#سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت۴)
#قسمت_چهار
آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت» 🌀مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است... ◾️چند نفر جنازهام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتادهام... 🍀در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.
هر چه میگفت میشنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار میکردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ میکرد. 🍃 چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک میساختند سخت ناراحت بودم. 🍂با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقهای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند... ♻️جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمیشد چقدر نامهربان بودند.. 🔘پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است:
قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. 🔸با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریختهاند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن میتوانست بدن انسان خاکی را منهدم کند... 🔵از ان همه فشار روحی گریهام گرفت و ساعتها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود... 💥در همین افکار غوطهور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که میگفت:
بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده! ✨ از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشتههای الهی هستم. 🍃گفتم: گمان میکنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟
گفت: آری؟
گفتم: قسم یاد میکنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم....
گفت: این را تو میگویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در برزخ بمانی..
✏ #ادامه_دارد..
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴رفتار ما در برابر حیوانات از جمله سگ چگونه باید باشد؟/انجمن های حامی محیط زیست چه راهی را پیش بروند؟
🔷یک سالی است حرکت های مجازی فراوانی در برخورد با حیوانات از جمله سگ ها شروع شده است که این حرکت ها نقاط مثبت و منفی خاص خود دارد.
🔷از طرفی متخصصین بهداشتی تاکیددارند بیماری های خطرناکی ممکن است از طریق حیوانات از جمله سگ سانان و گربه سانان منتقل شوند که جامعه باید بدان توجه ویژه شود.
🔷معتقدیم احترام به حیوانات خود اقدام مثبتی است که بی شک باید توسط هر انسانی به ان توجه کرد ولی چنانچه احترام به حیوانات، تبدیل به زندگی مشترک بدون رعایت مسائل بهداشتی در برخورد شود کاملا اقدامی ناصحیح است که خود منجر به بیماری های انگلی و خداینکرده بیماری کشنده هاری شود.
🔷امروزه متاسفانه زندگی مشترک مردم با حیوانات از حد مجاز خود گذر کرده است که مقالات بسیاری اثبات کرده اند با رعایت تمام مسائل سلامت حیوانات از جمله تیمار و واکسیناسیون های مربوطه، باز هم خود منتقل کننده بیماری های بسیاری است.
🔷انتطار میرود ضمن احترام به محیط زیست و تمام موجودات که حق حیات دارند به رعایت نکات بهداشتی ارتباط با این حیوانات دقت کنیم تا احترام به موجودات جایش را به بحرانهای سلامتی ندهد.
▪️کاظم زاده- کارشناس ارشد پیشگیری و مبارزه با بیماری ها
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
توی دعواهاتون حرمتهای همدیگه رو حفظ کنید و از مرز بعضی از کلمات و جملات خارج نشوید.
اگر خط قرمز رو رد کنید، فاتحه رابطتون رو باید بخونید. جبران این بیحرمتیها خیلی زمان میبره. مواظب باشید!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
🌟 # *اقتدار_صحیح*
🔰خداوند تو وجود مردا خصوصیاتی قرار داده که دوست دارن #مقتدر_باشن.
# *آقا_امیرالمؤمنین(ع)* :
✨اگر زن، تو را صاحب اقتدار ببیند بهتر از آن است که تو را در حال شکستگی و ضعف ببیند✨
*عزیزان*!
⭕️ *اقتدار دو معنی صحیح و غلط داره*
❌معنای غلط :
حرف به کرسی نشوندن؛ داد زدن؛ با ایجاد ترس، دیگران رو مطیع خود کردن؛ زور بازو و صدای بلند به رخ دیگران کشیدن.
👈 *بذار ساده تر بگم*...
بعضی مردا فکر میکنن اگه زن و بچه شون از اونا حساب ببرن و بترسن و سریع دستوراتشون رو اجرا کنن، اون وقته که به اقتدار رسیدن.
✅ اما بر اساس معنای صحیح، مردی مقتدره که برای خونواده ش یه سایبون و تکیه گاه باشه، خودش آفتاب بخوره و نذاره آفتاب رو خونواده ش بیفته.
پرقدرت، باجرأت و مستقل باشه. پس حضورش به خونواده ش آرامش بده و اونا با وجود اون هیچ ترس و اضطرابی به خودش راه ندن.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
💜 از خوابتون بزنید
🌸 از خوابتون بزنید و نگذارید مرد، بدون صبحانه و بدرقه و لبخند برود.
این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند! با این کارها، او تا شب، خوشخلق و پر انرژی خواهد بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
☯ 80% آدم ها کمبود منیزیوم دارند. منیزیم برای استخوان های شما خوب است و هم اضطراب و بی حوصلگی را کم میکند و بهترین راه دست پیدا کردن به آن، خوردن یک تکه شکلات تلخ 70% است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ ( #قسمت۵)
◾️عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...
💠در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند.
💥چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.
گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟
گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.
🍀رومان این را گفت و رفت..
✅هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...
🔘 تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.
☑️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند.
✨ لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
⚜ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند.
⚡️ سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.
💥درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.
💠و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند،
🌺دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...
🔷نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم🔥 گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود،
💐 سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.🍀
🍂از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.
سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.
❄️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.
♦️سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.
✨در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...
✍ #ادامه_دارد..
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۶)
#قسمت_شش
🔹از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.
رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. ❄️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است. ♦️سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید ✨در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. 🌺جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود. 🌸به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: ✅شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟
در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر. ❄️گفتم: بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام.
🌷با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی. 🌼من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم. 🔵آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار. 🌹گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه... ⚡️رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟
گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟ 💥 گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی... 🔥اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت.
آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. 〽️گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد درکنارت بماند. 🌿گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد،ناگهان چهره کریهی در قبر نمایان شد!
📝 #ادامه_دارد.....
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅دوست عزيزي سوال كردند كه
⁉️ آيا انسان ميتواند در بهشت به معشوق خود كه به هر دليلي در دنيا نتوانسته با او ازدواج كند برسد؟
⏪در پاسخ به اين سوال به سخنان پيامبر اكرم(ص) رجعت ميكنيم:
⚡️شخصي نزد پيامبر آمد و بگفت:
؟ آيا در بهشت شتر هم پيدا مىشود؟ زيرا من بسيار به شتر علاقمندم!.
💥پيامبر صل الله عليه و آله كه مىداند در آنجا نعمتهايى است كه با وجود آن، مرد اعرابى شتر خود را فراموش خواهد كرد، در پاسخ با عبارتى كوتاه و پرمعنى مىفرمايد
✔️«اى اعرابى اگر خدا تو را وارد بهشت كند آنچه دلت بخواهد و چشمت از ديدنش لذت برد در آنجا خواهى يافت"!».
👌و به تعبير ديگر آنجا عالمى است كه انسان كاملا با واقعيتها هماهنگ ميشود و به گفته شاعر:
✔️آنچه بينى ،دلت همان خواهد!
و آنچه خواهد دلت ،همان بينى!
✅بله ممكن است وقتي شما به بهشت برويد و حور العينهاي زيبا و نعمتهاي ديگر بهشتي را ببينيد آن قدر محو لذت اين نعمتها بشويد كه ديگر ميلي به اين معشوق دنيايي كه به آن نرسيدهايد نداشته باشيد و شايد خداوند از سر اتمام نعمت در صورت ميل شما به اين معشوق دنيايي ،ايشان را نيز به شما ملحق سازد همان گونه كه در روايتي وارد شده است كه:
👌« اگر درجه و مقام مرد بهشتى از زن دنيايي اش، بالاتر باشد، اختيار با مرد است كه آن زن را براى همسرى برگزيند و اگر درجه و مقام زن بهشتى از شوهر دنيايي اش بالاتر باشد، اختيار با زن است».
📚روح_البيان_ج٨
بحارالانوارج٨ص١٠٥
👇👇🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم سخنرانی ظریف در مجلس که توسط صدا و سیما و خبرگزاریها سانسور شده بود😁😂
#وزیر_امور_خوارج
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت به دروغگوی بی نزاکت که ماسک هم نمی زنه که نمایندگان مجلس رو کرونایی کنه❗️❌
مشت نمونه ی خروار است😡😔
خیییییییلی مهم لطفا تا آخر ببینید😳😏😔
والله مخرج ما کنتم تکتمون
نشر حداکثری
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_131
آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید: من باید برم به ابوذر سر بزنم. مشکلی بود خبرم کنید. با اجازتون.
و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود.طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز.
بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی ...
امیرحیدر با لبخند میگوید: دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم !نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم....
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست !
کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم.
و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها!
نگاهش به در باز سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش... مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود!!!! سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟
آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد. خوشحال بود و سرمست از این خوبی. اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود. با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند. دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟
بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد. آیه خیره به ابوذر میگوید: احتمالا عوارض عمله. میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم.
تو غصه نخور زهرا جان. مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها!
زهرا محو لبخند میزند: الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه...
ابوذر ناله کنان میگوید: ساکت شو ضعیفه....
هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را.
آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید: زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الآن...
***
قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی
شدند. حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری
بیرون آمد و با وقار رو به او گفت:
_سلام حاجی ...
حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم. خوبید
_ممنونم.
_کجا هستند این دوتا مریض ما؟
آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه...
حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت:بجنبید که به هر دو تا برسیم....
و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند. محمدحسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟
قاسم هم آرام گفت: همشیره ابوذر بودن...
- آهان.
محمدحسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و
همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد...
امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد .طاهره خانم با
ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند.
حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد.
_خوبی جاهل؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_132
دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود! (جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد!)
_خدا رو شکر حاجی...
قاسم در قوطی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر
پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟ چنگال خودش یه ریزه است!
همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت: تو آدم نمیشی!
قاسم خندان گفت: خدایی دلم هزار راه رفت برات سید. خیلی مردی مستر!
امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت:از دعای شخص تو که من الآن سالم وسرحال اینجا نشستم!
کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدرسپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را! دلیلش هم به زعم خودش معلوم بود!امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟!
چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود.
آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد. دم صبحی مامان حورایش برایش
یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند
خنده دار نبود. بیشتر لبخند دار بود. مادری که میخواست جبران کند و چه کودکانه مادرانه خرج میکرد!... مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود!
گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز! خب
دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود!
_خیلی اهل این چیزا نیست... تو رو ویژه دوست داره.
صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد. آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود.
_سلام دکتر...
با لبخند شیطنت آمیزی گفت: سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد: خانم!
آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد.
آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت: خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده...
آیه نیز لبخند میزند. آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون.
آیه باز هیچ نمیگوید. آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به
آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل
میشینی؟
آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت: آقا آیین....
آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد: بله؟
آیه عصبی گفت:رعایت کنید دکتر!
آیین اخمی میکند و میگوید: دکتر نه! آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی!
آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن.
برمیگردد سمت آیین.
آیین با طمأنینه سمتش آمد و گل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد: این چیه؟
آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است!
آیه گیج پرسید:چی؟
_آیه...آیه است....
_متوجه منظورتون نمیشم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_133
ایین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه! خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم!
_خدام؟
_اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها! خیلی سفت بغلت کرده نه؟
آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟
آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت: بگیر دیگه!
آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت... آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت: راستی دکتر!
آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من (تو)نیستم! (شما) صدا کنید راحت ترم!
دل آیین هم ضعف همین اخلاق های آیه را میرفت دیگر!
.
.
امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند
حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ
بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت
بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد! برادر بود دیگر! از آیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟
کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد!
.
.
نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود.
ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش
است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست....
مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم! البته خیلی هم غیرعاقلانه نبود.از صبح به هیچ کدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم.
خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند. مثال خوبی بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! داروهای تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:بفرمایید پسر عمه!
خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.
امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند. مثال ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در دلش مذاب شود!
خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟
دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا... آن دختر چادری بس زیبا که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا.
با ببخشیدی کوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید: خانم آیه...
دلم یک جوری میشود. آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی! آدم دوست دارد خانم باشد!
برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید: یکم درد و سوزش احساس میکنم...
نگرانش شدم! دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟ مثلا همین حس من! من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟
نگاهش میکنم و میگویم: الآن براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر
میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر
استراحت کنند به نظرم بهتر باشه!
و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم(خوب میشد اگر اول از همه تو اتاق را ترک کنی!)
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_134
چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسر
معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....
سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته
بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به
زیر به آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....
دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید
و بعدش از دستمون راحت میشید.
لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار
خیلی بهم خوش گذشت!
زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشتر
میماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟
**
دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای
بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفر
سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند.
این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین
دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب
درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت
حرفهایش!آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد.
خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس
با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر
است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم
و وقتی سر بلند میکند میشانمش!
خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان.
زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سال خانم آیه.دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد خانم آیه تزریق
کند به رگهایم بلکه خانم آیه خونم بالا برود.
دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟
آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ...
چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد!
سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق
آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت
میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او...
طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از
بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود.
اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم!
یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا
پشت استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا
ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند.
من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک
چیز داشت!
کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته!
دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به
خاطر سپرده بودم...
روی کاغذ می آورم ابیات شعر را:
_دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته!
دارد کتابی را قرائت میکند باز
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_135
این دلبرروحانی آرام و خسته!
دوباره نگاهش میکنم...کتاب که قرائت نمیکرد اما سر به زیر با گوشی دردستانش ور میرفت!خوب
منِ آیه داشتم اعتراف میکردم غلط نکنم!
_شرم و حیایش مال اهل آسمان است
او یک فرشته روی خاک این زمین است
روی سرش عمامه ی مشکی است یعنی
مرد است!از نسل امیرالمومنین است
عمامه مشکی عجیب به او می آید!آقاسید ترش میکند....
سعی میکنم خوش خط تر بنویس:
_احساس من از جنس عشقی آسمانی است
جای برادر چهر ه ای معصوم دارد!!!
هرچند میخندد ولی طبق روایات
درقلب خود اوحالتی مغموم دارد!
اعتراف میکنم تا به حال درعمرم اینقدر با خود بی رودروایستی حرف نزده بودم!
_من درخیالم پیش او خوشبخت هستم
یک زندگی ساده و پاک و صمیمی
در یک محله پشت حوزه خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی
نگاهش میکنم و لبخند زنان لب میگزم!
_دنیای پاک زندگی در حجره ها را
من چند وقتی می شود که دوست دارم لیست خرید خانه را هم
الی کتاب المکاسب میگذارم!!
هرکس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار.
یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب.
امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار!
ای کاش میشد زندگی همراه سید
از اول این ماه در جریان بیوفتد!
یا ال اقل او بیشتر در طول هفته
دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد!
نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم!ال اقل معادله ی این احساس مجهول را
خودم برای خودم حل کرده بودم!
زیر سطور ابیات مینویسم:
من آیه سعیدی ...
در شصت و دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شکسته و
بسیار مرد! من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم. من آیه
سعیدی به راحتی عاشق شدم... عاشق یک فوق العاده!دوستش دارم از یک جنس خاص...
ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه
هایم فرق کرده. حاال شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او...
یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم(عاشقی گناه نیست؟)
http://eitaa.com/cognizable_wan
این قشنگترین پیامی بود که خوندم؛
در زندگی یاد گرفتم:
🔺با احمق #بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
🔺با وقیح #جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
🔺از حسود #دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
و #تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
1 . به همه نمی توانم کمک کنم
2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم
3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
#پندانه
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 ۷ فایده شگفتانگیز #قارچ برای سلامتی
🔸ضدسرطان
🔸تقویت ایمنی بدن
🔸کاهش کلسترول
🔸حاوی ویتامین ب و د
🔸کاهش التهاب
🔸کمک به بیماران سرطانی
🔸مبارزه با پیری زودرس
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸
#فرزند_پروری
مواظب باشیم مشکل خویش را به کودکان نسبت ندهیم!!
در خانوادههائی که زوجین مشکل زناشوئی دارند، دیده میشود بچه را بهعنوان فرد دارای مشکل معرفی میکنند.
چرا که:
۱) اولاً گفتن اینکه بچه مشکل دارد راحتتر است تا اینکه بگوئیم من مشکل دارم.
۲) ثانیاً چون والدین خود را قویتر از فرزندشان میبینند، در صورتیکه وی دچار مشکل باشد میتوانند به او کمک کنند و خود را در مسند قدرت ببینند، ولی اگر بپذیرند که خود دارای مسئلهاند از دریافت کمک محروم خواهند شد.
۳) ثالثاً کودک در برابر گفتههای والدین هیچ دفاعی از خود نمیکند!
- رعایت کردن حق همسر و احترام گذاشتن به او در حضور فرزندان
چرا که هر یک از والدین تعیین کننده نگرش کودک نسبت به والد دیگر هستند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه ❤️
*همه ی والدین بخونن*
*اين جمله که اگر زد تو هم بزن*
آسيب زیادی به كودک ما خواهد زد.
تمام آموختههای فرزندتان را زير سوال خواهد رفت و اين سوال پيش میآيد پس اگر كسی كار بدی كرد من هم میتوانم آنرا تكرار كنم. كودكی كه ميزند درونش لبريز از حس بد به خود و ديگران است.
در حقيقت كودكی كه كتک میزند از كودكی كه كتک میخورد بيشتر آسيب میخورد و احساسات منفی بيشتری را درون خود احساس میكند. به علاوه او را در خطر آسيب فيزيكی بعضا جبرانناپذير قرار ميدهيد و به كودكان خشم، مجازات و كينهورزی را آموزش خواهد داد.
آموزش خشونت به كودكمان تنها به او آسيب میزند.
بجای اینکه بگیم تو هم بزن، بگیم نذار بزنتت! دستتش رو بگير متوقفش كنيد بگو تو حق نداری منو بزنی!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه ❤️
*همه ی والدین بخونن*
*قهر ممنوع*
به کودک خود یاد بدهیم هر موقع از کسی ناراحت شدی باید راجع به آن موضوع صحبت کنی که اگر حرف نزنی چیزی برطرف نمیشه.
پس حتی اگر از دستش ناراحتیم، هر دفعه صدایمان کرد میگوییم بله و صحبت میکنیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون بخونن*
*آقایان_فراموش_نکنند*
💠هیچ وقت نگید من دارم #کار میکنم و خانمم داره اینو میبینه و باید بفهمه این یعنی #دوست داشتنش
💠خانم شما به #شنیدن واژههای دوست داشتن و #ابراز علاقه و محبت #کلامی و رفتاری نیاز داره!
💠و این مساله همچون نیاز به آب خوردن، نیازی #همیشگی است
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
به دنیا گفتم بزن کنار میخوام پیاده شم
چقد میشه؟
پرسید کجا سوارشدی؟
گفتم: دهه شصت!
گفت: برو داداش یه صلوات بفرس ما از بدبختا پول نمیگیریم! 😂😂
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
#طنز
این استادای موسیقی واقعا قلبشون ضعیفه
استاد پیانو داشت بهم درس میداد گفتم استاد این چرت و پرتا رو ول کن، اون دکمههه که تو عروسیا فشار میدن صدای کِل زدن میده، کدومه؟
قلبشو گرفت و افتاد 😐😑
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره رفته کله پزی
فروشنده گفته: چشم بذارم؟
دختره گفته: آخه من تو این یه ذره مغازه کجا قایم شم؟
فروشنده که تشنج کرده یه پا و یه دستش به صورت ضربدری فلج شده
کله گوسفنده هم زنده شده فرار کرده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
به نظرم #كرونا بخاطر دعای تُپلاس....
انقد گفتن خدايا اگه مارو لاغر نميكنى دوستامون رو چاق كن
كه بزودى يه جامعهى گرد و قلمبه خواهيم داشت 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan