همان سالی که ژاکلین به دنیا آمد، بچه را به یوسف داد. همه از ترس یحیی بود. آن وقت ها آیسودا دوساله بود. یحیی هم نبودش! طبق معمول رفته بود و چند ماهی سراغ زن و بچه اش را هم نگرفت. وقتی هم برگشت، کتایون گفته بود بچه مرده به دنیا آمده. ژاکلین هم شد بچه ی یوسف! کسی هم حرفی نزد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 264 -مواظبش باش. یوسف دیگر انکار نکرد. نمی توانست انکار کند. تماس که قطع شد چهره ی حاج رضا متفکر بود. نمی خواست در مورد آیسودا بگوید. حس می کرد یوسف هم عین برادرش! آیسودا جایش امن بود. به خودش قول داده بود تا آخر عمرش از او محافظت کند. او بچه ای نداشت. دختر کتایون بچه اش می شد. هر چه داشت را به پایش می ریخت. برگشت و از پنجره به داخل نگاه کرد. آیسودا و سلیمه کنار هم یکدیگر نشسته بودند. حرف می زدند و با صدای بلند می خندیدند. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. دستی به ریش سفیدش کشید. همین روزها باید همه چیز را برای آیسودا می گفت. این عذابی که دختر بیچاره می کشید واقعا آزار دهنده بود. نمی خواست معذب ببیندش! به سمت خانه حرکت کرد. هوا واقعا سرد شده بود. باید بیشتر مواظب خودش باشد. اگر عین پارسال زانویش سرما بخورد خانه نشین می شود. داخل خانه شد و از هوای گرم لذت برد. نگاهش روی آیسودا بود. چقدر شبیه مادر خدا بیامرزش بود. خصوصا چشمانش! معصومیت و مظلومیت در آن بیداد می کرد. شاید وقتش رسیده بود برای پژمان هم خط و نشان می کشید. خیلی این دختر را آزار داد. دیگر باید به حال خودش رهایش می کرد. خودش تا آخر عمر نوکرش بود. اگر می دانست تمام این چهارسال کنار پژمان است همان سال اول می آمد دنبالش. فقط حیف که نفهمید. خیلی دیر فهمید. وقتی که آیسودا به مغازه اش پناه آورد. خاله سلیم لبوهای پخته شده را درون بشقاب کنار بخاری گذاشت. -بیا رضا، تا گرمه باید خورد. -ممنونم خانم. آیسودا نگاهشان کرد. چقدر این زن و شوهر با عشق و محبت بودند. خدا حفظشان کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
📔چطور در برابر حمله قلبی زنده بمانیم ؟ 1- با اورژانس تماس بگیرید 2- بنشینید یا در حالت نیمه نشسته باشید 3- لباس‌های تنگ را درآورید 4- تلاش کنید عمیق و ریتمیک نفس بکشید 5- سیصد میلی گرم اسپرین بجوید 6- یک قرص نیترو گلیسیرین زیر زبان بگذارید ( اگر درد ازبین نرفت 15 دقیقه بعد تکرار کنید ) 👈برای دوستانتان‌ ارسال کنید ، شاید روزی جان یک نفر رو نجات داد همین پست ! 💼 👇 ⛑ http://eitaa.com/cognizable_wan ⛑
#سیاست_همسرداری 👀 مردم به همون چشم به همسرتون نگاه میکنن که شما اون رو معرفی کردید. 💁 همسرتون رو به خوبی و شایستگی معرفی کنید. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
قرار بود واسه خواهرم خواستگار بیاد بابام به شوهر عمه ام گفت : شاپور تو نیا شوهر عمه ام گفت چرا ؟؟ بابام گفت : نمیخوام با دیدن تو فکر کنند ما به هر کی از راه رسید دختر میدیم 😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
خواب بودم بابام اومده پامو قلقلک می ده، فک کردم داداشمه بهش گفتم:نکن پدرسگ!🐈 بابام عصبانی شد وبه مامانم گفت:خانوم بیاوببین که پسرت به باباش میگه پدرسگ!😡😡 مامانمم که تازه بیدارشده بود وتوباغ نبودگفت:غلط کرده پدر سگ خودشه😂😂😂 ‌ به ما بپیوندید 😂👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
📌 #بقیع... در ۸شوال سال ۱۳۴۴ق. همه آثار تاریخی قبرستان بقیع و گنبد قبور #اهل_بیت علیهم السلام به فتوای شیخ عبدالله بلیهد، قاضی سعودی، به بهانه شرک و بدعت بودنِ زیارت قبور، ویران گردید.
پارت 265 خوبی از سر و رویشان می بارید. انگار خدا فقط و فقط برای خوب بودن خلقشان کرده بود. روزی هزار بار از خدا بابت آنها شکر می کرد. می توانست به پست هزارتا آدم ناجور بخورد. ولی در عوض به پست کسانی خورد که خوب بودند. زیادی هم خوب بودند. این لطفشان را هرگز فراموش نمی کرد. هر جای این کره ی خاکی می رفت بلاخره لطفشان را جبران می کرد. خاله سلیم نگاهش کرد و گفت: بیا بخور دختر، خیلی لاغری. لبخند زد. عاشق این زن بود. والسلام! * نادر مقابلش ایستاده بود. آیسودا خودش سرنخ را داد. دنبال کردنش هم با پژمان. -باید چیکار کنم؟ -تمام آدم هایی که آیسودا تو چهارسال دانشجویش باهاشون رابطه داشته چه دختر چه پسر حتی بقال سرکوچه رو می خوام. نادر نپرسید چرا؟ مطمئنا باز چیزی ذهن رئیسش را مشغول کرده. -چشم. -بیشتر رو پسرا زوم کن. -چشم. هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت. شاید هم نباید در گذشته اش کند و کاو می کرد. ولی قلبش ناآرام بود. انگار ترس گنگی وجود داشت. اگر در گذشته چیزی نباشد خیالش راحت تر بود. حتی اگر چیزی هم بوده بلاخره چهارسال گذشته، طرف حتما تا الان ازدواج کرده. باید هم اینگونه به خودش دلداری می داد. -می تونی بری؟ نادر سر تکان داد. از دفتر شرکت بیرون زد. پژمان ماند و کارهایی که باید انجام می داد. ابدا آدمی نبود که کارهایش را به دیگران واگذار کند. اهل رویا پردازی هم نبود که ساعت ها ذهنش مشغول شود. هرچیزی جای خاص و زمان خودش را داشت. ورقه های جلویش را پهن کرد. همه تک به تک باید مطالعه می شدند. او تصمیمات کاریش را عاقلانه انجام می داد. بدون اینکه یک درصد هم خطا کند. مرد کار و عمل بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 266 دوباره آمده بود. خوش قد و قامت بود. فقط مانده بود جلوی در خانه ی سوفیا چه می کرد. البته خب سوفیا گفته بود برادر دارد. شاید دوست برادرش بود. هرچه که بود حسابی تنگ دل آدم می چسبید. از آن مردهایی که قیافه شان مردانه بود. زود به دلت می نشیند. انگار که سال هاست می شناسیشان. جلوی در خانه ی سوفیا ایستاد. مجید برگشت و نگاهش کرد. این دختر را کجا دیده بود؟ -سلام. مودبانه جواب آیسودا را داد. -سلام خانم. آیسودا دستش را روی زنگ گذاشت که مجیو گفت: من زنگ زدم، الان باز می کنن. دستش را عقب کشید. -عذرخواهی می کنم خانم، من شمارو جایی ندیدم؟ آیسودا با شرمندگی گفت: جلوی مسجد یه تصادف کوچیک داشتیم. مجید آهان کشداری گفت. تازه یادش آمد. سرش را تکان داد و گفت: بله یادم اومد، من اونموقع نتونستم درست از شما عذرخواهی کنم. -خواهش می کنم، تموم شد. مجید با خضوع سر تکان داد. همان موقع در باز شد. سوفیا بود که غر غر می کرد. -هزار بار گفتم این آیفون رو درست کنید، هی من باید بیام درو باز کنم؟ آیسودا ریز خندید. مجید هم لپ سوفیا را کشید و گفت: اینقد غر نزن دختر. آیسودا متعجب نگاهشان کرد. این همه صمیمی بودند؟ سوفیا با دیدن آیسودا گفت: وای دختر تو هم که هستی، بیا داخل! بعد انگار یادش آمده معرفی نکرده. کف دستش را به سینه ی مجید کوبید و گفت: این آق داداشمه، مجید جون. کمی از مجید فاصله گرفت. دستش را دور گردن آیسودا انداخت و گفت: اینم دوستم آیسو جون، از فامیلی حاج رضاس. مجید سری تکان داد و گفت: خیلی خوشبختم خانم. آیسودا با خجالت گفت: منم همینطور. سوفیا دست آیسودا را کشید و با خودش داخل برد. مجید هم پشت سرشان داخل شد و در را بست. پشت سر دخترها قدم برمی داشت. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
📚 700سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از انجا رد میشد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد. 📗👇 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 267 از پشت نگاهشان کرد. سوفیا داشت با هیجان چیزی را تعریف می کرد. آیسودا خیلی متین لبخند می زد. یک دختر بانمک که اولین بار یا همان دومین بار می دیدش! نگاهش معصوم بود. شبیه دخترهای آفتاب مهتاب ندیده. حس می کرد دوست خوبی برای سوفیاست. حداقل اینگونه حس می کرد. با هم داخل شدند. لبخند کوچکی روی لب مجید نشست. او هم داخل شد. مادرش بساط چایش را آماده کرده بود. جوری که از آیسودا استقبال شد به نظر میرسید که کاملا شناخته شده است. و البته به دل همه نشسته. کنار مادر سوفیا نشست. گونه ی پیرزن را بوسید. خوش و بش کرد. مجید هم معذبشان نکرد. چای ریخته شده را برداشت و به اتاق خودش رفت. از فردا دوباره باید سر تمریناتش حاضرمی شد. آیسودا با رفتن مجید توانست سرش را بالا بیاورد. عجیب معذب بود. سوفیا آگهی روزنامه را که دورش خط کشیده بود را نشان آیسودا داد. -ببین این مهد دوتا مربی می خواد. -الان؟ این فصل؟ -حتما مشکلی پیش اومده. -خب؟ -بیا بریم دوتایی، اگه حقوق و مزایاش خوب بود بهتر از بیکاری تو خونه اس. آیسودا حرفی نزد. شاید هم خوب بود. از خیریه زیاد عایدی نداشت. شاید مهد بهتر بود. تازه قرار نبود که خیریه زیاد بماند. به محض اینکه کار خوبی پیدا می کرد می رفت. -من زنگ زدم، قرار گذاشتم واسه فردا صبح. -همه کاراتم که کردی. مادر سوفیا در حال بافتن بود. به نظر می رسید دارد یک لحاف کوچک رنگی رنگی می بافد. -خره خیلی خوبه. -باشه، ساعت چند؟ -گفتم تا 10 اونجاییم. -دور که نیست؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 268 -نه زیاد، با اتوبوس پنج دقیقه راهه. -خوبه! در فکر کار بود. اما کاری که اگر زحمت می کشد دستمزدش حداقل قابل ملاحظه باشد. باید ممنون سوفیا باشد. اگر در فکر نبود شاید خودش حالا حالاها دنبالش را نمی گرفت. چای خوشرنگی که مادر سوفیا ریخته بود را تا نیمه خورد. تا نیم ساعت بعدش هم با سوفیا حرف زد و بلند شد. سوفیا اصرار کرد برای شام بماند. ولی معذب بود. راهش را کشید و رفت. پسر بیچاره بخاطر او خودش را درون اتاق زندانی کرده بود. البته به قیافه اش نمی آمد کمرو باشد. بیشتر انگار بخاطر او درون اتاق ماند. وارد خانه شد. حاج رضا هنوز نیامده بود. خاله سلیم هم در حال خیاطی بود. یکی از خانم های همسایه هم کنارش بود. سلامی کرد و به اتاق پناه برد. چقدر این روزها دلگیر می گذشت. در این چند ماه حقوقی که از خیریه گرفته بود حداقل 2 میلیونی داشت. کارت پژمان هم کنارش بود. نمی دانست موجودیش چقدر است. ولی شاید آنقدر باشد که بتواند یک لب تاب بخرد. بعد می توانست کارهای فتوشاپ و تایپ را انجام بدهد. آنوقت بدهی اش به پژمان را پس می داد. تازه اگر کاری که سوفیا گفته بود هم بگیرد این همه می توانست درآمد خوبی باشد. البته باید با خیریه خداحافظی می کرد. کار خوبی بود. اما دستمزد آنچنانی نداشت. باید فردا با سوفیا می رفت برای لب تاب ارزان قیمتش را می خرید. لزومی نداشت زیاد خرج کند. خدا کند قیمت مناسب گیرش بیاید. بعد هم باید به چندتا کافینت و دفتر فنی بابت تایپ و کارهای فتوشاپشان سر می زد. درآمدش کمی بالا می رفت تازه می توانست در فکر دانشگاه رفتن باشد. دانشگاه واقعا خرجش زیاد بود. ابدا هم نمی خواست از کسی قرض کند. البته خب کسی را هم نداشت که بخواهد قرض کند. پس باید همه ی سعیش را می کرد و روی پای خودش می ایستاد. هیچ کس غیر از خودش نمی توانست به خودش کمک کند. * ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 چطور همسرم رابه خودم وابسته کنم؟ 🔹مدام غر نزنید 🔹مستقلا تصمیم نگیرید 🔹خانم هانیاز به توجه دارند 🔹احترام به یکدیگر خصوصا در مقابل دیگران 🔹مقایسه نکنید 🔹رازدار باشید 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
📚 مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود ! اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ👏👏👏 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 269 بی اختیار قدم هایش به سمت خانه اش کشیده شد. نباید می رفت. اصلا باید قلم پاهای خودش را خورد می کرد که نرود. ولی دلش داشت او را می کشاند. همه ی سرزنش ها متوجه ی دلش بود و بس! وگرنه بی گناه بود. جلوی در ایستاد. یک ساعت پشت در خانه ی حاج رضا ایستاده بود کوچه خلوت شود. پاهایش دیگر داشت گزگز می کرد. به محض اینکه کوچه خالی شد به سمت خانه اش پرواز کرد. کلید انداخت و داخل شد. انگار هفت خوان رستم را گذرانده باشد. چقدر کار سختی بود از این کوچه گذشتن. حیاط در بی گناهی کامل زیر سردی زمستان داشت جان می داد. درختان لخت لخت بودند. حیاط پر از برگ های خشکیده بود. خدا را شکر بلد هم نبود جارو کند. ماشینش درون خانه نبود. پس نبودش! هم خوب بود هم بد! فقط می فهمید حسابی دلتنگش است. داخل خانه شد. گرمای داخل تمام جانش را داغ کرد. روحیه گرفت. چادرش را درآورد. بوی خوب ادکلنش فضا را پر کرده بود. نفس عمیقی کشید. ریه هایش پر شد از بوی خاص ادکلنش! -چیکار کنم باهات مرد دیوونه؟ چادرش را روی مبل گذاشت. نمی فهمید چرا هروقت پایش را درون این خانه می گذاشت پر از آرامش می شد. انگار مال خودش باشد. جایی که واقعا متعلق به اوست. روی صندلی گهواره ای نشست. امروز کتابی نبود. پس حتما سرگرم چیز دیگری است که خبری از کتاب خواندنش نیست. باید چراغ ها را روشن می کرد. خانه در حال تاریک شدن بود. ولی حال نداشت. خسته هم بود. فقط یک ساعت پیش سوفیا بود. بعد هم خانه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 270 آنجا هم زیاد دوام نیاورد. از خانه بیرون زد تا خودش را به اینجا برساند. دوباره و چندباره نفس عمیق کشید. بوی ادکلنش را واقعا دوست داشت. مستش می کرد. انگار قلبش را قلقلک بدهد. پر می شد از حس و عشق! انگار تنش جوانه بزند. سرخوشانه به خودش لبخند زد. این حال برای خودش هم عجیب بود. انگار حال خاصی داشته باشد. می نخورده مست بود. پلکش را روی هم گذاشت. صندلی گهواره ای در حال تکان خوردن بود. چقدر خسته بود. دلش خوابیدن می خواست. زیر لب شروع کردن به خواندن یک شعر بلند . آنقدر خواند و صندلی تکان خورد که پلکش سنگین شد. نفهمید چه شد. بدون اینکه به خودش بیاید خوابش برده بود. صندلی هم بلاخره بی حرکت شد. * داخل خانه شد. جلوی در رد بوی خاصی آمد. کلید درآورد تا در ساختمان را باز کند. ولی در باز بود. متعجب کمی در را هول داد و داخل شد. هیچ صدایی نمی آمد. خانه گرم بود. نگاه چرخاند. از دیدن آیسودا متعجب شد. روی صندلی خوابش برده بود. به آرامی در را پشت سرش بست. اینجا چکار می کرد؟ به سمتش رفت. پلکش معصومانه روی هم بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. بالای سرش ایستاد. هر بار که نگاهش می کرد با خودش می گفت: "لا حول والا قوه الا بلا" این همه زیبا بود. خاص بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
کندوی زنبور عسل شلوغ ترین مکان دنیاست،در یک کندو گاهی بیش از 50 هزار زنبور می باشد شهری شلوغ با همهمه ای از کوشش و فعالیت 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اجابت_دعای_عروس 💠 قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من كرد و گفت: شنيده‌ام كه #عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويی داری؟ در حالی كه #چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من داريد و اگر به خوشبختی من می‌انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم #شهادت را بخواهيد. از اين جمله‌ی علی تنم لرزيد. چنين آرزويی برای يك #عروس، در استثنائی‌ترين روز زندگی، بی‌نهايت سخت بود. سعی كردم طفره بروم، اما علی #قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم. به ناچار قبول كردم. هنگام جاری شدن خطبه‌ی عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم براي علی طلب #شهادت كردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشك نگاهم را به صورت علی دوختم. آثار خوشحالی در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجای آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدنی با حضور تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمی‌دانم اين چه رازيست كه همه‌ی پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدنی، همگی به فيض شهادت نايل آمدند! راوي: همسر #شهيد_علی_تجلائی