eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆☄ تکنیکهای حرکتی بسیار مفید برای دردهای کمری ✨☄⚡️اگر درد دارید حتما ببینید💫 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
من فقط یه بار تو عمرم قرعه کشی برنده شدم اونم تو دوم ابتدایی بود معلم می خواست درس بپرسه قرعه به اسم من در اومد😫😆😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♡http://eitaa.com/cognizable_wan
ازدواج کلاٌ دو مرحله داره، سه ماه اول ابراز علاقه، سي سال بعدي پرتاب ملاقه! 😂 ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹اگر نشانه های زیر در شما وجود دارد👇 ۱- سردرد ۲- بدن درد ۳- ضعف در بینایی ۴- سختی تنفس ۵- درجه حرارت بالا ۶- گیجی ۷- اختلال در خواب ۸- در شوک فرو رفتن ۹- عصبانیت و مشکل در ارتباط برقرار کردن ۱۰- گیجی اینها علائم کرونا ویروس نیستند، اینها علائم بی پولیه 😀😀😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌ http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ؟؟؟ 👌انتخاب با شماست. ❣پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله : 😍لبخند های زن و شوهر به روی هم به هنگام برخورد با یکدیگر و یا خداحافظی صدقه است و به اندازه انفاق فی سبیل الله ارزش دارد...! 📕کافی جلد ۵ صفحه ۵۶۹ 👆👆 💖این رابطه خدایی که لحظه به لحظه ما رو به خدا نزدیک میکنه. 👇👇 🚫این رابطه شیطانی که لحظه به لحظه از خدا دور می شویم. ❣پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: 💙هرکس با غیر همسر خویش شوخی و مزاح کند به اندازه هر کلمه ای که در دنیا سخن گفته باشد ، خداوند هزار سال او را در زندان دوزخ نگاه خواهد داشت. 📕وسائل الشیعه ج ۲۰ 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞✨💞✨💞✨💞✨💞 ⚜به همسرت «چَشم» بگو!!!⚜ 💖 شاید بپرسید مگر ما خدمتکار هستیم که «چَشم» بگوییم؟! خانم‌ها بدانند که «چَشم» گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. اگر شما بخواهید شوهرتان را شیفته‌ خودتان کنید؛ استفاده از کلمۀ «چَشم» معجزه می‌کند. 💖 «چَشم» از زبان بیرون می‌آید و شما را روی «چِشم» شوهرتان می‌گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است. ❌ باید ببینید آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می‌کنند و از شوهرشان تبعیت نمی‌کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟! آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می‌شود؟! آیا از گفتگو با آنها لذت می‌برند؟! 💖 بهتر است بدانید که با «چَشم» گفتن جایگاه خانم ها پایین نمی‌آید بلکه باعث حفظ اقتدار مرد و بالا بردن جایگاه زن می‌شود! ❣http://eitaa.com/cognizable_wan
😀 وقتی با و پر انرژی هستیم می توانیم از لحظات زندگی مان بیشتری ببریم و احتمالا خوش اخلاق تر و تر هم می شویم. می توانیم بیشتر و بهتر کار کنیم به طور کلی زندگی مان در برهه هایی که پر از انگیزه و انرژی هستیم به طور محسوسی با زمانی که بی انگیزه و ناامید هستیم تفاوت دارد. 💛 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
*تلنـگــــــ↶ـــــــر* 🔞🚫دیدن فیلم مستهجن🚫🔞 📺توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند ❌ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... 🎭ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود، 🌌ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ. 👨‍✈️ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮش هاﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩﻣﻮش ها ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ⚡ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.. 🖇اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا می کنیم . 👀وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم ونمی‌دانیم یه روز همان شهيد رو می‌آرن ⚡تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن💫 *انتشار صدقه جاریه*⚜️ http://eitaa.com/cognizable_wan
به فرزندان خود بیاموزیداز باختن درس بگیرند و از موفقیت لذت ببرند. به فرزندان خود بیاموزید که یک برنده باادب باشد و یک بازنده سربلند. به آنها بیاموزید که مسئله مهم بردن نیست؛ شرکت کردن در مسابقات هم به همان اندازه مهم است. به آنها بیاموزید که شکست محدود و موقتی را بپذیرند اما هرگز امید بی انتها را از دست ندهند.  بایک تبسم، یک کلمه تشویق آمیز و یک دست نوازش، تفاوت بردن و باختن را برای فرزندان خود رقم بزنید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ 💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ‍ 🚫 🚫 ❣پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم 💔هر زنی که ازشوهرش قهر کند در حالیکه خودش مقصر باشد در روز قیامت با فرعون و قارون و هامان در پایین ترین جای جهنم خواهد بود مگر اینکه توبه کرده و نزد شوهرش باز گردد 📕http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ 💢 عارف مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی در بیانی، معنای غیبت حضرت ولی عصر(عج) را اینگونه تشریح می‌کنند: سوال شد امام زمان (عج) غایب است یعنی چه؟ گفتم غایب؟ کدام غایب؟ بچه دستش را از دست پدر رها ڪرده و گم شده می گوید: پدرم گم شده است. ما مثل بچه‌ای هستیم ڪه پدرش دست او را گرفته است تا به جایی ببرد و در طول مسیر از بازاری عبور می‌ڪنند. بچه جلب ویترین مغازه‌ها می‌شود و دست پدر را رها می‌ڪند و در بازار گم می‌شود و وقتی متوجه می‌شود ڪه دیگر پدر را نمی‌بیند، گمان می‌ڪند پدرش گم شده است. در حالی ڪه در واقع خودش گم شده است. ✔️انبیاء و اولیاء پدران خلق اند و دست خلائق را می‌گیرند تا آنها را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند. غالب خلائق جلب متاع‌های دنیا شده‌اند و دست پدر راح رها ڪرده و در بازار دنیا گم شده‌اند. امام زمان (عج) گم و غایب نشده است ما گم شدیم و محجوب گشته‌ایم. امام غایب نیست، تو نمی بینی آقا را. او حاضر است. چشمت رو ڪه اسیر دنیا شده اگر از دنیا دست بردارد، آقا را می بیند. ﴿خلاصه نگو آقا غایب است. تو نمی بینی.﴾ 📚برگرفته از ڪتاب "امام زمان (عج) در ڪلام اولیای ربانی/مهدی لڪ علی آبادی/ص 30" بی تــو ای یـوسـف زهــرا گره ازڪار ڪسۍ وا نــشود!.. 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻟﻬﺠﻪ ﮐﻼغ ﻫﺎ در ﻧﻘﺎط ﻣﺨﺘﻠﻒ ﮐﺮه زﻣﯿﻦ اردﺑﯿﻞ : ﮔﺎر ﮔﺎر.......... ﺗﻬﺮان : ﻗﺎر ﻗﺎر.......... اﺻﻔﻬﺎن : ﻗﺎرس ﻗﺎرس......... ⇩ ﺷﯿﺮاز : ﻗﺎرو ﻗﺎرو........... ⇩ اﺑﺎدان : ﭼﯿﻪ ﮐﺎ ؟!! ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻋﻘﺎب ﻧﺪﯾﺪی ؟!........... ⇩ ﯾﺰد : ﻗﺮ ﻗﺮ........... ⇩ اﻣﺎرات : ﻗﺎرع ﻗﺎرع........... اﺳﭙﺎﻧﯿﺎ : ﻗﺎرﯾﻨﻮل ﻗﺎرﯾﻨﻮل........... ⇩ اﯾﺘﺎﻟﯿﺎ : ﻗﺎرﯾﯿﺎﻧﻮ ﻗﺎرﯾﯿﺎﻧﻮ........... اﻟﻤﺎن : ﻗﺎرش ﻗﺎرش....... ⇩ ﻓﺮاﻧﺴﻪ : ﮐﺎﻣﯿﻨﺘﺎﻟﻪ ﻗﺎر ﮐﺎﻣﯿﻨﺘﺎﻟﻪ ﻗﺎر.......... ⇩ ﭼﯿﻦ : ﻗﺎرچ ﻗﯿﺮچ ﻗﻮﻧﭻ........... روﺳﯿﻪ : ﻗﺎرﯾﻮف ﻗﺎرﯾﻮف........... ⇩ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﮑﺎری !!! ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ !!! ﺟﻮوﻧﺎی ﻣﺮدم دارن ﺗﺤﻘﯿﻘﺎت ﻋﻠﻤﯿﺸﻮﻧﻮ در ﻣﻮرد ﺳﻔﺮ در زﻣﺎن ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﻫﺎی ﻣﻌﺘﺒﺮ دﻧﯿﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻦ ﺗﻮ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﺻﺪای ﮐﻼﻏﺎﯾﯽ ؟ خجالت نکشيدي با اون سنت هي قار قار کردی حتما یارانه هم میگیری....😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
استاد ریاضی گفت: بچه ها به جای روزه گرفتن،دلی را به دست آورید❗️گرسنه ای را سیر کنید‼️ گفتم :استاد، اگر ما به جای معادله ریاضی در برگه امتحانی برای تو شعر زیبایی بنویسیم به ما نمره قبولی می دهی⁉️ 🔹مسلمان یعنی تسلیم امر خدا... خداوند دانا،دستور به هردو داده هم روزه، هم انفاق،هم اطعام،هم زکات. اگرمیخواست نمی توانست بگوید به جایِ روزه، مثلاََ فقیر را سیر کن⁉️ 💯هرچیز جایِ خود💯 و این جایگاه را خدا می داند. 💯وکسی که فهم خودش را بالاتر از فهم خدا بداند، مشرک است و جاهل💯 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:_از دست تو شهرزاد .باشه... شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه! با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند. لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد. یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد. کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است. چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس کرد!خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد! ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته! بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند!با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن! حالا که نشناخته! تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری! لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد. شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟ _سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟ _سلام.خونه ام چطور؟ _راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش 9 عقیله کمی نگران شد!خاطره ی خوبی نداشت از این (یکم دیر آمدنها!) _کجا ان شاءالله؟ _میخوام برم بیرون _با کی؟ آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟ دل عقیله به شور افتاد!داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه! _جان دل آیه؟_نکن آیه _حواسم هست مامان عمه... _نکن آیه _مامان عمه به کسی نگو باشه؟ _به حرفم گوش نمیدی؟ آیه نفسی کشید و گفت:مادرمه مامان عمه!دشمنم که نیست! و عقیله حس کرد آیه هیچ وقت نه او را نه خان جون را و نه پریناز را با این لحن و غلظت مادرنخوانده! کوتاه آمد. آیه حق داشت گاهی عاقل نباشد!مثل باقی آدمها.کوتاه آمد و تنها گفت: _مواظب خودت باش! زودتر برگرد. و آیه با لبخند گفت: چشم عزیزدلم. گوشی را که قطع کرد از بیمارستان خارج شده بود.قرارشان همانجا بود جلوی در خروجی بیمارستان.یک اضطراب شیرین و خاص به دلش راه پیدا کرده بود!با خود اندیشید خنده دار است او میخواست مادرش را ببیند و قلبش اینطور میکرد! چشم چرخاند و آنطرف خیابان شهرزاد را تکیه داده به ماشین آیین پیدا کرد.بسم اللهی گفت و ازخیابان رد شد. شهرزاد و مادرش توی ماشین تنها بودند. دستهایش عرق کرده بود امابا این حال لبخندش را حفظ کرده بود. در ماشین را باز کرد و سوارشد. _سلام با سلامش هم شهرزاد و هم حورا به سمتش برگشتند و با خوشرویی جوابش را دادند. حورا سرش را برگرداند و با لبخندی دختر زیبا و نجیب پشت سرش را نگاه کرد. دستهایش را به سمتش دراز کرد و دستهای آیه را فشرد و گفت:ببخش شهرزاد همیشه زحمتت میده. آیه اما مست گرمای این دستها بود.تنها لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم این چه حرفیه. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است!تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد. و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر.یک آیه ی بیست و چهارسال دور تر! لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟ شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش!! همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه! حورا میخندد و آیه لبخند میزند. حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری _کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور. و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا! روی (ح)باید یک فتحه بگذاری و(واو)راساکن تلفظ کنی! اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند!با تمام غم هایش خوش میگذشت کنار مادر بودن. و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها! یک عطر غریب اماقریب.... حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر بالغه ی پشت سرش. نگاهش یک چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند. نگاهش رفت سمت عقیق روی انگشتر نقره ی دستش! بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش! درست شبیه..... آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند. هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود. حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود. ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع هااینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست! همیشه با صفا بوده آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت:برادر هم داری؟ آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی! حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟ آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود.یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت:اونقدری نازه مامان من عکسشو دیدم! حورا با لبخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید:بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟ آیه میخندد و چیزی نمیگوید.نگاهش میرود سمت کافه ای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او و هم کلاسی های دوران دانشگاهش. لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند روبه حوراگفت:اونجاشیک توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟ حورا به در و دیواربا مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولاوقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی دوما ... من که میگم بریم. تو چی میگی شهرزاد! شهرزاد میگوید: نمیگم نه!ولی لبو و جیگر چی میشه؟ حورا میخندد و همانطور که کافه راه می افتد میگوید: حالاتو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری... آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود.... به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد!البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا! موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش. حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه. شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید:مامان من میخوام همینجا معماری بخونم! و آیه بلند میخندد... حورا هم خنده کنان میگوید:بازم جو گیر شدی دختر مامان؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 لبخند روی لبهای آیه میماسد!(دختر مامان)توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند.یادش می آید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پررنگ ترمیشود. دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگی ات اینجا رااشتباه کردی! دنیا عجیب صغیر است! و انسان عجیب کبیر! دلش میخواست میتوانست حال حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید:خوب نگاه کن یا شیخ.... دنیا آنقدری کوچک بود که حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان) نیستم! نگاه حورا میکند و میپرسد:شما در حال حاضر چی کار میکنید؟ حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم...جامعه شناسی! آیه اندیشید خوب است! زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل ناسیونالیست ها را به چالش بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی!او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت و گویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است!آخر با غلظت خاصی گفت: من(مدرس دانشگاهم!)خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکر گفت که افکار اصوات ندارد! فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟ پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد!داشت زیادی کشش میداد... با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت:بخورید دیگه. و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت... حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب بخونه! و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقه اتون کیه؟ حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است!اما شاید اخوان ثالث...آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد:سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید نتواند....که ره تاریک و لغزان است.... و گر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون...که سرما سخت سوزان است... مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی.... دمت گرم و سرت خوش باد...سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای! حورا با لبخند کوتاه و آرام دستی برای آیه میزند و میگوید:عالی بود! عالی! بیست و چهار سال بود کسی برام اینطور این قطعه رو زمزمه نکرده بود!اینقدر گرم و گیرا! و آیه تلخ و خسته خندید! بیست و چهار چه عدد غریب و مظلومیست! شهرزاد هم دستی زیر چانه اش گذاشت و گفت:تو خیلی خوب بلدی ازچیزای دور و برت لذت ببری خیلی قشنگ زندگی میکنی... آیه هیچ نگفت و تنها دستهای شهرزاد را فشرد و بعد گفت:میگم اگه تموم شده بریم یه سر امامزاده صالح زیارت کنیم که من باید کم کم زحمتو کم کنم... حورا البته ای میگوید و میخواهد بلند شود تا حساب کند که آیه دستش را میگیرد و میگوید:بزاریدش به پای هدیه _آخه... _آخه نداره حورا جون... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حورا هیچ نگفت و آیه رفت...اولین بار بود که نامش را از زبان آیه میشنید! حَورا! تا بیست و چهار سال پیش همه او را اینگونه صدا میزدند! دست و دلش لرزیدند! چه شباهت های ترسناکی... چادر سفید هرچقدر به آیه می آمد صورت شهرزاد را معصوم کرده بود. حورا با لبخند به آن دو خیره شده بود و شهرزاد مدام به خودش نگاه میکرد و از این هیبت جدیدی که پیدا کرده بود ذوق میکرد! و حورا تجدید خاطره میکرد با حیاط با صفای امام زاده صالح.آیه به عادت همیشگی دو رکعت نماز حاجات خواند و حورا مست حس خوب دمیده در رگهایش گوشه ی سالن نشسته بود و به ضریح خیره شده بود.در این میان تنها شهرزاد بود که با کنجکاوی به دور و برش نگاه میکرد. حورا لحظه ای یاد حَوراگفتن آیه افتاد. نگاهش کرد. چیزی مثل خوره به جان فکر و خیالش افتاده بود. در طول این بیست و چهارسال وقت و بی وقت این فکر در سرش جولان میداد! که درست بوده؟ کارش؟ بی آیه شدن ارزش این جایگاه و موفقیت ها را داشت؟ و همیشه بدون حل کردن معادله صورت مسئله را پاک میکرد.اما این را خوب میدانست ازدواجش با حمید بهترین کار ممکن بود!او آدم خیانت نبود! و خیانت نکرد به محمد .زمانی راضی به طلاق شد که با خودش کنار آمده بود که محمد را دوست ندارد.که انتخابش یک انتخاب ذوق زده و هیجان زده بود و آیه را هم اگر محمد نمیگرفت حتما همراه خود میکرد! او آدم بی مهری نبود.او حالا مادر بود و وجودش با وجود آیین و شهرزاد هنوز طالب آیه ی یک ماهه و زیبایش بود. قطره ای اشک از چشمهایش چکید. داشت قبول میکرد اینهمه شباهت اتفاقی نیست! جهان عالم صغیری است! نگاه میکند که آیه چه عاشقانه مناجات میکند. با سرانگشتانش ذکر میگوید.یادش می افتد خان جون هم همینطور ذکر میگفت.اعتقاد داشت این سرانگشتان فردای قیامت شفاعتش میکنند و جهان عالم صغیری است. اشکهایش میشود هق هق... به همین راحتی اعتراف کرد که ذاکر کنارضریح همان آیه کوچولوی یک ماهه ی بیست و چهار سال پیش است!حمید را خوب میشناخت!آدمی نبود که به هرکسی نزدیک شود واجازه ی نزدیکی بدهد. شهرزاد جان حمید بود و باید میفهمید کاسه ای زیر نیم کاسه ی این همه صمیمیت است! پوزخندی زد حالا اگر همان اول کار میفهمید مگر فرقی هم میکرد؟ دوباره دلش ریخت...یعنی آیه اش را پیدا کرده بود؟ فکر میکرد روزی اگر دخترش را پیدا کند و ببیند حتما بد حال میشود!همیشه انتظار یک شوک قوی را میکشید و یک مشت رفتار کلیشه ای! اما او گوشه ای نشسته بود و داشت تکه های جور چین زندگی اش را مرتب میکرد و هق هق میکرد.دخترش بالغ تر از آنی بود که فکر میکرد. خیره ای عقیق در دستانش شده بود. این انگشتر... دوباره چشمش رفت سمت آیه.میان رکوع بود که عقیق دخترک از گردنش بیرون زد. یک جفت مردانه ی همین عقیق در دستش ...همان مهر تایید تصوراتش...همان عقیق یمانی اصل مقدس! دست گذاشت روی دهانش تا صدایش بالا نرود. زیرلب خدا خدا میگفت و ...راستی جهان چه عالم صغیری است! کاش کسی برود و خیال آیه را راحت کند که بعد ها مال صدراهم سو با آیه از صغیر بودن جهان گفته و کبیر بودن انسان! آیه بعد از زیارت دنبال حورا گشت اما او را نیافت. داشت دیرش میشد شهرزاد را پیدا کرد که گوشهای به سقف زل زده بود و به فکر فرو رفته بود.... _شهرزاد جان مادرت کجاست؟ شهرزاد به خود آمد و با نگاه به دور و برش گفت:نمیدونم! آیه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:عزیزم من خیلی دیرم شده...باید برم میشه شمارشو بگیری؟ شهرزاد باشه ای گفت و شماره حورا را گرفت...اما حورا خراب تر از آنی بود که بتواند پاسخ شهرزادرا بدهد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود واقعا! یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید! شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت. کرکره ی مغازه را داد باال وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالا سی تایی میشوند لبخند میزند. شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخوایید تمومش کنید؟ مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند... _سلام! کلافه کرده بود شیوا را حسابی! _سلام.... مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید! شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه! _منم دنبال چراشم... شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک داشت.... سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت تعطیل است را نصب کرد. با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد ولی...هرچه بادا باد! نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟مهران هم جدی گفت:بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟ مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا آورد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه! مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم شه این ثانیه های جهنمی! مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند. فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش نون حلاله! تا اینکه .... نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه زد بیرون و .... سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین راحتی بی پدرشدم... اونموقع 14 سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد! یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
( مردها ) بدبخت ترین موجودات جهان هستند واقعا این انصاف نیس 😐 🍃💞💞💞💞💞💞🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. عاقبت شاخ بازی برای گاوها 😃 . حسن_ریوندی گاوبازیگاو 🍃💞💞💞💞💞🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(فیلم عروسی💏) زجر آورترین نوع خاطره بازی در ایرانه🤗 وجدانا شما خودتون بگید چرا همه از دیدن فیلمای عروسی قدیمی🎥 انقد فراری اند و خجالت میکشن😅 🍃💞💞💞💞💞🙏
🐑🐄🐄 ✅آیا میدانید که شیر 🥛دوای دردها و خوراک پیامبران است؟ ✍پیامبر (ص) می‌فرمایند: یعنی «گوشت گاو 🐄بیماری و روغن زرد آن شفا شیر 🥛آن دوا است و چیزی مانند روغن زرد به درون وارد نشده است.» 📗دعائم الإسلام، قاضی نعمان مغربی، ج۲، ص۱۱۲. 💎 امام محمد باقر (ع): شیر یک گوسفند 🐑سیاه بهتر است از شیر ۱۰ گوسفند سرخ و شیر یک گاو سرخ بهتر است از شیر ۱۰ گاو سیاه و شیر خوراک پیامبران است که گوشت را می رویاند، استخوان را سخت می کند و فرزند تولید می کند در صورتی که با عسل نوشیده شود، چون گاو از همه درختی می خورد و خاصیت همه در آن هست. 📗بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج۵۹، ص۲۸۲. 💎 امام محمد باقر (ع): شیر گاو (زرد) دوا، روغنش شفا و گوشت آن درد است و هر که یک لقمه چربی (شحم گوشت گاو) بخورد درد از بدنش بیرون رود و خوردن این گوشت گاو زرد با چغندر پیسی را از بین می برد. 💎 امام موسی کاظم (ع): شیر شتر شفای همه دردهاست. 📚منبع: حلیه المتقین ص ۵۱، ۴۹، ۴۷ http://eitaa.com/cognizable_wan