🔴 #اجابت_دعای_عروس
💠 قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من كرد و گفت: شنيدهام كه #عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويی داری؟ در حالی كه #چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من داريد و اگر به خوشبختی من میانديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم #شهادت را بخواهيد. از اين جملهی علی تنم لرزيد. چنين آرزويی برای يك #عروس، در استثنائیترين روز زندگی، بینهايت سخت بود. سعی كردم طفره بروم، اما علی #قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم. به ناچار قبول كردم. هنگام جاری شدن خطبهی عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم براي علی طلب #شهادت كردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشك نگاهم را به صورت علی دوختم.
آثار خوشحالی در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجای آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدنی با حضور تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمیدانم اين چه رازيست كه همهی پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدنی، همگی به فيض شهادت نايل آمدند!
راوي: همسر #شهيد_علی_تجلائی
🔴 #خطای_بزرگ_تحقیر
💠 یکی از اصول مهم #همسرداری این است که رفتار و گفتار ما باعث #تحقیر همسرمان نشود چرا که عامل مهمی در سرد شدن رابطه زن و شوهر است.
💠 از مصادیق تحقیر همسر، شوخیهای نامناسب مخصوصاً در جمع، #تمسخر او با تغییر صدا و اشاره و یا بیاحترامی کردن به اوست.
💠 این کارها یقیناً #ضربات سنگینی به رابطه شما میزند و در واقع دارید به دست خودتان به همسرتان اجازه میدهید که برای تقابل با شما چنین کاری را انجام دهد.
💠 حتماً برای #اصلاح این رفتار آسیبزننده، از همسرتان عذرخواهی کرده و این رفتار را ترک کنید. اگر او حس کند که شما متوجه ضربه خوردن روح او شدهاید و درصدد اصلاح آن هستید، دلخوری او تبدیل به #کینه و سردی مزمن نخواهد شد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#شوخی
نمیدونم چرا وقتی زبونتو تصادفی گاز میگیری درد میگیره!!
ولی وقتی عمدی گاز میگیری درد نمیگیره؟؟
حتی نمیفهمم چرا الان شما دارین زبونتون رو گاز میگیرین😁
😀😀😀😀
😀 http://eitaa.com/cognizable_wan
😀😀😀😀
#شوخی
داشتم کتاب میخوندم بابام اومد تو اتاقم گفت چی میخونی؟
گفتم کوری
بعد اینکه گرفت سیاه و کبودم کرد گفتم کوری اسم کتابه
خدا رو شاکرم کتاب بیشعوری دستم نبود 😑😂😂
%%%%%%
% http://eitaa.com/cognizable_wan
%%%%%%
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 271
جان بود.
نبودش که می مرد.
وصله پینه شده به تنش!
چطور می توانست اجازه بدهد که برود؟
چرا مردم حرف زور میزدند؟
وقتی این همه ناز درون خانه اش خوابیده بود، چیزی بیشتر از این می خواست؟
نه به خدا!
هیچ چیزی دیگری از خدا نمی خواست.
پالتوی بلندش را از تن درآورد.
به آرامی روی تن آیسودا انداخت.
خانه گرم بود.
اما عادتش را میشناخت.
باید همه چیزی رویش باشد تا راحت بخوابد.
راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
آنجا لباسش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که قرار بود تمام کند را برداشت.
بیرون آمد.
روی مبلی درست روبروی آیسودا نشست.
می خواست هم کتاب بخواند هم ببیندش!
عجب منظره ی بکری.
دیگر از این صحنه ها پیش نمی آمد.
خوب شد که کلید را به دستش داد.
حداقل مدام می توانست ببیندش!
هواییش می کرد که بیاید سر بزند.
دختر زیبا!
خاله کتی هم بی نهایت زیبا بود.
فقط هنوز نتوانسته بود ژاکلین را ببیند.
خواهر آیسودا که اصلا از وجودش خبر نداشت.
پژمان هم نمی دانست.
قبل از مرگ پدرشاز زبان او شنیده بود.
آن وقت ها هنوز خاله کتی را نمی شناخت.
بعدها که خاله کتی را شناخت، از او پرسید.
خاله اش هم حقیقت را گفت.
فقط مانده بود چرا کسی چیزی به آیسودا نمی گوید.
کتاب را باز کرد.
20 صفحه ی اول را باز کرد.
باید این کتاب جدید را می خواند.
تازه خریده بودش!
همه ی کتاب هایش را باید به عمارت منتقل می کرد.
تا همین الان یک کارتن کتاب خریده بود.
آیسودا تکانی خورد.
نگاهش بالا آمد و نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 272
چقدر ظریف بود و خانمانه!
انگار هر چه دختری بود درون تنش ریخته باشد.
لطیف بود انگار نسیم روی تنت لی لی کند.
پلک هایش معصومانه روی هم بود.
انگار قرار نبود هیچ اتفاقی در دنیا بیفتد.
همه چیز در امن و امان بود.
ناخودآگاه لبخند زد.
همه ی زن های عالم ارزشش را ندارند.
ولیفقط یکیشان ارزش دارد که برای جان بدهی.
همانی که درون دلت سرد و گرم می شود.
تر و خشک می شود.
یک هو لرز به تنت می اندازد.
تی می کنی.
دل می لرزانی...
همان یک نفر جان هم بدهی برایش کم است.
عشق که این شوخی ها سرش نمی شود.
اگر آمد ول بکن نیست.
حالا تو هی زور بزن.
هی شاخه و شانه بکشد.
پهلوان های قمه کشش هم زور زدند و نشد.
نگاه گرفت.
کتاب جلوی رویش را ورق زد.
می خواست بخواند.
نمی شد.
یعنی جواب نمی داد.
حواسش هی پرت می شد.
نگاهش لجوجانه بالا می آمد تا گاهی دزدکی و گاهی هم آشکارا نگاهش کند.
سری تکان داد.
زیر لبی به خودش گفت: جوری رفتار می کنی انگار یه جوون 20 ساله ای، دست بردار مرد.
بیخود خودش را سرزنش می کرد.
دلش که حالیش نمی شد او 35 سالش است یا 20 سال.
کار خودش را می کرد.
بلاخره هم بی طاقت کتاب را روی مبل رها کرد و بلند شد.
رفت تا چای درست کند.
آیسودا که فعلا جا خوش کرده بود.
قصد بیدار شدن نداشت.
ولی قصد اینکه پدر او را درآورد را داشت.
کتری برقی را پر از آب کرد و به برق زد.
به اپن تکیه داد.
انگار دست و پایش را گم کرده باشد.
می خواست کارهایش را بکند.
ولی نمی شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 273
باید می رفت بیدارش کند.
چه معنی داشت آمده اینجا خوابیده؟
مگر شهر هرت بود؟
خودش جواب خودش را داد:
شهر هرت نبود خانه اش بود.
آدم هیچ جا اندازه ی خانه اش راحت نبود.
دخترک چموش بلاخره داشت راه می آمد.
هرچند می دانست تا راه آمدن کامل آیسودا پدر او در آمده.
ولی خوب بود.
روش قدیمی را باید می انداخت دور.
عشق، عشق می خواهد.
هیچ چیزی ساده نیست، حتی عشق!
صدای کتری بلند شد.
آیسودا که خواب بود با صدای کتری انگار که موقعیت زمانی و مکانی را گم کرده باشد ترسیده از جا پرید.
نگاهی به اطرافش انداخت.
صدای ضربان قلبش بلند بود.
نکند دزد آمده.
-خوب خوابیدی؟
نگاهش سمت پژمان کشیده شد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد تا خواب کامل از سرش بپرد.
پژمان که مقابلش بود عین واقعیت می نمود.
پژمان از آشپزخانه بیرون آمد.
-نمی خواستی بیای اینجا.
آیسودا شتاب زده از جایش بلند شد.
-خیلی خوابیدم؟
-نمی دونم، من تازه رسیدم.
به ساعت نگاه کرد.
نزدیک به دو ساعت خواب بود.
دستی به صورتش کشید و گفت: اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد.
-می فهمم.
-چیو؟
پژمان شانه بالا انداخت.
-دارم چای درست می کنم.
دوباره روی صندلی گهواره ای نشست.
به آرامی گفت: نمی دونم چرا نمی خوام بیام اینجا ولی باز میام.
پژمان فقط لبخند زد.
جواب سوال ساده بود.
کافی بود خودش توجه کند.
-بزودی جواب سوالتو پیدا می کند.
نگاهش به بالا کشیده شد و روی پژمان ماند.
این مرد عذابش می داد.
باز دلش می خواست ببیندش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 274
عجب مکافاتی داشت.
کار پژمان که تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد.
-پاشو یکم بتاب!
-حوصله ندارم.
نزدیک 9 شب بود.
-به خاله سلیم نگفتم اینجام.
-من خبر میدم.
-نه باید برم.
-نمیری.
نمی توانست به حرف پژمان گوش کند و بعدا خاله سلیم و حاج رضا را به خودش بدبین کند.
حرمت یک چیزهایی را باید نگه می داشت.
نمی خواست فکر کنند دختر خرابی است.
او همیشه خوب بود.
خوب هم می ماند.
از جایش بلند شد.
-من چیزی بهشون نگفتم، نمی خوام فکری در موردم بکنن.
راه افتاد تا چادرش را بردارد.
دستش سمت چادر دراز شد که خانه در تاریکی فرو رفت.
همه ی چراغ ها خاموش شد.
تاریکی جوری بود که یک قدمی اش را هم نمی دید.
-پژمان...
نه اینکه از تاریکی بترسد ها...
ولی یک جوری بود.
خوف می انداخت به دلش!
انگار ته دلش خالی شده باشد.
-همون جا وایسا.
-کجایی پژمان؟
-گفتم سر جات وایسا، الان میام پیشت.
آیسودا از جایش تکان نخورد.
پژمان با گرفتن وسایل خودش را به او رساند.
بازویش را گرفت.
آیسودا فورا به پیراهنش چنگ زد.
خودش را میان دست ها و سینه اش قرار داد.
-چیزی نیست.
-من از تاریکی نمی ترسم.
پژمان خنده اش را محار کرد.
نمی ترسید اینگونه سفت به او چسبیده بود.
-خیلی خب، وایسا برم گوشیمو بیارم، حداقل چراغ قوه شو روشن کنم.
آیسودا یکی از دستانش را دور کمر پژمان انداخت.
-نه منم همرات میام.
پژمان خنده اش را رها کرد.
آیسودا با خشم نیشگونش گرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ببخشيد، یک سكه دوزاری داريد؟
میخواهم به گذشته ها، زنگ بزنم!
به آن روزهاي دور...
به دل های بزرگ، به محل كار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه هاى كودكى، به هم بازيهاى بچگى.
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری، به زنگ هاى تفريح مدرسه، به زمستانی که با زمین قهر نبود، به بخارى نفتى که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
می دانم ...
آري ميدانم كه تو هم ، دنبال سكه ميگردى !!
افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد.. حيف..
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 275
-خنده نداره.
پژمان خنده اش را قورت داد.
دستش بالا آمد و روی کمر آیسودا نشست.
او را به خودش نزدیک کرد.
-وقتی کنارتم قرار نیست از چیزی بترسی.
سر آیسودا بالا آمد.
صورت پژمان را نمی دید.
اما نفسش به صورتش برخورد می کرد.
-اگه از خودت بترسم چی؟
-من به هر کسی آسیب بزنم به تو نمی زنم.
-می دونم.
-اگه نخوام به کسی آسیب بزنی چی؟
کاش الان می توانست صورتش را ببیند.
دست زیر چشمش بکشد.
گونه اش را نوازش کند.
و لب هایش...
مصداق بارز گل های وحشی بود.
-هیچ وقت تا حالا ازم چیزی نخواستی.
پهلوی پژمان را چنگ زد.
قلبش تند می زد.
اگر دلشالان یک بوسه بخواهد چه؟
بی حیایی بود؟
کفر بود؟
ظلم بود؟
یک بوسه از این مرد می خواست.
بوسه ای که طعمش میان رگ هایش بدود.
ولی رویش نمی شد.
آنقدر پررو نبود که بخواهد.
-حالا هم...
-من به تو نه نمی گم.
به قرآن تمام این سال ها کور بود که ندید.
مرد عاشق که زیاد نیست.
همان یکی اگر پیدا شد باید دو دستی چسبیدشان.
زبانش را روی لبش کشید.
خدا از او بگذرد.
این فکر بوسه یکهو از کجا آمد.
داشت در مورد اینکه کسی را اذیت نکند حرف می زد.
پاک داشت دیوانه می شد.
-من...وقتی اینجام...انگار یه آدم دیگه ام.
پژمان به نرمی گفت: این خونه برکت داره انگار.
آب دهانش را قورت داد.
بیشتر به پژمان چسبید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 276
ترس تاریکی و حمایت پژمان باعث شد که دستانش رهایش نکند.
و البته تمایل زیادش!
-قبلا از تاریکی نمی ترسیدی.
-الانم نمی ترسم.
بیشتر دلش می خواست درون حصار دستانش باشد.
میان گرمی نفس هایش!
دست پژمان دور کمرش سفت شد.
-همیشه ازم فرار کردی، شبیه همین تاریکی برات بودم.
قلبش محکم درون سینه اش کوبید.
انگار یکی سیلی محکمی توی صورتش زد.
-هر بار گرفتمت تا فرار نکنی.
-من...
میل سرکشش هنوز فروکش نکرده بود.
-قول دادم خوشبختت کنم.
-به کی؟
-به خودم.
چرا برق ها نمی آمد؟
قرار بود بیشتر از این آزارش بدهد؟
-اونی که دوست داشتی چه ویژگی داشت؟
این بار رسما سکته کرد.
انگار درد در تمام تنش منتشر شود.
-من کسیو...
-بهم دروغ نگو.
خودش را عقب کشید.
دیگر نمی خواست درون آغوشش باشد.
-ولم کن.
-عقب نرو میخوری به چیزی.
گوش نداد.
عقب رفت.
در لحظه ی آخر که دست پژمان را رها کرد از پشت معلوم نبود به چه چیزی برخورد.
جیغ خفه ای کشید.
دست های پژمان فورا دورش حلقه شد.
بالا کشیدش!
می خواست گریه کند.
چقدر بیچاره بود.
با بغض گفت: من نمی دونم باید چیکار کنم؟
چنگ زد به پیراهن پژمان.
-واقعا نمی دونم، دارم عذاب می کشم.
اشکش سر خورد.
-گریه نکن.
-تو منو درک نمی کنی، حرف همیشه حرف خودت بودی، منو نمی فهمی.
پژمان صورتش را به سینه اش چسباند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هميشه خودت را " نقد " بدان
تا ديگران تو را به " نسيه " نفروشند
سعي كن استاد " تغيير " باشي
نه قرباني " تقدير "
در زندگی به كسی اعتماد كن كه
بهش " ايمان " داري نه " احساس "
هرگز به خاطر مردم " تغيير نكن "
اين جماعت هر روز تو را جور ديگري مي خواهند
شهري كه همه در آن " ميلنگند "
به كسی كه "راست" راه می رود "می خندند"
ياد بگير تنها كسی كه لبخند تو را مي خواهد " عكاس است "
كه او هم پولش را ميگيرد
به چيزی كه دل نداره " دل نبند "
هرگز تمامت را براي كسی رو نكن
بزار كمی " دست نيافتنی " باشي
"ادمها تمامت كه كنند رهايت می كنند."
و در اخر " خودت باش "
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه تازه به دنیا اومده و از بیمارستان آوردیم خونه خوابیده
فامیلمون اومده میگه آخی خوابه ؟؟؟
بابام میگه نه زدیمش تو شارژ ! دکتر گفته ۷ – ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه 😂😂😂
نمیدونم چرا پا شدن رفتن😄😄😄😄
👇👇👇
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 277
-گریه نکن دختر!
-بیا ببین، تو حتی اسمم نمی گی.
-دلیل دارم.
بی وقفه اشک می ریخت.
اصلا نمی دانست از چه چیزی ناراحت است.
-خب...
-بمونه برا وقتش!
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
از پژمان کمی فاصله گرفت.
درون تاریکی نگاهش کرد.
حدس می زد صورتش مقابل صورت پژمان است.
دستش بالا آمد.
کف دستش را روی گونه ی زبر پژمان گذاشت.
-چرا اومدی تو زندگی من؟
به آرامی صورتش را نوازش کرد.
-آروم باش دختر!
-آرومتر از این؟
هنوز بلد نبود چطور باید به یک زن ابراز احساسات کند.
اگر بلد بود که آیسودا دم به دقیقه نمی خواست فرار کند.
دستش را روی دست آیسودا گذاشت.
دستش را از روی صورتش پایین آورد.
-وسوسه نکن آیسودا.
-من کاری ندارم بهت.
-من می خوام حفظت کنم برای خودم، برای دلم.
دوباره بغض کرد.
چرا امشب ناآرام بود؟
-من که جایی نمیرم.
دست پژمان را چرخاند و درون دست ظریفش گرفت.
به آرامی فشار داد.
پژمان با ضربان قلبی تند سعی می کرد این تب تند را از خودش دور کند و فایده ای انگار نداشت.
داشت کم کم از پا درش می آورد.
-بذار برم گوشیو بیارم حداقل جلو پامونو ببینیم.
آیسودا با بهانه گیری گفت: نه، نمی ذارم بری.
خنده اش گرفت.
کاش برای چیزهای دیگری هم اجازه ی رفتنش را نمی داد.
-من دختر بدیم؟ اذیتت کردم؟ شده ازم خسته بشی؟
-چرا داری اینارو می پرسی؟
آیسودا با کلافگی و بغض و نم اشک چشمانش گفت: چون نمی دونم امشب چه مرگمه، نمی دونم.
بی طاقت جلوی پای پژمان زانو زد.
دوباره زیر گریه زد.
پژمان با ملایمت کنارش نشست.
سرش را بالا آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 278
نمی دیدش.
ولی با تمام میلش، صورتش را نزدیک کرد.
این اولین بار بود.
مطمئن بود قشنگ از آب در می آید.
-آیسودا...
میان گریه، بغض زده گفت: صدام زدی؟
جواب سوالش را با بوسه ای کاملا غافلگیر کننده گرفت.
بوسه ای که برای پژمان اولین بود.
این اولین بار بود که یک دختر را می بوسید.
همه چیز با دلش بود.
انگار یک حادثه ی شیرین برایش اتفاق افتاده باشد.
آیسودایی که تمام مدت وسوسه ی یک بوسه به جانش افتاده بود.
"فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست. –محمد-علی-بهمنی"
همان موقع از چشم هایش اشکی درشت پایین آمد.
انگار سیل صورتش را برده باشد.
کف دستش را روی صورت پژمان گذاشت.
عین همیشه زبر بود.
زبر ووحشی!
مرد وحشی که می دانست تا آخر عمر مال خودش است.
کفتر جلدش بود.
از بوم او هیچ جایی نمی رفت.
لب هایشان که فاصله گرفت با همان چشمان اشکی لب زد: پژمان!
-من عاشقتم دختر.
آیسودا وا رفته به سیاهی مقابلش نگاه کرد.
"درست لحظه ی آخر بایستد.
این همه شعر به گردنت انداخته ای که چه؟
نمی گویی سنگینی اش دلم را عاشق می کند؟
خدای ناکرده دختر مردم دلش لنگ زد به جان تو چه؟
بایست ببینم...
این همه عشق را کجا می بری؟
من که برایت مرده ام...متهم ردیف اول قهوه ی نگاهت است و تمام!"
-همیشه خوب باش، خوب بودن تو منو سرپا نگه می داره.
خوب بود که برق ها رفته بود.
شانس این را داشت که نگاهش به نگاه پژمان نیفتد.
این همه خجالت او را می کشت.
شرم عجیبی سرتا پایش را گرفته بود.
پژمان دستش را گرفت.
-بلند شو.
نمی توانست.
مطمئن بود فلج شده.
شاید هم سکته کرده.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍃 قرار نیست زندگی بعد از ازدواج، مدینه فاضلهای باشد که تمام نیازهایتان را برآورده کند و شما را صددرصد خرسند و خوشحال کند....!
👈 نه، اینطور نیست. بلکه، مستلزم از خود گذشتگی، فداکاری، صبر، درک متقابل و بخشندگی است.
👈 عدهای میگویند: آن جوانی که نمیخواهد از غرور و خودخواهی و صفات بد خود عقبنشینی کند، همان بهتر که برای همیشه مجرد بماند....
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
لب دریا نشسته بودم پرنده ی عشق آمد و گفت:برای دوستت نامه بنویس،
گفتم قلم ندارم گفت از پرم بگیر، گفتم جوهر ندارم گفت از خونم بگیر،گفتم ورق ندارم
گفت رو كونم بنويس تو که هیچی نداری گوه میخوری کنار دریا میشینی !!
از پرنده عشق توقع نداشتم واقعاً 😑😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی زنی به شوهرش میگوید:
عزیزم ، من به تو کاملا اعتماد دارم
یعنی:
.
.
در طی هفته گذشته ، موبایلت ، جیبت ،
کیفت و ده تا گردش آخر حساب بانکیت چک شده و مورد مشکوکی دیده نشده😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
•| #حتما_بخونید
قلـــب انسان
همانند حوضی است ڪه چهار
جویبار، همیشه آبشان در آن می ریزند...
اگر آب چهار جـویبار پاڪ باشد،
قلب انسان را پاڪ و زلال میڪنند
اما اگر آب یڪی یا دو
تا یا چهارتاے این جویبارها
آلوده باشند قلب را هم آلوده میڪنند.
جویباراول: چشم است
جویبار دوم: گوش است
جویبار سوم: زبان است
جویبار چهارم: فڪرو ذهن
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 279
گرم بود نمی فهمید.
اصلا شاید مرده.
این هم برزخ جاودان است.
پژمان کمک کرد تا سرپا شود.
هنوز نم بوسه شان روی لبش مانده بود.
-می رسونمت خونه.
-برق که اومد خودم میرم.
-شاید نیاد.
-میاد.
نمی خواست لج کند.
دستش آیسودا را کشید.
با پایش راه باز کرد و او را روی مبل نشاند.
به محض اینکه می خواست کمی فاصله بگیرد آیسودا بازویش را گرفت.
-کجا؟
-کنارتم.
-پس بیا.
تازه باد به غبغب می انداخت که از تاریکی نمی ترسد.
روی دسته ی مبل نشست.
-حرف بزن.
-چی بگم؟
-هرچی، هر چیزی که آرومت کنه.
می خواست فکرش را از تاریکی و بوسه ای که گذشت بیرون بکشد.
مطمئن بود الان خجالت زده است.
-می خوام باز درس بخونم.
-خوبه!
-تو رشته خودم.
-فکر خوبیه.
-می خوام یه کارم پیدا کنم.
اخمی روی پیشانی پژمان نشست.
-فکر می کنی لازم داری؟
-ندارم؟ یکم استقلال مالی برام خوبه.
-می دونی که احتیاج نداری.
نوعی تحکیم و اشاره به خودش بود.
آیسودا با سرسختی گفت: چرا احتیاج دارم.
-اشتباه می کنی.
-غیر مستقیم به خودت اشاره نکن.
پژمان لبخند زد.
همیشه دختر باهوشی بود.
-من هستم.
-می دونم، 8 ساله هستی.
-بد بوده؟
-نبوده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 280
پژمان با سرسختی گفت: به نظرم که نبوده.
-چون از زاویه ی دید خودت دیدی.
شاید اگر پژمانی نبود کارش با پولاد به اینجا نمی کشید.
اصلا شاید پولاد این همه بد نمی شد.
هیچ وقت هیچ زنی را به او ترجیح نمی داد.
دلش را نمی شکست.
شاید یک جورهایی حتی پولاد هم حق داشت.
نمی فهمید.
زندگیش دستخوش خیلی تغییرات شد.
تغییراتی که اگر به انتخاب خودش بود هرگز اتفاق نمی افتاد.
اصلا چرا باید اتفاق می افتادند؟
-من کاری به ضررت نمی کنم.
-شایدم کردی و خودت نمی دونی.
-مثلا؟
حرفی نزد.
باز هم خدا را شکر که برق نبود.
وگرنه چشمانش لویش می داد.
-شده چیزی رو تو زندگیت بخوای و نتونی به دستش بیاری؟
-نه!
پوزخند زد.
-ولی برای من شده، بارها و بارها...
-از حالا به بعد دیگه برات پیش نمیاد.
-سوپر منِ منی؟
-خیلی وقته، منتظرم تو ببینی.
دید.
همین امشب که بوسیده شد دید.
دوباره یاد بوسه درون سرش جان گرفت.
دوباره شرم عین دانه های انار روی گونه اش نشست.
با غرغر گفت: چرا برقا نمیان.
باید جوری افکارش را منحرف می کرد.
-حتما مشکلی پیش اومده.
پژمان دستش را گرفت.
-خیلی سردی.
-نه!
برعکس داغ بود.
البته به غیر از دستانش که بیشتر وقت ها سرد بود.
دستش را از دست پژمان گرفت.
از جایش بلند شد.
-انگار نمی خواد برق بیاد، من میرم خونه.
-می رسونمت.
مخالفتی نکرد.
چون واقعا می ترسید که تنهایی بخواهد برگردد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
"مسابقهای در کار نیست!!!"
🔹 یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو هشت سال بعد به دنیا میاره. اما اون یکی بیست و نه سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو سال بعدش به دنیا میاره...!
🔸 یکی هم بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل میشه ولی پنج سال بعدش کار پیدا میکنه. یک نفر دیگه هم بیست و نه سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقهشو پیدا میکنه...!
🔹 یک نفر هم از خوش اقبالیش! سی سالگی رئیس شرکت میشه اما از بخت بد در چهل سالگی فوت میکنه. اما یکی دیگه چهل و پنج سالگی رئیس شرکت شده ولی تا نود سالگی سالم تندرست عمر کرده...!
🔸 اینا رو گفتم که هم به خودم و هم به تو یادآوری کنم؛ تو نه از بقیه جلوتری و نه عقبتر!!! تو توی زمان خودت زندگی میکنی!
🔹 پس با خودت مهربان و آرام باش. سعی کن با آرامش از زندگی خودت لذت ببری و هرگز خودت را با دیگری مقایسه نکنی...
🌸🌾🌷🌺🌷🌾🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅عطسه کردن در کلام امام رضا(علیه السلام)
✍ #عطسه کردن یک مکانیسم دفاعی طبیعی برای بدن است و مطابق روایات از ابتلا به بسیاری از بیماری ها به ویژه امراض چشمی جلوگیری می کند.
🔹در کتاب الفقه المنسوب للإمام الرضا علیهالسلام درباره علت اینکه گاهی بر انسان عطسه عارض می شود چنین آمده است :
🔹 بدان که علّت عطسه آن است که خداوند ، چون بندهاى را نعمتى دهد و او سپاسگزارى بر آن را از یاد ببَرَد، خداوند ، بادى بر او چیره مىسازد که در تن وى میچرخد و سرانجام ، از سوراخ هاى بینى او بیرون مى آید و شخص ،خداوند را بر آن عطسه ،سپاس گوید و خدا ، این سپاس گفتن را سپاس آن نعمت قرار مى دهد .همچنین ،هیچ کس عطسه نمیکند ، مگر این که غذایش گوارا میشود.
📗منبع: الفقه المنسوب للإمام الرضا علیهالسلام،ص۳۹۱،بحار الأنوار، ج۷۶،ص۵۵،ح۱۳
🍃🌺🍃🌺🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠﷽💠
🔴 #رفتار_جدید_با_تولد_نوزادجدید
💠 گاهى فرزند اول، با #تولد فرزند بعدى، دچار مشكلى به نام #واپسروى مىشود؛ يعنى رفتارهاى نوزاد را انجام مىدهد مثلاً صداى او را تقليد مىكند؛ روى زمين غلت مىزند؛ تن صدايش را بچگانه مىكند؛ به مادر مىگويد: شيرم را توى شيشه بريز يا خودش را به بدن مادر مىمالد و #اداى شير خوردن از مادر را درمىآورد.
💠 هرگز براى اين رفتارها او را #توبيخ نكنيد و نگوييد خجالت بكش تو بزرگ شدى؛ حتى اگر تقاضا كرد شيرش را توى شيشه بريزيد؛ مطمئن باشيد كه دو تا ميك مىزند و حالش به هم مىخورد و ديگر ادامه نخواهد داد. حتى ممكن است فرزند عزيزتان مبتلا به #روز_ادرارى هم بشود؛ چون مىبيند وقتى برادر يا خواهر نوزادش خود را خيس مىكند، مادر با مهربانى با نوزاد رفتار مىكند و براى او شعر مىخواند ؛ با خودش مىگويد من هم خودم را خيس مىكنم تا مادر با من #مهربانى كند و برايم شعر بخواند؛ اما با اين كار، با رفتار خشن مادر مواجه و شگفت زده مىشود! دنياى او را درك كنيد.
🔴
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_کوتاه
#داستان_چشم_ناپاک
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مدیریت_رابطه
يكديگر را كنترل نكنيم!
كنترل، صميميت را از بين میبرد.
كنترل، فرزند مطيع را به فرزندى لجباز تبدیل میکند.
کنترل، همسر وفادار را به آدمى خيانتكار تبدیل میکند.
کنترل، همكار مسئول را به آدمى از زير كار در رو تبديل میكند.
به همديگر اجازه بدهيم آزادانه و با خودِ واقعیمان كنار يكديگر باشيم.
هيچ چيز با زور و كنترل بهتر نمیشود.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄