eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نه به اعدام به روایت ننه غفوریان 🤣😂😅 مرگ دست خداست نوید افکاری ها، وسیله ان🤪😂😂 ┄┅┅❅🖤❅┅┅┄ ☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی که از هر راهی مال‌ومنال می‌اندوخت، روزی با همسرش در منزل مشغول خوردن مرغی بریان بود که مسکینی درب خانه را کوفت. مرد چند بار همسرش را فرستاد تا را از در خانه براند، اما آن مسکین دست‌بردار نبود تا اینکه مرد خود برخاست و با تندی و پرخاش مسکین را راند. مدتی گذشت دست روزگار مرد را به خاک و رساند تا جایی که مجبور شد زنش را هم طلاق دهد. روزی مرد ثروتمند دیگری برای خوردن مرغی بریان با زنش سر سفره نشست که ناگهان مسکینی در زد. مرد در را باز کرد مسکینی را دید، به داخل خانه برگشت و مرغ بریان را به زنش داد تا به مرد مسکین بدهد. هنگامی‌که زن به داخل خانه برگشت چشمانش پر از بود، شوهر علت گریه را از او سؤال کرد، زن گفت: این مرد، مسکین شوهر قبلی من بود. روزی مشغول خوردن مرغ بریانی بودیم که مسکینی در زد و شوهرم او را با از دم در راند، تا اینکه شوهرم به فقر شد و ناچار مرا طلاق داد. امروز این مسکین همان شوهرم بود. مرد ثروتمند (شوهرش) گفت: و آن روز آن مسکین من بودم. •••✾•┈🍃💐🍃┈•✾••• 🔻http://eitaa.com/cognizable_wan
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما رو تنها میزارم با یکی از حرفه ای ترین سارقین دنیا وانت بودش خودش نبینی ضرر کردی😳🙄🙄🙄 http://eitaa.com/cognizable_wan
3.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۴۸ ثانیه هم در یکی از خیابانهای 🔥 رسما شده میدون جنگ ‼
🔅از معجزات زیارت عاشورا🔅 ✍️مرحوم آیت الله دستغیب در کتاب داستان های شگفت می فرمایند : علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود: اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی . سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید. ☘️علامه فرید فرمودند: وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد. 📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂😂 سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟ وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم... یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...😂😂😂 😂👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینقدر ظلم ،اجحاف، رانت خواری، باند بازی کرد تا آخرش همونا جمع شدنو وخونشو ریختن عالی در جهت بینش افزایی و تحلیل مسائل امروزی جامعه . ✌️
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی دستمو روی پیشونیم کشیدم ودماغمو بالا کشیدم... من-مامان فکر نکنی من فراموشت کردم هاا.نه.اصلا اینطور نیست.اتفاقا من همیشه به فکرتم...همیشه به یادتم.همش با خودم میگم اگه مامان الان اینجا بود چی میشد.راستییی مامان.امیر اومده خواستگاریه بهار هااا.میدونم اگه الان بودی میگفتی بهارم شوهر کرد ولی تو هنوز روی دسته ما موندی. میون گریه خندیدمو ادامه دادم. من-بالاخره بهاره دیوونه هم شوور پیدا کرد..مامان...دلم میخواد کنارم باشی تا از صبح تا شب بشینم وباهات حرف بزنم چشمامو با دست مالیدم و به دورو برم نگاه کردم.قبرستون تاریکه تاریک بود.ترس برم داشت.یاخدا.این موقع شب.وسط یه مشت قبر.ارواحه خبیثه بلند نشن بیان بگیرنم.با این فکر سریع بلند شدم خدافظی سرسری با مامان کردم واز قبرستون زدم بیرون.ساعت ۱۱ شب بود.اه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی از قبرستون که بیرون اومدم.با دستایی که میلرزید.توی کیفمو گشتم که کیف پولو پیدا کنم.باید با آژانس برم.عمرا اگه اتوبوس این موقع شب پیدا بشه...وااای هرچی گشتم کیف پولمو پیدا نکردم.نکنه موقعی که جای مامان بودم چون سریع پاشدم وکیفمو چنگ زدم افتاده باشه.ای خداااا.چقدر من گند شانسم...به هرحال من اگه ۱۰۰ میلیون پولم بهم بدن حاضر نیستم دوباره برم اون تو؛مگه مغز خر خوردم..اروم اروم شروع کردم از گوشه خیابون رفتن.خیابون خلوت بود وفقط یکی ۲تا ماشین رد میشدن ولی بازم خیلی شلوغ نبود مثله خررر کلمو انداخته بودم پایین وراهمو میرفتم که ماشینی کنارم ترمز کرد -خانوم خوشگله بپر بالا سرمو اوردم بالا وبا چشمای گرد شده نگاش کردم تو همون حالت گفتم من-مزاحم نشو آقا پسره-جووونه آقا بپر بالا نفس من-بیشعور.گمشو میگم پسره-خیله خب بابا حالا چرا رَم میکنی با حرص دسته کیفمو فشار دادم وسعی کردم هیچی نگم.چون این پسرا هرچی بیشتر جوابشونو بدی بیشتر پیله میشن.انقدر همونجوری زل زدم بهش که راشو کشید رفت.اه میمونه خر.رومو کردم سمت دیوار تا یکم اردم بشم ودوباره راه بیفتم که بوق یک ماشین دیگه در اومد -بیا برسونمت وای.چقدر این صدا اشنا بود؛با تعجب برگشتم سمتش که دیدم بللللله خودشونن.فقط یه چیزی ایشون به یک دختر تنها چیکار دارن که میخوان برسوننش.با خنده ای که سعی داشتم انکارش کنم و ابروی بالا رفته نگاش کردم که وقتی قیافمو دید انگار هول کرد که گفت سینا-اِ هستی همونجوری نگاش کردم وبا لحن طنز وتیکه اندازی گفتم من-میخواین منو برسونین آقاسینا انگار فکر کرده بود من حرفشو نشنیدم چون تا اینو گفتم دوباره هول کرد.پشت گردنشو با دست خاروندو گفت سینا-نه اخه من فهمیدم تو هستی برای همون اینو گفتم دوباره با همون لبخنده خبیثم گفتم من-پس چرا وقتی منو دیدین تعجب کردین سینا-مممن؟نهههه.من تعجب نکردم تو اشتباه متوجه شدی دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم...سرمو انداختم پایین واروم خندیدم.سینا هم که فهمید دیگه سوتی داده وهیچ جوری درست نمیشه با خنده گفت سینا-حالا بیا برسونمت منم با خنده گفتم من-دست شما درد نکنه.مزاحم اوقات فراغتتون نمیشم. سینا-مزاحم چیه.بپر بالا خب چی بهتر از این.الان پول که ندارم باید پیاده برم که یک ساعت تو راهم.اینجوری هم سوار ماشین با کلاس میشم هم زود میرسم...با لبخند کمرنگی رفتم سمت در ماشین وسوار شدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 همین طور که داشتم توی ماشین میشستم گفتم من-ببخشیدا اگه مزاحم شدم دهن کجی کرد وگفت سینا-حالا که اومدی دیگه چه فرقی میکنه مزاحم بودی یا مراحم لبخندی بهش زدم و به بیرون نگاه کردم.که پرسید سینا-آدرس خونتونو بده. وای.به اینجاش فکر نکرده بودم.حالا چی بگم بهش..اصلا خجالت میکشم اسم اون محله رو بیارم چه برسه که بگم اونجا زندگی میکنم سینا که سکوت منو دید یک تای ابروشو بالا انداخت وگفت سینا-چیزی شده هستی؟ تا کی باید ازشون قایم کنم...بالاخره که میفهمیدن..با کمی مِن مِن آدرس خونرو دادم که فقط برای چندثانیه یا تعجب نگام کرد وراه افتاد..خب معلوم بود.کدوم دختری با این لباسای گرون وتمیز واین ریخت وقیافه اهل چنین منطقه ای بود.چند دقیقه ای ساکت بودیم که آه پر سوزی کشید وگفت سینا-حیف نیست توی به این دسته گلی زیر دسته اون شمره مغرور هلاک بشی چشمام شد قد دوتا سکه ۵۰۰ با تعجب گفتم من-شمرررر؟ با قیافه ای که معلوم بود داره تو دلش میگه چقدر خنگی بهم نگاه کرد وگفت سینا-احسانو میگم دیگه من که حالا دوهزاریم افتاده بود گفتم من-اهاااااا ویهو زدم زیر خنده..پسره دیوونه اخه کی به دوستی که باهاش بیشتر از ۱۰ سال دوسته میگه شمر..با لبخنده گشادی گفتم من-یادم باشه حتما فردا اینو به آقا احسان بگم.. با لحن حرصی گفت سینا-هستی.من دارم طرف داری تو میکنم.بعد میخوای بری راپورت منو به احسان بدی من-بالاخره من باید طرف داره رئیسم باشم که اگه یه وقت مرخصی یا چیزی خواستم قبول کنه دیگه سرشو با خنده تکون داد تا جلوی در خونه سینا همش چرت وپرت میگفت ومنو میخندوند.من نمیخواستم باهاش خیلی صمیمی باشم وبخواد یخ هامون آب بشه برای همین من زیاد حرف نمیزدم وفقط گوش میدادم.البته سینا با همه ی دخترا همینجوری بود.جلوی خونه که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم ورو به سینا گفتم من-دستتون دردنکنه آقا سینا..خیلی زحمت کشیدین. لبخندی زد وچیزی نگفت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در خونه که چیزی یادم اومد برگشتم سمت ماشین سینا که منتظر بود من برم خونه.اروم تقه ای روی شیشه سمت اون زدم که شیشه رو داد پایین سینا-بله هستی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan