eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💥احترام همسر اولویت زندگی💥 ✅ زن با سیاست، با احترام گذاشتن به همسرش میتونه زندگی اش رو بسازه. 💕 اونها باید این حس رو از شما بگیرند که مقتدر، بزرگ، ارزشمند، مهم و مفید هستند! ☘با این کار هم محبت خود را به همسر نشان داده اید. ☘هم اقتدار اورا بالا میبرید . ☘وهم خودتان محترم شمرده میشوید. ❤️✨❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
✨✨✨ چگونه کودک با شخصیت داشته باشیم؟؟؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 حس مسولیت پذیری در کودکان 🌸احساس رضایتمندی خود را از کار کودک نشان دهید. 💗هر وقت دیدید کودکتان کاری را به نحو احسن انجام داد احساس رضایتمندی خود را به زبان بیاورید. هنگام کار کردن کنارشان باشید واجازه دهید بیشتر آنها حرف بزنند و از احساساتشان بگویند . بعد از اتمام کار اگر چه کارشان مطابق با معیار شما نباشد آن را بپذیرید وقدردانی کنید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 ممڪن است انسان گاهی از خــدا شود و خدا یڪ تب سخت ۴۰ روزه به او بدهد بــــرای اینڪه یڪبار از ته بگـــــوید یاالله! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکتب تشیع قبل از امام علی و همزمان با قرآن مطرح بود. آیت الله جوادی آملی
👆👆👆👆 🎵 ساقی مِی ای بده که مرا زیر و رو کند 🎙سیدمجید و ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
یه بار نامزدم رو بردم خونه ننه بزرگم نامزدم گیر داد که واسم بخون! منم بعد کلی اِصرار اینو خوندم "اگه چشمات بگن آره کوه و میزارم رو دوشم" یهوو ننه بزرگم داد زد: چرت میگه ننه ، این میز منو خواست جا به جا کنه ۶ بار گوزید 😶😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌موز تقلبی🍌 پلانتین میوه ای شبیه موز و درشت تر است که تجار از خدا بیخبر به نام موز وارد می کنند و به خورد مردم بیخبر از همه جا می دهند! ۸۰ درصد این میوه از نشاسته تشکیل شده است و شیرینی بسیار کمی دارد! خوردنش مثل این است که دارید سیب زمینی خام می خورید! در آمریکای جنوبی آن را می پزند یا سرخ می کنند و می خورند! نام دیگرش موز پختنی است و هرگز به صورت خام مصرف نمی شود، چون به شدت برای بدن مضر و خطرناک است! 🍌اطلاع رسانی کنید که تقریبا کل ایران از آن بیخبر هستند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤦‍♂️تنبلی باعث میشه بعضی وقتا که فکر خوب کار کنه
🦋 آيت الله مجتهدی تهرانی(ره) : ✨ من علمای بسياری را درک كردم ،از امام خمينی گرفته تا آيت الله بروجردی و آيت الله شاه آبادی و آيت الله حایری و ...و اگر بخواهم در يک كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم می گويم : 👌 اگر دنيا و آخرت می خواهيد ،اگر رزق و روزی می خواهيد.و در يڪ كلام اگر همه چيز می خواهيد بخوانيد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 زن، مثل سگ به مرد ، قلاده زده بارش را هم به مرد داده اینه غرب متمدن
کاش یه کوالا بودم مثلا ۱۷ ساعت میخوابیدم بیدار که میشدم مامانم به جای اینکه با دمپایی بیوفته دنبالم میگفت پسرم یه ساعت دیگه از خوابت مونده اگه نخوابی میمیری دردت به جونم بخواب.😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❗️ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
احساس کمبود محبت می کردم رفتم توی دستمال بتادین ریختم😁 جلوی مامانم توش سرفه کردم گفتم مامان از دهنم خون اومد😰 گفت از بس میشینی پای این اینترنت بی صاحاب😒 از اون ورم ابجیم داشت بالا وپایین میپریدو میگفت اخ جون اگه بمیره اتاقش واسه من میشه ✌️😐😂 اَی خِدا😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه ماهی خونه نبودم رفته بودم مسافرت بابام زنگ زد گفت هی میگم یه چیز تو خونه کمه ها کجایی😐😂 در این حد براشون مهِمَم ها😂😂 ❗️ http://eitaa.com/cognizable_wan
☘💕☘💕 🔺خانومها بدانند🔺 🍃واکنش مردهانسبت به صحبت خانمها🍃 🔹وقتی زنان درباره مشکلات خودبا شوهرشان حرف میزنند؛ مردها اغلب مقاومت میکنند. 💥علت این امر👇👇 مرد فرض رابراین میگذاردکه زن ازآن رو که مرد را مسئول قلمدادمیکنددرباره مشکلاتش حرف میزند.! ✔️ بنابراین هرچه زن بیشتردرباره ی مسائلش حرف بزند ؛ به همان نسبت مردبیشتر خودرا درمعرض سرزنش میبیند. ✅ برای داشتن گفتگوی صحیح باهمسرخود اگر زن احساسات خودرا به دوراز هرگونه سرزنش، تحقیر، توهین بیان کند،👇 💡هم خود، احساس بهتری پیداکرده وهم بهتر ازسوی همسر درک میشود. ☘💕☘💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت سـے و شـشـم "زهرا" از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخاب کرده اصلا یه جوری شدم.یک لحظه که کلا انگار دنیا جلو چشام سیاه شد بعدشم نمیدونم چرا بی حوصله بودم و دوست داشتم تو اتاقم بمونم. نمیدونم چه حسی بود اما هرچی بود از بودنش احساس خوبی نداشتم.بدجور به روحیه ام لطمه وارد کرده بود. همش ازخودم میپرسیدم چرا لیدا؟اصلا مگه لیدا میتونه کناربیاد با شرایطش؟درسته نمازنمیخونه و به دین و اسلام پایبند نیست اما مسلمونه.خدارو باور داره. یا باخودم میگفتم کارن و ازدواج؟آخه کارنی که من میشناختم اهل ازدواج نبود و احساس و عاطفه نداشت. یا اینکه چرا عمه قبول کرده؟اون که باخانواده ما مشکل داره.از همه مهم تر،اینکه برای پسرش بهترین دخترا رو انتخاب میکنه.چرا فامیل؟اصلا چرا لیدا؟ این سوالای مسخره بیشتر گیجم میکرد و کلافه میشدم.نمیخواستم به هیچ کدومشون فکر کنم اما وقتی خوشحالی لیدا رو میدیدم دوباره همه چراها میومد تو ذهنم. نمیدونستم چرا اما فکرمو خیلی مشغول کرده بود.دست خودم نبود این حال و روزم. ازحدسایی هم که میومد تو سرم به شدت نفرت داشتم و ازش دوری میکردم. سرنمازام الکی گریه ام میگرفت و نمیدونستم این اشکای لعنتی چرا انقدر اذیتم میکنه. ازخدا میخواستم دلمو آروم کنه و زندگیمو به سابق برگردونه. دو روز بعد از شنیدن خبر از لیدا زنگ خونمون به صدا دراومد و مامان با هول و ولا اومد طرفم و گفت:کارنه مادر اومده با لیدا حرف بزنه برو بگو اماده بشه. دلم هری ریخت اما رفتم و صداش زدم.اونم خوشحال مشغول حاضرشدن،شد. از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم‌.کارن نشسته بود تو پزیرایی و مامانم داشت براش چای میبرد.من هم که اصلا توان رویارویی با کارن رو نداشتم،رفتم تواتاقم و درو بستم. با حالی گرفته نشستم رو تختم و مقاله درسیمو برداشتم تا مطالعه اش کنم اما صدای صحبتای کارن و لیدا که به وضوح از اتاق بقلی شنیده میشد،تمرکز رو ازم گرفت. ناخودآگاه چیزهایی شنیدم. _ببین لیدا من رو مسئله ازدواج باتو خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید زودتر اقدام کنم‌.چون با توجه به وضعیتم واقعا احتیاج به یک همراه دارم.اگه هستی که هماهنگ کنم فرداشب بیایمواسه خاستگاری. دیگه نتونستم گوش بدم و سریع از اتاقم رفتم بیرون. باسرعت رفتم سمت دستشویی و صورتمو زیرشیر آب گرفتم. سردی اب پوستمو آروم کرد اما التهابمو نه. من چرا اینجوری میشدم.این رفتارا یعنی چی؟چرا ازشنیدن این حرفا اینهمه آشفته شدم؟ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت سـے و هفـتـم من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش داشته داره میرسه. اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟ چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟ خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم. نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت. خدایا کمکم کن من تو این مواقع فقط تو رو دارم. کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم. سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم. _لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟ لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت. بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم‌. تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد. _جانم؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آجی خوبم توخوبی؟ _شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟ _حالم خوب نبود. _خدا بد نده چیشده عزیزم؟ _هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟ _قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم. _خوبه عزیزم خوشبخت بشی. _همچنین گلم توهم همینطور. _حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم. _باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است. _فعلا آتناجان. _خدافظ. گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم. سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم. نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن. رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده. یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم. همیشه نماز آرومم میکرد. بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم. دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم. تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون. تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم. اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم. آتنا رو‌ تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن. خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم. تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو. بعد کلاسم یکسره رفتم‌خونه. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت سـے و هـشـتـم تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار. خونه مثل دسته گل تمیز شده بود. مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه. منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم. شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی. شالمو محکم‌دور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود. چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون. سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم. اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن. با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم. محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون. دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟ _قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟ دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم. یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد. پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تعارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان. بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه. همه نگاها سمت لیدا برگشت. میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت. پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان. لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا. ازپشت نگاهشون کردم. یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت. با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد. عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟ صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه. _وا منظورت از نامحرم کارنه؟ به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه. به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته. _اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است. دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد. نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود. ی ساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون. گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌾☘🌾🍀🌾☘🌾☘ چرا خودمان را باور نداریم؟؟!!!چون برایمان زحمت دارد. اگر باور کنیم که خداوند در وجودمان علم و اندیشه به امانت سپرده است، باید تلاش مستمر داشته باشیم تا علم واندیشه درونمان را آشکار سازیم، بنابراین به علم و اندیشه دیگران تکیه می کنیم تا کمتر برایمان زحمت داشته باشد. 🌵🎄🌵🎄🌵 http://eitaa.com/cognizable_wan
علی در عرش بالا بی نظیر است ❤️ علی بر عالم و آدم امیر است✨ به عشق نام مولایم نوشتم 🌷 چه عیدی بهتر از عید غدیر است . . . ؟☺️ ┈••✾•☘🌸☘•✾••┈ http://eitaa.com/cognizable_wan ┈••✾•☘🌸☘•✾••┈
در جهان مرد عمل باش علی را بشناس که ترازوی عمل کفه میزان علیست  دادگاهی که به فردای قیامت بر پاست   حکم، حکم علی و ، محکمه ، دیوان علیست  این حسینی که رئیس الشهدا اش خوانند با خبر باش، که شاگرد دبستان علیست.  ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan