eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍃بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلوات 🌸بر عطر گل روی محمد (ص) صلوات 🍃در گلشن سر سبز رسالت گویید 🌸بر چهره گل بوی محمد (ص) صلوات 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ! روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... ✨سکوتی در عرش طنین انداخت. ✨فرشتگان همه سر به زیر انداختند. ✨خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. ✨باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. ✨آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. ✨گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی .👏🏻👏🏻👏🏻 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به گیر چن تا زبون نفهم می افتی و ادرس میخواهی😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گفت : هر وقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی برو گناه کن می دانیم که آتش جهنم هفتاد بار از آتش دنیا شدیدتر هست پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکر نمی کنیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم با الله باشید پادشاهی کنید و خود را از عذاب سخت قیامت نجات دهید. مَن کانَ لِلهِ کانَ اللهُ لَهُ. هر که با خدا باشد خدا با او خواهد بود 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️نسخه عالی برای #قندبالا ابن بسطام از امام رضا علیه السلام: بادمجان بخورید که آن در روزهای گرم، سرد و در روزهای زیاد سرد، گرم می باشد و در حالات دیگر اعتدال دارد و در همه حال و همه وقت خوب است ✍️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید. 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی یعنی ...❣ یک نفر باشه که بخاطر تو ؛❣ ضربان قلبش بالا و پایین بشه ...❣ و تورو با تمام وجودش بخواد ...❣ مثلا تو که ❣ علت تپش های نامنظم قلبمی .. :)💕❣💕 ☞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 315 چند نفری هم که هنوز کنجکاو بودند ایستادند ببینند چه می شود. -راه بیفت. همراه با پژمان به سمت ماشینشان که وسط خیابان رها شده بود رفتند. -چرا نمی خوای دکتر باشی؟ پژمان جوابش را نداد. سوار ماشین شدند. -چرا هر چی سوال می پرسم جواب نمیدی؟ -چون فضولی. -کنجکاوم. -تو معنی فرقی باهم ندارن. -منو حرصی نکن، خب جوابمو بده. -به پزشکی علاقه ای ندارم. آیسودا موهایش را داخل شالش فرستاد و گفت: پس چرا 7 سال درس خوندی؟ -بخاطر بابام. ماشین را روشن کرد و با حرکت دادنش از سر راه مردم کنار رفت. -پس خیلی باباتو دوس داشتی؟ -من تک تک اعضای خانواده م رو دوس داشتم، فقط نمی دونم چرا زود رفتن. -متاسفم. -مهم نیست. آیسودا با ترحم نگاهش کرد. هر دویشان کسی را نداشتند. آیسودا که مادرش را از دست داده بود. ولی پدرش... نمی دانست کجای این کره ی خاکی زندگی می کند. نه خاطره ای از او داشت. و نه عکسی! اصلا نمیفهمید این مرد کیست؟ زنده است یا مرده؟ -خوبه که دوسشون داشتی. پژمان بدون نگاه کردن به آیسودا هم دردش را می فهمید. تقریبا شبیه همدیگر بودند. آیسودا برای اینکه حواس خودش و پژمان را پرت کند گفت: دلم برای زنه سوخت. -حادثه خبر نمی کنه. -می دونم ولی فکرشو کن بچه که حالش خوب بشه سراغ مادرشو بگیره، وای حتی فکرشم منو اذیت می کنه. -زیادی خوش قلبی! -اگه خوش قلبی رو تو این دنیا از دست بدیم این دنیا جای خطرناکی میشه. حق با آیسودا بود. -آفرین! لبخندی خنک روی لب آیسودا نشست. تایید از طرف پژمان را دوست داشت. احساس بزرگی و قابل احترام بودن به او دست می داد. -ممنونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 316 رسیده به سینما ساحل، پژمان ماشین را به یکی از پارکینگ های عمومی بود. انقلاب اصلا جایی نبود که بشود ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد. به شدت شلوغ بود. از درون پارکینگ بیرون آمدند. پژمان دو تا بلیت خرید. تا سانس بعدی شروع شود نیم ساعتی وقت داشتند. کنار سینما ساحل پاساژ بزرگی بود. آیسودا با اشتیاق گفت: بریم این نیم ساعت اینجا وقت بگذرونیم؟ -تمایل شما زنا به خرید و پاساژگردی واقعا عجیبه. آیسودا فقط خندید. پژمان هم مجبور بود همراهیش کند. درون پاساژ ذرت مکزیکی خریدند. آیسودا یک ظرف پر از پاستیل هم خرید. پاساژ بیشتر لباس مردانه داشت. آیسودا کنار کت و شلوار خاکستری رنگی که جلیقه هم داشت ایستاد. خطوط آبی کمرنگی درون رنگ خاکستری کت خوش نقشش کرده بود. اسپرت بود و چسبان. پژمان کنارش ایستاد. -بهت میاد. -شاید. -بریم بپوشی؟ -نه! آیسودا اخم کرد و گفت: تو چرا عادت داری تو ذوق من بزنی؟ خب یه دقیقه بپوش چی میشه؟ -فیلم دیدنمون دیر میشه. -نمیشه، تو برو بپوش! آخر هم مجبور شد کف دستانش را پشت کمر پژمان بچسباند و او را به داخل هول بدهد. خود آیسودا فورا گفت: آقا لطفا از این کت سایز ایشون بیارین. -من کت احتیاج ندارم. -من میگم بهت میاد. پژمان تیز نگاهش کرد. عملا آیسودا داشت نظرش را غالب می کرد. با این حال عجیب بود که مخالفتی نداشت. عجیب تر اینکه با او هم نوایی هم می کرد. خب این هم جوری مهم بودن، بود. شاید با این روش برای آیسودا مهم شده بود. کت و شلوار را که آوردند فورا به اتاق پرو رفت. با پیراهن کرمی که به تن داشت و کت و شلوار سفید رنگ، حسابی شیک شده بود. آیسودا پشت در ایستاده بود. -خب چی شد؟ در را برایش باز کرد تا ببیند. مطمئن بود از کنجکاوی دق می کند. مقابل آیسودا ایستاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
من نمیفهمم چرا هر کس چادریه فکر می کنه نباید باکلاس باشه و فکر میکنه نمیتونه با چادر و حجاب باکلاس باشه ... با اینکه زیباترین و شیک ترین پوشش دنیا همین پوشش حجاب و چادره ... بدانند که هنرمند کسی است که در عین پوشیدگی شیک و باکلاس باشه ... 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
نجسترین چیز دنیا گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!! 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 از مقایسه و ویژگی های و ، می توان نتیجه های زیر را به دست آورد: 🔷 زنان و مردان، یکدیگر هستند؛ ویژگی مردان، زنان و ویژگی های زنان، مردان را می کند. 👌 ♦️به عبارت دیگر، هر کدام کمبودهای را برطرف می سازند، بنابراین اگر با یکدیگر شوند، در بسیاری از موارد، مسایل و مشکلات تر، تر و تر برطرف می گردند.👏 🔶 وقتی زن و مرد تفاوت های یکدیگر را و آنها را ، 👈 ارتباط و موثری بین آنان برقرار می شود و ، فرصت شکوفایی پیدا می کند. ♦️بنابراین، آگاهی از ویژگی های رفتاری زنان و مردان، در روابط همسران و ایجاد بیشتر و کمتر، موثر می باشد.👌 🔷 یکی از های اصلی ستیزه ها و کشمکش های دائمی، عذاب آور و جان فرسا بین زن و شوهرها، این است که مردان، زنان را با " " ارزیابی می کنند و زنان، مردان را با " خود " می سنجند. ♦️سنجش مایعات با متر و منسوجات با لیتر، همان قدر است که مردان و زنان، خصوصیات خود را با یکدیگر مقایسه کرده😳🙄 و به سنجش و ارزیابی هم بپردازند. 😒 چنین سنجش هایی به طور معمول، یا به دنبال دارد. 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
✍آیت‌الله بهجت (ره): هر چه برای خودتان می‌خواهید برای مؤمنانی دعا كنید كه گرفتار آن مورد هستند؛ در این صورت خدا برای شما دعا می‌كند، ملائکه برای شما دعا می‌كنند. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص١٨۴ 🌷
من موندم اگر توی اون دنیا نامه اعمال خوبم رو بدن دست راستم اعمال بدمو بدن دست چپم . . گوشيمو چیکارکنم؟؟؟😐😂🖐 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم پسره به عشقش زنگ میزنه میگه: کجایی؟ میگه: با پدرم تو ماشین bmwش داریم میریم از بانک پول بگيريم که من برم برای اسبم پد زین بخرم بابامم میخاد فیکسای چوب اسکیاشو عوض کنه 😐😑 تو کجایی عزیزم؟ 😍 پسره میگه: تو همین اتوبوسی که تو هستی، خواستم بگم پول بلیط رو من حساب كردم تو نميخواد بدی 😂😆😆😆😆✌ (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 317 -خب... آیسودا با شگفتی گفت: محشر شدی! پژمان از نگاه حیرت زده ی آیسودا دوباره برگشت و درون آینه به خودش نگاه کرد. واقعا فیت تنش بود. جوری هیکلش را قاب گرفته انگار مختص خودش دوخته باشند. -خیلی بهت میاد. از اتاق پرو بیرون آورد. آیسودا دورش چرخید. -میشه بخریش؟ واقعا خوبه! -باشه! چشمان آیسودا ستاره باران شد. مطمئنا اگر قرار بود برای خودش لباس بخرد این همه خوشحال نمیشد. پژمان دوباره به اتاق پرو برگشت و لباسش را تعویض کرد. با کت و شلوار که روی دستش بود بیرون آمد. لباس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: می برمش. فروشنده شروع به تعریف کردن کرد. -واقعا کار شیکیه، ما خیلی از این کت و شلوار فروش داشتیم، تو تن خیلیفیت و خوب می افته. عین بچه پولدارها اهل مزون رفتن نبود. اصلا کسی را هم نمی شناخت. هر وقت درون پاساژها می گشت اگر چیزی توجه اش را جلب می کرد می خرید. کاری هم نداشت قیمتش چند است. فقط به تن و بدنش بیاید. کت و شلوار را که خریدند از پاساژ بیرون زدند. -مبارکه! -سلامت باشی. شادی عجیبی درون آیسودا بیداد می کرد. انگار اتفاق خاصی افتاده باشد. در صورتی که یک لباس خریدن ساده بود. وارد سینما شدند. جلوی در پژمان بلیط ها را داد. طبق بلیط صندلی های میانه بودند. ولی قبل از اینکه وارد تاریک خانه ی سینما شوند پژمان تنقلات خرید. مقدار تنقلات آنقدر زیاد بود که آیسودا گفت: کی اینارو می خوره؟ -من! آیسودا خندید. برخلاف تصورات گذشته اش وقت گذرانی با این واقعا خوب و دلپذیر بود. گوشت که هیچ حتی استخوان هم می آورد. روی صندلی ها کنار همدیگر نشستند. فضا هنوز تاریک نبود. هنوز بودند کسانی که وارد شوند. با این حال تبلیغات اول فیلم در حال نمایش بود. آیسودا یکی از ظرف های پاپ کورن را از پژمان گرفت و مشغول خوردن شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 318 -آخرین باری که اومدی سینما کی بود؟ -من تا حالا سینما نیومدم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -واقعا؟ -بله. -حتی تو دوران دانشجویی؟ -وقتشو نداشتم. آیسودا با حیرت گفت: تو خیلی جذابی لعنتی! پژمان برگشت و نگاهش کرد. آیسودا خندید. -منظورم اینه کسی عین تورو ندیدم. -حالا دیگه دیدی. -از اون جور آدم هایی هستی که وقتی وارد زندگی یکی بشی هرگز فراموش نمیشی، نمیشه فراموشت کرد چون ویژگی های خاص داری که تو ذهن پررنگ می مونن، یه آدم خاص که هر چی هم کشفش کنی بازم ناشناخته داره. فقط به آیسودا نگاه کرد. نمی دانست این یک تعریف است یا نه؟ ولی هر چه بود به دلش نشست. -مثلا من، 4 سال باهات بودم نه؟ البته چهار سال به زور منو جایی نگه داشتی که ازش بیزار بودم، نخواستم و نشد هم که بشناسمت یا حتی باهات راه بیام، ولی حالا که اینجا بدون هیچ تنشی کنارت نشستم، انگار کلی اتفاق خوب افتاده به جونم، تازه در کمال تعجب دارم لذت می برم، انگار همه چیز قشنگ شده. باز هم حرفی نزد. دوست داشت بیشتر و بیشتر از آیسودا در مورد خودش و حتی حس هایی که داشت بشنود. -یه روزهایی خیلی برام سخت گذشت، شب که می شد صبح و صبح، شب با خودم می گفتم چرا نمی گذره، چرا همه چیز رو یه دور مزخرف و کنده، ولی حالا دیگه همه چیز برام فرق کرده، شایدم چون تورو دارم کشف می کنم، تازه دارم می فهمم چقدر خاصی، چقدر میشه یه مرد و کاراشو درک کرد. -خوشحالم. -هنوز نمی دونم باید بگم ممنونم که وارد زندگیم شدی یا نه؟ ولی در حال حاضر از اینکه اینجا کنارتم خوشحالم. برگشت و با چشمان درشت سیاه رنگش به پژمان نگاه کرد. -خوشحالم چشم رنگی نیستی. پژمان متعجب پرسید: چرا؟! شانه بالا انداخت. نمی خواست در مورد پولاد حرفی بزند. نحس بود. چشمان عسلی رنگش که در ذهنش نقش می بست تمام جانش کهیر می زد. چراغ ها خاموش شد. تیراژ اول فیلم در حال پخش شدن، شد. -اولین سینما رفتنت با منه. این جمله را که گفت ذوق و شوقی عجیب درون صدایش بود. -خیلی از اولین هام با تو بوده نفهمیدی. خنده از لب آیسودا پر کشید. چرا مدام حرفی میزد که ضربه فنی شود؟ والا ظلم بود. دختر مردم گناهی نداشت دلش عین موج دریا هی بالا و پایین شود. جذر و مد هم مدام نبود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گربه هست یا ببر بنگال تو رو خدا ببینش😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
عجیب‌ترین و بی‌سابقه‌ترین سرقت تاریخ فرانسه را یک متهم در حین دادرسی انجام داد. 🔹جیب بر حرفه‌ای "ارالد کارمیو" بعد از دادگاه جیب قاضی دادگاهش را هم زد!😐😂 🎯 👇👇 🎭 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎭
پارت 319 لب گزید. -معذبم نکن. بعد از آن بوسه تعجب برانگیز بود که این دختر هنوز هم از خیلی چیزها خجالت می کشید. دوستش داشت. -فقط یه حقیقت رو گرفتم. صحنه ی فیلم از خیابان و ترافیک تهران شروع شد. زن و مردی وسط خیابان در حال دعوا بودند. سکوت سالن را فرا گرفته بود. نگهبان هم با چراغ قوه میان صندلی ها رفت و آمد می کرد. -ممنونم. پژمان جوابش را نداد. خیلی خوب می شناختش! دختر حساسی بود. بعضی حرف ها به شدت خجالت زده اش می کرد. همین هم دوست داشتنی اش می کرد. اگر آفتاب هم می شد این همه خوب نمی شد. جان شده بود. جان می ریخت. "باید بختک زندگیش می کرد. شب و روزش هم فرقی نداشت. فقط باشد... بیفتد به جانش و رهایش نکند. از این قشنگ تر هم مگر داریم؟" از گوشه ی چشم نگاهش کرد چطور پاپ کورن می خورد. کاش می توانست همین جا محکم بغلش کند. حیف که خط قرمزهایی داشت. و البته غرور و حرمتی که برای خودش و دختری که کنارش بود قائل بود. وگرنه همین جا وسط شلوغی جمعیت، محکم بغلش می کرد. سر و صورتش را غرق بوسه می کرد. برایش جان می داد. حق هم نداشت اعتراض کند. اعتراض می کرد بیشتر می بوسیدش. حقش بود. سهمش از این دنیا! خانواده که نداشت. حداقل آیسودا را تمام و کمال داشته باشد. -به من زل نزن، فیلمو نگاه کن. سینما آمدنش هم خنده دار بود. اولین بارش بود ولی میخ آیسودا و کارهایش بود. واقعا نمی فهمید چرا از این دختر سیر نمی شود. هر روز جوری برایش تازگی داشت. این هم از شانس خودش و آیسودا بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 320 نگاهش را به فیلم دوخت. می دانست چیزی از فیلم نمی بیند. این پیشنهاد فقط محض این بود که اولین هایش را با آیسودا تجربه کند. خاطراتش فقط باید این دختر می بود و بس! -فیلم قشنگیه نه؟ نه، مگر می دید چه خبر است؟ -نمی دونم. -فیلمو نگاه نمی کنی؟! سیراب چیز دیگری بود. فیلم می خواست چیکار؟ -می بینم. -کاملا مشخصه! خنده ی پشت لب مانده اش را همان جا زندانی کرد. مشتی پاپ کورن از ظرف آیسودا برداشت. -هی، مال خودمه. قیافه ی پژمان جوری از تعجب بامزه شد که آیسودا زیر خنده زد. صدایش آنقدر بلند بود که اطرافیان به سمتش چرخیدند. فورا دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود. پژمان حرفی نزد. ترجیح می داد صدای خنده ی شادمانه اش را بشنود. -وای پژمان، اصلا باور نمی کنم گاهی که این تو باشی، خیلی متفاوت میشی گاهی. وقتی بدون خجالت اسمش را صدا می زد لذت می برد. شاید هم اسمش از زبان آیسودا این همه قشنگ می شد. فیلم رو به پایان بود. دقیقا هیچ چیزی از آن نفهمیده بود. نگاهش یا دزدکی روی آیسودا بود یا می خورد. فیلم هم در وقت اضافه اش می دید. تیراژ آخر که پخش شد، آیسودا دامن مانتویش را تکاند و بلند شد. همه ی چراغ های بالای سرشان روشن شد. -بریم؟ پژمان هم بلند شد. با هم از در دیگر بیرون رفتند. -فیلم خوب بود؟ -درست ندیدمش. -می دونستم. پژمان فقط لبخند زد. -می دونستم نمی بینی الکی اومدی. -الکی نبود. -چرا بود. -دوتایی دیدن فیلم می ارزید. باز حرفی زد که روز، شب شود. سحر و جادو می ریخت لامصب. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
از خدا پرسیدم: چرا وقتی شادم، همه بامن میخندند! ولی وقتی ناراحتم کسی با من نمیگرید؟ جواب داد: شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست!!
💠 مزایای دیگ های سنگی 💫 مهمترین مزایا این است که امام رئوف امام رضا علیه السلام دعا فرمودند و از خدا برای غذاهای که در مردم در این ظروف سنگی قرار می دهند برکت خواستند 💫 لذا معنویت و برکت این ظرف ها حتی اگر بظاهر مزیتی هم نداشته باشند مسلم است. چند مزیت این ظروف: 1️⃣ سلامتی بدن دیگ های سنگی سالم ترین ظروف هستند چون انسان از خاک است اگر ظرف از سنگ و خاک سفالی باشد سنخیت دارد و آرامش دهنده است لذا بهترین ظرف غذا ظروف سفالی و #ظروف_سنگی است اما زودپزها و نیز ظروف تفلن سرطان آور است همچنین ظروف آلومینیومی 2️⃣ صرفه جویی در سوخت غذا در این دیگ سنگی ها با کمترین حرارت به بهترین نحوی پخته می شود 3️⃣ گوارا بودن غذا طعم و مزه غذای پخته شده در ظروف سنگی قابل مقایسه با سایر ظروف نیست و غذای طبخ شده در این ظروف بسیار خوش مزه و خوش طعم است 4️⃣ سرعت پخت این دیگ ها مانند دیگ زود پز و البته بدون خطرات و بدون ضررهای آن در کوتاه مدتی غذا را می پزد، هر نوع گوشتی داخل این دیگ سنگی ها با حرارت ملایم دو ساعت خوب می پزد 6️⃣ نسوختن غذا بخاطر نیاز به حرارت کم و نیز سنگی بودن و در نتیجه داغ نشدن زیاد غذا کمتر می سوزد و در صورت تمام شدن آب غذا مقدار سوختگی غذا کمتر می شود 7️⃣ صرفه جویی در مواد شوینده دیگ های سنگی بسیار راحت و حتی بدون مواد شوینده و حتی با آب ولرم و سرد به راحتی شسته می شوند، فرمود خداوندا زندگى را بر گروهى که بیشتر ظروف آنان سفال است مبارک گردان . 🎯 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan 😍😍😍😍
اپارتمان نشيني شوخی كثيفی بود كه پيشرفت بشريت با انسان كرد. 🔮 👇 ⚱ http://eitaa.com/cognizable_wan
مزایای ماساژ نوزادان 🔸کاهش بدخلقی نوزاد 🔹خواب بهتر 🔸بهبود اشتها 🔹افزایش وزن 🔸پیشگیری از یبوست 🔹تقویت سیستم ایمنی بدن 🔸تقویت عضلات 🔹پیشگیری از احتقان سینه 🔸ارتباط بهتر مادر با نوزاد 👑 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد... یکی رفت و یکی موند و یکی از غصه هاش خوند یکی برد و یکی باخت و یکی با قسمتش ساخت... یکی رنجید ""یکی بخشید"" یکی از آبروش ترسید یکی بد شد، یکی رد شد، یکی پابند مقصد شد تو اما باش، """خدا اینجاست...!!"""" 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺بیماری_همسر👇👇 ✅ در مواقع بیماری همسرتان با او بیشتر مهربان باشید و به او توجه ویژه کنید. 👌 ✅ همسر شما در اینگونه مواقع نیاز شدید به محبت و مهربانی‌تان دارد.☺️☺️ ✅ عشق خود را در بزنگاهها ثابت کنید تا علاقه و عاطفه همسری بینتان بیشتر گردد. ✅ گاهی برایش بی‌خوابی بکشید تا به شما در دلش افتخار کند. 💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
مضرات وحشتناک ذرت مکزیکی ! ذرت مکزیکی بخوریم یا نه؟ تمام ذرتی که در حال حال حاضر در سطح فروشگاه‌های کشور به عنوان "ذرت مکزیکی" به شکل خام و پخته آن به فروش می‌رسد، تراریخته است و بخش زیادی از آن با تعرفه و استاندارد "علوفه و خوراک دام" وارد کشور شده اما امروز به‌راحتی به مصرف انسانی می‌رسد !👆 🌿🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 321 اصلا به قیافه ی زمخت این مرد این همه حس نمی آمد. ولی همیشه جوری حرف می زد که کم بیاورد. -من واقعا نمی دونم گاهی وقتا چطور جوابتو بدم؟ پژمان فقط لبخند زد. -همین جا باش برم ماشینو بیارم. -باشه. کنار دیوار به انتظارش ایستاد. پارکینگ نزدیک سینما بود. کمتر از 5 دقیقه سر و کله ی پژمان پیدا شد. کنار پایش ترمز کرد. به محض اینکه سوار شد ماشینی از کنارش رد شد. راننده با دیدن آیسودا روی ترمز زد. دنده عقب گرفت و نگاهش کرد. این همان دختری نبود که به دنبالش بود؟ دقیق تر نگاه کرد. آیسودا داشت کمربندش را می بست. به محض حرکت ماشین دنبالش رفت. باید خودش باشد. یک ماهی بود که دربه در در این شهر به دنبالش بودند. پشت چراغ قرمز که توقف کردند، ماشینش را به ماشین غول پیکر پژمان چسباند. گردنش را چرخاند و به آیسودا زل زد. پژمان که روی فرمان ضرب گرفته بود با دیدن راننده ی بغلی که با چشمانش داشت آیسودا را ی خورد عصبی شد. اخم هایش را در هم کشید. شیشه ی طرف آیسودا را پایین کشید. به راننده ی بغلی اشاره داد که شیشه را پایین بکشد. مرد هم شیشه را پایین کشید. -هی یارو، چی می خوای تو ماشین ما؟ تنت می خاره عوضی؟ مرد فورا دستانش را بالا گرفت. -شرمنده، خانم رو با کسی اشتباه گرفتم. آیسودا با شنیدن این جمله به مرد نگاه کرد. یک هو دلش پر از حس های بد شد. انگار بخواهد اتفاق بدی بیفتد. -شرمنده آقا. چراغ سبز شد. گازش را گرفت و رفت. باید خودش را مخفی می کرد که پژمان نبینیدش. نمی دانست پژمان حساس تر از این حرف هاست. فورا به سمت کوچه پس کوچه ها رفت. حسش می گفت این مرد تعقیبشان می کند. او هرگز خودش و همراهش را به خطر نمی انداخت. مخصوصا اگر همراهش آیسودا باشد. مرد به محض اینکه می خواست دنبالش کند، ماشین پژمان گم شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 322 حواسش نبود حداقل پلاکش را بردارد. به احمق بودنخودش فحش داد. دختره در چنگشان بود. به راحتی آب خوردن در رفت. گوشیش را برداشت و شماره ی رئیسش را گرفت. -الو رئیس... -چی شده؟ -این دختره بود که یه ماه مارو علاف خودش کرده که پیداش کنیم؟ -خب؟ -دیدمش، ولی از دستم همین الان در رفت. -خاک بر سرت کنن یابو، نتیجه ی قشنگ کارتو داری گزارش میدی؟ مرد چهره اش در هم گره خورد. -گفتم خبر بدم. -چی دیدی؟ -با یه مرد جوون بود، حواسه مرده خیلی جمع بود فورا بهم مشکوک شد و زد به چاک. -نفهمیدی کجا رفتن؟ -نه! -باشه، بازم همون اطراف باش شاید سروکله شون پیدا شد. -چشم رئیس! تماس قطع شد. به خودش لعنت فرستاد که زنگ زده. زنگ نمی زد هیچ اتفاقی نمی افتاد. فقط بیخود برای خودش شر درست کرد. بدون توجه به حرف رئیسش راهش را کشید و رفت. مشخص بود آمده بود انقلاب کاری داشتند. دیگر هم برنمی گردند. ماندنش بی فایده بود. گازش ماشینش را گرفت و رفت. * -چی؟! رگ به رگ بدنش نبض گرفته بود. از سر غیرت بود یا عصبانیت؟ نمی دانست! فقط می دانست کارد می زدی خون نمی آمد. دستش روی میز کارش مشت بود. از وقتی تلفن را قطع کرده بود، خوره به جانش افتاده بود. یعنی آیسودا با چه کسی بوده؟ مردی که او می شناخت یا نمی شناخت؟ به شدت عصبی بود. باید می فهمید الان آیسودا با چه کسی است. نکند همان مردی که زندانیش کرده بود الان هم او را پیدا کرده؟ شاید هم آیسودا کیس دیگری برای خودش جفت و جور کرده است؟ خفه اش می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
خوراکیهای روشن کننده پوست صورت👇👇 این میوه ها را حتما امتحان کنید:  👇👇 🔴توت فرنگی :  توت فرنگی میوه ای مغذی است که با داشتن ویتامین C یک داروی طلایی برای پوست شماست.  🔴ویتامین C برای تولید کلاژن ضروری است که استحکام پوست را بهبود می بخشد و صورت تان را تازه و روشن نشان می دهد. • 🔴آناناس : با داشتن ویتامین C فراوان برای طراوت پوست مفید است. آناناس آنزیمی دارد که به کاهش لکه های ناشی از پیری پوست کمک می کند. برای روشن شدن پوست تان می توانید آناناس را مستقیم روی آن بمالید. 🔴لیمو : این میوه هم با داشتن اسید اسکوربیک و آنتی اکسیدان های فراوان پوست را از تیرگی نجات می دهد.مقداری لیمو داخل آب بچکانید و آن را بنوشید. 🔴گوجه فرنگی : گوجه فرنگی در درخشندگی و طراوت پوست تان تاثیر دارد, به این ترتیب که با تولید کلاژن در پوست تان درخشش طبیعی ایجاد می کند. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ما آمده ایم که زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم، نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم. زندگی ما حکایت یخ فروشی نشود که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نه، ولی تمام شد.. http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️نشانه های حمله قلبی احساس درد و ناراحتی در دست ها و یا شانه ها احساس درد و ناراحتی در صورت، فک، گردن و پشت کمر درد قفسه سینه احساس تنگی نفس احساس ضعف شدید 👉 💢 http://eitaa.com/cognizable_wan 👈
پارت 323 حق نداشت غیر از او کس دیگری را انتخاب کند. مال او بود و بس! 8 سال عمرش را نگذاشته بود که حالا دستی دستی سهم دیگری شود. بازیچه نبود. از پشت میزش بلند شد. اما همان لحظه در اتاقش به صدا درآمد. پشت بندش نواب داخل شد. صورتش از خوشحالی برق می زد. گاهی وقت ها که نواب را می دید به شدت شرمنده اش میشد. همسرش زنی بود که به او تجاوز کرده بود. خدا لعنتش کند. مستی و کوری چه به روزش آمد. -سلام! -سلام داداشم، بیا بشین. می دانست روابطش با نواب عین قبل نیست. باید هم همینطور می شد. کاری که با ترنج کرد قابل بخشش نبود. نواب از جیب کتش کارتی را بیرون آورد. -هفته ی دیگه عروسیمونه. -به این زودی؟ نواب لبخند زد. -برای عشق که دست دست نمی کنن. صورتش پر از خجالت شد. -حق با توئه. حرف دیگری نداشت که بزند. کارت را گرفت و روی میز گذاشت. خودش خوب می دانست این دعوت کردن ها فرمالیته است. حضورش در جشن ازدواجشان احمقانه بود. یک دیوانگی محض! -خوشبخت بشی. نواب با بدجنسی گفت: فک نکنم با دعات اتفاقی بیفته، ولی التماس دعا. دستش را روی شانه ی پولاد زد و گفت: نگرد نیست، رفت دنبال زندگی خودش، فقط داری خودتو بدبخت می کنی. هیچ کس دردش را نمی فهمید. -میای دیگه؟ به دروغ گفت: البته. -خوشحالم می کنی. هر دویشان خوب می دانستند که پولاد نمی آید. نباید اصلا می آمد. -دارم رو پروژه آبسان کار می کنم، تموم شد میفرستم یه چکش بکن. -باشه. -برای ناهار می بینمت. از اتاق پولاد بیرون رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 324 پولاد مات بر جایش ماند. همه چیز به همین راحتی بود؟ بدون دغدغه و کشمکش؟ کاش بود. نبود. دردش هم همین نبودن بود. لعنت به خودش که همه چیز را خراب کرد. تمام پل های پشت سرش را خراب کرد. ترنج حیف بود. هروقت به آن شب فکر می کرد تمام جانش می سوخت. خیانت اول را به خودش کرد بعد به اطرافیانش! شب های زیادی را در زندگیش خراب کرد. کاش می توانست به عقب برگردد و اصلاحشان کند. * از دیروز بعد از سینما رفتن ندیده بودش! هر چند که وقت برگشتن اخلاقش یکهو عوض شد. انگار از چیزی ناراحت و عصبی شده باشد. البته غیر از پریدنش به آن راننده ی بیچاره اتفاق دیگری نیفتاد. آخرین ظرف را که شست، سینک را تمیز کرد و پیشبند و دست کش را درآورد. خسته نبود. ولی به شدت دلش چای می خواست. سماور را روشن کرد که صدای خاله سلیم را شنید. درون اتاق دو نفره شان بود. به سمت اتاق راه افتاد. -جونم خاله جون. -بیا. داخل اتاق شد. نور کمرنگ عصرانه فضای اتاق را روشن نگه داشته بود. خاله سلیم اشاره ای به چمدانی که بالای کمد بود کرد و گفت: ببین می تونی بیاریش؟ من دستم نمی رسه. -چشم. روبروی کمد ایستاد. روی نوک پا بلند شد و دستانش را دراز کرد. زور زد تا بلاخره چمدان را پایین کشید. از این چمدان های چرمی مستطیل شکل قدیمی بود. چمدان را روی تخت گذاشت و گفت: بفرمایید. خاله سلیم با ذوق یک دختر جوان روی تخت نشست. -هرزچندگاهی که دلتنگ جوونی هامون میشم میارمش پایین و یه دل سیر نگاش می کنم. در چمدان را باز کرد. -بیا ببین. آیسودا هم کنارش نشست. از دیدن وسایلی که درونش بود چشمانش برق زد. یک جعبه ی مخملی قرمز رنگ. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه جوانان بی نماز ما در جهنم ناکام نمونن براتون چن تا عروس جهنمی آوردیم😳 همینا برا عذاب قبرتون کافین😂😂😂 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆