📚#داستان_شب
مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ👏👏👏
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 269
بی اختیار قدم هایش به سمت خانه اش کشیده شد.
نباید می رفت.
اصلا باید قلم پاهای خودش را خورد می کرد که نرود.
ولی دلش داشت او را می کشاند.
همه ی سرزنش ها متوجه ی دلش بود و بس!
وگرنه بی گناه بود.
جلوی در ایستاد.
یک ساعت پشت در خانه ی حاج رضا ایستاده بود کوچه خلوت شود.
پاهایش دیگر داشت گزگز می کرد.
به محض اینکه کوچه خالی شد به سمت خانه اش پرواز کرد.
کلید انداخت و داخل شد.
انگار هفت خوان رستم را گذرانده باشد.
چقدر کار سختی بود از این کوچه گذشتن.
حیاط در بی گناهی کامل زیر سردی زمستان داشت جان می داد.
درختان لخت لخت بودند.
حیاط پر از برگ های خشکیده بود.
خدا را شکر بلد هم نبود جارو کند.
ماشینش درون خانه نبود.
پس نبودش!
هم خوب بود هم بد!
فقط می فهمید حسابی دلتنگش است.
داخل خانه شد.
گرمای داخل تمام جانش را داغ کرد.
روحیه گرفت.
چادرش را درآورد.
بوی خوب ادکلنش فضا را پر کرده بود.
نفس عمیقی کشید.
ریه هایش پر شد از بوی خاص ادکلنش!
-چیکار کنم باهات مرد دیوونه؟
چادرش را روی مبل گذاشت.
نمی فهمید چرا هروقت پایش را درون این خانه می گذاشت پر از آرامش می شد.
انگار مال خودش باشد.
جایی که واقعا متعلق به اوست.
روی صندلی گهواره ای نشست.
امروز کتابی نبود.
پس حتما سرگرم چیز دیگری است که خبری از کتاب خواندنش نیست.
باید چراغ ها را روشن می کرد.
خانه در حال تاریک شدن بود.
ولی حال نداشت.
خسته هم بود.
فقط یک ساعت پیش سوفیا بود.
بعد هم خانه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 270
آنجا هم زیاد دوام نیاورد.
از خانه بیرون زد تا خودش را به اینجا برساند.
دوباره و چندباره نفس عمیق کشید.
بوی ادکلنش را واقعا دوست داشت.
مستش می کرد.
انگار قلبش را قلقلک بدهد.
پر می شد از حس و عشق!
انگار تنش جوانه بزند.
سرخوشانه به خودش لبخند زد.
این حال برای خودش هم عجیب بود.
انگار حال خاصی داشته باشد.
می نخورده مست بود.
پلکش را روی هم گذاشت.
صندلی گهواره ای در حال تکان خوردن بود.
چقدر خسته بود.
دلش خوابیدن می خواست.
زیر لب شروع کردن به خواندن یک شعر بلند .
آنقدر خواند و صندلی تکان خورد که پلکش سنگین شد.
نفهمید چه شد.
بدون اینکه به خودش بیاید خوابش برده بود.
صندلی هم بلاخره بی حرکت شد.
*
داخل خانه شد.
جلوی در رد بوی خاصی آمد.
کلید درآورد تا در ساختمان را باز کند.
ولی در باز بود.
متعجب کمی در را هول داد و داخل شد.
هیچ صدایی نمی آمد.
خانه گرم بود.
نگاه چرخاند.
از دیدن آیسودا متعجب شد.
روی صندلی خوابش برده بود.
به آرامی در را پشت سرش بست.
اینجا چکار می کرد؟
به سمتش رفت.
پلکش معصومانه روی هم بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.
بالای سرش ایستاد.
هر بار که نگاهش می کرد با خودش می گفت:
"لا حول والا قوه الا بلا"
این همه زیبا بود.
خاص بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔴 #اجابت_دعای_عروس
💠 قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من كرد و گفت: شنيدهام كه #عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويی داری؟ در حالی كه #چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من داريد و اگر به خوشبختی من میانديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم #شهادت را بخواهيد. از اين جملهی علی تنم لرزيد. چنين آرزويی برای يك #عروس، در استثنائیترين روز زندگی، بینهايت سخت بود. سعی كردم طفره بروم، اما علی #قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم. به ناچار قبول كردم. هنگام جاری شدن خطبهی عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم براي علی طلب #شهادت كردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشك نگاهم را به صورت علی دوختم.
آثار خوشحالی در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجای آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدنی با حضور تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمیدانم اين چه رازيست كه همهی پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدنی، همگی به فيض شهادت نايل آمدند!
راوي: همسر #شهيد_علی_تجلائی
🔴 #خطای_بزرگ_تحقیر
💠 یکی از اصول مهم #همسرداری این است که رفتار و گفتار ما باعث #تحقیر همسرمان نشود چرا که عامل مهمی در سرد شدن رابطه زن و شوهر است.
💠 از مصادیق تحقیر همسر، شوخیهای نامناسب مخصوصاً در جمع، #تمسخر او با تغییر صدا و اشاره و یا بیاحترامی کردن به اوست.
💠 این کارها یقیناً #ضربات سنگینی به رابطه شما میزند و در واقع دارید به دست خودتان به همسرتان اجازه میدهید که برای تقابل با شما چنین کاری را انجام دهد.
💠 حتماً برای #اصلاح این رفتار آسیبزننده، از همسرتان عذرخواهی کرده و این رفتار را ترک کنید. اگر او حس کند که شما متوجه ضربه خوردن روح او شدهاید و درصدد اصلاح آن هستید، دلخوری او تبدیل به #کینه و سردی مزمن نخواهد شد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#شوخی
نمیدونم چرا وقتی زبونتو تصادفی گاز میگیری درد میگیره!!
ولی وقتی عمدی گاز میگیری درد نمیگیره؟؟
حتی نمیفهمم چرا الان شما دارین زبونتون رو گاز میگیرین😁
😀😀😀😀
😀 http://eitaa.com/cognizable_wan
😀😀😀😀
#شوخی
داشتم کتاب میخوندم بابام اومد تو اتاقم گفت چی میخونی؟
گفتم کوری
بعد اینکه گرفت سیاه و کبودم کرد گفتم کوری اسم کتابه
خدا رو شاکرم کتاب بیشعوری دستم نبود 😑😂😂
%%%%%%
% http://eitaa.com/cognizable_wan
%%%%%%
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 271
جان بود.
نبودش که می مرد.
وصله پینه شده به تنش!
چطور می توانست اجازه بدهد که برود؟
چرا مردم حرف زور میزدند؟
وقتی این همه ناز درون خانه اش خوابیده بود، چیزی بیشتر از این می خواست؟
نه به خدا!
هیچ چیزی دیگری از خدا نمی خواست.
پالتوی بلندش را از تن درآورد.
به آرامی روی تن آیسودا انداخت.
خانه گرم بود.
اما عادتش را میشناخت.
باید همه چیزی رویش باشد تا راحت بخوابد.
راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
آنجا لباسش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که قرار بود تمام کند را برداشت.
بیرون آمد.
روی مبلی درست روبروی آیسودا نشست.
می خواست هم کتاب بخواند هم ببیندش!
عجب منظره ی بکری.
دیگر از این صحنه ها پیش نمی آمد.
خوب شد که کلید را به دستش داد.
حداقل مدام می توانست ببیندش!
هواییش می کرد که بیاید سر بزند.
دختر زیبا!
خاله کتی هم بی نهایت زیبا بود.
فقط هنوز نتوانسته بود ژاکلین را ببیند.
خواهر آیسودا که اصلا از وجودش خبر نداشت.
پژمان هم نمی دانست.
قبل از مرگ پدرشاز زبان او شنیده بود.
آن وقت ها هنوز خاله کتی را نمی شناخت.
بعدها که خاله کتی را شناخت، از او پرسید.
خاله اش هم حقیقت را گفت.
فقط مانده بود چرا کسی چیزی به آیسودا نمی گوید.
کتاب را باز کرد.
20 صفحه ی اول را باز کرد.
باید این کتاب جدید را می خواند.
تازه خریده بودش!
همه ی کتاب هایش را باید به عمارت منتقل می کرد.
تا همین الان یک کارتن کتاب خریده بود.
آیسودا تکانی خورد.
نگاهش بالا آمد و نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 272
چقدر ظریف بود و خانمانه!
انگار هر چه دختری بود درون تنش ریخته باشد.
لطیف بود انگار نسیم روی تنت لی لی کند.
پلک هایش معصومانه روی هم بود.
انگار قرار نبود هیچ اتفاقی در دنیا بیفتد.
همه چیز در امن و امان بود.
ناخودآگاه لبخند زد.
همه ی زن های عالم ارزشش را ندارند.
ولیفقط یکیشان ارزش دارد که برای جان بدهی.
همانی که درون دلت سرد و گرم می شود.
تر و خشک می شود.
یک هو لرز به تنت می اندازد.
تی می کنی.
دل می لرزانی...
همان یک نفر جان هم بدهی برایش کم است.
عشق که این شوخی ها سرش نمی شود.
اگر آمد ول بکن نیست.
حالا تو هی زور بزن.
هی شاخه و شانه بکشد.
پهلوان های قمه کشش هم زور زدند و نشد.
نگاه گرفت.
کتاب جلوی رویش را ورق زد.
می خواست بخواند.
نمی شد.
یعنی جواب نمی داد.
حواسش هی پرت می شد.
نگاهش لجوجانه بالا می آمد تا گاهی دزدکی و گاهی هم آشکارا نگاهش کند.
سری تکان داد.
زیر لبی به خودش گفت: جوری رفتار می کنی انگار یه جوون 20 ساله ای، دست بردار مرد.
بیخود خودش را سرزنش می کرد.
دلش که حالیش نمی شد او 35 سالش است یا 20 سال.
کار خودش را می کرد.
بلاخره هم بی طاقت کتاب را روی مبل رها کرد و بلند شد.
رفت تا چای درست کند.
آیسودا که فعلا جا خوش کرده بود.
قصد بیدار شدن نداشت.
ولی قصد اینکه پدر او را درآورد را داشت.
کتری برقی را پر از آب کرد و به برق زد.
به اپن تکیه داد.
انگار دست و پایش را گم کرده باشد.
می خواست کارهایش را بکند.
ولی نمی شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 273
باید می رفت بیدارش کند.
چه معنی داشت آمده اینجا خوابیده؟
مگر شهر هرت بود؟
خودش جواب خودش را داد:
شهر هرت نبود خانه اش بود.
آدم هیچ جا اندازه ی خانه اش راحت نبود.
دخترک چموش بلاخره داشت راه می آمد.
هرچند می دانست تا راه آمدن کامل آیسودا پدر او در آمده.
ولی خوب بود.
روش قدیمی را باید می انداخت دور.
عشق، عشق می خواهد.
هیچ چیزی ساده نیست، حتی عشق!
صدای کتری بلند شد.
آیسودا که خواب بود با صدای کتری انگار که موقعیت زمانی و مکانی را گم کرده باشد ترسیده از جا پرید.
نگاهی به اطرافش انداخت.
صدای ضربان قلبش بلند بود.
نکند دزد آمده.
-خوب خوابیدی؟
نگاهش سمت پژمان کشیده شد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد تا خواب کامل از سرش بپرد.
پژمان که مقابلش بود عین واقعیت می نمود.
پژمان از آشپزخانه بیرون آمد.
-نمی خواستی بیای اینجا.
آیسودا شتاب زده از جایش بلند شد.
-خیلی خوابیدم؟
-نمی دونم، من تازه رسیدم.
به ساعت نگاه کرد.
نزدیک به دو ساعت خواب بود.
دستی به صورتش کشید و گفت: اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد.
-می فهمم.
-چیو؟
پژمان شانه بالا انداخت.
-دارم چای درست می کنم.
دوباره روی صندلی گهواره ای نشست.
به آرامی گفت: نمی دونم چرا نمی خوام بیام اینجا ولی باز میام.
پژمان فقط لبخند زد.
جواب سوال ساده بود.
کافی بود خودش توجه کند.
-بزودی جواب سوالتو پیدا می کند.
نگاهش به بالا کشیده شد و روی پژمان ماند.
این مرد عذابش می داد.
باز دلش می خواست ببیندش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 274
عجب مکافاتی داشت.
کار پژمان که تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد.
-پاشو یکم بتاب!
-حوصله ندارم.
نزدیک 9 شب بود.
-به خاله سلیم نگفتم اینجام.
-من خبر میدم.
-نه باید برم.
-نمیری.
نمی توانست به حرف پژمان گوش کند و بعدا خاله سلیم و حاج رضا را به خودش بدبین کند.
حرمت یک چیزهایی را باید نگه می داشت.
نمی خواست فکر کنند دختر خرابی است.
او همیشه خوب بود.
خوب هم می ماند.
از جایش بلند شد.
-من چیزی بهشون نگفتم، نمی خوام فکری در موردم بکنن.
راه افتاد تا چادرش را بردارد.
دستش سمت چادر دراز شد که خانه در تاریکی فرو رفت.
همه ی چراغ ها خاموش شد.
تاریکی جوری بود که یک قدمی اش را هم نمی دید.
-پژمان...
نه اینکه از تاریکی بترسد ها...
ولی یک جوری بود.
خوف می انداخت به دلش!
انگار ته دلش خالی شده باشد.
-همون جا وایسا.
-کجایی پژمان؟
-گفتم سر جات وایسا، الان میام پیشت.
آیسودا از جایش تکان نخورد.
پژمان با گرفتن وسایل خودش را به او رساند.
بازویش را گرفت.
آیسودا فورا به پیراهنش چنگ زد.
خودش را میان دست ها و سینه اش قرار داد.
-چیزی نیست.
-من از تاریکی نمی ترسم.
پژمان خنده اش را محار کرد.
نمی ترسید اینگونه سفت به او چسبیده بود.
-خیلی خب، وایسا برم گوشیمو بیارم، حداقل چراغ قوه شو روشن کنم.
آیسودا یکی از دستانش را دور کمر پژمان انداخت.
-نه منم همرات میام.
پژمان خنده اش را رها کرد.
آیسودا با خشم نیشگونش گرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆