فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارچین زیاد ریخته میخواد با جاروبرقی برداره 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
مادرم فکر کرده کاکتوس سالی یک استکان بیشتر آب نمیخواد...
امروز کاکتوسه گفت داداش یک لحظه بیا، اینجا کربلاس؟
یک لیوان آب بیار مُردیم از تشنگی کولرم که بابات خاموش کرده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌
✒️ انشای پسر بچه آلمانی به پدر رفتگرش:
پدر عزیزم من به خوبی میفهمم
که بسیار با شرف است آنکس که انسان باشد و بین آشغال ها نان پیدا کند،
تا آنکس که آشغال باشد
و بین انسانها نان پیدا کند...!!!!!
(این متن برنده جایزه در آلمان شد)
﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ هفت #دوربین مدار بسته دنیا....!🔻
✔️دوربین ها در زندگی من و شما نصب شده است، چه بخواهیم و چه نخواهیم.
☄هرکس باور کند که این دوربین ها در زندگی اوست و در حال فیلمبرداری است، گناه نخواهد کرد.
1ـ دوربین اول:
🔹 ، دوربین خود #خدا است.
آیه چهارده سوره ی علق: آیا نمی دانند که خدا آنها را نگاه می کند و چه زیباست این جمله:👌عالم محضر خدا است ، در محضر خدا معصیت نکنید.
2ـ دوربین دوم:
🔹 دوربین #پیامبراکرم ص است.
🌷آیه ی چهل و پنج سوره ی احزاب:
ای پیغمبر ما تو را در امت گذاشته ایم، هم شاهد هستی و آنها را می بینی.
هر کاری بکنند آنها را می بینی
و مبشراً، پیغمبر به باطن بهشت بشارت می دهد. و نذیرا، و انذار به جهنم می دهد.
❓آیا می توانم مقابل پیامبر، بی حیایی بکنم ، حرام خواری بکنم ، گناه بکنم و فردا روزی انتظار شفاعت داشته باشم؟!!
3ـ دوربین سوم:
🔹 #مومنان هستند. آیه ی صد و پنج سوره ی توبه. که در هر سه دوربین یک و دو و سه را در این آیه جمع کرده است. پیغمبر به مردم بگو هر کاری می خواهید بکنید،بکنید.
🔻اما اعمال شما را خدا می بیند، پیغمبر می بیند و مومنان نیز می بینند.
4ـ دوربین چهارم:
🔹 #شهدا هستند. آیهی صد و پنجاه و چهار
سوره ی بقره است:
🌷وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ.
5ـ دوربین پنجم:
🔹 #ملائک مقرب خداوند هستند .
آیه ی هیجده سورهٔ قاف.
🔻 از شما حرکتی سر نمی زند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند.
یکی مأمور نوشتن خوبی ها و یکی مأمور نوشتن بدی ها است.
✅ فقط این دو ملک یک تفاوتی با هم دارند.
این یکی اگر نیت خوبی هم بکنیم یادداشت می کند. آن یکی نیت بدی کنیم یادداشت نمی کند.
▫️ پس از ارتکاب گناه و عدم توبه در فرصتی که برای توبه داده اند خواهند نوشت.
6 ـ دوربین ششم:
#زمین است.
آیه ی چهار سوره زلزال.
🌷 روز قیامت همین زمینی که ما روی آن نشسته ایم می آید و خبرهای خود را می دهد.
🔻 خدایا من فیلمبرداری کردم، این افراد در این مکان نماز خواندند، در این مکان اشک ریختند.
▫️این آقا و این خانم در این مکان دست یک بینوا را گرفتند، این آقا وقتی در این مکان این کار را انجام می داد نیت قشنگی داشت.
خدای ناکرده زمین شهادت می دهد که این آقا، این خانم و این فرد در این مکان گناه کردند،
خدایا من ثبت کردم و هیچ چیزی را هم فراموش نکردم.
✅ این دوربین ها به اذن خدا در قیامت حرف می زنند.
7 ـ دوربین هفتم:
🔹 که از همه تکان دهنده تر است ، #اعضاء و #جوارح بدن ما می باشند.
🌷آیه ی بیست و یک سورهٔ فصلت،
روز قیامت اینها می خواهند شهادت بدهند.
▫️پوست دست من علیه من شهادت می دهد، این دست با همین پوست بر سر یک یتیم زد.
▫️می گویم اگر من لذتی هم بردم، با شما اعضاء و جوارح بردم،
می گویند ما مأمور مخفی خدا بودیم، خدا امروز به من گفته که به حرف بیایم.
بنابراین اگر از باطن اعمال نمی ترسیم و به سراغ آن نمی رویم، لااقل ، به این دوربین ها توجه کنیم، دوربین ها ما را کنترل می کنند.
╔═════ ೋღ
http://eitaa.com/cognizable_wan
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی کاملا شانسی که هیچ نیروی انسانی در اون دخیل نیست😐😹
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا تو باشی مرض نریزی😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندر اجداد پراید بزرگوار😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب قدرتی داری داداش😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
📚 داستانی پندآموز
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ مےکرد ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ مردم و ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
💭 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ بودند که مردی را ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ مےﺸﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
✨ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
مردم ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ،
" ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ.
💭 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ(خطاب به جنازه همسرش) ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !
✨ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ⁉️
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔت:
💭 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : «ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ
ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
✨ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ، ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .
💭 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ . ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...
❣ ﺧـﺪﺍﻭﻧـﺪﺍ
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ...🤲
«ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ»
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨☄️خوابیده با گوشی کار نکنید
بعد از استفاده از گوشی بصورت خوابیده، چند دقیقهای زمان میبرد تا دید به حالت عادی برگردد، این روند در بلندمدت منجر به مشكل در بينايي میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_96
کمی ضعف دارم در راه رفتن ولی با کمک مامان عمه و پریناز از تخت پایین می آیم. پرده را که
کنار میزنم چهره نگران مردهای ایستاده در راهروی اورژانس دلم را درد می آورد. خدا از من نگذرد.
ابوذر و کمیل با نگرانی سمتم می آیند و کمیل بی هوا سامره را به آغوش ابوذر می اندازد و بی
مقدمه در آغوشم میگیرد: چت شده آیه؟ حالت خوبه فدات بشم؟
با نگرانی چشهمایش را روی صورتم میچرخاند. رد اشک را که روی صورتش میبینم از خودم بیش از پیش بدم می آید. لبخندی میزنم و میگویم: هیچی نیست داداشی ...چرا اینقدر نگرانی میکنی آخه؟
بابامحمد لب میزند الحمدلله و ابوذر میپرسد: خوبی؟
پلک روی هم میگذارم که آری.
نگاهم به امیرحیدر کنار بابا محمد نگران ایستاده می افتد و با شرمندگی میگویم: تو رو خدا ببخشید
آقاسید اسباب زحمت شدیم. رعنا خانم کجاست؟
_این چه حرفیه... بعد از اومدن عمو محمد رسوندمشون خونه بهترید انشاءالله؟
_خوبم .ممنونم از لطفتون..
نگاه ابوذر ساکتم میکنم.... حالا چه طور بگویم؟
وارد خانه که میشویم بی مقدمه سراغ سجاده خان جون را میگیرم. پریناز متعجب نگاهم
میکند: سجاده میخوای چیکار؟
منتظر توضیحاند و من کمی نیاز داشتم تا آرام شوم... اینطور بیخویشتنداری را خودم هم از
خودم ندیده بودم.
نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک اذان صبح بود.
_بزارید نمازمو بخونم. براتون تعریف میکنم.
وضو میگیرم و در اتاق کمیل را میبندم. خیره ی سجاده خانجون میشوم. قامت میبندم و نماز
میخوانم. سر سنگین تر از قبل. تمام که شد چند لحظه ای مبهم به سجاده نگاه کردم.
یک چیز های خصوصی داشتم با خدایم... شعری را زمزمه میکنم عجیب هماهنگ با حالم...
خورشیدم و خاموش
دریایم و آرام
در گشت و گذارم
از عقل به اوهام
جرات میکنم به حرف زدن:
_حرف بزنیم؟
_گله کنم؟
_حیف که حق خدایی به گردنم داری. حیف که احترامت واجب تر از هر واجبیه...حیف که دوستت دارم. حیف که رفیقمی... حیف که...
شایسته ی تحسینم
سیلی خور دشنام
بغضم میترکد: آخه قربونت برم... این چی بود نصیبم کردی؟ امتحان؟ از کی؟ از من؟ به خودت قسم اونی که فکر میکنی نیستم! نداره... دلم تاب نداره. به خودت قسم سخته! خیال کردی چقدر توان دارم مگه؟
نزدیکم و دورم
چون کفر به خیام
_ بیست و چهارسال نبود. عادت کرده بودم به نبودنش به ندیدنش حالا اومدی و گذاشتیتش سر راهم که چی؟ که ببینتم و نشناستم و دق کنم؟ که وقت و بی وقت ادا در بیارم برات؟ هی ببینمش و هی یادم بیاد بیست و چهارسال خودش رو ترجیح داد به من؟ که زبونم لال دهن که خواستم باز کنم دلشو بشکونم؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_97
دلت خوش چی بود که اینطور امتحانم کردی؟ با مادرم؟
صدایم را پایین تر آوردم و با شرم گفتم: که شبیه دیوونه ها حسادت کنم؟
داشتم مثل آدم آیهگیم رو میکردم! داشتم مثل آدم سعی میکردم اونی باشم که میخوای. داشتم
زندگی میکردم برای خوب بودن داشتم....
عقیقم را لمس میکنم. گرم بود. ولی حق خدایم نبود بی اختیار به سجده میروم و دم گوش زمین پچ پچ میکنم آنقدر آرام که فقط خودش در عرش بشنود. خواب دم صبح کائنات را مواظبم که بهم نزنم!
_آره آره حق با شماست عزیزم. حق با شماست همیشه اون ته مهای قلبم اونجا که فقط یه
چیزایی رو نگه میدارم که گاهی حتی خودمم ازشون خبر ندارم میخواستم ببینمش بغلش کنم
بوش کنم صداش کنم مامان. بشنوم جان مامان! ولی تو چرا جدی گرفتی رفیق؟ مگه خودت بهتر از خودم نمیشناختی منو؟
میخواهم دوباره گله کنم. یادم می افتد آغوشش چه لذتی داشت. دلم را وارسی میکنم دنبال یک
کینه ی دلمه بسته بلکه کج و گوشه اش پیدا کنم تا بیش از این دینی به گردنم نباشد! دین (شکر
نگفتن نعمت چند ساعت پیش را میگویم!!!)
صدای خنده ی خدا را میشنوم. آرام میخندد من باب همان خواب دم صبح کائنات!
سر از سجده بر میدارم و من نیز خنده ام میگیرد مونولوگ مضحکی بود میدانم: بخند ... آره جونم بخند... خنده دارم هست. لااقل یه ثباتی یه سکونی یه حال متعادلی بهم بده. نه مثل الآن که نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت.
چشمهایم را میبندم. همان لیوان معروف پشت پلک هایم نقش میبندد. قسمت خالی اش میشود
بیست و چهار سال بی مادری و پرش میشود چند لحظه آغوش گرم مادرانه. مادر را میگویم همان که بهشت فرش زیر پایش است!
میدانید تنها تشنه ی آب ندیده میفهمد مزه ی چند قطره آب زلال و گوارا... سر میکشم نیمه ی پر لیوان را... مثل همیشه دوباره خنده ام میگیرد: همیشه همینجوری! ساکت میشنی یه گوشه دست زیر چونه ات میزاری و گله های بچگانمو گوش میدی ته تهش یه جوری نگاه میکنی آدم شک میکنه همه چی دست تو باشه یا نه! تهِ تهش با سکوتت فرصت میدی یه نگاهی به خودم و شرایط بندازم... دوست هم نداری شرمندگیمو ببینی. بازم مثل همیشه تو بردی جانم. به جای کلاه دلو قاضی کردم الحق که خدایی.... ببین رفیق میخوام خیلی بیشتر از قبل بهت تکیه کنم. یکم سخت تر از باقی امتحاناست هوامو بیشتر داشته باش... باشه؟
اشکی از چشمم فرو میریزد. اشکِ دوست داشتن است.
_ببین رفیق دارم قامت میبندم برای این امتحانت. (رنج میبرم قربةٌ الی الله) هوامو داشته باش. باشه؟
سجاده را جمع میکنم. و از اتاق بیرون می آیم. میز صبحانه را چیده اند. لبخندی به جمع نگران
روبه رویم میزنم. حالا آرامم.
دلم ضعف میرود برای سکوت بابا محمد. جانم فدای فهمش. نگاه میاندازم به جمع و روی میز
مینشینم.
هنوز همانجا ایستاده بودند. به میز اشاره میکنم: بشینید دیگه
ابوذر عصبی میگوید: شما نمیخوای به ما بگی چی شده؟
_چرا میگم بشینید آروم باشید. میگم.
مینشینند و میخواهم برای خودم چای بریزم که پریناز نمیگذارد خودش بلند میشود و من میمانم و جمع.
چاره ای نمیماند. کاش میشد مثل یک راز بماند. نگاهم میکنند. آب دهانم را قورت میدهم. خیره به نان سنگک های روی میز میگویم:
_من دیشب یکی رو دیدم که... که دیدنش یکم شوکه کننده بود.
صدای بابا محمد را بعد از چند ساعت میشنوم: کی...
آب دهانم را قورت میدهم
_دیشب که نیومدم مهمونی قرار شد با یکی از دوستام برم....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_98
بابا محمد میپرد وسط حرفم: کی آیه؟
_مادرمو
_چی شد؟
پریناز مبهوت نگاهم میکند و بدون اینکه پاسخم را بدهد میگوید: م...مادرتو؟
نگاه از او میدزدم و هیچ میگویم. سکوت بد قیافهای بر فضا حاکم بود. مامان عمه آرم تکیه به صندلی میزند و بابا محمد با اخم نگاهم میکند. ابوذر از جایش بلند میشود و به پریناز میگوید: شما برو بشین من خودم چاییشو میریزم.
کمیل سرش را پایین میاندازد و از جایش بلند میشود: صبحونه میل ندارم مامان دستت درد نکنه.
و بعد میرود.
هیچ کس هیچ نمیگوید و همین هیچ نگفتن اوضاع را بدتر میکند.
مامان عمه با سوالش پتکی میزند بر سر این سکوت و میپرسد: از کجا مطمئنی خودش بود؟
_بغلم کرد همون بورو میداد. همون گرمای آغوش. همه چیز همون بود...
میبینم لرز کوچکی به پشت پریناز می افتد. ابوذر متفکر به کف آشپزخانه خیره است و من کاش لالیِ لاعلاج میگرفتم.
بابامحمد کمی عصبی میپرسد: همین؟ یه عطر و یه آغوش گرم شد مدرک و دلیل؟
پوزخندی میزنم: زندگی اونور بهش ساخته ماشاءالله تکون نخورده... یکم با عکسای دوران
جوونیش فرق داره... خودش بود بابا جون. خودش بود.
پریناز بی حرف بلند میشود میخواهد برود که دستش را میگیرم: کجا؟
نگاهم نمیکند و موهایش را میزند پشت گوشش و با صدایی که ارتعاش حاصل از بغض آوار شده
بر رویش دیوانه ام میکند میگوید: یکم سرم درد میکنه دیشب خوب نخوابیدم میرم استراحت کنم. ابوذر جان بعد صبحانه بی زحمت میزو جمع کن.
میرود و من چقدر از بانی این قدمهای سست که خودم باشم بدم می آید.
بابا محمد جدی میگوید: تعریف کن...
درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم. از شهرزاد و خواهشش تا عطر غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر...
پوزخند میزند بابا محمد
_چه وصل یعقوب ویوسف واری!
تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟
مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟
تلخند میزنم: نه که نفهمید...
بلند شدم از جایم. شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم.
هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو.
کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم. ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من فارغ از همه داشتند بازیشان را میکردند. انگشتی به آب میزنم و یخ میزنم. با لبخند تضاد سرخی پولک های ماهی قرمز ها و فیروزهی حوض را تماشا میکنم
_یخ میزنید که اینجا کوچولو ها...
نگاهم میگردد گرد حیاط. شمعدانی ها و لاله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند. نه پاییز را دوست داشتم نه زمستان! با تمام زیبایی هایشان... سردی به مذاقم خوش نمی آمد هر چیزش از فصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام! مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد!
آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها!
_خیلی تلاش نکن خورشید خانم! پاییزه دیگه... بزار جولون بده ...
_سردت میشه آبجی...
صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود. لبخندی زدم: نه خوبه داداش...
دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد. کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های قرمز...
آرام زمزمه کرد: خوشحالی؟
خوشحال بودم؟
سهل و ممتنع میپرسید برادر هنرمندم.
_الآنو میگی؟ الآنی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره الآن خوشحالم...
لبخند میزند. کمرنگ و محو.
نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟
چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود: چی؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_99
طاهره خانم مدام حرف میزد و امیر حیدر بی آنکه گوش دهد میشنید. فکرش مشغول بود. مشغول اتفاقات دیشب.
یاد آیه و حالش افتاده بود و نمیدانست چرا تا این حد برایش عجیب بود ضعف آیه. دختری که تا بوده آیه بوده و آیه یعنی همیشه در موضع قدرت بودن! از همان بچگی!
چه میشود که او آنطور ضعف نشان بدهد خیلی عجیب بود خیلی.
صدای طاهره خانم را میشنود که میگوید: گوشت با منه حیدر؟
نگاهش میکند و با لبخند میگوید:جانم مامان جان حواسم نبود یه بار دیگه بفرمایید.
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید: میگم بالآخره کارت چی شد؟
_پیگیرشم مامان داره جور میشه ان شاءالله .
طاهره خانم گل از گلش میشکفد: واقعا؟ کجا ؟
_نیروگاه بوشهر.
اخمهای طاهره خانم توی هم میرود: بوشهر؟ جا قحط بود؟ بری بوشهر؟
امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها. کار که بود اما او آدم یکجا ماندن نبود!
_موقعیتش خوبه مامانی تو تهران تو این موقعیت کار پیدا نمیشه
میخواهد از جایش بلند شود و به اتاقش برود که حرف طاهره خانم میخکوبش میکند
_تو که میدونی داییت چقدر وابسته به دخترشه...
با تعجب مادرش را نگاه میکند و میگوید: خب چه ربطی داره؟
طاهره خانم هم متعجب میگوید: چه ربطی داره؟ چه ربطی داره حیدر؟ نگار به تو ربطی نداره؟
امیرحیدر واقعا گیج شده: نگار باید به من ربطی داشته باشه؟
_امیر حیدر!
_من واقعا منظورتونو متوجه نمیشم مامان جان!
طاهره خانم حرصی میگوید: خودتو به اون راه نزن! خودت بهتر میدونی منظورمو! تو و نگار یه ربط به هم دارید و اینم قرار چندین و چند ساله بین ما و خانواده داییته!
حرف های طاهره خانم میشود آوار و میریزد روی سر امیرحیدر: چی میگی مادر من؟ کی همچین قراری گذاشته؟
معلوم هست چی میگید؟ یه قراری بوده که خود بزرگترها خیلی سال پیش بدون اینکه به ما بگید
گذاشتید و حالا جدیش گرفتید؟
طاهره خانم انگار تازه باورش شده بود حرفهای امیرحیدر جدی است صدایش را بالا تر برد و
گفت: به چی میخوای برسی با این حرفا؟ اول و آخر نگار زنته!
امیرحیدر هم جدی و اما با صدای پایین تر گفت: مادر من چرا زور میگی عزیزم؟ اصلا نگار بچه
است! اختلاف سنی بینمونو ببین!
طاهره خانم حق به جانب میگوید:من و بابات الآن به مشکلی برخوردیم؟
امیرحیدر واقعا دوست نداشت لحنش را تند کند ولی واقعا اینجا لازم بود: اصلا من و نگار فرقمونه از زمین تا آسمون! افکارمون عقایدمون بینِشمون! واقعا این تفاوت ها رو نمیبینید؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_100
طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟امیرحیدر چرا چرند میگی؟ دختره چادری، مومن ،نماز خون سر به زیر ،دیگه چی میخوای؟
امیرحیدر رسما کم آورده بود! واقعا سخت بود فهماندن چیزی به کسی که نمیخواهد شرایط را درک کند!
دعوا سر مو بود و پیچش مو!
الیاس که تا آن موقع شاهد بحث بینشان بود گفت:خب مادر من نمیخواد چه زوریه؟
طاهره خانم رو ترش کرد: بی خود نمیخواد ما حرف زدیم.قرار گذاشتیم! دختره همه ی خواستگاراشو به خاطر شازده رد کرده ...
امیرحیدر ذکر میگفت تا صدا بالا نبرد.مادرش داشت زور میگفت!زور!
پوفی کشید و از جایش بلند شد و حین خروج گفت:من با نگار ازدواج نمیکنم مادرم!نه اینکه عیب و مشکلی داشته باشه ها!ابداً ... من تو ایشون چیزهایی رو که میخوام پیدا نمیکنم و مطمئنم هستم اونم اینجوریه
طاهره خانم حرصی گفت: منم خواستگاری هیچ دختر دیگه ای به جز نگار نمیرم! اینو تو گوشت فرو
کن امیرحیدر.
آیه دقیقا یک هفته بود که دیگر زندگی معمول خود را نداشت. زیاد به فکر فرو میرفت و اوضاع خانه هم که بدتر...یک فضای خاصی بر خانه حاکم بود. چیزی شبیه یک ترس ورم کرده روی دل
تک تک اعضای خانواده...ترسی از جنس همان لحن سوالی کمیل:میخوای باهاش بری؟
آیه پوزخندی زد. چه ترس بچگانه ای.
بی حوصله لیست داروهای بیماران را چک میکرد که صدای شاد شهرزاد باعث شد سرش را بالا بگیرد.
با تعجب نگاهش کرد و شهرزاد گفت:سلام آیه خانم! چه خبر ؟ نیستی اصلا،
نگاه میکند چشمان خاکستری دخترک را. هری دلش پایین میریزد از آن هری دل پایین ریختن های از فرط غم.با لبحند میگوید:علیک سلام.ماشاءالله همه جا هم هستی!کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه.بند پ
_سرعتت برای یادگرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.
شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت:اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند:ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود!دروغ نبود!واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن.
شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:امروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست. من اینجا فقط یه دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید. چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت:گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت... شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت:آیه ازت خواهش میکنم
میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد! دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت:یک بار دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید:دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی ندارند!مثل آیه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یه زمانی سر زن حامله شرط بندی میکردن که بچه اش پسره یا دختر
بعدش شکم زن رو پاره میکرن و بچه رو در میاوردن!
⁉️میدونی کی و کجا این اتفاق میفتاده؟
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
سعی کنید گناه نکنید، اول چیزی که قلب انسان را کدر میکند گناه است. همین کوچک شمردن گناه، بزرگترین گناه است. این که بگوییم این گناه کوچک چیزی نیست موجب می شود که قدم های بعدی برداشته شود..
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆☄
تکنیکهای حرکتی بسیار مفید برای دردهای کمری
✨☄⚡️اگر درد #کمر دارید حتما ببینید💫
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
من فقط یه بار تو عمرم قرعه کشی برنده شدم
اونم تو دوم ابتدایی بود معلم می خواست درس بپرسه قرعه به اسم من در اومد😫😆😂😂
♡http://eitaa.com/cognizable_wan
ازدواج کلاٌ دو مرحله داره،
سه ماه اول ابراز علاقه،
سي سال بعدي پرتاب ملاقه! 😂
﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹اگر نشانه های زیر در شما وجود دارد👇
۱- سردرد
۲- بدن درد
۳- ضعف در بینایی
۴- سختی تنفس
۵- درجه حرارت بالا
۶- گیجی
۷- اختلال در خواب
۸- در شوک فرو رفتن
۹- عصبانیت و مشکل در ارتباط برقرار کردن
۱۰- گیجی
اینها علائم کرونا ویروس نیستند، اینها علائم بی پولیه 😀😀😂😂
﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه فیلم سه بعدی دیده زیادی جوگیر شده😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریا نباشه کولر فوق میشرفته خونمونه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan