eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.1هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری. حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
يكديگر را كنترل نكنيم! كنترل، صميميت را از بين می‌برد. كنترل، فرزند مطيع را به فرزندى لجباز تبدیل می‌کند. کنترل، همسر وفادار را به آدمى خيانت‌كار تبدیل می‌کند. کنترل، همكار مسئول را به آدمى از زير كار در رو تبديل می‌كند. به همديگر اجازه بدهيم آزادانه و با خودِ واقعی‌مان كنار يكديگر باشيم. هيچ چيز با زور و كنترل بهتر نمی‌شود. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
تقدیم به باجناق😜 سلام ای باجناق ور پریده، که هستی در حسودی یک پدیده چو عقرب ازچه نیشم میزنی تو نمک برقلب ریشم میزنی تو چه کردم با تو ای نا لوطی بد که راه شادیم را میکنی سد امیدوارم کر و کور و کچل شی به پیش اهل فامیلت مچل شی امیدوارم همین امروز و فردا سگی وحشی بگیرد پاچه ات را بیفتی زیر یک ماشین باری که از دستت نیاید هیچ کاری! الهبته بعضی هاشون خوبن،خدایش آقایون ﻫﺮ ﻛﻲ جرات داره بفرسته برای باجناقش😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داشتیم نذری پخش میکردیم یه پیرزنه اومد گفت : خیر از جوونیت ببینی , پیر شی ننه , یه غذا به من بده. گفتم : مادر جان ! غذا تموم شده گفت : خدا بزنه به کمرت , به حق ابالفضل , تیکه تیکه شی , بری زیر تریلی به حق پنج تن. ایشالا جنازه تو از تو جوب جمع کنن.... دیدم داره خاندانمو به باد میده , رفتم یه غذا براش خریدم دادم بهش. گفت : پسرم ایشالا هر چی از خدا میخوای , خدا بهت بده!!!!!!! یعنی دکمه خاموش,روشن دعا و نفرینش به شیکمش وصل بود.😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
-هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش؛ رفاقت نکن،درد دل نکن،شوخی نکن؛ "حرمت ها شکسته میشود" -هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش، خوبی نکن،محبت نکن،لطف نکن؛ "تبدیل به وظیفه میشود" -هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش، خوبی نخواه،کمک نگیر،انتظار نداشته باش؛ "تبدیل به منت میشود" 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 281 -ممنونم. -همین جا بمون یه چیزی بپوشم. با ترس به صدایی که می آمد گوش داد. دستش را روی دسته ی مبل گذاشت. پژمان از کنارش رفت. استرس به جانش افتاد. رفت و برگشت پژمان زیاد طول نکشید. غیر از لباس گرمی که پوشیده بود، گوشیش هم همراهش بود. چراغ قوه ی گوشیش را زد. جلوی پایشان روشن شد. -چادرم؟ -الان پیداش می کنم. اطراف نور انداخت تا بلاخره چادر را روی دسته ی یکی از مبل ها دید. به دست آیسودا داد و گفت: بریم. هنوز سر شب بود. احتیاجی نبود که برود. ولی حس می کرد دختر بیچاره زیادی معذب است. البته خب اتفاق بوسیدن چیز کمی نبود. وقتی پیش بیاید هزار رنگت می کند. با هم از خانه بیرون زدند. کوچه در تاریکی مطلق بود. ولی چون فضای باز بود روشن تر از خانه بود. نور شمع یا چراغ قوه ای از هیچ خانه ای مشخص بود. همه جا در سکوت و تاریکی بود. تازه می تواست چهره ی خاکستری پژمان را ببیند. چهره اش به شدت مردانه بود. از آنهایی که هر چه نگاهش کنی سیر نمی شد. ابروهای سیاه و پرپشت... چشمان درشت و کمی کشیده... لب هایی که کلفت نبود ولی خط لب باریکی داشت. صورتش استخوانی بود و کمی شبیه مربع یا بیضی... نگاهش را گرفت. هیچ وقت متوجه ی ظاهرش نشده بود. زیادی خاص بود. حتی پولاد هم این همه مردانه نبود. اصلا این همه خاص نبود. پولاد همیشه می گفت شاید بتوانم. ولی پژمان اصرار داشت که حتما می تواند. و حالا آیسودا در چنگش بود. چون می توانست. چون می خواست. جلوی در خانه ی حاج رضا ایستادند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 282 آیسودا ایستاد و نگاهش کرد. -ممنون... پژمان منتظرش نگاه کرد. ادامه داد: بخاطر اینکه تا اینجا همراهیم کردی. -خواهش می کنم. -خب پس من دیگه میرم. کلید در آورد ودرون قفل چرخاند. -هر وقت بخوای برمی گردیم عمارت. جواب پژمان را نداد. برنمی گشت. نه حداقل این فصل! بی نهایت احساس تنهایی و زندانی بودن به او درست می داد. -شب بخیر. -شب تو هم بخیر. داخل خانه شد و در را پشت سرش بست. قدم برداشت که به سمت خانه برود برق ها آمد. زیر لب فحشی داد. انگار منتظر بود از خانه ی پژمان برود که برق ها بیاید. لعنتی! صدای خاله سلیم و حاج رضا می آمد. داخل شد و سلام داد. هیچ کدام نپرسیدند کجا رفته. چون مشخص بود. یا خانه پژمان بود یا کنار سوفیا. جای دیگری نداشت برود. خاله سلیم ناراضی از برق رفته وارد آشپزخانه شد. سریال محبوبش را از دست داده بود. آیسودا ریز ریز خندید. حاج رضا تلویزیون را روشن کرد که اخبار ببیند. آیسودا هم به سمت خاله سلیم رفت تا لبوهایی که از یخچال بیرون آورده بود را پوست بگیرد و روی گاز بگذارد. و باز هم برای بار هزارم عاشق این زن و شوهر شد. بی نهایت خوب بودند. انگار لطافت از سر و رویشان می بارید. با اولین حقوقش اگر کار فردا را بگیرد هدیه می خرید. برای هر دویشان. تازه شاید برای پژمان هم خرید. از اینکه بخواهد چیزی برایش بخرد پر از ذوق شد. چیزی شبیه به یک کتاب. مرد کتابخوان نعمت بود. هرچند که بعضی کارهایش نهایت جاهلیتش بود. و بعضی کارهایش به شدت دوست داشتی! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ... ﻃﺮﻑ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻣﯿﺮﯼ ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .. ﺑﻠﻪ ﻣﯿﯿﯿﯿﯿﺮﻡ! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺱ ﺭﺍﻫﭙﯿﻤﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩم! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﯿﮏ ﻭ ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﯼ ! ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .. ﺑﻠﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ! ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯼ !! ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺱ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﻮﻧﻪ!! نامردا سوال انحرافی در این حد آخه!! 😔😔😕 😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوبه یاد بگیریم که؛ - دخالت در زندگی دیگران، کنجکاوی نیست، فضولیه... - تندگویی و قضاوت در مورد دیگران، انتقاد نیست، اسمش توهینه... - هر کار یا حرفی که در آخرش بگی شوخی کردم، شوخی نیست جانم، حمله به شخصیت اون فرد هست... - بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست، هرزگیه... - خراب کردن یه نفر توی یه جمع، جوک نیست، اسمش بی احترامیه... 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 283 فصل چهاردهم رفته بودند. از هر دو مصاحبه گرفته شد. گفتند خبر می دهند. جالب بود که دوتا مربی می خواستند. پنج کلاس مهد بود و پیش دبستانی. از مهد تا توی بازار را پیاده رفتند. سوفیا غر زده بود به جانش که چرا دخترانگی نمی کند؟ همه اش درون خانه و خیریه. پس کی قرار است کمی تفریح کند؟ درون بازار قدم زدند. درون یکی از بوفه ها ذرت مکزیکی خوردند. سوفیا کمی لوازم آرایشی و گلسر خرید. آیسودا به هیچ کدام احتیاجی نداشت. همه را قبلا با پژمان خریده بود. و البته استفاده ی آنچنانی هم نکرد. سوفیا اصرار کرد ناهار هم بمانند. مخالفتی نکرد. بیرون ساندویچ خوردند. کنار ون های زیبای انقلاب چای خوردند. حرف زدند. بلند خندیدند. شعر خواندند. تازه یکی دوتا پسر هم نشسته بودند گیتار می زدند. با آوازشان هم نوایی کردند. عصر بعد از اینکه آیسودا چند جا قیمت لب تاب گرفت به خانه برگشتند. صورت سوفیا از وقتی که گذرانده بود می درخشید. رسیده به خانه از اتوبوس پیاده شدند. -بیا چند شب دیگه بریم کافه. -چرا شب؟ -خیلی رمانتیکه. آیسودا خندید. -دیوونه. -راست میگم آسو، بیا بریم خوش می گذره. -سعی می کنم. -نزن تو حالم. خندید. خودش هم دلش می خواست. منتها ترسش از آقا بالاسرش بود. از پژمان که ممکن بود بفهمد و الم شنگه به پا کند. وگرنه خودش که مشکلی نداشت. کمی خوش می گذراند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 284 وگرنه خودش که مشکلی نداشت. کمی خوش می گذراند. به جایی هم برنمی خورد. -فردا بهت خبر میدم. -منتظرما. سوفیا چشمکی زد و به سمت خانه شان رفت. آیسودا هم با لبخند از او جدا شد. واقعا دوست خوبی بود. با اینکه آن اوایل از پرحرفی می کرد و اصلا از او خوشش نیامده بود. ولی الان بنظرش ماه بود. حتی پرحرفی هایش هم خوب بود. به شرطی که این پرحرفی ها به پژمان ختم نشود. حرف پژمان که به میان می آمد آتشی می شد. دلش می خواست یکی از آن پسب های 5 سانتی را بردارد. به دهانش بزند تا بسته شود. دیگر هیچ وقت اسم پژمان را هم نیاورد. انگار مرد قحط بود. باید حتما از پژمان خوشش بیاید؟ تازه مگر پژمان چه داشت؟ هیچی! با خودش که می خواست منصف باشد ... یک چیزهایی داشت. یک چیزهای خوب. وارد حیاط شد. هوای خوب بهمن ماه هنوز هم سرد بود. ولی آفتاب پرجان تر از دی ماه بود. امسال هم که خبری از برف نبود. اصلا اصفهان بیچاره ده سالی یک بار هم برف به تن خودش نمی دید. وارد خانه شد. بوی چای تازه دم می آمد. -سلام. سلام جواب داده نشد. کمی که جلوتر رفت صدای شرشر آب را از حمام شنید. لبخند زد و به اتاق خودش رفت. لباس هایش را عوض کرد. فورا رفت و یک چای تازه دم برای خودش ریخت. باید زنگ می زد پژمان. حتما می توانست یک لب تاب خوب برایش پیدا کند. پولش را داشت. کارت را می داد تا بخرد. بعد هم می رفت چندتا از این کافینت ها.بلاخره تایپیست می خواستند. گرافیک کار کردنش هم خوب بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
ﮔﻮﺷﻲ رفیقم رو ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ 20009022 ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﮏ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ : 😂😂😂😂 " ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﻲ، ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﻣﻴﺮﺳﺎﻧﺪ‌ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﻲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ، ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺭﻭﻱ mazda 3 ﺷﺪﻩ ﺍﻳﺪ . ﺿﻤﻦ ﻋﺮﺽ ﺗﺒﺮﻳﮏ ﻟﻄﻔﺎ ﺟﻬﺖ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﮐﺪ ﻣﻠﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﺪ . ﻫﻴﭽﮑﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ " ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﮐﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻬﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ : " ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﮐﺪ ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺻﺤﯿﺢ ﻧﻤﯿﺒﺎﺷﺪ . ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ " ﺍﻻﻥ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ : ﺑﺮﯾﺪ ﮔﻢ شید ﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ !! ﻣﻨﻢ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ : ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ ﻣﺰﺩﺍ ﮐﻪ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ کوفت هم ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪهیم دوباره اس داد: غلط کردم غلط کردم. 😂😂‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یادش بخیرشما يادتون نمياد!! با 100 تومن میرفتیم مغازه با چهارتا چیپس و سه تا یخمک دوتا لواشک ویه بستنی مگنوم میومدیم بیرون . . . . . . . . . . . الان دیگه نمیشه همه جا دوربین داره. 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 زمانی که نقش موثری در خانه ایفا نمی‌کند، تمام مسئولیت‌های بچه‌ها برعهده می‌افتد و مادر همیشه احساس و عصبی بودن و حتی افسردگی دارد. 💠 این مساله باعث می‌شود مادر نتواند وظایف و همسرداری خود را به خوبی انجام دهد و روابط گرم و موثری با و همسر نخواهد داشت! 💠 باید ساعتی در روز کنار بچه‌ها باشد تا مادر بتواند برای خودش بگذارد و به کارهای مورد علاقه‌اش بپردازد. 💠 در غیر این صورت همیشه از نظر روانی و جسمی توان لازم را برای ایفای نقش مادری و همسرداری نخواهد داشت. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan