فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر ظلم ،اجحاف، رانت خواری، باند بازی کرد تا آخرش همونا جمع شدنو وخونشو ریختن
عالی در جهت بینش افزایی و تحلیل مسائل امروزی جامعه .
✌️
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت39
دستمو روی پیشونیم کشیدم ودماغمو بالا کشیدم...
من-مامان فکر نکنی من فراموشت کردم هاا.نه.اصلا اینطور نیست.اتفاقا من همیشه به فکرتم...همیشه به یادتم.همش با خودم میگم اگه مامان الان اینجا بود چی میشد.راستییی مامان.امیر اومده خواستگاریه بهار هااا.میدونم اگه الان بودی میگفتی بهارم شوهر کرد ولی تو هنوز روی دسته ما موندی.
میون گریه خندیدمو ادامه دادم.
من-بالاخره بهاره دیوونه هم شوور پیدا کرد..مامان...دلم میخواد کنارم باشی تا از صبح تا شب بشینم وباهات حرف بزنم
چشمامو با دست مالیدم و به دورو برم نگاه کردم.قبرستون تاریکه تاریک بود.ترس برم داشت.یاخدا.این موقع شب.وسط یه مشت قبر.ارواحه خبیثه بلند نشن بیان بگیرنم.با این فکر سریع بلند شدم خدافظی سرسری با مامان کردم واز قبرستون زدم بیرون.ساعت ۱۱ شب بود.اه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت40
از قبرستون که بیرون اومدم.با دستایی که میلرزید.توی کیفمو گشتم که کیف پولو پیدا کنم.باید با آژانس برم.عمرا اگه اتوبوس این موقع شب پیدا بشه...وااای هرچی گشتم کیف پولمو پیدا نکردم.نکنه موقعی که جای مامان بودم چون سریع پاشدم وکیفمو چنگ زدم افتاده باشه.ای خداااا.چقدر من گند شانسم...به هرحال من اگه ۱۰۰ میلیون پولم بهم بدن حاضر نیستم دوباره برم اون تو؛مگه مغز خر خوردم..اروم اروم شروع کردم از گوشه خیابون رفتن.خیابون خلوت بود وفقط یکی ۲تا ماشین رد میشدن ولی بازم خیلی شلوغ نبود مثله خررر کلمو انداخته بودم پایین وراهمو میرفتم که ماشینی کنارم ترمز کرد
-خانوم خوشگله بپر بالا
سرمو اوردم بالا وبا چشمای گرد شده نگاش کردم تو همون حالت گفتم
من-مزاحم نشو آقا
پسره-جووونه آقا بپر بالا نفس
من-بیشعور.گمشو میگم
پسره-خیله خب بابا حالا چرا رَم میکنی
با حرص دسته کیفمو فشار دادم وسعی کردم هیچی نگم.چون این پسرا هرچی بیشتر جوابشونو بدی بیشتر پیله میشن.انقدر همونجوری زل زدم بهش که راشو کشید رفت.اه میمونه خر.رومو کردم سمت دیوار تا یکم اردم بشم ودوباره راه بیفتم که بوق یک ماشین دیگه در اومد
-بیا برسونمت
وای.چقدر این صدا اشنا بود؛با تعجب برگشتم سمتش که دیدم بللللله خودشونن.فقط یه چیزی ایشون به یک دختر تنها چیکار دارن که میخوان برسوننش.با خنده ای که سعی داشتم انکارش کنم و ابروی بالا رفته نگاش کردم که وقتی قیافمو دید انگار هول کرد که گفت
سینا-اِ هستی
همونجوری نگاش کردم وبا لحن طنز وتیکه اندازی گفتم
من-میخواین منو برسونین آقاسینا
انگار فکر کرده بود من حرفشو نشنیدم چون تا اینو گفتم دوباره هول کرد.پشت گردنشو با دست خاروندو گفت
سینا-نه اخه من فهمیدم تو هستی برای همون اینو گفتم
دوباره با همون لبخنده خبیثم گفتم
من-پس چرا وقتی منو دیدین تعجب کردین
سینا-مممن؟نهههه.من تعجب نکردم تو اشتباه متوجه شدی
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم...سرمو انداختم پایین واروم خندیدم.سینا هم که فهمید دیگه سوتی داده وهیچ جوری درست نمیشه با خنده گفت
سینا-حالا بیا برسونمت
منم با خنده گفتم
من-دست شما درد نکنه.مزاحم اوقات فراغتتون نمیشم.
سینا-مزاحم چیه.بپر بالا
خب چی بهتر از این.الان پول که ندارم باید پیاده برم که یک ساعت تو راهم.اینجوری هم سوار ماشین با کلاس میشم هم زود میرسم...با لبخند کمرنگی رفتم سمت در ماشین وسوار شدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت41
همین طور که داشتم توی ماشین میشستم گفتم
من-ببخشیدا اگه مزاحم شدم
دهن کجی کرد وگفت
سینا-حالا که اومدی دیگه چه فرقی میکنه مزاحم بودی یا مراحم
لبخندی بهش زدم و به بیرون نگاه کردم.که پرسید
سینا-آدرس خونتونو بده.
وای.به اینجاش فکر نکرده بودم.حالا چی بگم بهش..اصلا خجالت میکشم اسم اون محله رو بیارم چه برسه که بگم اونجا زندگی میکنم سینا که سکوت منو دید یک تای ابروشو بالا انداخت وگفت
سینا-چیزی شده هستی؟
تا کی باید ازشون قایم کنم...بالاخره که میفهمیدن..با کمی مِن مِن آدرس خونرو دادم که فقط برای چندثانیه یا تعجب نگام کرد وراه افتاد..خب معلوم بود.کدوم دختری با این لباسای گرون وتمیز واین ریخت وقیافه اهل چنین منطقه ای بود.چند دقیقه ای ساکت بودیم که آه پر سوزی کشید وگفت
سینا-حیف نیست توی به این دسته گلی زیر دسته اون شمره مغرور هلاک بشی
چشمام شد قد دوتا سکه ۵۰۰ با تعجب گفتم
من-شمرررر؟
با قیافه ای که معلوم بود داره تو دلش میگه چقدر خنگی بهم نگاه کرد وگفت
سینا-احسانو میگم دیگه
من که حالا دوهزاریم افتاده بود گفتم
من-اهاااااا
ویهو زدم زیر خنده..پسره دیوونه اخه کی به دوستی که باهاش بیشتر از ۱۰ سال دوسته میگه شمر..با لبخنده گشادی گفتم
من-یادم باشه حتما فردا اینو به آقا احسان بگم..
با لحن حرصی گفت
سینا-هستی.من دارم طرف داری تو میکنم.بعد میخوای بری راپورت منو به احسان بدی
من-بالاخره من باید طرف داره رئیسم باشم که اگه یه وقت مرخصی یا چیزی خواستم قبول کنه دیگه
سرشو با خنده تکون داد
تا جلوی در خونه سینا همش چرت وپرت میگفت ومنو میخندوند.من نمیخواستم باهاش خیلی صمیمی باشم وبخواد یخ هامون آب بشه برای همین من زیاد حرف نمیزدم وفقط گوش میدادم.البته سینا با همه ی دخترا همینجوری بود.جلوی خونه که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم ورو به سینا گفتم
من-دستتون دردنکنه آقا سینا..خیلی زحمت کشیدین.
لبخندی زد وچیزی نگفت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در خونه که چیزی یادم اومد برگشتم سمت ماشین سینا که منتظر بود من برم خونه.اروم تقه ای روی شیشه سمت اون زدم که شیشه رو داد پایین
سینا-بله هستی؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت42
سرمو انداختم پایین و به انگشتای دستم خیره شدم و همونطوری اروم گفتم
من-آقا سینا..میخواستممم...میخواستم بگم..که اگه میشه..یعنی لطفا..
سرمو با خجالت اوردم بالا وادامه دادم
من-آدرس خونم رو به آقا احسان یا هر کس دیگه ای نگین..ممنون میشم
سینا با همون چشمایی که گاهی مهربون وگاهی شیطون بود نگام کرد.قیافش خوب بود.خیلی خوشگل نبود ولی بامزه بود.ولی قیافه احسان از سینا بهتر وخوشگلتر بود..لبخنده محوی زد وگفت
سینا-هستی جان مطمئن باش که من حرفی به کسی نمیزنم...ولی اینو مطمئن باش که تو برای ما عزیزی چون فهم وشعور داری با یه قلب مهربون نه اینکه خونتون کجای تهرانه یا اینکه مارک لباست چیه
لبخند گشادی زدم حرفش خیلی به دلم نشست.یعنی واقعا من مهربون بودم.نه بابا!جون من؟!من از کی یه قلب مهربون داشتم وخودم خبر نداشتم..دوباره به چشمای سینا نگاه کردم وگفتم
من-خیلی ممنون آقا سینا به اجازتون
سری تکون داد منم سریع رفتم تو خونه ودرو بستم ساعت نزدیک یک بود.پوووف.در حیاطو اروم بستم و اومدن خونه در خونرو هم اروم بستم و بهش تکیه دادم.دستمو روی پیشونیم گذاشتم و نفسمو بیرون فوت کردم که یهو همه چراغای حال روشن شد..همچین میگم چراغا انگار توی کاخ سفیدم بابا یکدونه لامپ از سیم اویزونه دیگه..سیخ سر جام واستادم بابا اروم اومد سمتم و با یک لحنی که اروم ولی عصبی وتند گفت
بابا-کجا بودی تا الان؟!
رومو ازش گرفتم واروم گفتم
من-بیرون بودم
اومدم یک قدم بردارم که صدای فریادش بلند شد
بابا-میدونم بیرون بودی ولی تا یک شب بیرون چه گهی میخوردی
من-اِ..درست صحبت کن بابا
با لحنی بلند تر از فریاد قبلیش داد زد
بابا-میگم کدوم قبرستونی بودی؟
با گستاخی وبی پروا توی صورتش نگاه کردم ومثل خودش فریاد کشیدم
من-قبرستون
دلم گرفته بود.دلم برای مامان محبوبم تنگ شده بود.وحالا بابا خوب بهانه ای دستم داد بود تاومنم دق ودلی هامو سرش خالی کنم.فرصت خوبی بود ومنم حسابی منتظر همچین روزی بودم.قبل از اینکه حرفی بزنه با داد گفتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
به بابام گفتم دوست داری منو تو تلویزیون ببینی؟ گفت اره باعث افتخاره، بدو بدو رفتم فلشمو زدم به تلویزیون عکسمو باز کردم.
فقط بعدش یه ناامیدی خاصی تو چهره اش دیدم😢😂
#طنز
😂👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
میرین مهمونی پسته هم میخورین؟
من1بار خونه عموم چایی رو با دوتا قند خوردم تا دو سال عموم میگفت اونی که چایی رو با بیشتر از یه قند میخوره مرد نیست 😂😂
#طنز
😂👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🍎🌳🍏🌴🍎🌳🍏🌴
🌴با #خراب بودن سیبی🍎 درون یڪ
جعبه تمام سیبها را دور نمیریزند!❌
اگردرمیان آدمها یک نفر پیدا شد
🌴ڪه قدرخوبیهایت راندانست
خوبیهایت را برای دیگران قـطع
نکن وآن یڪ نفرراڪناربگذار.
🌷🕊http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه خود آمریکاییها از این نوع رای دادن تو کشورشون خسته شدن و دارن علیه این شیوه اثر هنری انتقادی میسازن!
+ بعضیا اینجا تازه یادشون اومده با شواف وعده رفع حصر و بازگشت عزت به پاسپورت و بوس فرستادن واسه خاتمی رای جمع کنن!
🌷 خوش اخلاقی یعنی ؛
💫 همیشه خنده بر لب داشتن
💫 همیشه مهربان بودن
💫 هیچ وقت عصبانی نشدن
💫 صدایی را برای کسی ، بالا نبردن
💫 سر زن و بچه ها ، داد نزدن
💫 اشتباه دیگران را بخشیدن
💫 از گناه دیگران ، چشم پوشی کردن
http://eitaa.com/cognizable_wan
•••
از بـزرگی پرسیدم
بـرای بنده، استغـفار بهتر است یـا تسبیح؟
گفت: اگـر لباسـی تمیز باشد
عطر و گلابـــ زدن به آن بهتر استــ
واگـر آن لباس تمیز نباشد
آب گـرم و صابون آن را پاك خواهد کـرد
تسبیح| عطـر پاکان استـــ
استغفـار| صابون گناهکـاران
http://eitaa.com/cognizable_wan
مولای غریبم ...
خواستم از «دردم» بنویسم
اما دلم میگوید
دردِ شما، خودِ «من»ام ...
خواستم از «بیکسی»ام بنویسم
اما دلم میگوید
تنهاتر از شما در عالم نیست ...
خواستم بنویسم «دلم از روزگار گرفته»
اما دلم میگوید
خودم در خون به دل کردنِ شما کم نگذاشتهام ...
به راستی که وسعت مظلومیت شما
قابل نوشتن نیست ...
اللهم عجل لولیک الحجه
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💞🍃💞
⛔️ چهار حرف راستی كه نبايد به همسرتان بگوييد!
✍"فلانی که اومده بود خواستگاریم خیلی مهربون بود.": هر عاقلی می گوید، حرف شما درست است چون هر آدمی حسنی دارد اما زخم این سخن در وجود شوهر شما التیام ناپذیر است.
"بدم میاد ازت": طبیعی است که هر رابطه ای پستی و بلندی دارد، اما وقتی حالتان بد می شود جملاتی از این قبیل فقط رابطه شما را برای مدتی خراب می کند و دیگر هیچ.
" به گذشته ام چکار داری؟": بیان گذشته، آن هم با جزئیات و موبه مو، آن هم برای آدم مو از ماست کش، کاری کشنده است؛ اما پنهان کردن گذشته و سانسور آن هم زندگی خراب کن!
"از اون خواهرت متنفرم" : افکار منفی خود را درباره افراد برای خود نگه دارید. بخصوص اگر این افکار درباره دوستان یا بستگان شوهرتان باشد. سودی که ندارد هیچ، زندگیتان را هم تلخ نمی کند.
💥آری جز راست نباید گفت؛ اما هر راست نشاید گفت. البته دروغ گفتن حتی اگر کوچک باشد بنیان خانواده را نابود می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
💖 *همسرمان را چگونه صدا ڪنیم*
• حضرت علۍ(ع) وقتی مےخواستند حضرت زهرا(س) را صدا ڪنند، میفرمودند:
°• نفسۍلڪ الفدا (جان علۍبه فدایت) ۅجوابۍڪہ از حضرت زهرا میشنیدند:
روحۍلڪ الفدا (روحم به فدایت علی) بود. .
°• زیبا صداڪردن زن ۅ مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است.
💖همدیگروقشنگصداڪنیم
❤️✨❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زوزه ی خاخام بزرگ یهودی👆 از قدرت ایران
بلانسبت سگ، داره زوزه میکشه بقیه خاخام ها هم ناله میزنن😊😊😊
حالا برخی افراد نااگاه و بی اطلاع و البته خائنین داخلی تلاش می کنند که قدرت ایران را در چهاردیواری محصور کنند.
👇👇👇👇
@cognizable_wan
لطفا بازنشر دهید
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 خلاصه ای از کتاب " پدر پولدار، پدر بی پول" اثر #رابرت_کیوساکی
🔻مقایسه نگرش و طرز فکر این دو طیف
⛔️ پدر بی پول : من برای پول کار می کنم.
💰 پدر پولدار : پول برای من کار می کند.
⛔️ پدر بی پول : عشق به پول، ریشه همه شرارت ها است.
💰 پدر پولدار : فقدان پول، ریشه همه شرارت ها است.
⛔️ پدر بی پول : نمی توانم از عهده مخارج برآیم.
💰 پدر پولدار : چگونه می توانم از عهده مخارج برآیم و چه کاری باید انجام دهم تا بتوانم از عهده مخارج برآیم؟
⛔️ پدر بی پول : من علاقه ای به پول ندارم و هرگز ثروتمند نخواهم شد.
💰 پدر پولدار : پول قدرت است و من مرد ثروتمندی هستم.
⛔️ پدر بی پول : در مورد مسایل مالی با احتیاط رفتار کن و از ریسک کردن بپرهیز.
💰 پدر پولدار : یاد بگیر که چگونه با پول ریسک کنی.
⛔️ پدر بی پول : به خاطر داشتن فرزند، نمی توانم پولدار شوم.
💰پدر پولدار : به خاطر فرزندانم باید پولدار شوم.
⛔️ پدر بی پول : تنها تحصیلات عالیه دانشگاهی، لازم است.
💰 پدر پولدار : برخورداری از دانش مالی به اندازه تحصیلات دانشگاهی، اهمیت دارد.
⛔️ پدر بی پول : خوب درس بخوان تا یک شرکت خوب برای کار کردن پیدا کنی.
💰 پدر پولدار : خوب درس بخوان تا بتوانی یک شرکت خوب، درست کنی ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت43
من-اصلا تو تا حالا چندبار رفتی اونجا؟چند بار رفتی پیشش؟چندبار نشستی حرف زدی باهاش؟چندبار درددل کردی؟
با کف دست کوبیدم روی قفسه سینش و همونطوری با داد ادامه دادم
من-هااان؟چندبار؟اصلا تو میدونی سنگ قبرش کجای اون قبرستون به اون بزرگیه؟هاان؟چرا حرف نمیزنی؟چرا هیچی نمیگی؟جوابه منو بده!
دوباره کوبیدم روی قفسه سینش.توی چشمام اشک جمع شده بود وقیافه بابا رو تار میدیدم.ولی بازم ادامه دادم وُلُم صدام پایین تر اومده بود ولی همچنان بلند بود.
من-یعنی تو واقعا دلت براش تنگ نشده؟چرا انقدر سنگدل شدی بابا؟تو اصلا مامانو دوست داشتی؟
پوزخندی زدم سرمو به طرفین تکون دادم وادامه دادم
من-من که فکر نمیکنم؛تو اگه واقعا دوسش داشتی اگه واقعا اونو میخواستی انقدر در حقش نامردی نمیکردی
اشکام روی گونه هام ریخت.دسته خودم نبود.نمیتونستم جلوشونو بگیرم با لحن اروم وگرفته ای گفتم
من- بابا تو نامردی کردی بی معرفتی کردی.تو بعد مامان منو مثل آشغال انداختی یه گوشه...من اصلا برات اهمیتی ندارم.مگه من بچت نبودم بابا؟مگه من بچه تو نبودم؟مگه غریبه بودم که باهام اینجوری رفتار میکنی..یعنی تو فقط منو برای مامان میخواستی؟اصلا من به درک..پس مامان چی؟باباا تو خیلی سستی؛اونقدر سستی که از مرگ مامان سوء استفاده کردی
دوباره صدامو بلند کردم وبا صدایی که بخاطره گریه میلرزید داد زدم
من-میفمی بابا؟!تو از مرگ مامان سوء استفاده کردی.
دویدم سمت اتاق و درو محکم کوبیدم وهمونجا سر خوردم.خدایا چرا اصلا منو نمیبینی..چرا منو بابامو نمیبینی..با دستام صورتم وپشوندم وگریم شدت گرفت..صدای گریم خیلی بلند بود.طوری که باباهم میشنید.ولی دیگه واقعا نمیتونستم خودمو کنترل کنم.خیلی وقت بود همه ی این گله ها واشکا تلنبار شده بود
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت44
احسان-حالت چطوره؟
لبخنده کوچیکی زدم وگفتم
من-ممنون.شما خوبین؟
احسان-اره خوبم.خسته که نشدی؟
من-نه بابا خسته براچی؟!
سرشو تکون داد وگفت
احسان-خوبه...هستی من میرم توی اتاقم یه لیوان قهوه برام بیار
سرمو تکون دادم که رفت.خسته از جام بلند شدم وبراش قهوه ریختم.حسابی خسته بودم.داشتم قهوه میریختم که از شانس گندم نیکا اومد اونجا.با دیدنم پوزخندی زد وگفت
نیکا-تو مگه قهوه هم بلدی بخوری؟
دندونامو از حرص محکم روی هم فشار دادم...نیکا خیلی عَوضی هستی خیلی..جوابشو ندادم ومنتظر حاضر شدن قهوه شدم که دوباره صدای نحسش بلند شد
نیکا-زبونم نداری نه؟
با همون لحن پر حرص گفتم
من-دارم برای آقا احسان میریزم
دوباره صدای اون پوزخند لعنتیش بلند شد
نیکا-گفتم که تو اصلا این چیزا حالیت نیس.خیلی بتونی زور بزنی یه چایی بتونی بخوری
وقتی اون احترام نگه نمیداشت پس من چرا احترام اونو نگه دارم.منم مثل اون پوزخندی زدم وگفتم
من-بهتر از تو هستم که بخاطره حساب کردن پول غذات اویزون پسرا میشی
اومد دوباره زر بزنه که سریع قهوه رو برداشتم واومدم بیرون..اخیششش حقش بود بیشعوره زشت.در زدم وبعد اینکه اجازه داد رفتم داخل.سینا هم اونجا بود وطبق معمول داشت چرت وپرت میگفت و احسان داشت با لبخندی نگاش میکرد.قهوه رو بردم وجلوش گذاشتم.رومو کردم به سینا وبا لبخنده بزرگی که رو لبام بود گفتم
من-ببخشید آقا سینا نمیدونستم اینجایین.برم برای شما هم قهوه بیارم.
اومدم بیام بیرون که سریع گفت
سینا-هستی جان دستت درد نکنه نیازی نیست.
لبخندی زدم ورو به احسان گفتم
من-پس با اجازتون من برم تو اتاقم
احسان-یه لحظه صبرکن هستی
با تعجب برگشتم سمتش وسوالی نگاش کردم..که گفت
احسان-فردا شب من چندتا از بچه های شرکتو به مناسبتی دعوت کردم خونه.تو هم دعوتی
نیشم وتا بناگوش باز کردم وخوش حال گفتم
من-واقعا؟!
نمیدونم چرا انقدر خوشحال بودم.چون هم دلم میخواست خونه احسانو ببینم هم داشتم از این روزمرگی دیوونه میشدم.زندگیم شدیدا تکراری شده بود...اونقدر لحنم ضایع بود که سینا زد زیر خنده و احسان خنده ارومی کرد وگفت
احسان-اره واقعا..فقط
رو کرد به سینا وادامه داد
احسان-اون خونه کلی کار داره.خدمتکاری هم که هر هفته میومد تمیز میکرد این هفته نمیاد.منم که سلیقم خوب نیست.موندم چیکار کنم.باید امشب برم و ببینم میتونم یک کسیو پیدا کنم بیاد کمکم..
کمی فکر کردم..خب من که کلاً بیکار و علاف بودم..یکی دیگه اینکه میتونستم فردا عصر زودتر از شرکت بیام بیرون..پس چرا من نَرَم کمکش..گناه داره بیچاره.
لبمو با زبون تر کردم وگفتم
من-آقا احسان
احسان یک ابروشو بالا داد وگفت
احسان-بله؟!
بعد چند ثانیه مکث گفتم
من-اگه بخواین من میتونم بیام کمکتون
http://eitaa.com/cognizable_wan